Monday, December 31, 2007

فريبا

روزگار همین طور که میچرخاندت دور خودش و وقتهایی زمینت میزند و زمانهایی بلندت میکند و کلن در کار رشد دادنت است تا بشوی آن که باید،برای دلخوشیت گاه بگاه هدایایی میدهد به تو که یادت بماند زمانه دوست داشتنیست.فریبای نازنین ما هم برای من دقیقن هدیه ای بود از طرف کائنات.این خواهر بزرگتر خیلی عزیز امروز تولدش است.خوب آدم اگر همه عمر دلش خواهر بزرگتر بخواهد و یکهو پیدا کند قطعن ذوق میفرماید و بیش از آن روز تولدش دست افشانی و غیره میفرماید اما از آنجا که به دلیل فقدان امکانات توان انجام حرکات موزون فعلن در چنین فرخنده روزی میسور نیست به گفتن تبریک و نوشتن همین چند خط  اکتفا می ورزیم باشد که در روزهایی آفتابی خداوند خدا امکان آن مرحله اول را هم نصیبمان بگرداند-محمدیاش بگن آمین-فلذا از همین تریبون رسمن تولدت را تبریک میگویم و بخاطر همه همه آن چیزی که بی تو هرگز نداشتم ازت خالصانه سپاسگزارم فریبا جانم.دلت خوش،ایامت نکو و روزگارت به کام باد!

پی نوشت:هم من و هم خیلی های دیگر قطعن قطعن منتظر دوباره نوشتن توییم فریبا جان...کاش آن روز زودتر و زودتر برسد

Sunday, December 30, 2007

تعطيلات خود را چگونه گذرانديد؟

پیش نوشت:دیروز داشتم فکر میکردم که چند سال پیش اصلن رسم نبود مردم روزهایی مثل عید غدیر و قربان را بهم تبریک بگویند و از عبارت «عید شما مبارک» استفاده کنند.عید شما مبارک صرفن برای نوروز به کار میرفت و لاغیر.نظر خاصی نسبت به این ماجرا ندارم فقط به نظرم حاکمیت در هر حال در جا انداختن ارزشهایش خوب موفق شده و درست عمل کرده،من که تا اطلاع ثانوی تبریک گفتن عید را همان مختص نوروز میدانم !

۱-تعطیلاتمان را همان جوری که دوست داشتیم گذراندیم.خوردیم و خوابیدیم و خوابیدیم و ایضن باز هم خوابیدیم...اجرمان با امیر المومنین نه؟

۲-پر واضح است که در آن معدود لحظاتی که بیدار بودیم و دهانمان هم نمی جنبیده، فیلم دیدیم و کتاب خواندیم که این خودش جای شکر دارد

۳-کشف کردیم که ما کلن آدم عمیقی هستیم و داریم به مراتب بالایی میرسیم و خیلی نی ناز و گوگولی مگولی هستیم.هر گونه ارتباط کشفیات فوق با خود شیفتگی به طور ضمنی تکذیب میگردد

۴-آها آخری را عرض کنم که داشتیم در معدود لحظات بیداری جوراب میپوشیدیم که یکهو شلوار جین مان دچار جر خوردگی شد...فلذا علاوه بر تمام فعالیت های فوق یک فقره شلوار هم از کفمان رفت و پاره شد

پی نوشت:این لغت« پاره» به شدت مورد علاقه ذات ملوکانه ماست.از یکسو اولش پ دارد و نماد مقاومت فرهنگ غنی پارسی برابر هجوم تازیان است و از سوی دیگر یکجور خشونت سکسی در بطن خودش میپروراند که مد روشنفکری این روزهاست

Friday, December 28, 2007

پايان بی نظير

از آن خبر هایی بود که مثل آوار بر سر آدم خراب میشد:ترور بی نظیر بوتو را میگویم.نمیدانم چرا برایم دوست داشتنی بود بی نظیر پاکستانی ها.شاید چون مادرش ایرانی بود یا چون در یکی از مرد سالار ترین جوامع آسیایی زن بود و نخست وزیر،شاید هم چون از دموکراسی میگفت و حقوق بشر...در هر حال شنیدن خبر ترورش تلخ بود.هر کدام ازین قهرمانان کودکی و نوجوانی که میمیرند انگار برگی از دفتر زندگی آدم ورق میخورد،انگار مجبور میشوی گذر زمان را بپذیری...برای یافتن متهمین حادثه طبیعی بود که ابتدا انگشت ها مشرف را نشان دهد.آزاده با حسرت میگفت دیکتاتور بالاخره کار خودش را کرد اما سبک اجرای حادثه به عملیات اسلام گرایان افراطی و القاعده میخورد.مشرف هوادارانی چنان سرسخت ندارد که بخاطرش دست به عملیات انتحاری بزنند فقط ایدئولوژی است که میتواند یک انسان را چنان مسخ کند که جان خودش و دیگران را به این آسانی بستاند.شباهت این ترور با ترور شاه مسعود در افغانستان هم قابل نادیده گرفتن نیست.آیا القاعده همانطور که سر مسعود را پیشکش ملا عمر،خلیفه یک چشم طالبان کرد تا مجوز حمله یازده سپتامبر را بیابد اکنون هم با تقدیم جنازه خون آلود بی نظیر بوتو به پرویز مشرف در اندیشه بلوای تازه ایست؟باید منتظر ماند و دید

پی نوشت:انگار این هندی ها و پاکستانی ها رقابتشان دیگر فقط بر سر کشمیر نیست.هند یک موشک آزمایش میکند فردایش پاکستان موشک دور برد تری را به رخ میکشد.هند آزمایش اتمی انجام میدهد و پاکستانی ها هم.هندی ها ایندیرا گاندی نخست وزیر را کشتند و پسرش راجیو گاندی را هم.پاکستانی هم انگار در این زمینه احساس عقب ماندگی میکردند اول ذوالفقار علی بوتو را اعدام کردند و بعد بی نظیرش را سلاخی نمودند...خدا آخر و عاقبت این رقابت را بخیر گرداند



Thursday, December 27, 2007

گردون۴۹

پیش نوشت:گردون از هفته دیگر  تغییرات جزیی میکند.درنگ هفته اش را یک هیات نویسندگان مینویسند.یک بخش طنز هم اضافه میکنیم که من خودم هر هفته مینویسم و خوانندگان محترم گردون درنگ و طنز هفته بعد را این هفته پیشنهاد میدهند در کامنتها.یک بخشی هم اضافه میکنیم به اسم لذتهای کوچک زندگی.عجالتن برای هفته بعد موضوع درنگ هفته و طنز هفته را معلوم کنید و در کامنتها اعلام فرمایید تا ببینیم چه میشود

کتاب هفته:سه کتاب،زویا پیرزاد،نشر مرکز:سه کتاب مجموعه سه سری داستان کوتاه خانم پیرزاد است با نامهای طعم گس خرمالو،مثل همه عصر ها و یک روز مانده به عید پاک.قبل از اینکه نام آور شود خانم پیرزاد هر کدام ازین مجموعه ها جداگانه منتشر شده بودند و بعد از موفقیت چراغ ها را من خاموش میکنم نشر مرکز هر سه شان را در یک کتاب گرد آورد.قصه های خواندنیند و روان که برای یک آخر هفته تعطیل گزینه مناسبی محسوب میشوند

شعر هفته:پرنده/نیستم/اما از قفس بدم می آید/دلم میخواهد آفتاب که سر میزند/پرندگان همه از شادی بال دربیاورند/و مرا هم که خواب صبحگاهیم بی شک/در بسته و تکراری است بیدار کنند/پرنده ی قفس نشین نه با طلوع افتاب/شاد میشود نه از غروب آن دلگیر(عباس صفاری-مجموعه شعر کبریت خیس)

فیلم هفته:خانه خنجر های پرنده:من این موج نوی سینمای چین را که با اژدهای غران...آنگ لی شروع شد و با قهرمان ژانگ ییمو ادامه پیدا کرد دوست دارم.تلفیق رمانس و سلحشوری در این فیلمها من را یاد فیلمهای عصر شوالیه های قرون وسطی در اروپا میاندازد که به طرز خفنی به آنها نوستالژی دارم.خانه خنجر های پرنده هم توسط ژانگ ییمو کارگردانی شده و یک روایت عاشقانه حماسی را با چشم نواز ترین تصاویر ارایه میکند.به شدت خوشمان آمد

آهنگ هفته:قلب تو قلب پرنده...پوستت اما پوست شیر...داشتم فکر میکردم بین آهنگ های ابی کدام را بگذارم برای این هفته و دیدم این یکی بیشتر روحم را نوازش میکند انگار...برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید،که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره،برای دلواپسی هات،واسه سادگیت بمیره...اوف حسش ملکوتی است یکجورهایی

وبلاگ هفته:بلاگ تایمز:ایده تکراری و اجاری کاملن نو...صادقانه هم آمده گفته که از دنیای کوچک آقای اوف الگو برداری کرده و ما بیشتر از این صداقت خوش خوشانمان شد

پست هفته:پست آخر شراگیم با عنوان بسته های خالی زندگی...تصادفن خوب میفهممش

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:زویا پیرزاد:به شدت از هواداران این خانم نویسنده ام.خوب مینویسد و سر راست و قابل فهم برای عامه و نوشته هایش پرطرفدار اند و کتابهایش تجدید چاپ میشوند و ادبیات امروز ما برای زنده ماندن به چنین نویسندگان پر مخاطبی که خاص و عام را یکجا راضی کنند محتاج است. به شدت خنده ام میگیرد از اسنوبیسم برخی نویسندگان معزز و شاگردان کلاسهایشان که میخواهند به جرم پرطرفدار بودن هنر نویسندگی پیرزاد را ببرند زیر سوال.تردید نکنید زویا پیرزاد نویسنده هنرمندیست و من به افتخارش تمام قد میایستم.

کارگردان:هادی مرزبان:خوب من یکجور هایی تئاتر را با هادی خان مرزبان شناختم هر چند اقرار میکنم برای دوست داشتنش و شاید خیلی دوست داشتنش دلیلم تئاتر نیست.برخی کارهایش مثل ملودی شهر بارانی و خاطرات هنر پیشه نقش دوم فراموش شدنی نیستند برایم.علاقه غریبی به کار های رادی داشت و فوت رادی بهانه ای شد برای این نوشتن...هادی مرزبان هم به اندازه اکبر رادی شاید به گردن تئاتر این مملکت حق دارد و کاش قدر ببیند بر خلاف رادی که هیچ وقت آنچنان که باید ستوده نشد

بازیگر:رضا کیانیان:آن موهای لخت،زاویه خاص گردن و لبخند نامریی اش به شدت سینمایی اند نه؟مرا یاد آل پاچینو می اندازد.نقش های کوتاهی بازی کرده در سینمای و تلویزیون ما که بدیل نداشتند تا آن وقت و شاید زین پس هم.آن روحانی سریال کیف انگلیسی یا قاضی دادگاه سریال دوران سرکشی را یادتان بیاورید و برسید به افغانی فیلم روبان قرمز...کیانیان شاید افتخار بازیگری امروز سینمای ما باشد

و دیگران:ابی:چه میشود گفت از ابی؟چه میتوانم بگویم که خودش با آهنگها و ترانه هایش نگفته باشد؟کمتر ایرانی میشناسم که عاشق شده باشد،فارغ شده باشد،غمگین باشد،شاد باشد و آهنگی از ابی برای زمزمه زیر لب نیابد.ابی قله خوانندگی پاپ فارسیست و بعید میدانم به این زودی ها کسی به حریم این قله هم بتواند نزدیک شود.غریب دوستش دارم این مرد را.باشد که صدایش حالا حالا ها چاشنی خاطراتمان که نه،مثل همیشه برایمان خاطره ساز باشد

من و کودک درون

دیشب فهمیدم کودک درونم بدش نمی آید از طریق مظلوم نمایی و نشان دادن زخم هایش به همه دنیا توجه بگیرد.بدش نمی آید را محض حفظ آبرو گفتم والا خیلی هم خوشش می آید.فلذا ما که امیر امیرانه باشیم در کمال ملاطفت اما توام با قاطعیت به کودک درونمان میفرماییم که ببین بابایی تا اطلاع ثانوی از نوشتن متن هایی که حاوی جملاتی مثل:در زندگی زخم هایی هستند...و این منم مردی تنها در آستانه فصل سرد ...ویا به تاوان کدامین گناه و اینها که حاوی لحن جگر جر بده باشند به شدت پرهیز میشود.بابایی جانم عوضش خودم دورت میگردم و تازشم هرمس شاه درونمان یادآوری میفرماید این نیز بگذرد.

پی نوشت:اگر خدا بخواهد گردون داریم امروز ،خوبش را هم داریم

Wednesday, December 26, 2007

پايان رادی

اکبر رادی هم رفت...اهل تئاتر میدانند مرگ رادی چه ضایعه ای بود برای فرهنگ این مملکت.نمایشنامه نویس قهار گیلک هم مرد بی آنکه کسی را بشود جانشینش دانست در نوشتن اینگونه.دیگر کسی برای شهر بارانی ملودی نمینویسد و هرگز زین پس کسی داستان شب روی سنگفرش خیس را برای مان بازگو نمیکند...یکجورهایی ما ملت انگار ابتر شده ایم.آدمهای بزرگمان میروند و هیچ کس روی صندلیشان نمینشیند

پی نوشت۱:یادت می اید آزاده اصلن تئاتر برای ما دو تا با کارگردانی های هادی و نمایشنامه های رادی شد تئاتر؟دلم گرفت از شنیدن خبر رفتنش

مشتاقان يوسا بشتابند

این سعید کمالی دهقان  خان به شدت محبوب قلب ماست این روزها.دو فقره مصاحبه فرد اعلی دارد با ماریو بارگاس یوسا و آلن دو باتن که در شهروند امروز چاپ شدند به فاصله یک هفته.شرح ماوقع را در وبلاگش ببینید...خدا خیرش بدهد که دل جوانان این مملکت را شاد میکند.ان شاءالله هر چه از خدا میخواد به او بدهد،تنش سالم باشد و دلش شاد و دمش دراز و عمره مفرده و حج تمتع هم خدا نصیبش گرداند و بعد از صد و بیست سالش روحش با بزرگان و اولیا محشور گردد و از حوریان درجه یک بهشت هم نصیبش

من چه دانم

درون برون و یمین و یسارم فرورفته در سکوت،در رخوت،در سستی...میل جنگیدن با این رخوت هم نیست در من.شاید اصلن همه اش زیاده خواهی باشد توقعاتی که خودم از خودم دارم.شاید اصلن من در رخوت نیستم،شاید هم برعکس،سرشارم از رخوت و خودم خبر ندارم...فعلن که تبدیل شده ام به یک لاادری بزرگ...عجالتن همین را عشق است

Tuesday, December 25, 2007

برای پري شاهدخت دی ماهي ام

باشکوه روزیست امروز خدا ! آفتاب دی ماهی به تماشای شادی تولد تو، ابر را تاب نیاورده و تمام قد دلربایی میکند.دل من هم لحظه به لحظه انگار،میزند،میرقصد و میخواند سرود شادمانه مبارک باد میلادت را...سرک میکشم به همه زوایای پنهان دلم و جز خوشی نمیبینم امروز چیزی.خوشی فرخنده ای که تو در دلم نهادی دردانه ام.منت گذاشتی سر دنیای من با آمدنت.حضوری که چنان از شکر لبریزم میکند که هزار هزار بار مکرر زیر لب بگویم :سپاس مر خدای باران،خدای زلالی چشمانت و خدای سرخوشی وقتی که تو میخندی...تولدت تمام قد مبارک دردانه خاتون،دلت شاد و روزگارت نیکو تر از نیک باد هماره و هر روز!

Monday, December 24, 2007

ديوانگی ما را بود...

مستم من ازعشقت دگر،دیوانه ای دیوانه تر/زیرا تو درحسنی دگر،دردانه ای دردانه تر

امروز از سه نظر

۱-تا الان خدمت همه دوستان عرض میکردم تشریف میاورید بنده منزل، قدمتان سر چشم ولی شش نفر بیشتر نباشید که نه صندلیش هست و نه بشقابش.امروز مفتخرم به عرض عموم خواهران و برادران ایمانی و غیره برسانم که ظرفیت مهمانپذیر به ۴ نفر تقلیل پیدا کرده که ناشی از بشکن بشکن صبحگاهی این حقیر سراپا تقصیر است.زدم دو فروند بشقاب فرد اعلی را شکستم و برایم ماند کلی خرده بشقاب تیز و دو فقره افسوس.اول اینکه توامان با بشقاب ها حاج آقا لیوان محبوبم هم به لقاء الله پیوست و دوم آنکه بشقاب ها را شسته بودم و هی بعدش به خودم گفتم حیف زحمت کاش لااقل نشسته میشکست.

۲-پست دیروز به شدت پست ناجوانمردانه و غرض ورزانه ای بود.گفتم عارض شوم این امر را که اگر کسی با فوتبال خیلی آشنا نیست این دست کرکری های ورزشی را چندان جدی نگیرد.حالا درست که رئال دیشب مثل شیر بارسا را شکار کرد جلوی چشم آن همه تماشاچی و درست تر که ما کری خواندیم ولی به جان خودم نمیدانستم بارسلونا مثل سید ها جد دارد و میزند تلافیش را سر بشقاب و لیوان من در می آورد.تازه کینه ای هم هست

۳-از سر و کول و برخی جاهای دیگرم که گفتنش شرط حیا نیست دارد کار بالا میرود.ببخشید اگر فرصت سر زدن به وبلاگهایتان دست نداده این دو روزه.قول میدهم در اسرع وقت جبران کنم به سید الشهدا



Sunday, December 23, 2007

ال کلاسيکو

امشب قلب جهان در شهر بندری بارسلونا میتپد.در استادیوم نیوکمپ، مردان کاتالان میزبان پرافتخار ترین و باشکوه ترین تیم فوتبال جهانند:رئال مادرید.اینگونه میشود که تلویزیون های ۱۸۳ کشور دنیا به طور مستقیم بازی تیم های فوتبال بارسلونا و رئال را پخش میکنند و میلیون ها بیننده تلویزیونی از دیدن باشکوه ترین نمایش فوتبال ممکن سیراب میشوند.هیجان این دربی باشکوه برای من به عنوان هوادار قدیمی رئال مادرید فقط کمی کمتر از شهرآورد استقلال و پرسپولیس است و بس.اولین تیم باشگاهی خارجی که هوادارش شدم رئال مادرید بود،فقط ۸ سال داشتم و شیفته هوگو سانچز مکزیکی،مهاجم درجه یک رئال بودم.ماجرا ادامه پیدا کرد تا به همین حالا،تا عصر رائول و گوتی و کاسیاس،تا ال کلاسیکو!

ال کلاسیکو فقط فوتبال نیست.مقابله مادرید است و بارسلون.نبرد نخبه گرایی رئال است در برابر پوپولیسم خالص کاتالان.نبرد برگزیدگان است در برابر حاشیه ها.رئال مادرید نماد غرور نخبگان است برابر ادعاهای عوام.راست مدرن است که به جنگ چپگرایی میرود.لیبرالیسم است برابر توده گرایی...در یک کلام رئال مادرید نماد غرور طبقه متوسط است برابر ادعاهای نوکیسه گان...امشب قو های سپید برنابئو،پرچم پوپولیسم را در بندر بارسلون به آتش میکشند،باشید و ببینید!

پی نوشت ۱:بارسا پر از ستاره های بزرگ است اما شکوه رئال به ستاره هایش نیست.عظمت سپید پوشان مادریدی بزرگترین بازیگران کاتالان ها را هم به بازیگرانی معمولی تبدیل میکند

پی نوشت ۲:نمونه ایرانی برایتان بدهم از این رقابت، استقلال که همیشه تیم نخبگان بوده را مقایسه کنید با پوپولیسم علی اصغری پرسپولیس تا ماجرا دستتان بیاید

پی نوشت سانچویی:ارباب!هر کی ندونه فکر میکنه بارسلون دشمن باباته،اهالی کاتالان هم فامیلای زن سابقت.چه خبرته بابا؟

Saturday, December 22, 2007

نخستين روز ديماه

فقط چند لحظه مانده بود تا فصل فوتبال ۸۷-۸۶ برایمان همین جا تمام شود.آنقدر در لیگ جا مانده استقلال، که امید قهرمانی نمیشود داشت مگر به یمن یک معجزه و تنها روزنه برای حضور در سطح بالاتر رقابتهای باشگاهی ،قهرمانی در جام حذفیست.اینها را گفتم که عرض کنم وقتی مجتبی جباری آنطور ابلهانه پنالتی زد یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده ولی وحیدطالب لو جگر شیر داشت و نمایشی از دروازه بانی عرضه کرد که بعد از احمد عابدزاده بی سابقه بود،مهار سه پنالتی در یک بازی...وحید استقلال را و ما را زنده کرد.حالا هنوز میشود به فصل فوتبالی دلخوش کرد که بسیار بسیار بد شروع شد اما شاید عاقبتش خوش باشد

پی نوشت۱:کتایون عزیز!تولدت مبارک

پی نوشت۲:یلدا جان!تولدت مبارک و سالگرد ازدواجت مبارک تر

پی نوشت۳:دیماه ماه عزیز و دوست داشتنیست.چقدر تولد های خوب خوب داریم در این ماه

پی نوشت ۴:عطف به اصل متن،فکر کنید بشود قهرمان جام حذفی شویم و دور برگشت لیگ هم لنگی ها را ببریم.آن وقت چه اهمیتی دارد قهرمان لیگ برتر کدام تیم است

Thursday, December 20, 2007

اکنون که تو دلت شاد است

الان،از همین لحظه اکنون حرف میزنم.از همین حالا، همین دقیقه ها که میدانم دلت شاد است.از همین حالا حرف میزنم که درخشان چشمانت، شادی را به جهانم هدیه میکند و دلخوشی ات سرود سبز لحظه هایم است.از تو حرف میزنم که دلشادی دردانه ام!

دلدادگی با تو چنان برایم تعریف شد که در این آستانه سی سالگی حس میکنم پسرک نوآموزی هستم که باید حالا حالا ها یاد بگیرد. یاد بگیرم عاشقی را و رسم عشق را و هنر بی توقع دلسپردن را از تو...بودنت بزرگترین نعمت روزگاران است و شادمانیت،بهترین هدیه ای که این بودن برایم میتواند به ارمغان آرد.در پوست خودم نمی گنجم از شادیت ،نمی گنجم،نمی گنجم گنج من...پس مبارک باد هزاران بار بیشتر از بیشتر هر آنچه که تو را شاد کند و مستدام باشد دلخوشی امروز، برای تو و برای عزیزانت،که نادیده عزیزان منند...شادمانیت،شادمانیتان برقرار،مستدام و بی خلل باد

دوستت دارم

Tuesday, December 18, 2007

هنر رنج بردن

اتفاق هایی هستند که به هنگام وقوع در زندگیتان مثل توفان عمل میکنند:همه چیز را بهم میریزند ، درد می آوردند و عاصیتان میکنند.کدام مان در این شرایط سر بلند نکرده ایم رو به آسمان و ننالیده ایم که خدایا چرا من؟اتفاق هایی هستند که مدام ذهنتان میپیچد در چراییشان.مکرر از خودتان میپرسید چرا؟چطور؟چگونه؟درد که پخش میشود توی رگ هاتان و خشم و بعضی وقتها تحقیر، آن وقت انگار بودن بی بها میشود و نبودن آرزو...در آن حال آدم فکر میکند هرگز هرگز شفا نمیابد،می اندیشد که لحظه های سختش همیشه ماندنیند که امیدی نیست برای رهایی از شلاق سخت این باد بد دهن...اما معجزه ای وجود دارد این بین به اسم زمان.زمان مرهمیست که همیشه شفا میدهد اگر ما خود اخلال در کارش نکنیم.زمان که میگذرد از توفان،کم کم و بدون آنکه دریابیم از آشفتگی کاسته میشود و روزی میرسد که ناگهان،دقیقن ناگهان، میفهمیم دوباره دنیا رنگیست،که گل نرگس خوشبوست و قرمه سبزی عجب طعمی دارد...رنج جایی تمام شده که ما حتی دقیقن نمیدانیم کجاست.و درست در همین آن،میشود دو جور به گذشته نگاه کرد:یا به اندوه گذشته توجهی نکرد و گذاشت و گذشت و یا میشود این رنج را گنج دانست و گشت در روحمان که این رنج چقدر عمق بخشیده به ما و چه توانایی هایی را برایمان به ارمغان آورده و مانع از تکرار چه اشتباهاتی در ما میشود.رنج اگر بپذیریش به وقت حادثه و خوب از آن استقبال کنی،موقع بدرقه، چنان هدیه ای به آدمی میدهد که با هیچ چیز هیچ چیز قابل مقایسه نیست.آن وقت است که میشود به احترام تو و رنج یکجا به پا خواست و احترام گذاشت.از رنج گریزی نیست در زندگی انسان، باشد که به جای طردش هنر به درستی رنج بردن را خوب بیاموزیم

پی نوشت:شاید باز و باز زمان بیشتری لازم باشد تا آدمی دریابد  در بسیاری موقعیت ها که تصادفن حتی رنج بیشتری برده، چه مصلحتی نهفته بوده و از چه خطراتی در امان مانده به بهای آن رنج.به زندگی خودتان نگاه کنید و به برخی از شکستها و نرسیدن هایتان در گذشته که بخاطرشان رنج بردید و امروز یواش توی دلتان میگویید خدا را شکر که نشد...همین شاید رنجتان را زودتر تبدیل کند به گنجتان

Monday, December 17, 2007

از خوب ترين روزهای خدا

از کودکی هایم خاطره ای با من است.بیمار که میشدیم مادر دستمان را میگرفت و میبرد پیش متخصص اطفالی به اسم دکتر ثابت شرقی.بهایی بود و به غایت نیک و امیر خردسال با شوق به دکتر میرفت و این شوق نه برای دکتر و درمان که برای بعد از معاینه بود.کارمان در مطب دکتر که تمام میشد میدویدم بیرون و میرفتم به مغازه ای چند قدم آن طرف تر از مطب دکتر شرقی.کتاب فروشی الله بخش.دو مغازه بود کنار هم آن وقتها.پدر برای بزرگسالان کتاب میفروخت و پسر برای کودکان در بساطش کتاب و اسباب بازی داشت.و من مشتاق کتاب قصه بودم و نوارهای قصه سوپر اسکوپ و ۴۸ داستان.بیماری عزیز دردانه خان باعث میشد دستش برای خرید کردن باز باشد و خرده فرمایش هایش مطاع و هرمس کوچک هیچ وقت این فرصت طلایی را از کف نمیداد.الله بخش جوان بعد ها برایم روایت کرد:«که میدویدی توی مغازه و همیشه دقایقی طول میکشید تا مادرت نفس زنان از پس بیاید»...این شد که من کلن نسبت به مریض شدن هایم حس بدی ندارم.انگار آن خاطره لذت کودکی جایی ثبت شده در ناخودآگاهم به تمامی...بعد که کندم از خانه و آمدم تهران دیگر نه نازی مانده بود و نه نازکشی،پس مریضی هم دیگر آن رنگ وارنگی کودکی ها را نداشت.این همه را نوشتم تا بگویم امروز ،دقیقن همین امروز خوب خدا،بعد از مدتهای مدید،خوشبخت ترین مریض دنیا بودم و همه لذت کودکی را یکجا دوباره  مزه مزه کردم.نعمتهایی هستند که در شکرشان میمانی به تمامی.شاید برای سپاس از خدای این لذتها تنها کاری که میتوان کرد همین باشد که به جان هم شده قدر نعمتهایش را بدانی و دریابی و در یابی.همین!

نصر من الله و فتح قريب

۱-سرما خورده ام.دیشب به طرز خفن آلودی گلو درد داشتم و امروز بی حالم اما روحیه همچنان ورزشکاریست.از در تنهایی مریض شدن بدم می آید.برای همین در موارد مشابه زرتی افسرده میشدیم اما این بار خلق ملوکانه مان دارد کاراییش را حفظ میکند به هر جان کندنی که هست.کلن ذهنم دارد یاد میگیرد وسط سختی نیمه پر لیوان را ببیند و به سبیل مرحوم شاه عباس قسم این مساله مهمیست.دیشب وقتی نشد روم به دیوار گلاب به رویتان آب دهانم را قورت بدهم و از درد گلو بیدار شدم .ذهن جان فرمودن اینو ولش ببین چه سردته پتو رو بپیچی به خودت چه فازی میده...فلذا ما قادر شدیم این توطئه اجانب را که از آستین سرماخوردگی بیرون آمده بود با تمام قوا سرکوب کرده و به میکروب های عامل ناتوی جسمی بگوییم به هسته ام که گلویم درد گرفته...

۲-اگر یک وقتی این روزها در خیابان که تردد میفرمودید یک اقای برومندی را با دومتر قد ملاحظه فرمودید که با صدایی شبیه جوجه خروس تازه بالغ میخواند :«من چه دانم/من چه دانم»نه فرار کنید،نه به بچه تان بگویید:«ببین دیوونه دیوونه»نه زنگ بزنید به صد ده چون فوق الذکر شخص شخیص خودمان میباشیم که داریم تن اموات شهرام ناظری را در گور میلرزانیم.با حفظ شوون شرعی امکان ارایه امضا و گرفتن عکس یادگاری وجود دارد.بشتابید،غفلت موجب پشیمانیست

پی نوشت عطف به پست قبل:بابا جان!باران بابا!من گفتم ما ایرانی ها آزارمان به مورچه هم نرسیده که تو هی آدم کشی برو بچ قجر را در چشم من به طور عمودی فرو میکنی؟گفتم نسل کشی نداشتیم،عرض کردم محو اقلیت ها مثل کاری که ترکیه با ارامنه کرد  در پرونده مان نیست.گفتم طبعمان به خشونت متمایل نیست و عرض کردم مثلن انقلابمان به نسبت سایر حوادث مشابه کمتر خشونت داشته-به لغت کمتر دقت کن-خلاصه یک دفعه که من خلق و خوی ملوکانه ام کمی بهتر بود و دبی آب دهانم از حد یک قطره در دقیقه بالاتر مفصل گفتمان میفرماییم.اگر در میانه این کامنت و کامنت بازی جسارتی هم شد عفو کن که خاطرت عزیز است

Sunday, December 16, 2007

ايران را و ايرانی را تحقير نکنيم

رسمی باب شده بین ایرانی جماعت و روشنفکرانش به اخص که مدام صفات منفی این ملت را به یادش بیاورند و نه از سر دلسوزی که تحقیر آمیز حرف بزنند در موردش.ما ملت پر مشکلی هستیم.همین که مانده ایم عقب از قافله پیشرفت جهانی و داریم در جا میزنیم نشان میدهد که بسیار بسیار مشکلات فرهنگی زیر بنای این عقب ماندگیست اما این اصلن دلیل نمیشود که خودمان با دست خودمان این ملت را تحقیر کنیم.هر واقعه ای نیمه پری دارد و نصفه خالی ای،هر دو را با هم ببینیم.اگر میخواهیم از این ملت انتقاد کنیم لااقل انقدر منصف باشیم که نیم نگاهی بیاندازیم به سابقه تاریخی این مردم و اینکه چه بر سرشان رفته و اینکه قرنهاست دارند زجر میکشند.خودتان را بگذارید جای مردمان ایران ساسانی و ببینید چه دردی تحمل کردند وقتی از جایگاه قدر قدرتی دنیا جزیه بده و موالی اعراب بادیه نشین شدند.خودتان را بگذارید جای این مردم وقتی از اوج شکوفایی اقتصادی فرو افتادند به مغاک خاکستر نشینی بعد از حمله مغول و تاخت و تاز تیمور گورکانی...این همه تجربه تلخ تاریخی توام با نامنی و هراس فکر میکنید چه میکند با ناخودآگاه جمعی یک ملت؟

ما مردمان مهربانی داریم،تساهل،عدم خشونت جزء لاینفک فرهنگ ماست.من خارج از ایران نبوده ام ولی اتفاقات خارجی را خوانده ام.در آلمان فقط شصت سال قبل میلیون ها انسان به جرم مذهب یا عقیده کشتار شدند.در آمریکا فقط چهل سال قبل با سیاه پوستان تبعیض آمیز و مانند شهروندان درجه چندم رفتار میشد.در چین فقط سی پنج سال پیش انقلاب فرهنگی به راه افتاد که نتیجه اش صد ها هزار کشته و میلیون ها آواره بود.ده ها نمونه مشابه میتوانم برایتان بیاورم.در تمام طول تاریخ این ملت یک مورد نسل کشی نمیابید.انقلابی به آن بزرگی در ین کشور شد و کل تلفاتش یک صدم اتفاقات مشابه در هیچ کجای جهان نبود.یک مورد نمیبینید که در ایران ما اقلیت های مذهبی را قتل عام کرده باشیم .ما ملت به هنگام فاجعه کنار همیم.ما هنوز روح زندگی را بیشتر و بهتر از غرب پیشرفته در میابیم...ما هنوز بسیار بسیار چیزها درایم برای بالیدن کنار انبوهی از کاستی ها.با دست خودمان خاکستر تحقیر بر سر نپاشیم

Saturday, December 15, 2007

آن روز که خواستگار آمد

دم ظهر بود،حسابی درگیر کار بودم.یکی از آن روزهای شلوغ خدا.وسط هاگیر و واگیر دیدم موبایلم زنگ میزند.گوشی را برداشتم صدایی صمیمی گفت چطوری امیر جان؟اولش نشناختم تا بعد که خودش را معرفی کرد و فرمود مهندس ت هستم.دوزاریم افتاد که دوست قدیمی پدرم است.سلام و احوال پرسی که تمام شد فرمودند« من یه مساله ای رو میخوام مطرح کنم گفتم اول به خودت بگم».ما هم هیجان زده که چه قرار است بشنویم عرض کردیم بفرمایید.فرمودند یک مورد مناسبی پیدا شده در بین آشنایان ما برای ازدواج.بنده فی الفور فکر کردم که خواستگار برای آبجیمان پیدا شده و آماده شدم یک نطق غرا در باب اینکه خواهرم خودش صاحب اختیار است و من دخالتی نمیکنم و اینها تحویل مهندس دهم که یکهو-دقیقن یکهو-وسط پردازش تخیلی نطق بنده مهندس جان فرمودند:«خواستم ببینم شما قصد ازدواج مجدد نداری؟»من یک ذره هنگ فرمودم.هی مغز علیلم داشت بررسی میکرد که ازدواج خواهرم چه ربطی به من داره؟نکنه فامیل خواستگار شرط کردن ما تو فامیلمون مجرد نداشته باشیم؟عجب آدمایین و اینا که باز هم یکهو مهندس فرمودن یه دختر خوب بین بستگان ما پیدا شده خواستیم به تو پیشنهاد بدیم...دقیقن همینجا-اونجا نه یه ذره بالاتر آها اینجا-که من فهمیدم مفعول ماجرا خودمم.سرخ شدیم تا بنا گوش،جسوف بر من مستولی گشت،هول کردم و...نفهمیدم چطور آقای مهندس را قانع کردیم که بی خیال ما شود.هی ما گفتیم قصد ازدواج نداریم هی فرمودن حیفه مورد خوبیه.هی عرض کردیم الان آمادگی نداریم هی فرمودن آمادگی پیدا میکنی-یه جور بدی هم گفتن که ما میخواستیم توضیح بدیم بابا ازون آمادگیا رو نمیگم که-خلاصه به مصیبت بی خیال ما شدند.اینها همه را عرض کردم که بگویم برایم خواستگار آمده که انگار به شدت اکازیون بوده و اصلن انگار زیر پای یه خانم دکتر بوده که باهاش فقط میرفته تا مطب و لاغیر...خدا وکیلی خوشمان آمد ازین ماجرای خواستگار بازی فقط حیف شد که به قسمت چایی آوردن و اینهایش نرسیدیم(تجسم بفرمایید بنده را با فرق سر کچل و دو متر قد که دارم به مورد اکازیون توضیح میدهم:بفرمایید چای،پسر نشانه)

پی نوشت دکارتی:من خواستگار دارم پس هستم

پی نوشت من باب در آمد زایی:تمام مردان مجرد وبلاگستان!در صورت تمایل به بنده خبر دهید بعد از انجام برخی آزمایشات و دریافت مبلغ قلیلی وجه به مهندس معرفی میشوید که مورد انگار اکازیون است

پی نوشت غیرتی:دلبرک کجایی که میخواستن امیرتو ببرن

پی نوشت سانچویی:ارباب!بیرونت مردمو کشته درونت ما رو داره به فیض شهادت نایل میکنه

Thursday, December 13, 2007

گردون۴۸

کتاب هفته:نماد های اسطوره ای و روانشناسی زنان،نوشته شینودا بولن،آذر یوسفی،نشرروشنگران:اسطوره ها روح زنده پیشینیان ما به شمار می ایند در جان ما...هیچ وقت نمیشود دقیق گفت که تاریخ کجا تمام میشود و اسطوره از کجا آغاز.اسطوره ها ریشه در اعماق ناخود آگاه جمعی انسانها دارند و به همین دلیل در روانشناسی عمقی برای تحلیل الگوهای رفتاری انسان مدرن به کار گرفته میشوند.کتاب بر مبنای ایزد بانوان المپ نوعی تقسیم بندی رفتاری به دست میدهد که بعضن خواننده را از دقت پیش بینی ااگوی زندگیش شگفت زده میکند.خواندنش را جدن جدن به همه به ویژه خانمها توصیه میکنم.درک نوشته ها نیاز به هیچ دانش خاص روانشناختی ندارد

شعر هفته:از تو سخن از به آرامی/از تو سخن از به تو گفتن /از تو سخن از به آزادی//وقتی سخن از تو می گویم / از عاشق از عارفانه می گویم /از دوستت دارم /از خواهم داشت/از فکر عبور در به تنهایی/من با گذر از دل تو می کردم / من با سفر سیاه چشم تو زیباست / خواهم زیست/من با به تمنای تو خواهم ماند/ من با سخن از تو /خواهم خواند /ما خاطره از شبانه می گیریم /ما خاطره از گریختن در یاد / از لذت ارمغان در پنهان /ما خاطره ایم از به نجواها /من دوست دارم از تو بگویم را / ای جلوه ی از به آرامی/ من دوست دارم از تو شنیدن را / تو لذت نادر شنیدن باش/تو از به شباهت از به زیبایی/ بر دیده تشنه ام تو دیدن باش(یدالله رویایی)

فیلم هفته:being julia :یک فیلم واقعی...از دستش ندهید.بده بستان های جرمی آیرونز و آنت بننینگ عالی از کار در آمده اند و پایان  فیلم قطعن غافلگیرتان میکند.یک روز جمعه عصر مرا ساخت این فیلم

آهنگ هفته:گل گلدون من با صدای سیمین غانم:کلی خاطره دارم با این آهنگ.تلخ کامی هایی که به ذهنم خطور نمیکرد بشود حتی دوام آورد مقابلشان و عواطفی که من را من کرد.غریب دوستش دارم

وبلاگ هفته:روزنوشت های امیر قادری...به رغم پرسپولیسی بودن و اینکه بسیاری جاها در مورد سینما هم سلیقه نیستیم قبولش دارم.خوب و خواندنی مینویسد

پست هفته:این ابتکار عمل معرکه روهام.نوآوریش را دوست داشتم

درنگ هفته:طغیان

جهان چه جای حقیری میشد اگر بعضی انسان ها حصار باید و سنت و عادات را نمیشکافتند و انسان،جهان و یا حتی خدایی دیگرگونه خلق نمیکردند.ما فرزندان سرکشی آدم و حواییم که نباید و ممنوع را تاب نیاوردند و چه آسان و چه حقیر فراموش میکنیم این میراث اجدادی را بارها و بار ها در زندگیمان.خودمان را میفروشیم به ارزشهای جمعی بی آنکه یکبار اجازه به داو گذاشتن هر آنچه که داریم را به خودمان داده باشیم و در حسرت طغیان میمانیم تا مرگ ما را در بر بگیرد.بر ما مباد این عاقبت!

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:فردریک فورسایت:روز شغال را دیده اید؟آن ماجرای معروف ترور ژنرال دوگل و....فورسایت نویسنده مطرح کتابهای جاسوسی و حادثه ای دنیاست.خوب مینویسد و بهتر تعلیق خلق میکند و هیجان پدید می آورد.آنقدر کتابهایش را دوست داشتم که تا همین یک سال پیش هم وسوسه مثل او نوشتن در من بود.بین آثارش کتابی هست به اسم سگان جنگ.از خواندنش پشیمان نمیشوید

کارگردان:برادران کوئن:جوئل و اتان کوئن یک پدیده اند در سینما.آن شوخ طبعی بی بدیلشان در روایت جدی ترین حرفها،اودیسه های ممتد سینمایی و انسانی بودن پررنگ کارهایشان،دوست داشتنیشان کرده برایم.بین فیلمهایشان فارگو و ای برادر کجایی را دریابید،مسوولیتش با من!

بازیگر:مریل استریپ:ارادت خفن من به ایشان با پلهای مدیسن کانتی شروع شد. وقتی با آن همه ظرافت، بحران میانسالی ناشی از تکرار و پشت پا زدن به آرزوها را در یک زن به هنگام ابتدای میانسالی نشان داد.سکانسی هست در انتهای فیلم که مریل استریپ نشسته توی ماشین شوهرش و معشوقش پشت سرش توی ماشین دیگری منتظر است تا او بیاید و با هم بروند به ناکجا.دست مریل میرود سمت دستگیره ماشین تا بازش کند و بگریزد نفستان بند می اید برای این چند ثانیه...فیلم بد از او ندیده ام تا بحال.جزء معدود بازیگرانیست که بودنش در یک فیلم تشویقم میکند برای دیدنش

و دیگران:سیاوش قمیشی:دوست موسیقی شناسی دارم که او را به همراه گوگوش و ابی تنها خوانندگان پاپ آن ور آب ایرانی میداند که موسیقی را به درستی میفهمند.نوعی انسانیت لطیف در آهنگ هایش هست و در منشش که دوست داشتنیش کرده برای من.نسل من شاید کلی خاطره داشته باشد از او:تو یه تاک قد کشیده،پرنده های قفسی و....



Wednesday, December 12, 2007

آژير سفيد

چه عشوه های شتری دیروز رییس جمهور مهرورز و آن مردک کابوی تگزاسی کاخ سفید نشین برای هم آمدند.این یکی میفرمود یه دو گام دیگه بیای جلو به ابوالفضل همه چی حله.اون یکی هم فرمود اهه ما چرا شما یه دو قدم بردارین مثلن غنی سازیتون رو تعلیق کنین تا من بگم بله.فقط این وسط ما نفهمیدیم کدوم عروس است و کدام داماد از بس هر دویشان ناز دارند...عجالتن با آن گزارش و این عشوه انگار خطر خوردن بمب وسط فرق سرمان کمی کمتر شده-همگی بگین ایشالا-قیمت نفت هم یک قری دارد به خودش میدهد که تشریف بیاورد پایین و کمی آن پایین بماند که این مهم خود موید آن مهم است.حالا کدام مهم بماند فلذا با توجه به جمیع جهات بنده اعلام آژیر سفید میکنم.دست از خرید عدس و شیر خشک و آرد و دارو بردارید در کوتاه مدت عمو سام آن بمب های ده هزار تنیش را روی سرمان آزمایش نمیکند.خلاص!

Tuesday, December 11, 2007

جهان هولوگرافيک

شما فرض کنید من میخواهم برایتان از جهان هولوگرافیک بگویم.از نظم مستتر و نظم نا مستتر.از...ولی به جایش بیاید لطفی به من و خودتان کنید این کتاب جهان هولوگرافیک مایک تالبوت را با ترجمه داریوش مهرجویی بخوانید،من هم عوضش برایتان میگویم که یکجوری خسته ام.از همه چیز علنن.از این دست روی دست گذاشتن و تماشا کردن خودم یا از این تکرار حوصله سر بر زندگی یا از این صدر نشینی لنگی ها در جدول لیگ یا از این دی وی دی پلیر خراب که بعضی وقتها فقط فیلم نشان میدهد یا از اینکه فضای زندگی چنان تاریک شود که نور درونش نیاید و تو برای حفظ امیدواریت نور را نه که ببینی که فقط بو بکشی و...خستمه.کاش خرس قطبی بودم میگرفتم میخوابیدم ۶ ماه بعد بیدار میشدم.مهم نیست که شرایط تغییر کند یا نه مهم این است ۶ ماه این وسط فرصت تنفس داشتم برای خودم و من تنفس لازم دارم...

پی نوشت یک:بدیهیست که عنوان انحرافی بوده و در جهت ارضای غرایز منحرف روشنفکرانه  نگارنده، نوشته شده است

پی نوشت دو:حدودن سه دقیقه است که حالم بد و بدتر و سگ اخلاقانه تر دارد میشود.مدتی بود اینجوری نبودم.این دفعه ولی با خیال راحت دارم میروم پایین،توی تاریکی.میدانم که تو هستی و با بودن تو نور همیشه هست.من به ذره ذره نور دل تو محتاجم دردانه ام!

برای سينا

داستان از آنجا شروع شد که دیشب خواب دیدم دعوتمان کردی خانه تان برای شام و خودت نیستی.انگار بم بودی بازم...صبح که بیدار شدم دیدم دلم چقدر برایت تنگ شده و چقدر دلم هوای آن روزها را دارد که ده دوازه نفری یک حلقه وبلاگی درست و حسابی بودیم.چیزی که خودت میگفتی جایگزین کلوب های غرب شده و به ما حس تعلق به جایی را میدهد.تو بودی و آناهیتا و نگاه و مریم و استار و آلن و آیدین و پری و...من.مینوشتیم و میخواندیم هم را...نمیخوام بگویم الزامن دوران خوبی بود فقط نمیدانم چرا از صبح دلم هوای آن روزها را دارد...دلم برایت تنگ شده و امیدوارم حالا هر جای این مرز مثلن پر گوهر که هستی دلت شاد باشد.همین!

Monday, December 10, 2007

عدس پلو

دلم عدس پلو میخواد با ماست دلال زده غلیظ با کشمش و تن ماهی و نیمروی خفن...این جایگزین همه غرغرهایی شد که میخواستم الان اینجا از خودم در بکنم

نگاهی پسا ساختار گرايانه به مقوله عدس پلو و تن ماهی

۱-به نظر این حقیر عدس پلو در صورت ترکیب شدن با تن ماهی کاملن غذایی پست مدرن است زیرا از یکسو با در بر داشتن عدس و پلو حاوی مقادیر ذی قیمتی از عناصر فرهنگ همیشه جاودان اسلامی ایرانی این مرز پر گوهر می باشد و از سویی دیگر ترکیبش با تن ماهی که کاملن غذایی مدرن است نوعی جهش به جلو در انتروپورونوشیپ را سامان میدهد.به فرموده فیلیپ استارک کافر ختنه نشده:پست مدرنیسم نوعی حرکت به سوی آینده از میان گذشته است و بدیهیست که عدس پلو و تن ماهی دقیقن از میان گذشته به سوی آینده میتازند

۲-عدس پلو در صورت تلفیق با تن ماهی غذایی پست کلونیال و فرا استعماریست.زیرا از یکسو  قدمت دیزی سنگی و کوبیده را دارد و از سوی دیگر با تکیه بر تن ماهی نگاهی به فراسوی مرزهای هویتی جامعه نجات یافته از استعمار را دارد چنان که وی اس نایپل-خدایی اسمش یه ذره سکسی نیست؟-بارها بر زنده بودن عنصر عدس پلو و تن ماهی در داستان هایش به عنوان المان فرا مستعمراتی تاکید کرده است.

۳-عپوتم(عدس پلو  و تن ماهی)غذایی کاملن فمنیستیست.این غذا اگر با تشریفات عهد مادر بزرگ بنده طبخ گردد نمادی زنده از رنج زنان در مطبخ ظلم مردانه بوده و اگر با کنسرو و این حرفها توی رگ زده شود نشانه ای از خیزش زنان برای رهایی از اختاپوس مردسالارانه حبس زن در آشپزخانه است و فی الواقع چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد

۴-عپوتم تقویت کننده جنبش دانشجوییست.جز معدودی مرفه بی درد اکثر دانشجویان این مرز بوم بی عدس و تن ماهی و رنج قطعن به لقاء الله می پیوندند که این خود خواسته استبداد داخلی و مرتجعین سیاسیست که هرگز نشه فراموش دانشجو بیدار است و اینا.پاره ای منابع غیر موثق از نقش جبرانی عپوتم بر کافور بکار رفته در غذای سلف دانشگاه تاکید ورزیده اند

پی نوشت ۱:واضح است که همه چیز مرتبست؟

پی نوشت ۲:طنر قضیه اینجاست که در واقع همه چیز مرتب است

پی نوشت ۳:عپوتم آری کله پاچه نه

Sunday, December 9, 2007

برای خواهرک آب و آيينه

برای خواهرک نادیده ام،برای همه رنجش و برای دلم که بی قرار مانده بعد خواندن یک برگ از زندگیش:

لحظه هایی هست که ذهنت یاری نمیکند برای حرف زدن یا نوشتن و باید که حرف بزنی و باید که بگویی.لحظه هایی هست که سرافکنده میشوی از انسان بودن،بی تاب میشوی و تاب ماندن نداری،لحظه های غریبی هستند که نمیدانی باید چکار کنی و میدانی فقط که باید کاری بکنی.مختصری از درد دلت را که خواندم افتادم وسط گرداب لحظه هایی ازین دست.خواهرکم!تصور همه رنجی که برده ای نفسم را بند آورد.تصور آن همه درندگی و حماقت که توامان در حقت روا داشته اند این نامردمان،خیال معصومیتی که قدر دانسته نشد.خیال تو که خواهر آب و آیینه ای...گوشه هایی از زندگیت را خواندم و رنجت شد رنج من اما اشتباه نکن برای همدردی اینجا نیامدم که که شکوه روح تو که با این همه نشیب و فراز هنوز گردن کش و پا برجاست نیازی به همدردی ندارد.همدلی اما شاید کمترین کاریست که میشود برایت انجام داد.زمانه سالهاست که روی بدش را نشان تو داده،میدانم.آنقدر کشیده ای از روزگار که هر سرو راست قامتی خمیده گردد و خاکستر نشین و شگفتا از تو که هنوز فخر به زمین و زمان میفروشی از سرفرازی.زمانه با تو بد کرده و من این را خوب میفهمم.من طعم غریب شکستن و تحقیر را میشناسم با گوشت و پوستم.میفهمم به سهم خودم تو را و رنجت را و بزرگی تلاشت را برای سر پا بودن.نرگس گفت که ۲۱ سالت است و من با خودم فکر کردم که چه خوب!هنوز همه جهان با همه فرصتهایش پیش روی توست.فرصت برای تحصیل،فرصت برای عشق،فرصت برای زندگی.کمی و فقط کمی شعور میباید که دریابد هزار سال زندگی کرده ای در این ۲۱ سال و دریابد قدر آن اراده و همت نیک بودن را...تمنای برادرانه ام شاید این باشد که به رغم همه دشواری دل به بدی نسپاری که زمانه ما اگر چه بعضی وقتها بد است اما یکسره از آن بدی نیست و هر کدام از ما جیره ای داریم برای مشقت و هر جور که حساب میکنم تو سهمت را ادا کرده ای و وقت آن است که بخندد دنیا به تو اگر خودت کمی و فقط کمی یاریش کنی...میدانم که میتوانی و میدانم که روزی دنیا به احترام شادی قلب تو یکجا به پا خواهد ایستاد برای ادای احترام.این روز را نه با چشمانم که با قلبم میبینم و قلبم تا حال هیچ وقت به من دروغ نگفته...به قول جبران خلیل جبران:«دلواپس شادمانی تو هستم»و چشم انتظارش و میدانم که این شادمانی نزدیک است

Saturday, December 8, 2007

در ستايش تو

نشسته ام اینجا،آلبوم جدید جیمز بلانت را گوش میکنم و دلم لحظه به لحظه بیشتر برایت تنگ میشود.چه رازیست بین من و چشمانت که هیچ لحظه خوشی بی تو برایم معنا نمیشود؟چه سریست میان من و شانه هایت که بی سر گذاشتن بر آن استوار ترین تکیه گاه های جهان هرگز هرگز لذتی از میان قلبم نمیگذرد؟کجای قصه،به من بگو کجای قصه،همه دنیای من شدی،آوازهایم را با لبان تو خواندم و به جهان با قلب تو دل سپردم؟به من گوش کن،همه ترانه های عاشقانه جهان،همان دمی آغاز میشوند که تو،شنیدن را شروع میکنی.مرا دریاب!من دارد گم میشود میان گردباد خاطراتت و من دارم به جشن مینشینم این عزیز ترین گمگشتگی کائنات را...من میمانم و خواستن،من میمانم نور بی بدیل چشمانت و کلامی که مدام با هر نفس دو بار تکرار میشود:دوستت دارم،این خود شاید همه حرفها باشد

Thursday, December 6, 2007

گردون۴۷

پیش نوشت:یک سالگی گردون است این شماره.زود گذشت نه؟وقتی شروع میکردم واقعیتش خیلی در مخیله ام نمیگنجید این گردون و گردون نویسی جزیی از هویت این وبلاگ شود،اما انگار شده.برای گردونم برنامه دارم که باز هم کمی متنوع تر شود و در عین حال به شدت پذیرای پیشنهادات شما هستم.یک سالگی گردونم،گردونمان مبارک!

کتاب هفته:پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند،نوشته آلن دوباتن،ترجمه گلی امامی،انتشارات نیلوفر:خواندن این کتاب از چند جنبه مفید است برایتان:اول اینکه پروست یک المان روشنفکری خفن است این روزها و ذکر خیر کردن ازش به قول آن خانمه در تیزرهای تلویزیون«کلی کلاس دارد»اما همت عالی میخواهد مثلن همه( در جستجوی زمان از دست رفته) اش را خواندن-نگارنده به رغم جستجوی فراوان به همچین همتی در وجود خود دست نیافت-فلذا با خواندن این کتاب میتوانید انقدر از پروست بدانید که اظهار نظرهای منورالفکرانه از خود ساطع فرمایید.دوم اینکه این آقای دوباتن که ما را به شدت شیفته خودش فرموده با یک طنز نرمالوی دوست داشتنی،نگرشی پروستی از زندگی را برایتان شرح میدهد که در آن در میابید کیفیت زندگی بر کمیتش میچربد و عمقش اهمیتی بیش از گستردگی آن دارد.ضعف کتاب شاید ترجمه سخت خانم گلی امامی باشد.به مذاق من یکی که خوش نیامد

شعر هفته:دهانت را میبویند/مبادا که گفته باشی/دوستت دارم/دلت را میبویند/روزگار غریبیست نازنین/و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند/عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد .../درین بن بست کج و پیچ سرما/آتش را/به سوخت بار سرود و شعر/فروزان میدارند/به اندیشیدن خطر مکن/روزگار غریبیست نازنین/آن بر در میکوبد شباهنگام/به کشتن چراغ آمده است/نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.../آنک قصابانند/برگذر گاه ها مستقر/با کنده و ساتوری خون آلود/روزگار غریبیست نازنین/و تبسم را بر لبها جراحی میکنند/و ترانه را بر دهان/ش.ق را در پستوی خانه نهان باید کرد.../کباب قناری/بر آتش سوسن و یاس/روزگار غریبیست نازنین/ابلیس پیروز مست/سور عزای ما را بر سفره نشسته است/خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد(احمد شاملو-ترانه های کوچک غربت)به قدری وصف الحال بود که دلم نیامد همه اش را ننویسم

فیلم هفته:سوته دلان:این شاهکار مرحوم علی حاتمی را شاید نسل من کمتر دیده باشد.معرکه ای میکند دیالوگهای حاتمی و بازی بهروز وثوقی...معرکه هم همه لذت فیلم را توصیف نمیکند.هر بار که میبینمش یادم میافتد که انگار« همه عمر دیر رسیدیم» و اینکه «ما عاشقیت زیاد داشتیم»

آهنگ هفته:این آهنگ شهرام ناظری:مرا گویی کرایی من چه دانم من چه دانم؟چنین مجنون چرایی من چه دانم من چه دانم؟...محشره

وبلاگ هفته:سینما پارادایزو...از سلیقه سینماییش خوشم آمد

پست هفته:نداریم اما خواندن این شاید خالی از لطف نباشد

درنگ هفته:خلیج فارس(به بهانه حضور ننگین این به اصطلاح رییس جمهور در زیر علامت خلیج عربی)

چه رمزی است در این باریکه آبی جنوب نقشه که این همه پیوند خورده با غرور من،غرور ما،غرور یک ملت؟پارسی بودنش و تاکید هر روز هر روزه بر آن انگار مرزی شده برای تشخیص ایران از انیران.رمز این مرز را هر که نفهمد از ما نیست و هر که تحقیرش کند خوارش میکنیم.بسی خونها ریخته شده از بهترین فرزندان این ملت:از تن بی سر محمد ابراهیم همت تا پیکر مفقود باکری و بدن سوخته عباس دوران همه و همه فدا شدند تا تازیان بفهمند خرمشهر ما محمره جعلی آنها نیست و خلیج پارسمان،خلیج مضحک عربیشان.این خلیج نیلگون الی الابد خلیج فارس است و دریای ایرانی،بدا به حال انها که شیر ایران را مرده پندارند

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان:علی حاتمی:شعر را تصویر میکرد این مرد و واژه را جادو، چنان که میماندی چشمت را بر سر سفره نشانی یا گوشت را مهمان دلنوازی گفتگوهای فیلمهایش کنی...ایرانی ترین کارگردانی که داشته ایم.زیبا ترین تصویر مهر مادری را با مادر به تصویر کشید و کامل ترین ذکر خیر از موسیقی ایرانی را با دلشدگان روایت کرد.بزرگا مردی بود حاتمی.خدایش بیامرزاد

بازیگر:لیلا حاتمی:میتوانید لیلای مهر جویی را با بازیگر دیگری حتی تصور کنید؟آن معصومیت غریب چهره اش و آن مظلومیت حرص در بیاورش در تمام فیلم به نظرم هرگز در سینمای ما بدیلی نیافته تا کنون...نام پدر خوب زنده ماند به یمن این دختر

نویسنده:محمود دولت آبادی:خدایگان کلیدر،تصویر ساز مردانگی و زنانگی با گل محمد و مارال در ذهن یک نسل کتاب خوان ایرانی.راوی قدرت خاطره با جای خالی سلوک...اسطوره ادبی زنده عصر ما.یک بار احمد محمود در وصف او گفته بود«کلیدر کاری مردانه است،باید نویسنده بود تا فهمید نوشتن کتابی با آن حجم و این کیفیت چقدر دشوار است»

و دیگران:محمود اعتماد زاده(به آذین):مترجم،نویسنده،روشن فکر،فعال سیاسی چپگرا و همه و همه در سطح بالای ممکن.برخی از بهترین خاطراتم از جهان ادبیات امضای او را پای خود دارند:دن آرام،جان شیفته،ژان کریستف...روحش شاد



Wednesday, December 5, 2007

يکی از شبهای خاکستری خدا

خسته ام.روز کاری شلوغی بود،نشسته ام گوشه شرکت،(امیر آرام) دارد میخواند:«اگه بارون نباره،من میبارم...».چشمهایم را بسته ام و پاهایم را هم انداخته ام روی میز.چرا نمیروم خانه؟سوال خوبیست که جواب ساده ای دارد:دلم نمیخواهد بروم خانه.از آن شبهایی است که من هیچ رقم تحمل کلید انداختن و در را باز کردن و تنها بودن و این حرفها را ندارم...دلم آن ۴ دیواری لخت به قول یکی، مثل مسجدم را نمیخواهد.میدانم که چند دقیقه دیگر لخ و لخ کنان کیفم را بر میدارم و آهسته آهسته میروم توی صف تاکسی تا برسم خانه مثل همیشه اما الان،در همین لحظه اکنون، آمادگی روبرو شدن با این تصویر را ندارم.از آنجایی که مازوخیسمم نمی آید از خیر تصویر سازی تخیلی برای اینکه مثلن الان می آمدم خانه و تو خانه بودی و اینها هم میگذرم در کسری از ثانیه...باید بروم دیر یا زود خانه،ظرفها را نشسته ام از دیروز،فکر کنم خانه ام اگر جارو برقی بکشمش خوشحال شود،در منطقه استراتژیک حمام رخت نشسته داریم که انگار یکریز زمزمه میکنند «امیر بیا ما رو بشور».برای گردون فردا باید سوژه پیدا کنم و مطلب بنویسم...اوخ اوخ الان این چند خط را خواندم و دیدم ددم هی عجب وضع اسف باری.این جوری که من توصیف کردم شیر هم جرات نمیکرد برود خانه،اما شیر بدبخت چه کند؟برود خانه یکجور مصیبت است نرود خانه جور دیگری فلذا اقا شیره مثل موش دمش را میگذارد روی کولش و میرود منزل.جایی که انقدر بی رغبت بروی حداکثر منزل است نه خانه!

Tuesday, December 4, 2007

از چاوز و مارکز و فيدل و دیگر قضايا

انقدر بنده خر کیف شدم از رای نیاوردن هوگو چاوز خان در همه پرسی ونزوئلا که حد نداره.جای اقای سقراط قرن و هاله نور بودم سردار ذوالقدر رو به جای تراکتور و سمند صادر میکردم ونزوئلا تا یاد اخوی هوگو بده چطور با یک برنامه پیچیده رای بگیره یا در واقع رای بسازه.خدا رحم به مردم ونزوئلا کرد که بسیج مستضعفین ندارن و الا باید هم عملیات پیچیده رو تحمل میکردن هم یک عمر دیکتاتوری به اسم چاوز رو...اون وقت باید مارکز سر پیری میرفت یه پاییز پدر سالار دیگه مینوشت تا ذکر خیر چاوز از تاریخ به ادبیات امتداد پیدا کنه،اون وقت حتمن وزارت ارشاد به کتاب مارکز مجوز نمیداد،بعد من احساس خلا عاطفی میکردم که چرا کتاب گابو ی عزیز نرسیده دستمون بعد اینها...حالا به سهولت با رای نیاوردن ریاست جمهوری مادام العمر چاوز خطر افسردگی ادبی هم از من کمترین بر طرف شده و تاکید میکنم تنها علت خوشحالی من همینه و لاغیر.بدیهی است هرگونه ارتباط این شنگولیت با نفی پوپولیسم و دیکتاتوری و سوختن دماغ ورژن ایرانی چاوز شدیدن تکذیب میگردد

پینوشت:یه وبلاگی کشف کردم در هفته گذشته که معرکه بود به سبیل شاه عباس!طرف مدعی بود فیدل کاسترو با آمریکایی ها نشستن کنار هم که بیاین به انقلاب اسلامی ایران ضربه بزنیم.فیدل به بوش گفته خیالت نباشه من حال ایرانیا رو میگیرم.بعد چون فیدل با مارکز دوسته گفته گابریل! یه کتاب بنویس که ایمان اسلامی مردم ایران رو هدف بگیره بعد مارکزم این خاطرات روسپیان غمگین رو نوشته و اینها...در خاتمه وبلاگ هم از وزارت ارشاد بخاطر کشف این توطئه مشترک کمونیسم بین الملل و امپریالیسم بین الملل تر تشکر کرده...خداییش دایی جان ناپلئون کیلویی چند؟

Monday, December 3, 2007

ميرقصم و ميرقصانم

نیمه خالی لیوان:حجم کار به نحو قابل ملاحظه ای کم شده...بخوام ذهنم رو طبقه بندی کنم مقدار متنابعی از حجمش درگیر نگرانی آیندست:سایه شوم جنگ وقتی توام بشه با حماقت مکرر تفکر حاکم و کشور تحلیل رفته از تحریم، من رو میترسونه.بخش دیگری از ذهنم متوجه شرایط شخصی خودمه:نزدیک دارم میشم به سی سالگی و دستاورد ملموس مادی ای نداشتم برای آویختن قبای ژنده خود.ناشکری نمیکنم اما حالا که پام روی زمین سفت واقعیته کمی ناراضیم از خودم و کمی گیجم.بخش دیگر ماجرا روبرو شدن با خودمه طی این فرآیند خودشناسی و کلاسهای ناهید و تورج.رسیدم به جایی که تاریکیه و من باید شیرجه بزنم به عمقش و میترسم از این شیرجه و انگار دستی با انواع بهانه ها جلوی من رو میگیره-شاید همون دستی که تورج مدام بهش میگه مادر کامپلکس-به همه اینها مشکلات روزمره رو اضافه کنید،نباید انگار خیلی خوش بگذره بهم نه؟

نیمه پر لیوان:با همه این مسائل،خوبم.صبور تر از قبل شدم و بهم ریختنم شاید به راحتی گذشته نیست.در من یقینی کهن الگویی است که این نیز بگذرد و پایان شب سیه سپید است.این همیشه مانع میشه که تاریکی یاس ببلعد نور درونم را.میدونم که بالاخره راه حلی پیدا میکنم برای این مشکلات و میدونم که دیر یا زود شیرجه میزنم.این روزها بیشتر خودم رو میبینم و هر بار دیدن رفتار هام یک ذره متعادل ترم میکنه و از همه همه اینها مهمتر اینکه،هر چقدر ذهنم متلاطمه با این افکار،دلم سرشار از توئه و این شادم میکنه.یقینی هست در بودن تو که به زبان دل حرف میزنه نه کلام عقل و ترجمانش شور زندگیه...پس میرقصم با ساز زندگی،به امید روزی که برقصانم روزگار رو

پی نوشت:خانم گلناز یوسفی!عطف به کامنتتون،این کلاسهایی که من میرم ثبت نام جدید نداره فعلن.هر وقت ثبت نام داشت همین جا اطلاع رسانی میکنم

Sunday, December 2, 2007

سلام وبلاگ

۱-بالغ شدن شاید در همین خلاصه گردد که دنبال روزگار بی مشکل نگردیم.هر برهه ای از زندگی و هر زمانی از ایاممان دردسر های خاص خودش را دارد.اینجوری هیچ وقت فکر نمیکنید که اگر روزگار سخت گرفت بهتان دارد ظلم میشود در حقتان.در هر سطحی از زندگی که هستید،مشکلات خودتان را خواهید داشت و شاید لذت زندگی در همین توانایی حل مشکلات نهفته باشد یا در شنیدن جمله عزیز:«من همه جوره کنارتم»

۲-سالگرد قتل های زنجیره ای و روز نیروی دریایی را یادم نرفته.برای اولی دیگر خجالت میکشم بنویسم از بس جز نوشتن کاری نکردم و برای این دومی هم گلاب به رویتان تا اطلاع ثانوی از هر حرکتی که آب به اسیاب میهن پرستی افراطی و نظامی گری کور بریزد یا حتی شبهه اش را ایجاد کند معذورم،اینجوری یادم میماند که ما جنگ نمیخواهیم،جنگ هم نداریم،هر کس شوق نوشیدن شربت شهادت دارد بسم الله،برود بنوشد

۳-تمایل خفنی هست در من برای یکجا نشینی و حفظ وضع موجود و تنبلی و این حرفها...اصولن من بیشتر اهل حرفم تا اهل عمل.دارم سعی میکنم یک ذره یک ذره کمی تعادل ایجاد کنم که خیر الامور اوسطها-دقیقن همون وسط مد نظر نگارنده حقیر میباشد.

پی نوشت:یک دفعه قبلن نوشتم که از جنگ بیزارم و این جنگ مال من نیست. یک دلاور شجاع آمد کامنت گذاشت بی نام و نشان و گفت که من ترسوام...عارض شم خدمت خدمت خواهران و برادران اینجوری که بعله،بنده ترسویم،از بمب و موشک و داغ و درفش و اینها میترسم مثل سگ

Saturday, December 1, 2007

برای تو که روحت به زلالی آب است

عصبانیم...میدانی که عصبانیم.خسته ای...می دانم که خسته ای.چراییش را هر دو هم میدانیم اما الان این نوشتن نه برای ذکر چرایی این عصبانیت است و نه برای خسته نباشید گفتن.دلیل نوشتنش فقط حیرت است.من از بزرگی روح تو حیرت کرده ام دردانه ام!جمله ات نفسم را بند آورد.میشود انسانی این همه خوب،این همه انسان باشد؟فکر میکردم نمیشود و حالا که شده فکر میکنم که خداوند خدا، خیلی نعمت در حقم تمام کرده با ظهور تو میان شب خستگی هایم.دوستت دارم روز به روز بیشتر و این شاید کمترین کار و بیشترین کاری باشد که از دستم بر می اید برابر این همه بزرگواری تو...دوستت دارم