Thursday, December 31, 2009

عصر پنج شنبه

دست من نیست که دستت را بگیرم


یا نه


سر به هر بالشی که می گذارم


خواب تو را بیدار می شوم


 


عاشقانه های مصدق- مرتضی بخشایش

Wednesday, December 30, 2009

چتر موسیقی

 می دانی آدم ها با خودشان انگار جوری موسیقی می آورند میان زندگی هم؛ یکی ریتم آهنگش تند است، یکی کند است، یکی غمگین است، یکی شاد، سنتی، مدرن، کلاسیک، پاپ...بعد می دانی همش حس می کنم ریتم آهنگ های تو، آهنگ هایی که با یاد تو مترنم می شوند برایم، چیزی شبیه آثار بنان، دلکش، مرضیه است، شبیه الهه ی ناز، عاشقم من،ای وای اگر صیاد من...بعد نمی دانی میان این بلوای گرفتند، نگرفتند، تایید شد، تکذیب شد، محارب، منافق؛ میان این فرسایش مدام روان و جان، چقدر آرامش و لذت توامان نصیب آدم می شوند با چنین چتری از موسیقی...نمی دانی!

هفده دی هر جا که خواستید باشید

پیشنهاد می کنم «هفده دی کجا بودی؟» امیر کوهستانی را نروید نبینید. اصلن به کسی چه شما هفده دی کجا بوده اید؟ عوضش برای رونق فرهنگ مملکت من پیشنهاد می کنم هشت هزار تومان پول بلیت تئاتر فوق الذکر را بگذارید جلوی چشمتان. گذاشتید؟ آ باریکلا! بعد پول مورد نظر را به دو قسمت هفت هزار تومانی و هزار و پانصد تومانی تقسیم کنید. جان؟ بیشتر از هشت هزار تومان شد؟ قرض بگیرید بابا جان ها قرض بگیرید. بعد که پانصد تومان از دوستی اشنایی کسی قرض گرفتید و وجه مورد نظر را فراهم کردید بروید اولین کتابفروشی معتبر دم دستتان. هفت هزار تومانش را بدهید «دختری از پرو» ماریو بارگاس یوسا را با ترجمه ی خجسته کیهان بخرید. بعدش دعا کنید  انقدر خوش شانس باشید که کتاب فروشی مورد نظر «عاشقانه های مصدق» مرتضی بخشایش را داشته باشد تا هم هزار و پانصد تومان بی خودی ته جیبتان نماند و هم حظ آن اشعار را از دست ندهید. تازه اینطوری تازه مجبور نیستید به همه توضیح دهید هفده دی کجا بوده اید.


پی نوشت: برای آن پانصد تومان هم نروید به غریبه ها رو بیاندازید. من دیشب شخصن افتخار آشنایی با جوانمرد سخاوتمندی را داشتم که بخشی از پول تئاتر ما را به عهده گرفت و بعیدمی دانم روی شما را برای پانصد تومان زمین بیاندازد. گیر کردید به اینجانب جهت نوشتن توصیه نامه مراجعه فرمایید

Tuesday, December 29, 2009

ور نه با تو ماجرا ها داشتیم

آدم است دیگر...وقت هایی باید به تندی آدم های عزیز زندگیش فقط لبخند بزند و هی زیر لب تکرار کند گفتگو آیین درویشی نبود...همین!

دوم شخص مفرد

عاشورای ٨٨ فقط اشک آور و باتوم و فرار و شعار و اندوه نبود. عاشورای ٨٨ آن باشکوهی داشت در بطن خودش، همان دم که برای نخستین بار صدایم کردی «تو» . میان آن همه هراس و عصبیت، «تو» ی تو رسنی شد که خودم را با آن از چاه بالا کشیدم و اندیشیدم چه مبارک است اتفاقی که مرا از شما برایت تبدیل کند به تو، به دوم شخص مفرد!

Sunday, December 27, 2009

آن چند لحظه ای که نفس نکشیدم

حس غریبی است. ناگهان می بینی آدم های جلو تر از تو دارند به سمت عقب می دوند. نه می دانی چه خبر شده نه تخمینی از میران جدی بودن خطر داری فقط ناگهان انگار غریزه ای باستانی، به قدمت نوع آدم، در تمام جانت فریاد می کشد بدو فرار کن بدو!  و می دوی. دویدم به سمت عقب. تاواریش گفت کوچه، پیچیدیم به سمت بالا، کوچه ی کم عرضی بود که ناگهان انبوه جمعیت واردش شدند و به رغم اینکه همه می خواستند بدوند به کندی داشتیم از نامعلوم ترین خطر حتمی دنیا می گریختیم. بعد اتفاق افتاد.


اول صدایش را شنیدم. کنار پای چپم چیزی زمین خورد. دود سفید محوطه را برداشت. تاواریش چند قدم از من جلو تر بود برگشت عقب سمت من، دیگر هیچ چیز یادم نمی آید جز آن تلاش مذبوحانه برای نفس کشیدن که نمی شد. نمی توانسم نفس بکشم.. همه چیز در دود سفیدی انگار داشت محو می شد. حواسم به هیچ چیز نبود، به هیچ چیز. فقط می خواستم نفس بکشم و نمی شد. جمعیت داشت مرا با خود می برد، حتی نای دویدن هم نداشتم. بخش منطقی مغزم مدام تکرار می کرد« هی پسر الان درست میشه» اما می ترسیدم. ترس از نمی دانم کجای روحم عربده می کشید« اگه نتونی نفس بکشی چی؟»...رسیدیم آخر کوچه. تراکم جمعیت کمتر شد. توانستم دستانم را بگذارم روی زانو هایم خم شوم و سعی کنم نفس بکشم. چشم ها و گونه هایم می سوخت، خیلی زیاد...نفس کشیدم و احساس کردم ریه هایم باز هوا را به خود راه داده اند. فکر کنم تا آخر عمر یادم بماند چه لذت عزیزی است استنشاق هوا بی بوی دود، بی بوی اشک آور!

تا بعد

آهنگت را گذاشته ام تا پخش شود. دارم آماده می شوم بزنم بیرون. بعد این آهنگ آرامش دارد مثل حس حضور تو...چند روزی هست که دیگر از خودم نمی پرسم من میان قصه ی تو یا تو میان قصه ی من چه می کنی، حالا مطمئنم که برایم قصه ای در کار است. قصه ای که حتی اگر شد غصه، می‌ارزد، می‌دانم...عجالتن تا بعد؛ با خیالت، برویم دو تایی کمی اغتشاش کنیم...تا بعد!

Friday, December 25, 2009

ماه و پلنگ

قصه قصه ی ماه و پلنگ است. پلنگ عاشق هی خیز بر می دارد و می حهد تا ماه را در آغوش بگیرد و هر بار حاصلش استخوان های شکسته و تن زخمی است. هیچ جای زمان، قرص ماه هماغوش هیچ پلنگی نشده...قصه بعضی رابطه ها هم این شکلی است. نه تقصیر ماه است نه مشکل پلنگ. انگار ناف قصه را از همان ابتدا با نشدن بریده اند.


پلنگ این جور وقت ها، بعد از این که سال ها می گذرد و هنوز فکر ماه وسوسه اش می کند برای پریدن، یاد می گیرد کم کم که ماه را عزیز بدارد بی آنکه بخواهد تصاحبش کند. یاد می گیرد بیهوده است تظاهر اینکه ماه مهم نیست. یا ماه را دوست ندارد، یا از ماه متنفر است. پلنگ، پلنگ اگر باشد حتمن جهیدن هایش را جهیده و زخم هایش را در خلوت خود بار ها لیسیده تا رسیده به انجا که بداند ماه زیبا، رفیق راهش نمی شود و تقصیر هیچکس هم نیست. همپای سرگردانی پلنگ شدن، دلی از جنس کوهستان می طلبد؛ ماه را در میان بازوان گرفتن بال پرواز. نه پلنگ بال دارد نه ماه دل سرگردانی...قصه می شود قصه ی نشدن، نشدنی که به خدا تقصیر هیچکس نیست.


 پلنگ عاشق یاد می گیرد ماهش را دوست بدارد، عزیز بداند، حرمت بگذارد اما از خیال خام داشتنش دست بکشد و بگردد به دنبال جفتی از جنس خویش: سرگردان و سرکش...و ماه؟ که می داند؟ شاید ماه آسمانمان خود پلنگی برای ماهی در دورتر ها است و این داستان تا ابد همین طور مدام ادامه داد. پلنگی در پی ماه که آن خود پلنگی است در پی ماه دیگر...قصه شاید همین باشد: قصه ی ماه و پلنگ! 

چطور می شود به سواپ فرهنگی نرفت؟

قصه اینجوری شروع شد: ای میلی آمد از آقای صاحبخانه که پنج شنبه میایی سوآپ فرهنگی؟ بعد من دلم می خواست بروم بعد پنجشنبه تا هفت و هشت باید شرکت می ماندم و ...ایمیلن خدمتشان عرض کردیم نمی توانم حالا تو ادرس بده اگر شد می ایم. پنج شنبه صبح پیامکی از ایشان دریافت شد که می پرسید من فردا ساعت ۴ سوآپ می روم که اگر می روم آدرس بدهد. بنده با شادمانی اینکه قرار عقب افتاده گفتم بلی بلی و در میل باکسم ای میلی یافتم که حاوی آدرس بود و ما تا این لحظه در حوالی ظهر پنج شنبه به سر می بریم.


عصر جمعه چسان فسان کرده، تیپ زده، یک نایلن خفن فرهنگی به دست، دم در منزل آقای صاحبخانه سبز شدیم. سبز در مایه های یاحسین میرحسین! بعد زنگ زدیم، کسی جواب نداد، مجددن و نتیجه همان. متعجب موبایل دوست معزز را گرفتیم که بابا جان مگر آدرس فلان نبودید؟ فرمود بله ولی دیروز، قرار دیروز بود ما الان اصلن تهران نیستیم! حالا از من اصرار و از ایشان انکار که قرار شد بعدن برویم مدارکمان را مبادله کنیم تا تکلیف روشن شود که جا ماندن این حقیر از سوآپ مدیون نبوغ خودم است یا نبوغ آقای صاحبخانه یا چی پس؟


حالا اینها فرع ماجراست. دماغ سوخته ای که منم! آمده ام توی ماشین یاد آن سکانس معروف وودی آلن افتادم که دیت داشت و چپ و راست کراوات های مختلف را ازمایش می کرد و بعد که از خانه رفت بیرون سریع برگشت و ما دیدیم یادش رفته شلوار بپوشد. داشتم فکر می کردم با خودم، جهنم که یک روز دیر آمدم باز جای شکرش باقیست شلوارم پایم بود!

Wednesday, December 23, 2009

تراژدی کیمیایی

کیمیایی بلد است قصه بگوید که اگر بلد نبود قیصر و گوزن ها هنوز پس از سال ها باز هم دیدنی نبودند. مشکل نباید در قصه گویی باشد، مشکل به نظرم در قصه است. روزگاری کیمیایی قصه ی ادم هایی را می گفت که برای مخاطبینش شناس بودند. غیرت و ناموس و رفاقت برای آدمهای آن دوران معنای مشخصی داشت. این کد ها دقیقن در ذهن مخاطبین کیمیایی رمزگشایی مشابهی می شد. گذشت و گذشت و زمانه رسید به عصر ما. آن حرف ها دیگر توجیه ندارد. در یک سیستم مدرن غیرت و ناموس ارتجاعی معنا می شوند، رفاقت به راحتی می تواند مخل فردیت باشد بنابر این عمق نمی یابد و یا بر مبنای منافع شکل می گیرد و... پس کد های کیمیایی دیگر در ذهن مخاطب مدرن رمزگشایی نمی شوند. تراژدی هایش، برای مخاطب با فاصله، کمیک از کار در می آیند و قهرمان هایش به جای احترام، نفرت بر می انگیزند. داریوش ارجمند اعتراض را به خاطر بیاورید که شنید «بی خود کشتی، فوقش طلاقش می دادم و خلاص.» این صدای عقل مدرن است که در جهان سنتی کیمیایی معنا ندارد. همانطور که قهرمان های کیمیایی در جهان ما معناشان را از دست می دهند.


کارگردان ما این قصه را فهمید. بن بست پس از سلطان، حاصل درک همین گذر زمانه بود. در این فاصله کیمیایی سعی کرد به روز شود. از جعفر پناهی کمک گرفت برای تدوین کارش یا از اصغر فرهادی برای نگارش فیلم نامه. قصه سر راست ادم های تنهای خراب رفاقت را رها کرد تا قصه ی مثلن پیچیده ی محاکمه در خیابان را بگوید اما باز هم نشد. مشکل قصه هایند و آدم ها، نه سبک روایتشان. این قصه ها و آن آدم ها دیگر برای ما ملموس و جالب نیستند، برای همین باورشان نمی کنیم، برای همین وقتی می گریند، می خندیم!


امروز از سینما که امدم بیرون با خودم فکر کردم چقدر حال و روز کیمیایی مرا به یاد فیلم آخرین سامورایی ادوارد زوئیک می اندازد. یادتان باشد آخرین سامورایی، روایت مردانی بود که زمانی در ژاپن ارج و قربی داشتند اما با ظهور تفنگ وینچستر و مسلسل ماکسیم دیگر شمشیرشان و سنت هایشان خریداری نداشت، پس به ناچار دست به جنگی شبیه خودکشی زدند و یک تراژدی ساختند.حالا اینجا در سینمای ما، کیمیایی خودش تبدیل به یک تراژدی شده است، تراژدی مردی که زمانه اش گذشته است...زمانه ات گذشته آقای کارگردان!

Tuesday, December 22, 2009

حدیث حیرانی

حیرانم. حیران واژه ی غریبی است. همزمان هم بودن است، هم نبودن. یکجور راه رفتن روی لبه تیغ... می دانی راه رفتن روی لبه ی تیغ آداب دارد. اول شرطش آن است که بدانی می خواهی بگذری یا دلت با یمین و یسار است و راه رفتن و حفظ تعادل را بهانه کرده ای تا بلغزی، بی تقصیر بلغزی. اینجاست که نادانی و حیرانی یاران قدیمی اند.


حیرانم. حیرانی جوری همتای سرگردانی است. آدم وقت هایی سرگردان است چون نمی داند می خواهد کجا برود و زمان هایی سرگشتگی از آن روست که نمی داند چرا می خواهد آنجا برود. مقصد مشخص است سردرگمی در چرا رفتن است، اینجاست که سرگردانم.


روح آدمی چهره های بسیاری دارد. عمر می گذاری و فکر می کنی خود را شناخته ای، بلند و پستت را، شوق و بی میلی، تولّا و تبرّایت را...اما همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند. حیرانی باید از جنس همین غافلگیری ها باشد. مرزهایی که خودت را با آنها تعریف می کردی ناگهان برداشته می شوند و وسعت منظره ی پیش رو حیرانت می کند که چون بروی و چرا بروی...حیرانم و دارم سعی می کنم با حیرتم رفاقت کنم. حیرانم، از جنس همان حیرتی که می خواندش: نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی؟ مابقی حرف ها همه بهانه است!

Monday, December 21, 2009

یلدا

یادمان اگر باشد که یلدا شب تولد خورشید است و طلوع امید، باور می کنیم امسال بیشتر از هر سال باید سور یلدا را بر سفره بنشینیم که مردمان این خاک، شاید هرگز تا بدین حد محتاج حفظ امید در قلب هایشان نبوده اند.


یلدایتان خجسته!

دلهره

دلهره دارم...یک روز باید بیایم دست به دامانت شوم از دلهره بنویسی که بعضی وقت ها چه شیرین و چه خواستنی است و زمان هایی مثل همین حالا از جنس لولو  کودکی هاست...دلهره دارم. نمی دانم چرا. الا به ذکر الله تطمئن القلوب؟ یا شاید یا ایتها النفس المطئنه...یا...بگذریم، ناپلئون گفته مهم نیست که ادم بترسد یا نه، مهم این است که به رغم ترسش چه می کند. حالا مهم نیست که دلهره دارم یا نه مهم این است که می خواهم بروم این سه ساعت مانده تا قرار را مهمان رنگی ترین رویاهای جهان شوم.


شب خوش!

Sunday, December 20, 2009

مردی برای تمام فصول

مردی رفت که فخر انسانیت بود. چه آن هنگامی که مانع اقدامات مغرضانه ی هیات های گزینش داوطلبان دانشگاه در دهه ی شصت شد، چه وقتی که یکتنه، تاکید می کنم یکتنه، علیه اعدام های فجیع سال شصت و هفت خروشید و ایستاد، چه آن زمانی که سال هفتاد وشش عواقب دیکتاتوری را دید و هشدار داد و چه در همین شش ماه گذشته که به همراه آیت الله صانعی تنها مراجع تقلید بی لکنت قم بودند که از انسانیت و آزادی دفاع کردند.


آیت الله منتظری، همیشه مرا به یاد سر توماس مور انگلیسی می انداخت که زندگیش را فرد زینه مان در شاهکاری به نام مردی برای تمام فصول به تصویر کشید. سرتوماس نیز مانند فقیه عالیقدر شیعه، حاضر نشد دینش را به دنیا، عقیده اش را به تزویر و روحش را به شیطان بفروشد. مرد انگلیسی سر زیر تبر جلاد نهاد اما آزاده ماند، فقیه ایرانی حصر و برکناری از قدرت را به جان خرید و برای تمام روحانیت شیعه آبرو ساخت.


مردی که رفت فخر انسانیت بود...او مردی بود برای تمام فصول!

Saturday, December 19, 2009

همچنان تنها دو بار زندگی می کنیم

ای کسانی که اول ایمان آوردید و بعد رفتید «  تنها دوبار زندگی می کنیم» را دیدید، جدن نگران چهل سالگی تان نشدید؟ نگران سازی که بنا بود بزنید و نزدید، نگران رابطه میان خودتان و آقا نادرتان، نگران حسرت هایتان، نگران نگفته هایتان، نگران هزار و یک آرزوی بر باد رفته و حتی بعضی وقت ها نرفته...نترسیدید بابت اینکه در چهل سالگی چنان زمینگیر معاش و تلاش شوید که هرگز دیگر هیچ وقت نتوانید همه چیز را رها کنید و در پی شهرزاد قصه گو به کوه بزنید؟


با شمایم ای کسانی که ایمان آورده اید...


پی نوشت:سیامک متولد دیماه بود، فقط ۵ روز فاصله داشت با من. وقتی داشت دور روزها خط می کشید با خودم گفتم یا حضرت عباس نکند دور نوزدهم خط بکشد؟ مرام داشت پنج روز فرجه داد!

آقای نویسنده وارد می شود

١- آقای نویسنده می خواست بیاید در مورد فیلم « تنها دو بار زندگی می کنیم» بنویسد که چه دوستش داشته و ...اما دید همه ی گفتنی هایش را سر هرمس بهتر از خودش گفته، پس ارجاعتان می دهد به نوشته ایشان به انضمام این توصیه که ندیدن فیلم حتمن حسرت آفرین خواهد بود.


٢- آقای نویسنده، دارد حس غریبی را تجربه می کند. کلن او از آن آدمهایی است که منصفانه می شود به کارنامه اش در باب تجارب فضاهای مختلف زندگی احترام گذاشت. از ازدواج و طلاق و دلبستن و دلدادن بگیرید تا رفیق بازی و خنجر از دوست خوردن و عارف مسلکی و اینها...آقای نویسنده به رغم همه ی این تجارب اما با فضای جدیدی روبرو شده که نمی شناسدش، که تجربه اش را نداشته، که هر صبح بلند می شود به خودش نگاه می کند با کنجکاوی که ببیند حسش سر جایش است؟ آقای نویسنده در مورد تجربه ی این فضا خواهد نوشت اگر حسش ماندگار باشد


٣- آقای نویسنده سه شب است تقریبن نخوابیده. تا خود صبح ده لیتر آب خورده، خیار خورده، گریپ فروت خورده، دیشب حتی ساعت دو نیم برخاسته و برای خودش نیمروی سبز درست کرده از لحاظ یا حسین میرحسین، آقای نویسنده امیدوار است امشب دیگر بخوابد از بس که صبح تا حالا خمیازه کشیده و فکینش در حال گسستن می باشند


۴- آقای نویسنده می خواهد سپاس ویژه ی خود را تقدیم پدرام رضایی زاده کند بابت این دو پیشنهاد فرهنگی اخیرش. هم آن آلبوم انور براهم و هم این فیلم تنها دو بار... خیلی لذت ماندگاری برای ایشان آفریده که فراموش ناشدنی اند. دستت به ضریح و زری و اینها برسد ناتور خان!


پی نوشت سانچویی: ارباب! ارباب! رو دل نکنی این همه هی به خودت می گی آقای فلان آقای بهمان...هوم؟ خیلی نویسنده ای بشین این فیلم نامه ی متوقف درصفحه ی ده را تمام کن. هوم؟

Friday, December 18, 2009

بر باد رفتن رویا

اولش، وقتی هنوز زندگی آن شلاق هفت شاخه ی معروفش را بر پشتت فرود نیاورده، فکر می کنی جدایی جدایی است. فکر می کنی چه فرقی دارد فقدان با فقدان؟ اما زمان می خواهد تا بدانی بدست نیاوردن وقت هایی معطوف به گذشته است و زمان هایی خاص آینده...ارجاعتان می دهم به چونگ کینگ اکسپرس. واقعن فکر می کنی از دست دادن آن مهماندار هواپیما و فی، برای مامور۶٣٣ یک طعم داشت؟ اگر این طور بود چرا واکنش هایش این همه تفاوت را نشان می داد؟ چرا یکبار انگار ظاهر بیرونی زندگی هیچ عوض نشد و بار دیگر مامور حتی رخت پلیس را هم کنار نهاد و رفت بر سر کاری که فی را برای نخستین بار آنجا دیده بود؟


تفاوتش به اختلاف دو فقدان باز می گردد. وقت هایی هست که آدمی فرد مهم زندگیش را، کسی که به او دل بسته را، از دست می دهد. مدت ها بوده ای و و گشته ای و ناگهان مرد یا زن زندگیت نیست. رنج فقدان، بیتابت می کند و ویران اما این همه ی قصه ی فقدان نیست. وقت های لعنتی دیگری هست که دل می بندی بدون حتی تکرر دیداری، دل می بندی بدون آنکه بدانی چرا،  که اگر آدمی می دانست شاید دل بستن آن شکوه را نداشت، بعد ناگهان امیدت ناامید می شود. طعم ناکامی را می چشی؛ نه، سد سکندر رابطه می شود. دلبندت دل داده به کس دیگری یا اصلن ساده تر از این حرفها تو را نمی خواهد یا بد تر از همه خود را کوچک می پندارد برای تو...به هر بهانه ای آنکه دلت نزد اوست می رود و تو می مانی با اندوهی که درمان ناپذیر می نماید.در نگاه اول این حالت دوم قابل تحمل از فقدان نوع اول است. اما چرا پس مامور ۶٣٣ بار دوم همه چیز را رها می کند نه در دفعه ی اول؟ می دانی آدم وقتی کسی را که مدت ها با او بوده از دست می دهد، رنج می کشد، خاطره ها آوار می شوند بر سر آدمی، خاطره ی هر بوسه، هر همقدمی، هر نگاه عاشقانه، رنج می کشی از هجوم خاطرات اما رنجت ریشه در گذشته دارد و همنفس خاطرات است. در مقابل وقتی آدمی را که دلبسته اش شدی بی هیچ خاطره ای از دست می دهی، به جای رنج، اندوه است که تصمیم می گیرد. گویی آدمی عزادار رویاهای از دست رفته اش می شود. رویاهایی که در سر می پروراندی برای هر همقدمی، هر بوسه، هر لمس دست ها...و کدام ماست که نداند انسان بی رویا تنها سایه ای از انسان است و رویاها همیشه چربیده اند بر خاطرات. پس این اندوه می چربد بر آن رنج؛ جنسش ویرانگر تر است و آنکه مانده را وادار به واکنش های غریب می کند.


برای همین شاید مامور ۶٣٣، از دست دادن خاطراتش را تاب می آورد و از دست دادن رویاهایش را نه...بار دوم رویای داشتن فی که بر باد رفت چنان سرگشته میشود که لباس پلیس را کنار نهاده پشت دخل همان رستورانی می ایستد که روزی فی ایستاده بود. ما شاید بتوانیم بی خاطره زندگی کنیم اما بی رویا زندگی جهنمی بیش نیست. فقدان رویا، همیشه زخمش مهلک تر از نبود خاطره است. این را مامور ۶٣٣ خوب فهمیده بود!

Wednesday, December 16, 2009

غیبت از نوع صغرا

مغازه تعطیل است. اما اگر کمی دقت فرمایید مشخصن به در دکان قفل نخورده و مهتابی داخل مغازه هم روشن است. با توجه به شواهد و قرائن دکاندار زود بازمی گردد!


این اطلاعیه صرفن جهت رهایی از عذاب وجدان مقابل خوانندگان عزیزی صادر شده است که هی می آیند رفرش می فرمایند و شرمندگی نگارنده را موجب می شوند!


قربان قامت‌تان


تا ان شاء الله زود


وبلاگ نویس حاضر سابق، دکاندار غائب فعلی


سانچو: ارباب! ارباب! عنوان پستت بار جنسیتی داره، می خوای بری برو اما پای صغرا خانم رو وسط نکش که من پاسخگوی برخی دستجات و گروه‌ها نخواهم بود

Tuesday, December 15, 2009

راویان رنگین کمان

آدم هایی هستند که بودنشان برکت است. بعد می بینی این برکت مرتبط با زمان نیست؛ در هر حال یک روز بمانند یا یک عمر به قدر طاقت روحت، نور و رنگ به زندگیت می بخشند و خلاص...بی خردی می خواهد قدر این آدم ها را ندانستن، حالا چه یک روز مهمانت باشند چه یک سال، چه یک عمر! 

اواخر پاییز

می دانی حالی دارم که دلم نمی خواهد با عزیز ترین آدم های زندگیم هم قسمتش کنم. از آن وقت هایی است که مطلقن تنهایم و تنهایی می خواهم. که بگذاری با بیشترین صدای ممکن آهنگ ها یک به یک در گوشت بپیچند و سر بالایی مستوفی را بروی بالا و حتی فکر هم نکنی...باد بپیچد با من ، من بپیچم با تو!

خود یهودا بینی

چهل و هشت عدد فیلم خریده ام، چه فیلم هایی هم خریده ام. از شرق بهشت الیا کازان بگیر تا روبان سفید هاینکه. از اورفئوس کوکتو تا ژول و ژیم تروفو...آقای فیلمی قرار شده بعد از ساعت هفت برایم بفرستد. گفته از دو تا هفت می رود کلاس خلبانی و من رسمن فکم افتاد. آقای فیلمی خودم نیست. موبایلش جواب نمی دهد، جای همیشگی هم نیست. نگرانش شدم. دوستش دارم. چشم هایش برق می زند وقتی فیلمی از آنتونیونی یا برگمن می دهد دستم. خودش فیلم ها را ندیده فقط می داند این فیلم ها تومنی صنار با فیلم های روزش فرق می کنند. اصلن دو تا جعبه ی جدا دارد. وقتی اثبات کردی که فیلمبازی تازه جعبه ی دوم را رو می کند و ذوق می کند که دارد ژاک تاتی یا زفیرلی به تو می فروشد. خدا می داند چند فیلم برگمن ازش خریده ام فقط بخاطر همان برق چشم ها و شعف کودکانه، که دلم نیامده بگویمش آقا جان من برگمن دوست ندارم اصلن. پای ثابت راهپیمایی های جنبش سبز بود. این آخر ها جای بحث سینمایی فقط حرف سیاسی می زدیم. همین بیشتر نگرانم می کند که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد...به قول الهام: هیم!


دارم فکر می کنم چرا اینها را نوشتم؟ چون به ذهنم رسید که به رغم چنین خرید خفنی،  خوشحال نیستم. بعد فکر کردم شاید جایی از ذهنم ناراحت فیلم خریدن از کسی جز فیلمی خودم است. بعد فکر کردم اگر این را بنویسم و توضیح بدهم که بخدا من یهودای خائنی که تو می پنداری نیستم محمد آقا، وجدانم کمی سبک شود.


سبک شدی بابا جان؟

Monday, December 14, 2009

گپی به درازای خوردن یک استکان چای

سکوت کردم


خندید و گفت


به یاد ندارد


              راه هایی را که پیموده است


              در هایی را که کوبیده است


              عشق هایی را که آزموده است


 


سکوت کردم


گریست و گفت


به یاد دارد هنوز


                     راه هایی را که نپیموده است


                     در هایی را که نکوبیده است


                     عشق هایی را که نیازموده است


 


واهه آرمن-پس از عبور درناها- نشر آهنگ دیگر

Sunday, December 13, 2009

در ستایش گذار

زمان هایی هستند در زندگی که تجربه، منطق، عقل یاداور می شوند به تو که داری اشتباه می کنی، در چارچوب های منطقی خودت نمی گنجی، پایت را گذاشتی آن سوی مرز و صدایی که می شنوی آژیر قرمز است به نشانه به خطر افتادن امنیت دست سازت!


نگاه می کنم به زندگیم و می بینم امیرحسینی که هست تا چه حد مدیون همین اوقاتی است که بی توجه به صدای آژیر، پا گذاشته آنسوی چپر. انگار والاترین لذت ها و عمیق ترین رنج هایم دقیقن حاصل همین لحظه هایی بوده که از مرز گذشته ام و خدایا زندگی مگر چیزی جز همین توالی رنج و لذت است؟ و مگر نه هر چه عمق این توالی فزون تر، آدمی در آستانه ملاقات با فرشته مرگ آسوده تر زمزمه می کند یگانه بود و هیچ کم نداشت؟


تجربه، از جنس گذشته است و زندگی در لحظه ی حال، به سوی آینده جریان دارد. آدم زنده، باید زندگی کند، باید این چرخه ی مقدس رنج و لذت، عشق و مرگ را در آغوش بگیرد و بگذارد کیمیای گذر از گذشته رخ دهد...حالا که نگاه می کنم می بینم شیفته ی تک تک آن لحظات جنونم که از مرزی گذشته ام و تن ندادم به باید های مصنوعی...زندگی شاید نه در لحظه های سکون میان حریم امن که دقیقن در هنگام طلایی گذار به سوی نمی دانم کجا باشد...زندگی اصلن شاید همین باشد!

شب پلنگ

دیر خوابیدم دیشب. تا حوالی سه مشغول رصد اخبار و گپ و گفت با دوستی بودم .بعد دلم نخواست بخوابم. نگران بودم و مضطرب، اما آنچه نگذاشت بخوابم اینها نبود. حالی داشت دلم که نمی خواست با خواب بر باد رود. می خواست بیدار بماند و حرف بزند: با من، با خودش، با دست ها و چشم ها؛ دلم دیشب حرف داشت و نمی خواست بخوابد، من خوابم می آمد و بهانه می خواستم برای بیداری. خدا خیر بدهد به محسن عمادی و نیما جان محمدی که بهانه ساز شدند، آن هم چه بهانه ی زیبایی.


سری اگر بزنید به سایت شاملو، فایل صوتی شعر شب پلنگ سروده ی کلارا خانس را خواهید یافت که محسن خود ترجمه و خواندن شعر را عهده دار بوده و نیما، نیمای نازنین، کار میکس موسیقی با شعر را انجام داده و شاعر و مترجم و موسیقی دان، حظی بخشیدند به من در آن ساعات سپیده دم، که قلبم هم حرف هایش را زمین گذاشت و دل داد به شعر...به مینا و پلنگ!

Saturday, December 12, 2009

نیمکت داغ استقلال

بازی که شد دو یک، رسمن صدای تلویزیون را بستم و شروع کردن به خواندن ویژه نامه اعتماد در باب تعصب. می دانستم چه می شود، دومی را هم می خوریم، و دلش را هم نداشتم از پای تلویزیون بلند شوم. گل را خوردیم. صدا را زیاد کردم تا کمی شعار ها را بشنوم و دلم خنک شود بعد فرهاد مجیدی آنطور معجزه اسا گل سوم را زد و ما بردیم و دوربین رفت سراغ صمد که داشت آرام اشک می ریخت.


یاد منصور پورحیدری افتادم بعد از آن بازی یک صفر، که بعد از چند سال با گل اکبرپور لنگی ها را بردیم، و چه اشک نرمی می ریخت یا پارسال که امیر قلعه نوعی بعد از گل تساوی سایپا دقیقه نود چشمانش سرخ شده بود و به زور مانع جاری شدن اشک هایش شده بود...نیمکت ما همیشه جای آدم های دل نازک بوده، آدم هایی که به وقتش اشک ریختن را بلد بوده اند!

گوزن ها

هر آدمی باید «قدرت» خودش را داشته باشد که روزی روزگاری نهیبش بزند«بلند شو سید، بلند شو»...تا که شاید بشود برخاست!

بامداد شاعر

دکتر سروش بود به گمانم که نوشت: شعرا امتداد پیامبرانند. بارها به خودم فکر کردم شاملو و شعرش چقدر مصداق حرف سروشند، که چقدر می شود به آن کلمات آهنگین ایمان آورد. امروز میلاد بامداد شعر فارسی است. انسانی که در باورم، باید به احترامش ایستاد و شعرش را زندگی کرد.

Friday, December 11, 2009

آقای جادوگر

خوب من فکر می کنم می شود در مورد «حرفه: خبرنگار»، آنتونیونی کتاب نوشت. در مورد سرگشتگی جک نیکلسون فیلمش و اینکه می خواهد از چیزی که هست بگریزد بدون آنکه بداند آدمی از همه چیز می تواند بگریزد الا از خودش. در مورد زیبایی های فوق العاده ی بصری کار، در مورد آن دو حضور متفاوت زنانه ماریا اشنایدر و جنی روناکره...اما من فقط الان دلم می خواهد به آن سکانس عجیب و غریب لحظه های پایانی فکر کنم که دوربین به سمت پنجره حرکت می کند، پنجره ای با میله های محافظ و دوربین نزدیک می شود و نزدیک تر و باز هم، تا جایی که فکر می کنی از این بیشتر نمی شود و ناگهان به طرزی معجزه اسا دوربین از میان میله ها می گذرد و فضای بیرون دیده می شود این بار بدون میله، بدون بند و تو ناگهان حس آزادی داری، حس رهایی و حس مرگ و چقدر زیبا این همه بدون حتی یک کلمه گفتار یا دیالوگ


سینما یک جور جادو است و سینماگر ساحر، هر کدام تان که شک دارید بنشینید پای تماشای فیلم های میکل آنژ قرن بیستمی ایتالیا، آقای آنتونیونی

Thursday, December 10, 2009

به همین سادگی

آقای ریچارد لینکلیتر، در قبل از غروبش، روح آدمی را جادو می کند. کافی است طعم نشدن و نرسیدن و نبودن را در زندگیت چشیده باشی تا با بسیاری لحظه های فیلم همذات پنداری کنی، اما من قصد ندارم از نشدن، نرسیدن و نبودن بگویم، یادتان هست همان ابتدا سلین چه بی ادا و ساده می اید به کتابخانه ی شکسپیر، بی آنکه تو ی بیننده در آن دم بدانی دیگر هیچ چیز این دو زندگی مانند قبل نخواهد بود یا شاید نخواهد ماند. سلین ساده می آید، نه جستجویی در کار هست و نه تصادفی، سلین می آید بی هیچ حادثه ی خاص باشکوهی که شکوه خود در دل این آمدن است...بعد با خودم فکر کردم، آدم هایی هستند که به همین سادگی می آیند میان زندگیت، بی هیچ اسب سفید یا کفش سیندرلایی. ساده، آرام و به ظاهر بی دلیل می آیند میان زندگیت، می روی میان زندگی شان و دیگر تمام...هیچ چیز جهان بعد از این حضور دنج، مانند قبل نخواهد بود، تو عوض شدی، جهان عوض شده و این همه... به همین سادگی! 

سنجه

آدمی را با تردید هایش باید سنجید، با حیرانی ها و سرگردانی ها...

Wednesday, December 9, 2009

پس از عبور درناها

در دهانم مانده است هنوز


ته مزه ی آفتابی که آن روز


                              حریصانه سر کشیدیم با هم


                              از کاسه ای پر برف


صدایم کن


زمستان نزدیک است...


 


واهه آرمن-  شعر طعم آفتاب- پس از عبور درناها- نشر آهنگ دیگر

Tuesday, December 8, 2009

آرامش در حضور دیگران

 کلمه بازداشت میرحسین رو تکذیب کرده...حالا یه نفس راحت بکشیم تا بعد

سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو

آدمی در رنج دستانش را بهم می مالد و رقص رنج آغاز می شود. رنج از پوست می گذرد، از گوشت و لحظه ی جادویی هست که می نشیند بر استخوان، بر آن سطح سخت... رنج که بر استخوان نشست، شروع سوختن است. می سوزاند هر آنچه را که قبلن درانیده، می دراند هر آنچه را که تا بحال فقط لمس کرده و لمس می کند عمیق ترین فضاهای روح آدمی را، سیاهچال های سرد  تاریک که بی جبر رنج، هرگز شوقی برای کشف شان در نهاد انسان نیست و شگفتا که رهایی راهی جز این ندارد. رنج مبشر رهایی است و من می دانم این سرمای سوزان که حاکم شده بر روحم، رهایم می کند. رنج راوی رمز رهایی است و همین شوق می انگیزد تا در رقصش شریک شوی و بگذاری روحت با رنج برقصد، شاید که آن وقت رنج، گنجت شود!

Monday, December 7, 2009

آداب مه نشینی

غمگینم...نمی دانم چه لجبازی مضحکی دارم با خودم که این وقت ها دلم نمی خواهد بروم سراغ هیچ تسکینی. شاید دارم خودم را تنبیه می کنم، نمی دانم...انگار گیر کرده ام میان هزار‌‌‌‌‌‌‌تو، میان هزارتو بوده ای تا بحال؟ وقت هایی هست که آدم راضی می شود برسد به مرکز و خوراک مینوتور شود اما از این چرخش مدام و تکراری در راهرو های لابیرنت رهایی یابد. گره پشت گره می خورد همه چیز. هیچ چیز لعنتی خدا انگار درست پیش نمی رود و من خیلی خسته ام!


مه نشین شده ام، مه نوردی طاقت می خواهد، طاقتم طاق شده...می گذرد، می دانم اما دانایی همیشه توانایی نیست؛ شاید اصلن برای همین غمگینم!

رفتم

زنی باید باشد که قبل رفتن؛ بشود به او فکر کرد، برایش لوس شد، ازش شنید مراقب باش، برایش قهرمان بازی در آورد...زنی باید باشد که اصلن بشود بخاطرش رفت!

Sunday, December 6, 2009

آن لحظه ی دیگر

هی جرج زیبای من! با آن ژاکت روشن و کراوات تیره! با آن معصومیت حسادت برانگیز! خواستم فقط به بهانه ی تو برای خودم بگویم زیباترین لحظه ی تمام چند ماهه ی گذشته ام آن لحظاتی بود که تو وسط شهر کتاب کامرانیه، با آهنگ فرمان فتحعلیان خیلی نرم و رها، می رقصیدی و زمزمه می کردی؛ یکپارچه شادی بودی، یکپارچه وجد و من شیفته ی سبکباری مسری تو شدم.


غمگین بودم، غمگینم حالا هم...عادت کرده ام به این سقوط های ناگهانی بی بهانه اما هر وقت اندوه می خواهد اختاپوس وار بکشدم پایین و خلاص، یادم می آید که چشم هایت را بسته بودی و در آن میانه زمزمه کنان، زندگی را می رقصیدی...دلم امروز می شد خالی بماند، پرش کردی جرج زیبای من!

Saturday, December 5, 2009

در فاصله ی خوردن یک سیب

 به  سیبم گاز می زنم. آقا نادر ساعت نه اذن حضور فرموده اند. دوستش دارم. میانسال گیلکی دوست داشتنی است که سلمانی مانده و اسیر قرتی فشم شم بازی های، زمانه نشده. پیشش که می روی هنوز ماشین ریش تراش را روی چراغ الکلی ضد عفونی می کند و قیچی و شانه را با یک مناسک معرکه جلوی جشمت در دستشویی غسل می دهد.


ساعت شش بود که رسیدم خانه. تا نه چه باید می کردم؟ یادم امد ظهر سر زده ام به چشمه، چشمه هیچ وقت طالبش را تشنه نمی گذارد. با «یوسف آباد خیابان سی و سوم» آمدم بیرون. شروع کردم به خواندن و در یک شات تمام شد. این پسر، سینا دادخواه را میگویم، می تواند نویسنده ی خوبی شود. تکنیک بلد است و بالاتر از آن قصه گفتن را اما شلاق می خواهد. داستانش نه، خودش. چیزهایی هست در زندگی که نمی شود با خواندن و دیدن و فکر کردن، یاد گرفت. از این جنس نیستند اصلن. فقط باید بابتشان رنج کشید، دل شکست، دل شکاند، جای خالی عزیزی را تجربه کرد، مرگ را، فقدان را، ترس را...هزار نباید واجب دیگر را تا روح آدمی قد بکشد. این فقط هدیه ی زمان است. هدیه ی رقصیدن با رنج. «یوسف آباد خیابان ...» برای سرگرمی خوب بود اما من شرط می بندم اگر نویسنده اش قدر خود را بداند روزی به ادبیات خسته ی این مملکت چیزی درخشان خواهد افزود. پسرک قصه گفتن بلد است و زمان خودش، روحش را با قصه های گفتنی پر می کند.


دو تا دانه انار خریده ام. یادم باشد با این وضع مملکت در فهرست ارزو های ازدواجم اضافه کنم: میوه کم بخورد. می روی توی میوه فروشی و بیرون می آیی درآمد نیم روزت رفته...دو تا دانه انار خوشگل خریده ام و نگذاشتم توی یخچال. از پیش اقا نادر که برگردم، یکیشان را انتخاب می کنم برای امشب. شاید انکه سرخ تر است یا انکه خوش بو تر یا انکه توی دست هایم بیشتر لوندی کند. با انار باید عشق بازی کرد. صرف خوردن حرامش می کند. کم کم وقت بلند شدن است. بروم سمت اقا نادر، قبلش آخرین گازم را به سیبم بزنم و خلاص!

فصلی که ممکن است همین جا تمام شود

نیمه ی اول یک به هیچ باخته ایم. به سپاهان ببازیم لیگ همین جا برایمان تمام شده... از لحاظ حساب کتاب فوتبالی، به نظرم شانس چندانی نداریم، نه صمد تیم جمع کن است نه کل تیم بعد از این چند نتیجه ی افتضاح پشت سر هم روحیه ی جنگاورانه دارد، مگر خدای فوتبال کمکمان کند و الا این فصل همین جا تمام شده...بازی شروع شد، برگردم پشت مانیتور دم بگیرم استقلال حمله، شاید که افاقه کرد

Friday, December 4, 2009

جمعه کار، خر است

آدمی محتاج بطالت است. محتاج اینکه روزی باشد که تا لنگ ظهر بخوابی و بگذاری آفتاب از سر تا پایت را نرم نرم نوازش کند، فیلم ببینی، کتاب بخوانی، خانه را گند برداشته باشد و به هیچ جایت نباشد، عصر بروی قدم بزنی، کمی مزه و خوردنی جور کنی برای بساط شب، اندک اندک می بزنی، شعر بخوانی و بگذاری جهان رنگی شود. این وسط ندانی از جوش می است یا شور شعر، که چند خطی هم خودت زمزمه کنی. مثلن بگویی« جهان/ به چشم های تو محتاج است/ برای عاشق شدن/ به صدایت برای آواز/ و به گیسوانت/ تا از چاه تاریکش بیرون بیاید»...بعد آخر شب راضی برسانی خودت را به تخت و بخوابی تا صبحی که دیگر از بطالت خبری نیست... آدمی به بطالتی که هیچ وقت قدرش را نمی داند محتاج است!


 

Thursday, December 3, 2009

برای بار چهارم بخوان

وجدان اخلاقی انسان نفرینی است که خدایان در برابر بخشیدن حق رویا به او نثار کرده اند.


ویلیام فاکنر- ده گفتگو- احمد پوری- نشر چشمه


پی نوشت: یعنی من انقدر از مصاحبه ی فاکنر خوشم اومده که می خوام برم یه بار دیگه سعی کنم کتاباشو بخونم از بس که هر بار سعی کردم به صفحه ی پنجاه هم نرسیدم. خودش تو همین مصاحبه وقتی ازش می پرسن بعضیا می گن کتاباتون رو ٣ بار خوندن و نفهمیدن،پس چه باید بکنن؟ جواب می ده برن برای بار چهارم بخونن.

کتاب توی تخت

برف آمده، بعد آفتاب شده، بعد هوا جگر است، بعد تو از سر کار جیم زده ای، بعد آمده ای خانه، داری فکر می کنی چرت زدن توی این هوا چه حالی باید بدهد، بعد داری به کتابی فکر می کنی که می خواهی با خودت ببری تو تخت، بعد فکر می کنی آدم رسید به جایی که فقط کتاب برد توی تخت یعنی آژیر قرمز، بعد کلن به به!

Wednesday, December 2, 2009

احتمالن ختم کلام

این که جمع شوید چند نفره؛ یکی تان آدم را حواله کند به تخمکش، آن دیگری بگوید خود نویسنده می داند چکاره ست اما عقایدش را پیچیده لای زرورق، دیگری وقت طلبکار بودن سر صف باشد موقع جواب دادن بگوید مگر من لوترکینگ فمینیسمم که پاسخ بدهم و...حقانیت برایتان ایجاد نمی کند. هیچ دو نفرتان هم انگار هم را قبول ندارید. توافق ندارید بالاخره چه چیزی نگاه جنسیتی هست چه چیزی نه؛ به چه باید اعتراض کرد، به چه نه. از جمله ی «زن شکل مریی جهان است» اوکتاویو پاز بگیر تا بیانیه ی میرحسین موسوی، شما حاضر در صحنه، ذره بین به دست، مشغول کشف نگاه جنسیتی هستید. هر کس هم به تان اعتراض کند برچسب های خوشگل «مردسالار خاک بر سر» را گرفتید دست تان و متناسب با سایز پیشانی طرف می کوبید در محل فوق الذکر. حد تحمل و مداریتان حتی به شوخ طبعی مختصری مثل تیتر سه کلمه ای من هم قد نمی دهد. چنان هم تهاجمی رفتار می کنید که آدم بعد یکبار تجربه ی پرخاشگری جمعیتان دیگر از خیر اظهار نظر بگذرد...این به نظر من کژ رفتاری است!


همیشه فکر می کردم جمهوری اسلامی اپوزیسیونی بار آورده ظرف این سی سال که لنگه ی خودش لاف زن، بی تحمل و مستبد است. آن یکی لااقل در قدرت زور می گوید، این یکی در حضیض ضعف هم طلبکار است. حالا متقاعد شده ام پدرسالاری مزخرف حاکم بر جامعه و این ادعا های زن مدارانه برخی از شما، دو روی یک سکه اند. رفتار حامیانشان هم شبیه هم است. اگر جلوی عربده کشی های آن اولی ایستادن واجب است، تسلیم نسق کشی این دومی نشدن هم لازم است. آدم یا باید بگذرد از این رفتار و چشمش را ببندد و بگوید «بی خیال، به دردسرش نمی ارزد این همه حرص خوردن و جنگ اعصاب» مثل خیلی ها که در این سال ها توصیه می کردند و می کنند به دوری از سیاست و سیاسی نویسی، یا باید فکر کند چرا مانده، چرا نرفته، ایده اش چه بوده و ...بعد باخودش بگوید به جهنم! پای دعوا می ایستم. زین پس در کمال احترام به همه ی آدمها و ایده های برابری خواه، به همه ی آنهایی برای برابری دیه، حق طلاق، ارث، تحصیل، حضانت و هر حق انسانی مشابه دیگری تلاش می کنند؛ هر جا بر بخورم به کجی، راستش می کنم.

Tuesday, December 1, 2009

دست به یقه شده ای تا به حال؟

آدم وسط دعوا احتیاج به نصیحت ندارد عزیز دل، احتیاج به حمایت دارد یا لااقل سکوت. نصیحت مال بعد هاست، مال وقتی که آرام شدی و رنجیده و خشمگین نبودی...آدمی که منم از آدم های عزیز زندگیم میان بلوا، منطق نمی خواهم، همدلی می خواهم. منطق شاید متعلق به زمانی باشد که یقه ای هنوز درانیده نشده، یا شاید متعلق به وقتی که یقه ی پاره ات از خیاطی برگشت و جای پارگی دیگر خیلی به چشم نیامد...اما وقتی یقه به یقه ای در آن میانه، نصیحت آزار دهنده است، برای من آزار دهنده است. وقتی عصبانیم و فکر می کنم همه ی حق نزد من است، هزار کلام منطقی هم بی اثرند، وقتی آرامم و می دانم پرم از کژی، اشاره ای هم کفایت کند شاید برای برگشتن به مسیر درست...حرف درستت را به من وقتی نگو که رگ گردنی شده ام و فکر می کنم مهمل شنیده ام، آن موقع وقت حمایت است نه نصیحت... حرف درست گفتن کافی نیست، وقت درست گفتن هم به اندازه اش مهم است. به نظرم وسط دعوا وقت درست پند و اندرز نیست جان دل!

چماق بدم خدمتتون؟

از خلال کامنت های خانم بهار در پست دور از چشم فمنیست ها:«در ضمن شما خودتان وقتی فمینیست نیستید و وقتی هیچ فعالیتی در زمینه برابری حقوق زن و مرد ندارید، وقتی حتی از فمینیست ها خوشتان هم نمی آید و ....حتی از نزدیک هم در مسایل زنان دستی در آتش ندارید و ... حتی در کلاسهایی شرکت میکنید که نگاه مردسالارانه را ترویج میدهد و راضی هستید و فکر میکنید که این کلاس ها به شما کمک کرده؛ چرا به خودتان اجازه میدهید که در مورد میزان افراط و تفریط نگاه اشان تصمیم بگیرید و نظر بدهید؟؟؟ ...نمیشود که شما یک نفر درست بگویید اما بقیه فمینیستها به خون شما تشنه که؟؟ میشود مثل رابطه ا.ن و جنبش سبز. سبزی ها ازش انتقاد میکنند اما او میگوید شماها برانداز هستید و...مخصوصا که مطالعه چندانی هم در مورد فمینیسم  ندارید. »


رضا کیانیان در کتاب آخرش می گوید« من آموخته ام که از کنار شر لیز بخورم». خوب تمام بحث هایی که در مورد تیتر نوشته ی دو پست قبل به راه افتاد جوری شر بیهوده بود. آن تیتر شوخ طبعانه، تحمل نشد و بلوا شد و فرض کردم شری است که باید از کنارش لیز خورد اما انگار نمی شود. چینی ها مثلی دارند که می گوید «دنبال شر نباید رفت ولی وقتی شر با پای خودش به سراغت می اید از آن نباید گریخت». شده حکایت بنده. به جای هر دفاعی توجه تان را جلب می کنم به همین چند خط بالا که از بین کامنت های خانم بهار دستچین کرده ام و متن کاملش در کامنت های همان پست قابل بررسی است. ایشان بدون انکه مرا دیده، یا حتی سی ثانیه با من صحبت کرده باشند به این نتیجه رسیده اند که من هیچ فعالیتی در زمینه ی برابری ندارم و مردسالارم و خیلی هم شبیه ا.ن رفتار می کنم و مطالعه ی چندانی در مورد فمینیسم ندارم و حتی در کلاس هایی شرکت می کنم که مرد سالاری را ترویج می کند- حدس می زنم منظورشان دوره های یونگ است...فرمایشات ایشان چندان نیاز به پاسخ ندارند اما ظرف نزدیک به پنج سالی که وبلاگ نوشته ام همیشه فرضم با خودم این بوده که زیر بار حرف زور نروم، در برابر کژ رفتاری سکوت نکنم حالا می خواهد انصار حزب الله با چماق زور بگوید یا بعضی حضرات با کلمه...اگر فمینیسم این است که شمایید و شما می گویید، من ترجیح می دهم بایستم این سوی جوی و جورابتان را بادبان کنم. همین و خلاص!


پی نوشت جگر: در راستای رسیدن شاهد از غیب، دوستی به نام سایه برای آن پست کذایی کامنت گذاشته اند:مگه یه زن مراقبت می خواد که عمرتو بذاری پای مراقبت ازش؟...عرض نکردم؟ تحویل گرفتید؟

Monday, November 30, 2009

در مذمت کار

من ذاتن آدم کولی صفت و دربدری هستم. آنقدر به پول نیاز ندارم که بخاطرش سخت کار کنم. به عقیده ی من خیلی جای تاسف است که در دنیا این همه شغل وجود دارد. یکی از غم انگیز ترین چیزها این است که بشر تنها امری را که می تواند به مدت هشت ساعت و هر روز پشت سر هم انجام دهد کار است. انسان نمی تواند هشت ساعت در روز بخورد، هشت ساعت بنوشد و یا هشت ساعت عشق- بازی کند. تنها کاری را که هشت ساعت می تواند بکند کار است. همین مساله است که انسان را و همه را چنین بدبخت و بیچاره ساخته...


ده گفتگو- ویلیام فاکنر- احمد پوری- نشر چشمه

دور از چشم فمنیست ها

یک زمانی کشف و شهود کرده بودم که فقط وقتی می توانم مطمئن باشم عاشق زنی ام که دلم بخواهد عمر بگذارم پای مراقبت از او...امروز به کشفم یک تبصره اضافه کردم: فقط وقتی می توانم از عاشقی مطمئن باشم که نه تنها دلم بخواهد از آن زن مراقبت کنم که به وقت ضعف، دوست داشته باشم با او باشم، که از پرستاری شدن توسط او لذت ببرم. که روی ضعیف مضمحلم را نشانش بدهم و بگذارم تر و خشکم کند.

ننه من غریبم

آدم باید جهت قبله را بلد باشد. حادثه که خبر نمی کند.یکهو دیدی دور از جانتان آدم لازم شد رو به قبله بخوابد که مومن و مسلم از دنیا برود. از صبح همچین حال جگری دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند، هم و غمم شده تشخیص جهت قبله، آن هم با این جان ناقص و جسم علیل. نشد بعد ١۶ آذر اینطوری شویم که افه بیاییم در مبارزه برای آزادی وطن مورد اصابت بسیجی واقع شدیم. حالا به مردم بگوییم چه؟ لعنتی! دردی هم دارم که قابل عرض نیست یعنی آدم در وبلاگی که کلی فیگور روشنفکری از خودش در بکرده نمی شود بیایید بگوید از زمین و هوا دارم شکوفه می زنم. گل به صنوبر چه کرد آقا؟ چه کرد خانم؟ نمی شود گفت که...


خلاصه گشته ام جهت قبله را یافته و سجلدم هم زیر سرم است. حلال بفرمایید اگر به سمع و نظرتان نرسیدم

Sunday, November 29, 2009

جستجوی جاودانگی

از گیلگمش تا اسکندر، اسطوره های مملو از زنان و مردانی است که در طلب جاودانگی به جستجوی چشمه آب حیات برآمدند و عمومن ناکام شدند. اسکندر چشمه را در ظلمات نیافت و گیلگمش، شاه تره ی آبی به سختی یافته را به سهولت با یک اشتباه به ماری باخت. جستجوی جاودانگی انگار جاده ای بن بست است که به هیچ بزرگ ختم می شود.


جوانی بدون جوانی، قصه ی همین جستجو است. اگر فیلم را فقط از منظر کاپولا ببینیم، کما اینکه اکثرن همین کار را کرده ایم، نکته مهمی را از دست می دهیم. تصور کن با دوربین دوچشمی به منظره ای نگاه کنی و اصرار داشته باشی یک چشمت را ببندی؛ سهم آدم اینگونه فقط نیمی از منظره است، جوانی بدون جوانی، فیلم کاپولا ی تنها نیست. در لحظه به لحظه اش خرد میرچا الیاده موج می زند که به آرامی بیننده را با راز بزرگ آشنا می کند. فراموش کردن نقش الیاده در هنگام دیدن فیلم باعث سرخوردگی خواهد بود چون جوانی بدون جوانی مانند هر اثر هنری مبتنی بر رمز و نماد، زنی ابوالهول وار است که فقط با رمز گشایی از معمای طرح شده اش اذن هماغوشی به جوینده می دهد و معمای بزرگ جوانی بدون جوانی، جاودانگی است.


دومینیک به ضرب صاعقه می میرد و به دنیا می آید. انگار آذرخش، صلیب دومینیک است و بخارست جلجتایش. مانند مسیح که روی صلیب مرد تا به ملکوت پدر مشرف شود، دومینیک نیز پس از تجربه ی آذرخش، از نو انگار متولد می شود: جوان و رعنا بی آنکه پیر شدنی در کار باشد. نفرین جاودانگی به جریان افتاده است. کارل گوستاو یونگ، حوزه ی ناخوداگاه جمعی را آن بخش از روان می داند که حاوی همه ی چیزهایی است که ما برای شدن به آن محتاجیم، همه ی دانش و تجارب بشری، حوزه ی بی زمان جاودانه. حضور در چنین فضایی است که باعث می شود دومینیک به تمام زبان های باستانی بشری مسلط باشد ، پیر نشود و حتی عشق رویایی اش، نمادی برای آنیمای مردانه را، بیابد و زمانی را با او زندگی کند. به ظاهر همه چیز روبراه است اما در واقع چیزی جایی غلط است. دومینیک مانند گیلگمش و اسکندر راه را اشتباه رفته و تحت تاثیر همزاد مرموزش، با همین هیبت فیزیکی در جستجوی جاودانگی است.


 کمپبل اسطوره شناس یادمان می دهد میل به جاودانگی وترس از فنا شدن عمیق ترین خواسته و ترس بشری اند. او همچنین تاکید می کند تمام ادیان و مذاهب نوعی جاودانگی را به راست کیشان وعده داده اند اما این جاودانگی نه جسمانی که جایی در عمق روان انسانی در انتظار جویندگان است. نیروانای بودا و ملکوت پدر نه در آسمان که در عمق روان آدمی اند. با این تفسیر سالک به زودی می آموزد و می پذیرد که همزمان در دو جهان حاضر است: جهان فانی مادی و جهان جاودانه ی معنوی. سالک تا خود را از توهم جاودانگی فیزیکی رها نکند امکان نیل به آن هیچ بزرگ درونی را، که همه چیز از آن زاده می شود، ندارد. این اتفاق برای دومینیک وقتی رخ می دهد که تصویر همزاد خویش را در آیینه با میل خویش ویران می کند. انگار از جاودانگی فیزیکی دست می شوید و می پذیرد تا تن اش فنا شود، پیر و فرتوت، به یمن سرما جان بسپرد تا جاودانگی را آنجا که باید بیابد. گل سرخ سوم، پاداش انجام صحیح مراسم قربانی است!


جوانی بدون جوانی را نباید به شکل یک فیلم ساده دید. از دست دادن نماد ها موجب  فقدان لذت است و فقدان لذت، موجب گم شدن در هزارتوی زیبایی که الیاده و کاپولا برایمان ساخته اند. فیلم تنها وقتی برایت آغوش می گشاید که تو کفایت خود را در رمز گشایی از نماد ها ابتدا ثابت کرده باشی...شاید باید یکبار دیگر جوانی بدون جوانی را با درک نماد ها از نو دید

سرود ستایش ویرانی

بغض حسرت


با نوازش نگاهت


آشکارا اشک


زمین


زمان


زندگی


وزش ویرانی


 


بغض حسرت


در پناه لبهایت


لاک لبخند 


زمین


زمان


زندگی


نفسی آسوده


...


من همدم ویرانی

Saturday, November 28, 2009

از دلتنگی ها

بعضی وقت ها آدم دلش برای دوستت دارم گفتن تنگ می شود

Friday, November 27, 2009

صدای مرغ دریایی

مثل نقاهت پس از بیماری، سکوت بعد از توفان...خوب است آدمی میان کسانی باشد که دوستش دارند


 

Thursday, November 26, 2009

عربده که هیچ، عر عر هم نمی شود کرد

یعنی آدم احتیاج دارد یک وقت هایی سر آدم عزیزه زندگیش عربده بکشد: خفه شو، دست از سرم بردار، تنهام بذار لعنتی...بعد اوج تراژدی شاید هم کمدی در این است که عمومن در چنین لحظات تاریخی، آدم عزیزه ای در کار نیست...یعنی فکر کنم حتی نمی شود فریاد زد، چیزی را خراب کرد، چیزی که بشود بعد به تلاش برای بازسازیش دلخوش بود برای خلق معنا...هیچ وقت در زندگیم این همه وسوسه رها کردن و گم و گور شدن نداشته ام!

رستاخیز هانیبال

روزهایی هستند که مزخرفند. روزهایی هستند که غمگینند. روزهایی هستند که آدم در آستانه ی جنون است و ...روزهایی هم هستند که مثل امروز که ورای همه ی اینهاست. روزهایی که آدم کشتن نه، فقط مثل یک قاتل زنجیره ای عمل کردن آدم را آرام می کند. هانیبال لکتر درونم، فعال شده در حد بنز!

Wednesday, November 25, 2009

افسردگی

فکر کنم بهتر است دست از انکار بردارم: افسرده ام. این نیاز شدید به تنهایی، خواب های طولانی که مانند گریزگاه عمل می کنند، خوردن دیوانه وار که رسمن نمی شود جلویش را گرفت...افسرده ام، حالا شکلش با همیشه فرق می کند لحظه های معدودی خیلی پر انرژیم و زمان هایی طولانی ته چاه بابل! 


یونگین ها افسردگی را هدیه می دانند. هدیه ای که از دلش برکت زاده می شود اگر و فقط اگر سیکل به درستی طی شود. قدم اول همین جایی است که من حالا ایستاده ام. افسردگی را انکار نکنید و مهمتر از آن از افسردگی تان شرمسار نباشید. فرهنگ غالب پدرسالار افراد جامعه را فقط وقتی مشغول فعالیت آشکار هستند می پذیرد و تحسین می کند. درونگرایی مزمن افسردگی، یکی از ارکان تولید این سیستم پدرسالار سرمایه مدار را از کار می اندازد پس تقبیح می شود. ما خیلی وقت ها ناخوداگاه این فشار بیرونی را درونی می کنیم و با افسرده بودنمان مانند یک رسوایی شرم آور که باید انکار شود روبرو می شویم!


گام بعدی بودن با رنج است. ندویم سمت قرص های مثلن نجات دهنده یا کلاس ورزش یا مهمانی و شلوغی تا از افسردگی مان و در واقع از خودمان فرار کنیم. به عنوان آدمی که سوابق درخشانی در فرار دارد به شما اطمینان می دهم آدم هر چه کند نمی تواند از خودش بگریزد. بعد از همزیستی با رنج وقت جستجو است که اصلن چرا من این پایینم؟ بعضی وقت ها دلیل افسردگی مشخص است: فقدانی رخ داده، ترک شده ایم یا ورشکست یا...اما خیلی از اوقات ما دقیقن نمی دانیم برای چه در چاهیم؟ جستجوی صادقانه این امر توام با انجام تمریناتی مثل گفتگو با کودک افسرده درون، اظهار رنج ناشی از افسردگی با نوشتن یا نقاشی، به این مرحله کمک می کنند.


آخرین مرحله سیکل افسردگی یافتن راه حلی برای بالا آمدن است. وقتی رنج را پذیرفتی، دانستی این رنج چرا و چگونه به تو تحمیل شده، می شود راه حلی یافت. شاید ما باید توقعاتمان از خود و دنیا را معقول و سازگارتر با آنچه که هستیم نه آنکه می خواهیم باشیم تنظیم کنیم. شاید باید سهم خودمان از شکست ها و ناکامی ها را بپذیریم و دست از متهم کردن دیگران برداریم. شاید قرار است مرزهای دنیای امن ما ویران شود تا دنیایی جدید با گستره وسیع تر جایگزین آن گردد...می روم سراغ افسردگی ام، شاید که از دلش امیرحسین بهتری متولد شد!

از عشق و اضطراب

-جورج پلیمبتون: آیا ثبات عاطفی برای نوشتن لازم است؟ شما خود زمانی به من گفتید که تنها وقتی می توانید خوب بنویسید که عاشق باشید. می توانید کمی بیشتر درباره این مساله توضیح دهید؟


- ارنست همینگوی: عجب سوالی. هر زمانی که مردم آدم را تنها بگذارند و مزاحم نشوند می شود نوشت... اما قطعن بهترین اثر وقتی آفریده می شود که انسان عاشق باشد. اگر برایتان مساله ای نیست بیشتر از این نمی خواهم موضوع را بشکافم


-ج.پ: درباره ی تامین مالی چه می گویید؟می تواند به عنوان یک عامل تعیین کننده در خوب نوشتن به حساب آید؟


-ارنست همینگوی: اگر زودتر، یعنی زمانی که انسان هم زندگی را و هم نوشتن را دوست دارد این امنیت برقرار شود می تواند جلوی بسیاری از وسوسه ها را بگیرد. اما زمانی که نوشتن به صورت اساسی ترین کار و بزرگترین لذت در بیاید فقط مرگ قادر است آن را متوقف کند. تامین مادی کمک بزرگی است که انسان را از اضطراب ها دور نگه می دارد. اضطراب توانایی نوشتن را نابود می کند...اضطراب به مغز آدم حمله می کند و اندوخته های آن را نابود می سازد


 


ده گفتگو- ترجمه احمد پوری- نشر چشمه

Tuesday, November 24, 2009

برای تو که برگزیده ای

می دانی، یادت مانده که بار ها برایت به زمزمه گفتم ببین بانو طاقت بیاور، هیچ کسوف لامذهبی در حوالی ما ماندنی نیست، روزی در همین نزدیکی لبخند تو و خورشید همزمان طلوع خواهند کرد؛ افتاب، جهان خدا را روشن می کند و لبخندت دلی را، تاب بیاور سین بانو...می دانم به یادت مانده و نمی دانی خودم هر بار به گفتن همین یکی دو جمله ی ساده چقدر محتاج بودم تا باور کنم روزی در همین نزدیکی خورشید باز طلوع می کند و دلم به لبخندی شاد خواهد شد. از همین روست که هیچ وقت شاید نشود فهمید کدام ما در تاریک ترین روزهای آن دیگری بیشتر دستگیر و مرهم بود... رفاقت شاید همین باشد.


تولدت هزار هزار بار مبارک، دور نزدیک، خواهر خنده خوشی ناخوشی...تولدت هزار هزار بار مبارک!  

Monday, November 23, 2009

از نظربازی ما

لازم نیست دنیا دیده باشد


همین که تو را خوب ببیند


دنیایی را دیده است


از ملیون ها سنگ همرنگ


که در بستر رودخانه بر هم می غلتند


فقط سنگی که نگاه ما بر آن می افتد


زیبا می شود


تلفن را بردار


شماره اش را بگیر


و ماموریت کشف خود را


در شلوغ ترین ایستگاه شهر


به او واگذار کن


از هزاران زنی که فردا


پیاده می شوند از قطار


یکی زیبا


و مابقی مسافرند


 


عباس صفاری- کبریت خیس

بچه های دوشنبه

بدون اغراق شاید مهمترین اتفاق زندگی من در یک سال گذشته، بازخوانی کتاب «قهرمان هزار چهره» ی جوزف کمپبل بود. تاثیرش را شاید نشود شرح داد اما واقعن جاهایی مثل معجزه بود. من ذاتن آدم معنوی هستم و حس خوشبختی برایم با طی طیریق معنوی به هم گره خورده است. مسیر معنویت چنان متولیان باطلی در این سال ها داشت که گم شدن در راه برای چو منی اجتناب ناپذیر بود. کمپبل کمکم کرد از دور باطل خارج شوم و نگاهم به جهان معنا کمی عمق یافت. بعد روزی دیدم آن آموزه های معنوی چقدر در زندگی روزمره کاربرد دارد، در نوشتن، گفتن، زیستن ... می توانم بگویم کمپبل بزرگترین معلم تمام زندگیم تا این روز بوده و من به تمامی مدیون خرد این مرد هستم.


اما این همه ی حقیقت نیست. دوباره خواندن کمپبل هدیه ای بود که تعدادی از دوستانم ناخوداگاه در دامانم نهادند. بچه هی دوشنبه فرصتی به من دادند، با صبوری و مهربانیشان، که من کمپبل را نه فقط با خواندن که با گفتن درک کنم. بعضی هایتان اینجا را می خوانید، خیلی هایتان نه، اما من دلم خواست حتمن بابت این اتفاق مبارک تشکر کنم از یکایک ‌تان و بگویم چقدر دوست تان دارم و چقدر ممنون همه ی شما هستم.

Sunday, November 22, 2009

در آن دور دست بعید

شب هایی هستند که حتمن باید با زن سر شوند و بگذرند: با شور، خواهش، تب...شب هایی هستند که حتمن باید با شعر سر شوند تا بگذرند: با شاملو ، سایه، مولانا...شب های کم شماری هم هستند که چنان آدم بی طاقت خودش می شود که فقط با الهی نامه، با مناجات نامه، با فیه مافیه می شود دوام آورد...حالم، حال همین شبهاست!

تجارت خارجی

عصر یک خری از کره ی جنوبی قرار است بیاید اینجا با ما مذاکره کند تا ما افتخار تامین کالایمان را به ایشان محول کنیم. صبح چسان فسان فرمودیم. پیرهن و کت دلبری مان را پوشیدیم و من باب مزید کلاس با آژانس آمدیم شرکت. ظهر طرف واسطه ی فی مابین، تماس گرفته می گوید «من دارم مرخصی می گیرم می روم خانه که خودم را آماده کنم.» از همان موقع خوف مرا فرا گرفته که طرف دقیقن دارد برای چه چیزی خودش را آماده می کند؟ مگر چه خبر است؟ این کره ای ها مگر چکار می کنند با آدم؟ هوا هم که لامذهب هوای ازاله ب.ک.ا.ر.ت و ل.و.ا.ط و این جور چیزهاست...اعصاب برای ادم نمی گذارند که، کاش خاکمال می آمدم شرکت. این ناموس پرستی هم در هزاره سوم دست و پاگیر ما شده به روح امام قسم!

Saturday, November 21, 2009

همچنان از گدار

حکومت ها هیچ وقت عاشق نمی شن...حکومت عمیق ترین تضاد رو با مفهوم عشق داره.


ژان لوک گدار

اینم یه جورشه

رابطه ی عاشقانه چهار مرحله دارد: آشنایی، عشق، جدایی، ملاقات دوباره


ژان لوک گدار

Friday, November 20, 2009

یادگار یک شب خوش

به تعداد انگشت های یک دست شاید باشند آدم هایی که رنجشان ویرانم می کند، شادی‌شان آبادم...آباد آبادم حالا...زهی عشق...

Thursday, November 19, 2009

سامورایی تنها

آدم های تنها، ذاتشان تنهاست، تنهایی آنها به تعداد معاشران و آشنایانشان ربطی پیدا نمی کند. میان جمع هم که باشند تنهایند؛ اصلن بعد از یک دوران آزمون و خطا عمومن می گردند دنبال آدم ها و جمع هایی که بتوانند کنارشان و بین شان تنها باشند.


مثل کوسه اند آدم های تنها. بی قرار و یکه ، مدام از سویی به سوی دیگر می روند. ذهنشان سیال تر از آن است که یکجا بند شوند و آرام بگیرند. آرامش شان احتمالن مرگ است. آن سکوت سیاه سرخوش. آدم های تنها برای همین مرگ را مانند هدیه می پذیرند. آخرین راه حل همیشه شان است. به فیلم های وسترن کلاسیک نگاه کنید: آن قهرمان عمومن تنها، چطور انگار فقط وقتی با مرگ می رقصد به آرامش می رسد؟


سامورایی ژان پیر ملویل، به نظرم فیلمی در ستایش تنهایی و تنهایان است. من می گویم ستایش شما خطابش کنید مرثیه، این یک جا لااقل فرق چندانی نمی کنند این دو. بی قراری آلن دلون در تمام طول فیلم مرا یاد همان کوسه ی تکروی تنها انداخت که هرگز هیچ جا آرامش نمی یابد و بند نمی شود مگر در حضور مرگ، مگر در همان لحظه ی بی بدیل پایان که، با اسلحه ی خالی، مرگ را در آغوش می گیرد تا ثابت کند، هرگز نمی بازد...آدم های تنها هرگز شکست نمی خورند، مگر از خودشان و همین تراژدی زندگی شان می شود، تراژدی تنهایی!

برای اینکه یادم بماند

روزی روزگاری از این تونل مخوف که بیرون آمدیم و آدم توانست هر چه دل تنگش می خواهد بنویسد من از دکتر روح‌الامینی، مشاور مخصوص سردار دلاور محسن رضایی، خیلی می نویسم. قول می دهم به خودم که بنویسم...به روح محسن روح‌الامینی و رامین پوراندرجانی قسم من این آدم را می نویسم. فقط این طوری است که شاید بتوانم بفهمم چطور انسانی می تواند این همه...

سوته دلان

فکر می کنم ما کم از سوته دلان گفتیم و نوشتیم. هر بار هم که نوشتیم رفتیم سراغ دیالوگ. سراغ: تو خودت روضه ای فقط گریه کن نداری یا همه ی عمر دیر رسیدیم یا بلا روزگاریه عاشقیت...سوته دلان اما ورای دیالوگ هایی که برای یک عمر چراغی مانا در دل آدم روشن می کنند به نظرم نقشه راهی معرکه برای درک فضای عاشقیت است. آن تضاد نفس گیر بین میرزا حبیب و مجید، بین کله لواشی ها و کله سنگکی ها، بین عقل و جنون...ندیدم یا نخواندم کسی بین این دو شیوه و رسم زندگی نوشته باشد.


فکر می کنم شاید سوته دلان را باز و باز دیدن و اینبار به جای دیالوگ، به قصه دل دادن به درد این روزهایم بخورد!


پی نوشت بی ربط: کسی هست میان شما که بداند جاده  کورمک‌کارتی به فارسی ترجمه شده؟ اگر شده ترجمه اش خوب است؟

Wednesday, November 18, 2009

پراگ- تهران

عکس ها را یک به یک می بینم. تصاویر ملتی که بپا خاست تا علیه تسلط نفرت انگیز یک ایدئولوژی که به بهانه ساخت بهشتی آرمانی، جهنمی کم نظیر روی زمین خدا ساخته بود، از حق خود برای زندگی آنگونه که می خواهد دفاع کند.


عکس های پراگ امروز ما را دلگرم می کند که تاریکی، رفتنی است. عکس های تهران کی در سالیانی دیگر، دل مردمانی غمگین اما امیدوار را، به یافتن نور زندگی مومن خواهد ساخت؟

Tuesday, November 17, 2009

با گریه کنم‌‌هایت

آغاز دست های تو بود


با گریه کنم‌هایت


کنار ویرانی کلمات


و انحنای تن حوا


میعادگاه تنفس و گاه بود و خواهش دست


بر خیس می باردم‌هایم


نگاه کن به آب و این خلوت آبی


گیاه شیشه ترین و این ماه پوشیده


پیراهن تشنج من


و عشق که می گذرد با پاهای گناه


از می گذری‌هایم


که من از شاید آمده ام


که تو از هرگز من


با دست‌هایت آمده ای


و لیوانی پر از موسیقی


تا می شنوم‌هایت


بیژن نجدی- خواهران این تابستان- نشر ماه ریز

منزویم و از انزوای خویش دلشادم

حال وبلاگ صاحاب خوب است. غصه دار یا افسرده نیست، فقط انزوایش می آید. نمی داند چقدر در این حال می ماند و اصلن اوضاع احوال چطور خواهد بود فقط می داند به شدت محتاج تنهایی است و حرف زدنش نمی آید، نوشتنش هم ایضن...گفتم اسباب نگرانی و تفسیر و غیره و ذلک دوستان نشوم... ارادتمند همگی!

Monday, November 16, 2009

بهترین دفاع، حمله است

رسالت زندگی آقای میم، منم. ایشان حدود دو سال است که کار و زندگی و احتمالن چیز های دیگرش را گذاشته کنار و دارد سعی می کند بنده را از حالت نفرت انگیز تجرد خارج و به دنیای شیرین تاهل وارد نماید. به صورت فصلی، ایشان طی تماسی دشمن شکن با بنده تاکید می فرمایند بانوی مومنه ی پاکیزه خوی و خوبرویی را برای اینجانب در نظر گرفته اند و حیف است کلن مال به این خوبی روی زمین بماند و قس علیهذا...ایشان جدای از ممارست ستودنی در امر شریف ترویج تزویج، بسیار خلاق نیز بوده و هر بار از تاکتیک های نوین و کارامدی برای تحریک و تشویق این حقیر بهره می برد. در آخرین دور گفتگو ها که دقایقی پیش پایان پذیرفت آقای میم پس از تشریح منو و شنیدن جواب همیشگی بنده، به سرعت دست به تهاجم زده فرمودند غم خاصی در صورت پدرم من به چشم می آید که حاصل عدم ازدواج بنده و آن خواهر احتمالن گیس بریده ام می باشد. بعد از مواجهه با تکذیب اینجانب که تاکید کردم اندوه ابوی بازتابی از نگرانی برای گرمایش کره زمین و رسالت زیست محیطی ایشان است، آقای میم به سرعت بازی را از عمق به جناحین کشانده و با سانتر روی تیر دو، فرمودند اگر خواهر و برادر محترم بنده ازدواج نمی کنند تقصیر من است چون به احترام شخص بنده دست روی دست گذاشته و نمی خواهند پیشدستی نمایند. اقرار می کنم برای لحظاتی مرعوب این تغییر تاکتیک گشته، از بازی خارج شدم اما به سرعت با استعانت از خداوند متعال و با شعار یا حسین میرحسین پاتک کرده، عرض نمودم اولن اخوی تا آنجا که من مطلعم نات آنلی که دست روی جایی نگذاشته، بات آلسو نصف فامیل دارند به عنوان ترمز دستی عمل می کنند که ایشان پای مبارکش را از روی گاز بردارد ثانین من بارها به صورت اشک در چشم برای همشیره مکرمه توضیح داده ام که همان ازدواج ظفر نمون سال ٧٨ بنده را در حکم مجوز ازدواج خود تلقی فرموده و اینگونه بپندارند که من کارت خویش را بازی نموده و از این ورطه رخت خویش بیرون کشیده ام. این جملات طلایی تاثر و فضایی روحانی بر مکالمه مستولی نمود تا آنجا که آقای میم با فراموش کردن بانوی مومنه ای که برای من رزرو کرده بود از بنده قول گرفت مکرر خواهرم را نصیحت کنم تا دست از خیره سری برداشته با تقدیم یک نوه به فامیل، جمع کثیری را از اندوه نجات دهد. فقط من یادم رفت از آقای میم استعلام کنم اصل بر ازدواج است یا نوه، من باب آزمودن راه حل هایی چون مریم مقدس و اینها...حالا دارم با خودم فکر می کنم اینبار به جای صبوری تا تلفن بعدی آقای میم بگذارم خودم چند هفته ی دیگر با ایشان تماس بگیرم و قبل از شنیدن جمله ی کلیشه ای« هنوز ازدواج نکردی پسرم؟ تاهل عالمی داره» بپرسم« هنوز زنتو طلاق ندادی میم جان؟ تجرد عالمی داره ها»...به خدا !

برهنگی با کلمات

انقدر بی قرارم که می توانم آدم بکشم...شاید هم خودم را. می دانم چه مرگم است. نزدیک یکسال گذشته و من هنوز آماده نوشتن قصه رفتن تو نیستم. می دانی آدم هایی هستند در زندگی که هر چه کنی هر گز او نمی شوند؛ تظاهر بی فایده است، آنها همیشه تو باقی می مانند... حالا تنها درمانی که مانده برایم، برهنه شدن به مدد کلمات است، شاید که بشوی سوم شخص غایب...برای همین است که این همه بی قرارم، متوسل به هر بهانه ای برای ننوشتن اما من تصمیم گرفته ام به هر قیمتی، به هر قیمتی بنویسمت و خلاص... بنویسمش و خلاص!

تن آدمی شریف است

رسد آدمی به جایی که ناگهان دریابد تنش دیگر پا به پای خریت های دلش نمی دود. یعنی یک زمانی اگر می شد شب را تا به صبح بیدار بود و یا چند روز چیزی نخورد یا تن به هم-آ-غوشی داد بی حساب، حالا دیگر نمی شود. از نشانه های بالا رفتن سن است لابد که مدام حس می کنی تنت، حالا مراقبت لازم دارد و ملاطفت. دیگر وقت چریک بازی و پارتیزانی زندگی کردنش نیست. دیگر...

Sunday, November 15, 2009

سینما، سینماست

...برای بخش اعظم سینما رو ها در سرتاسر جهان، ظاهرا زیبایی شناسی تلویزیون دارد جایگزین زیبایی شناسی سینما می شود. خوب باید دید تلویزیون را چه کسی و در چه شرایطی اختراع کرد؟ ظهورتلویزیون همزمان با شروع سینمای ناطق بود. در زمانی که دولت ها نیمه آگاهانه در این فکر بودند که قدرت باور ناکردنی سینمای صامت را، که برخلاف نقاشی بلافاصله با استقبال عموم روبرو شده بود، به نحوی مهار کنند. نقاشی های رامبراند و موسیقی موتسارت از حمایت های مالی شاهان و امیران برخوردار بودند اما این توده های مردم بودند که خیلی تند و سریع از سینما حمایت کردند...تلویزیون آنقدر کوچولوست که ترس ندارد، آدم مجبور است خیلی نزدیک به صفحه ی تلویزیون بنشیند. حال آنکه در سینما تصویر بزرگ است و ترسناک، و آدم آن را از فاصله ای دور تماشا می کند. امروز گویا وضعیت به صورتی در آمده که مردم ترجیح می دهند تصویر کوچکی را از نزدیک تماشا کنند تا تصویر بزرگی را از دور...


ژان لوک گدار- مجله ی فیلم-ویژه ی پاییز- وازریک درساهاکیان

سویی که دلخواه اوست

وقتی می نویسی نخست تو خدای شخصیت هایی هستی که خلق کرده ای. به میل تو می چرخند و می روند و زندگی می کنند. بعد کم کم، راه را اگر درست رفته باشی، آدم های قصه ات عصیان می کنند: جایی که می خواهی بروند، می مانند؛ جایی که می خواهی بخندند، اشک می ریزند و... آدم های قصه ات از جایی خودشان را به توی نویسنده تحمیل می کنند. دیگر تو قادر مطلق نیستی...مانده ام نازنین! آخر این قصه، تو واقعن می روی؟

از خطوط قرمز

مرزی هست که برایم جدی است: آگاهانه صدمه نزن، آگاهانه صدمه نخور. قربانی نشو، قربانی نکن...بعد یک وقت هایی رعایت این مرز خیلی خیلی سخت و دشوار است به خدا!

نگاه جنثیطی

دیشب که شرح ملاقات آقایان موسوی و کروبی را خواندم رسیدم به جمله ی خشونت علیه زنان بر خلاف سنت های این سرزمین و اینها، با خودم گفتم یا حضرت عباس! بدبخت شدیم رفت پی کارش. حالا فمنیست های عزیز جوراب حضرات رو بادبون می کنن که «مگه زن چشه؟ مگه زن با مرد چه فرقی داره که فقط باید خشونت علیه زنان محکوم بشه؟ تازه مگه کم خشونت کردین تا حالا علیه زنان؟ مگه....»


آقایان رهبران جنبش مفخم سبز! سر جدتان حواستان را جمع کنید. یعنی وقتی فارس و کیهان و انجمن بسیجیان دارقوز اباد سفلی به شما بد وبیراه می گویند من یکی بلدم سینه سپر کنم و جواب بدهم و اینها، اما به روح همان امام قسم وقتی با فمنیست جماعت طرف می شوید، زهره شیر می خواهد بحث کردن. سرتان نیامده نمی دانید. جان هر کسی دست دارید ما را با شیر اوژنان جنبش زنوری در نیاندازید که تهش تنها می مانید...از من گفتن!

Saturday, November 14, 2009

غارنشینی

آدمی که منم یک وقت هایی همه چیز را رها می کند و می گذارد کارد به استخوان برسد. وقتی رسید به یک قدمی فروپاشی دایمی، برای لحظه ای می ایستد، با رضایت به اطراف می نگرد، به هر آنچه که ویران شده و فراتر، هر آنچه عاطل مانده...بعد دستی به سبیل نداشته اش می کشد و می رود داخل غارش. سخت می گیرد به خودش، سخت می گیرد به خودش، بابت تمام ویرانگری ها مثل یک مازوخیست حرفه ای خود را تنبیه می کند بعد از غار می اید بیرون و تلاش می کند هر آنچه که ویران شده همه را یکجا از نو بسازد که خوب بدیهی است نمی شود. پس دوباره ساختن را رها می کند، دو تا و نصفی خشت که روی هم گذاشته باز ویران می کند، به غار می رود، تنبیه می شود، بیرون می اید، باز نمی شود، باز ویران...غار...تنبیه...تلاش...ناکامی...خرابی...


دقیقن حس می کنم بعد از یک دوره بطالت بی هوده و ویرانی، می خواهم بروم توی غار و این دفعه با خودم قرار گذاشته ام بیرون که آمدم دیگر فراموش کنم نیچه مرا دید و گفت ابرمرد. یعنی باور کنم یک آدم معمولیم با همه ناتوانی های آدمیان؛ شاید که برای بار نخست در همه ی عمرم این چرخه ویرانگر متوقف شد!

Friday, November 13, 2009

در حسرت مهتاب

دلم تنگ می شود گاهی. مثلن وقتی ابی می خواند « دچار سحر عشق تو، در حال زیبا شدنم»...تازگی ها «بانوی موسیقی و گل» را که می شنوم دلم برای کسی تنگ نمی شود جز خودم، جز خودی که انگار جایی در مه گم شد.

حالا که می آیی

ایستاده بودم بیرون، منتظر خبری از تو. گفتی که سوار هواپیما شدی، خیالم راحت شد که دیگر مسافر استانبولی و راه افتادم. بعد ناگهان حس تنهایی کردم، حس ناامنی، مثل روزی که در آن بهمن سرد هفتاد و چهار با هم آمدیم تهران ، شما برگشتید و من در آستانه در، زور زدم که اشک نریزم و بگویم نمی خواهم بمانم، مرا هم ببرید.


اصلن وقتی نیستی آدم تنهاست، بی خود است، کسی نیست که بشود شب به او زنگ زد و رفاقت تقسیم کرد، جهان بد خالی می شود...چه خوب که عمر سفر کوتاه است!

Thursday, November 12, 2009

میزان الحراره ی بلوغ

آدم ها را بهتر است موقع فارغ شدن شناخت. اینکه چقدر رعایت حرمت دل و تن خودشان را می کنند، چقدر درک می کنند تمام شدن را، چقدر سعی می کنند تا آنجا که از دستشان بر می آید بار روی دوش طرف مقابل نگذارند، یادشان مانده که مسوول دل و رابطه و زندگیشان، خودشانند نه هیچکس دیگر. چقدر یادشان هست که حرف هایی مثل همیشه دوستم داشته باش یا هیچ وقت تنهایم نگذار مثل باد هوا گذرایند که...


آدم ها را موقع تمام کردن یک رابطه یک عاشقی باید شناخت. باید دید حریم نگه می دارند؟ راز های رابطه را به رغم پایان مثلن تلخش توی دلشان محفوظ حفظ می کنند؟ نه تنها راجع به آدم آن سوی رابطه بد نمی گویند که جلوی بد گفتن از او می ایستند؟ آتشی را که در آن سوخته اند سرد نمی کنند؟ از خودشان می گذرند، از حقشان برای گلایه، برای ابراز خشم تا جهان برای آدمی که دوستش داشته اند آسان تر شود؟


به نظرم تصویری که آدم ها از خودشان نشان می دهند موقع تمام شدن رابطه مثل نتیجه یک آزمایش پزشکی است که میزان بلوغ فرد را نشان می دهد.

Wednesday, November 11, 2009

از استوا تا گرینویچ

آدم هایی هستند که مثل نصف النهارند. زمان برایشان معنا دارد. بی قرارند. صعود و نزول دارند. آدم یکجا بند شدن نیستند، آدم ماندن، آدم تحمل... آدم های رفتنند


آدم های دیگری هستند که مثل مدارند. رها و یله و غوطه ور در نوعی توهم جاودانگی ... دور خودشان می گردند و خوشند. می دانی همیشه کجا می شود پیدایشان کرد. آدم سکون و صبرند...آدم های ماندنند.


بعد نمی دانم چه کسی این شوخی را باب کرد بین مدار ها و نصف النهار ها که مدام عاشق هم می شوند. جایی روزی هر نصف النهاری، مداری را قطع می کند. یکبار در صعودش و یکبار در نزولش. یکبار دل می دهد و یکبار دل می برّد. عاشق می شود و فارغ...بعد نصف النهار ها می روند سی خودشان. تجربه می کنند مدار های دیگر را قطع می کنند. بالا و پایین می شوند. اما مدار ها همیشه در حسرت نصف النهاری که روزی دلشان را برده با زمان صبوری می کنند، نصف النهار های دیگر را هم می بینند اما همیشه در حسرت نخستین دیدار، نخستین بوسه، نخستین هم- آ-غوشیند


شب های بلوبری من...قصه ی یک مدار است و یک نصف النهار. مابقی حرف ها همه بهانه است

در ستایش دایی جان ناپلئون

کمتر کسی از میان شماست که بداند حمله ی اعراب به ایران نتیجه ی توطئه هماهنگ سر چارلز ناکس رییس کمپانی نفتی بی پی و داریوس جدبرگ افسر ارشد اینتلیجنت سرویس در خاورمیانه بوده است. طبق اسناد یک لژ فراماسونری در قاهره، جدبرگ با پرداخت سه میلیون دلار به سعدوقاص او را راضی کرد به امپراتوری ساسانی حمله کند و ایران را تحت تسلط حکومت تازیان قرار دهد. سعد وقاص در این حمله از همراهی خالد بن ولید برخوردار بود که این دومی از سوی سر چارلز شستشوی ایدئولوژیک شده بود و ...این تازه اول افشاگری است. طمع به منابع نفتی ایران جان اوبی مایکل رییس انیستیتو تحقیق و توسعه در لانگلی ویرجینیا را واداشت تا با پرداخت مبالغ هنگفتی وجه نقد چنگیز خان را چنان تطمیع کند که به فرمان او مغول های عزیز سر خر را کج کرده به خواست آمریکایی ها به ایران حمله ور شوند و قتل و غارت به راه بیاندازند. هدف مستر اوبی مایکل از طراحی این حمله رقابت با انگلیسی ها بود که توسط اعراب بر منابع نفتی ایران چنگ انداخته بودند. بدینسان جنگ نفت در ایران قرن ها قبل از اختراع نخستین موتور نفت سوز آغاز شده بود!


دیدید عزیزان من؟ دیدید غافلید و بی خود می روید توی خیابان و فریاد می زنید رای منو پس بده؟ بیهوده باتوم می خورید و دل خون می کنید؟ همانگونه در قبل آمد بنا به اسناد فراماسونری لژ قاهره، سرنوشت ایران تا شانزده قرن دیگر هم مشخص است و اتفاقات همانطور که انگلیس و امریکا و فراماسون ها و زرسالاران و صهیونیست ها و اینها طراحی کرده اند طابق النعل بالنعل رخ خواهد داد. اصلن همین انقلاب ۵٧، شاه با قدرت های جهانی درافتاد ناگهان کسی در گوادالوپ دکمه قرمزه را فشار داد و ملت به صورت الینه و مسخ به خیابان امدند و گفتند مرگ بر شاه. نمی دانید بدانید همین بلوای بعد از انتخابات و پدیده احمدی نژاد هم کار خودشان است. انگلیسی ها نگران نزدیکی میان امریکا و جمهوری اسلامی بودند پس با تحریک عواملشان سعی کردند این بازی را راه بیاندازند تا شریان نفتی غرب از زمان سعد وقاص تا کنون بهم نریزد. بعد شما یک مشت ساده لوح ...واویلا چقدر خون دل بخورم من از دست تان؟ تاریخ نمی خوانید چرا؟ این هم بخدا کار انگلیسی هاست. اصلن همیشه کار کار انگلیسی هاست!

Tuesday, November 10, 2009

طاقت

ویران نشوی، ویران نکنی؛ نگریزی و گریزگاه نشوی...تاب آوردن یعنی همین!

Monday, November 9, 2009

فقدان پاره ای اعضا

دل نوشتن، شاید هم دماغ نوشتن، شاید هم هر دو...در هر حال نیست

Sunday, November 8, 2009

از راز های چشم ها

پشت لبخندی پنهان می شویم و می گذاریم چشم ها حرف بزنند... حیرانی، آغاز می شود!

از راز های چشم ها

پشت لبخندی پنهان می شویم و می گذاریم چشم ها حرف بزنند... حیرانی، آغاز می شود!

Saturday, November 7, 2009

دایره های متقاطع

یک وقت هایی فکر می کنم ما مدام از میان زندگی های هم سفر می کنیم تا فرصتی بیابیم برای یافتن خود حقیقی گمشده مان...اینجوری اگر نگاه کنی شاید همه ی آن دوری ها، نرسیدن ها و نشدن ها معنایی عمیق تر از ظاهر تلخشان پیدا کنند.

Friday, November 6, 2009

فرنیک

هر حرفی خنده دار است نی نی من. هر حرفی جز این که بعدن یادت بماند هر چند بابا حنیف پیش تو نبود اما یک وبلاگستان ذوق کرد از تولدت، که یک لشکر خاله و دایی و عمه و عمو داری که بعد از کلی دویدن و در رفتن و شعار دادن و کتک خوردن، ذوق شبانه شان شد دیدن عکس هایت و قربان صدقه تو رفتن...دل همه ی ما را برده ای دخترو، نگاهت که کردم با خودم گفتم می ارزد برای فرنیک و فرنیک ها با جهان در افتاد تا روزگارشان بهتر از روز های ما باشد. بابا حنیف دارد همین کار را می کند، همه ی ما هم به سهم خودمان دنبالش...فرنیک ات دردانه ی همه ی ما شد حنیف!

برای فرببای مان

غمگین بودم. روز تلخی بود، شیرین چشم گشودم و تلخ باید چشم ببندم امشب. نمی دانم چرا عمر بدست آوردن هایم انقدر کوتاه و دوام از دست دادن هایم این همه طولانی است. فکر کنم با هر مقیاس و معیاری، روزگار دارد با من غیر منصفانه طی می کند...بماند؛ غمگین بودم و خبر درگذشت پدر فریبای نازنین، غمین ترم کرد. فریبا برایم ورای یک دوست است. مهم نیست که تماسی نداریم یا هم را نمی بینیم، جایی که او در قلبم دارد دقیقن به اندازه پنجره های متعددی است که در زندگیم گشود و من همیشه خود را مدیونش می دانم. خواهر بزرگتر دردانه ای است فریبا که آن غم صدایش وقتی خبرم را تایید کرد هنوز جایی حوالی گلو مانده و بغض شده...تسلیت برای غم هایی کوچک و حقیرند. آدمی نمی تواند حتی تصور تسلا بکند با این جمله های کلیشه ای، با غم آخرت باشد با در غمت شریکم با...فقط خواستم بگویم فریبای من!خواهر بزرگتر! همه ی همدلیم برای تو...برای تو که سوگواری امروز، دلم پیش دل اندوه زده ات!

Sunday, November 1, 2009

فی حقیقت عشق

محبت چو به غایت رسد، آن را عشق خوانند و عشق خاصتر از محبت است زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همه محبتی عشق نباشد و محبت خاصتر از معرفت است زیرا که همه محبتی، معرفت باشد و همه معرفتی محبت نباشد...پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سیم پایه عشق و به عالم عشق- که بالای همه است- نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دو پایه ی نردبان نسازد...


قصه های شیخ اشراق- رساله فی حقیقت العشق- شهاب الدین یحیای سهروردی- ویرایش جعفر مدرس صادقی- نشر مرکز


 

پنجگانه ای برای آنکه ترک می کند

پیش نوشت:هفته پیش بود به گمانم، شبی برای دوستی داشتم توضیح می دادم من هم تجربه ی ترک کردن داشته ام هم تجربه ترک شدن، برای همین معمولن هر دو سر ماجرا را می فهمم و درک می کنم و می دانم بر خلاف آنچه که به نظر می رسد، آن که رفته هم چندان حال و روز خوشی ندارد. آسان نیست فکر کنی آن «تو» ی بد ترانه ها حالا یعنی خودم، یعنی من...بعد به نظرم رسید شریک شدن تجربه ام شاید به کار کسی بیاید:


١- شفاف باشید. می دانم در آن فضای مه آلود شفافیت دشوار است اما بگذارید آدم آنسوی رابطه بداند در چه شرایطی هستید، تردید کرده اید یا هر چه. بدترین تجربه تمام ایامم وقتی بود که نمی دانستم دقیقن دارد چه بلایی سرم می آید، نه وقتی که فهمیدم ترک شده ام.


٢- قاطع و صادق باشید. سخت است با آن پشتوانه عاطفی به کسی گفتن که ببین نمی خواهمت ولی رنج این صداقت به نظرم خیلی کمتر از پیچاندن کسی، بهانه جویی کردن از او و یا هزار و یک ماجرای مشابه است. یکبار جایی که باید می گفتم ببین تو را نمی خواهم هزار و یک بهانه آوردم و مزخرف گفتم تا همین یک جمله ی کوتاه را نگویم. وقتی ماجرا عاطفی است طرف مقابل به هر دستاویزی متوسل می شود تا بماند و رابطه را نگه دارد، وقتی رابطه از نظر شما مرده، ماجرا را نپیچانید و امید بی هوده به کسی ندهید


٣- ادای آدم خوبه را در نیاورید. زخم زده اید بابا جان ها، شوخی که نداریم. زخم زدید و این زخم مدید زمانی خون چکان خواهد بود، تمامش که کردید دیگر تمامش کنید. هر از چند گاهی فیلتان یاد هندوستان نکند که ژست روشنفکری و اینها بگیرید و حال طرف مقابل را بپرسید و ما چقدر باحالیم بازی در آورید. دخل طرف را اورده اید حالا بگذارید عزاداریش را بکند، رهایش کنید هی برندارید اس ام اس بفرستید که خوبی؟ زهرمار و خوبی...به شما چه اصلن؟ من خودم امیرحسینی را یادم می اید که زده بود دو سال زندگی کسی را پودر کرده بود بعد داشت بهش کتاب معرفی می کرد که مثلن زود تر سرپا شود. آدم انقدر خر؟


۴- به طرف مقابل فرصتی بدهید که اگر خواست گلایه هایش را به شما بگوید. این بهترین کاری است که می شود برای آدمی که ترکش می کنیم انجام داد. بگذاریم حرف بزند، داد بکشد، دلش خواست فحش بدهد و...این البته مرزی دارد. نگذارید کسی که ترکش کرده اید آزارتان بدهد. آدم به ماهو آدم بودنش اشتباه می کند، بهایش را هم می دهد، اشتباه کرده اید دیر یا زود بهایش را هم می دهید، دیگر دلیلی ندارد مازوخیسمتان عود کند و بگذارید تحقیرتان کنند و آزارتان بدهند که مثلن بتوانید به خودتان بگویید تاوانش را داده اید


۵- با خودتان مهربان باشید. آدم ها رابطه را شروع می کنند برای خود رابطه نه برای رساندن رابطه به جایی خاص. این اصل ساده را یادمان می رود و هزار جور باید خرج رابطه می کنیم، نکنید خوب. آدم همیشه ممکن است در برآورد خودش و توقعاتش و طرف مقابل رابطه، اشتباه کند، جرم که نکردید، گیر بیش از حد به خودتان ندهید. روزگار خودش چپقتان را چاق می کند، شما دیگر با روزگار متحد نشوید. با خودتان مهربان باشید و صبور... می گذرد، به خدا می گذرد!


پی نوشت: آتیه بانو نوشته«:وقتی که رابطه ای را ترک می کنیدء به همان نازکی باشید که آن را آغازیده اید.شایدصبح دیگری در راه نباشد برای ما .هیچ چیز در این جهان پایا نیست» با خودم فکر کردم این خود همه ی آن حرفهاست که من کوشیدم بگویم. به همان نازکی باشید. مرام نازک بودن را داشته باشید.

Saturday, October 31, 2009

مشتاقان یونگ

من از سال ٨۵ دوره های یونگ را نزد دو استاد نازنین، سرکار خانم ناهید معتمدی و جناب آقای تورج بنی صدر گذارنده ام. هفت دوره تئوری و دوکارگاه عملی مجموع این دوره های آموزشی را تشکیل می دهند. دوره های برای من بسیار موثر بوده و واقعن زندگیم را زیر و زبر کرده اند. دوشنبه همین هفته یازدهم آبان دوره جدید یونگ یک برگزار می شود. محل برگزاری دوره خیابان ولیعصر، بالاتر از نیایش، خیابان رحیمی، مدرسه ی امید...ساعت دوره دوشنبه ها از ساعت ۵ تا هشت و نیم...تعداد جلسات دوازده جلسه...مدرس سرکار خانم معتمدی...شهریه ی دوره صد و ده هزار تومان که باید همان جلسه ی اول کاملن پرداخت شود...برای ثبت نام قبل از ساعت چهار آنجا باشید...پیش ثبت نام یا رزرو ندارد...شماره تلفنی برای هماهنگی وجود ندارد...کسی در ساعات اداری مدرسه پاسخگوی تماس شما نیست...تنها راه ثبت نام همان مراجعه به مدرسه قبل از ساعت ۴ روز یازده ابان است


پی نوشت: من باب تنویر افکار عمومی بنده هیچ نفعی در این دوره ها ندارم، هیچ دسترسی به برگزار کنندگانش هم- شخصن ناهید عزیز را بیش از یکسال است که ندیده ام-هیچ اطلاع بیشتری نسبت به چیزی که نوشتم هم ایضن...لطفن از پرسیدن سوال هایی مثل «نمی شود ازقبل ثبت نام کرد یا من به جلسه اول نرسیدم می شود از جلسه دوم بروم یا...»اجتناب ورزید. دفعه آخر چنان بعضی دوستان، بنده را به غلط کردن انداختند که مدتی خودم را از اعلام دوره ها معاف کردم.

شباهنگ17

وقتی به بچه های جهان یاد دادم اسمت را هجی کنند


دهانشان به درخت توت بدل شد


تو عشق من


وارد کتاب های درسی و جعبه های شیرینی شدی


تو را در کلمات پیامبران پنهان کردم


در شراب راهبان


در دستمال های بدرقه


آیینه های رویا


چوب کشتی ها...


وقتی به ماهی ها نشانی چشم هات را دادم


نشانی ها را از یاد بردند


وقتی به تاجران مشرق زمین


از گنج های تنت گفتم


قافله های روانه به سوی هند، برگشتند


تا عاج های سینه ی تو را بخرند


وقتی به باد گفتم


گیسوی سیاهت را شانه کند


عذر خواست که عمر کوتاه است و


گیسوان تو بلند


صدنامه ی عاشقانه-نزار قبانی- رضا عامری- نشر چشمه

جای بازی

از «گربه سیاه، گربه سفید» امیر کاستاریکا، سکانسی به یادم مانده، پسر و دختر نوجوان فیلم، تازه یکدیگر را کشف کرده و داغ حس نو، می رسند به مزرعه ی افتابگردان با گل های بلند، بعد دختر با شوری بی نهایت شروع می کند به تکه تکه لباسهایش را درآوردن، هر بار که از بار قسمتی از پوشش خود خلاص می شود دختر با فریادی عریانی را جشن گرفته، لباس را به پشت سرش پرتاب می کند: روسری، پیراهن و...پسر به دنبال دختر در مزرعه آفتابگردان می دود، تکه تکه لباس دختر را می یابد، بو می کشد و خود نیز تکه ای از لباسش را می کند، آن میان مزرعه آفتابگردان، که چون حجابی برای ما، مانع از تماشای تن برهنه دو عاشق است، دختر و پسر بهم می رسند و ما فقط صدای فریاد سرخوشانه ی آن دو را می شنویم...


بعد با خودم فکر کردم، کاش هر بار تجربه ی عریانی مان در بستر خواستن، مملو باشد از چنین شور پاکیزه ای

Friday, October 30, 2009

لیمو ترش

لیوان، یخ، جین، سودا...کار را راه می اندازد این اربعه اما کافی است فقط یکبار تجربه کرده باشید که یک برش کوچک لیمو ترش چه طعم غریبی به معجونتان می دهد...بعد با خودم داشتم فکر می کردم آدم هایی هستند که میان زندگی نقش همان لیمو ترش را بازی می کنند. بدون آنها هم همه چیز سر جای خودش هست و زندگی می گذرد فقط زندگی کوفتی دیگر طعم ندارد، لذت ندارد، شگفتی ندارد... بی لیمو ترش زنده ایم فقط بخدا، زندگی نمی کنیم!

هفته های سرنوشت

مذاکرات اتمی در وین و ژنو، به جایی رسیده اند که چاره ای جز تعیین تکلیف برای حاکمیت در جبهه خارجی نگذاشته اند یعنی یا حضرات در ازای وعده ی هیچ، تمام اورانیوم غنی شده ی کشور را به روسیه می فرستند بدون اینکه حتی تکلیف تحریم ها را روشن کرده باشند و یا زیر بار پیش نویس توافق نمی روند و پذیرای تحریم های سخت و فشار مضاعف می شوند. در داخل کشور نیز ادامه ی وضعیت فعلی برای زمامداران ممکن نیست. حاکمیت یا باید نوعی طرح اشتی ملی را پیش ببرد و یا فضا را بیش از پیش امنیتی کرده، تا آخر خط جلو رود.


در واقع یک چهارگانه برای سیستم سیاسی ظرف همین یکی دو هفته قابل پیش بینی است. نخست آنکه حاکمیت در هر دو جبهه ی داخل و خارج عقب نشینی کند، احتمالش به نظر من خیلی خیلی ضعیف است. دوم آنکه حاکمیت در جبهه ی داخلی عقب نشینی کرده و در جبهه خارجی علیه قدرت های جهانی گارد بگیرد، احتمالش ضعیف است اما غیر ممکن نیست. سوم حاکمیت همزمان علیه غرب و جنبش سبز وارد تنش شود، از بعضی حضرات چنین اشتباه محاسبه ای بر میاید اما من هنوز نظام را عاقل تر از آن می دانم که در چنین تله ای بیافتد و حالت چهارم اینکه حضرات در برابر غرب عقب نشینی اتمی کنند و با دادار و دودور این را به خلق الله در حکم یک حماسه بقبولانند و در جبهه داخلی هم شمشیر را از رو ببندند و تا پای حذف اصلاح طلبان پیش روند، متاسفانه به نظرم این حالت آخر بیشترین احتمال وقوع را دارد.


اتفاقات همین چند هفته ی آتی نشان خواهد داد به کجا خواهیم رفت. تحلیلم وقوع حالت چهارم است و شاهدش اینکه من فکر نمی کنم حاکمیت خبط روز قدس را در مورد سیزده آبان هم تکرار کند و اجازه راهپیمایی بدهد. خدا کند تحلیلم غلط باشد و اشتباه کنم اما به نظرم تهران هفته ی خوشایندی را از سر نخواهد گذراند.

خوابیدن تا لنگ ظهر

از معدود دلخوشی های جمعه خوابیدن است تا لنگ ظهر اما به شرطها و شروطها. یعنی اینکه لاینقطع نخوابی تا مثلن ساعت یازده، همان حوالی هفت همیشگی بیدار شوی، ندانی چند شنبه است، چند ثانیه ای دست و پا بزنی تا حالیت شود جمعه است و لبخند بزنی از فقدان باید، باید بروی سر کار، باید بیدار شوی، باید...و بعد دوباره تلپ بخوابی تا دوباره بیدار شوی، نور صورتت را نوازش کرده اما باز می خوابی، خواب می بینی داری برای پدر یک معشوق قدیمی از شاهکارهایت می گویی، خواب می بینی رفته ای پرونده پزشکی دایی مرحومت را از بمارستان بگیری و ناگهان به جای بزرگراه حکیم از یک رولرکاستر خفن سر در می آوری که هر چه پایت را روی ترمز می فشاری افاقه نمی کند...همین طور خوابو بیدار می شوی، حتی می روی سیب می خوری و برمی گردی می خوابی، دو سه صفحه مجله می خوانی و باز می خوابی تا ساعت یازده دیگر تنبلیت نمی آید، بیدار می شوی و حالی می کنی با رخوت جمعه مال هشت هشت هشتاد و هشت!

Thursday, October 29, 2009

انبارو قرش بده، بگردونو فرش بده

کمتر چیزهایی هستند در جهان که من به اندازه انبار گردانی از آنها متنفر باشم. بله ما داریم میرویم انبار را بگردانیم. فی الواقع ذات ملوکانه مان ترجیح می دهد بار خاور پیاده کند اما انبار نگرداند. بار خاور تمثیل بود؟ نخیر بابا جان اینجا وقتی از گمرک جنس می آید همه ی شرکت حتی شخص مدیریت عامل بار خالی می کنند. حتی یکبار در خاطرمان هست صبح جلسه ی مهمی رفته بودیم یکی از شرکت های نفتی، مهم تا حد کت شلوار پوشیدن ها. بعد به خانم منشی مان توصیه کردیم خانم جان از فلان جا تماس گرفتند تو برایمان کلاس بگذار که مخ طرف زده شود. بعد این وسط خاور محترم رسید و ما مشغول خالی کردن شدیم. بعد خیس عرق، فعالیت که تمام شد، خانم منشی در کمال آرامش فرمود از شرکت نفت فلان زنگ زدند. عرض کردم شما چه گفتی؟ فرمودند گفتم فلانی داره بار خالی می کنه...یعنی من به وجد آمدم از این کلاسی که برایم گذاشته شده و کلن به به! جان؟ کجاییند؟ خانم منشی ما؟ نخیر حدستان غلط است. ایشان شیرازی بوده و به  صفات مثبتی  از قبیل  فراخیت قابل تحسین و دلخجستگی عمیق، مزین می باشند. حدستان غلط بود اما یادم آمد هفته پیش داشتم به یکی از اهالی خرم آباد کامپیوتر می فروختم. بعد این دستگاه در کابینت بزرگی باید نصب می شد بعد طرف داشت با من هماهنگ می کرد که ابعاد کابینت با دستگاه هماهنگ باشد. من هی تاکید می کردم عمقش باید هشتاد سانت باشد و ایشان شجاعانه می فرمود عمقش زیاده دو متره. بعد من توضیح می دادم اون ارتفاعه بابا جان عمق یه چیز دیگست و تفاهم حاصل نمی شد که نمی شد. آخرش مجبور شدم از دوست عزیزمان بخواهم برود جلوی کابینت بایستد ودستش را فرو کند، دقیقن فرو کند توی کابینت، تا در مورد مفهوم پیچیده ی عمق با هم به درک مشترکی نایل آییم. آمدیم و خرید و فروختیم اما من هنوز در عجبم که طرف فقط همان دستش را...الله و اکبر... حالا هر جایش، چه افاقه به حال من می کند که حالا باید بروم انبار را بگردانم.

نفرین ابدی بر مخترع انبار گردانی

تردیدی ندارم، مخترع انبارگردانی گوآنتانامویی، ابوغریبی، کهریزکی ...جایی دوره های عالی شکنجه را گذرانده...خر!

آن سوی کندو

فیلم کندوی فریدون گله سکانسی دارد که در آن ابی،کاراکتر نقش اول با بازی بهروز وثوقی، بعد آزادی از زندان به رو-س-پی خانه ای می رود و میان تاب و تب تن، به همب-سترش می گوید« می خوام مطمئن شم هنوزم می تونم، از بس که تو زندون آت و اشغال به خوردمون می دادن».


صبح داشتم با خودم فکر می کردم به این دو ماه گذشته و همه ی اتفاقات ریز و درشتش. به عشقی که جوشید در من و نشد که ابراز شود. داشتم تجربه اش را مرور می کردم و داشتن و نداشتن هایش را، یادم افتاد چنان یک سال گذشته تمام عواطفم برابر زنان زندگیم منحصر به دوست داشتن صرف شده بود که واقعن وقت هایی نگران می شدم نکند من قابلیت عاشق شدن را، تب و تاب داشتن، مجنون وار دل دادن را از دست داده ام، اما این تجربه ی به ظاهر ناکام جوری آسوده ام کرد که نه، بلایی سرم نیامده، دلم قلوه کن شده اما بنیاد کن نه...دلی که آیکن قرمز بیزی کسی را ببیند و چنان بتپد که نگران شوی الان پرت می شود بیرون، هنوز برای دلدادگی محل دارد.


ابی کندو، خیالش که راحت شد از جنوب راه افتاد سمت شمال، عرق خورد و کتک، داد زد و برگشت زندان...خدا آخر و عاقبت مرا بخیر گرداند با این راحتی خیال!


پی نوشت سانچویی: ارباب! ارباب! راحتی؟


پی نوشت توضیحی: دیالوگ ابی را مطمئن نیستم دقیق نوشته باشم از بس که حافظه علیل است این روزها

Wednesday, October 28, 2009

پا گذاشتن روی دم ببر

دیشب برای بار اول ای چینگ را تجربه کردم. یونگ ای چینگ را هدیه ی چینی ها به بشریت می داند که فلسفه اش بر اساس اصل همزمانی استوار است. یین و یانگ در تعاملی مدام همه ی هستی را می سازند و ای چینگ نوعی راز گشایی از رقص زمین و آسمان است. دیشب به من گفت صبور باش، آرام باش، به درون برو، تسلیم وسوسه نشو، روزی که بتوانی پا روی دم ببر بگذاری و باز هم در امان باشی نزدیک است. 


تجربه شگفت انگیز جهان کارت های تاروت را قبلن داشته ام و این کارت ها را راهی معرکه نه برای پیشگویی آینده که برای گفتگو با ناخوداگاه یافته ام. ای چینگ هم مانند تاروت، به نظرم راهی با شکوه به عمق ناخوداگاه آمد، پلی به سوی کوه المپی که در عمق روح هر انسانی قرار دارد و ایزدان و ایزد بانوان آنجا هر آنچه که ما برای شدن نیاز داریم، آماده دارند. فقط باید از پل گذشت، پلی که البته مثل پل صراط باریک و خطرناک است!

Tuesday, October 27, 2009

نازک دلی

از آن شبهایِ بیقراری است که چینی دل به تلنگر نه، به اشاره ای حتی، بند است...تقبل الله!

زیستن در دو جهان

به آتیه بانو برای نکوداشت صدای دلنشین ویولنی که این روزها از بام وبلاگش به گوش می رسد


یونگ در تحلیل رویاها، چند گونه ی اصلی برای خواب ها بر می شمرد: شماری از آنان را خواب های جبرانی می داند. این خواب ها کمبود یا حسرتی را در جهان واقعی جبران می کنند، مثلن آدمی ترسو خواب می بیند شجاع است، خسیس، سخاوتمند می شود و...بعضی دیگر از رویاها وضع موجود روانی فرد را با زبان نماد های برای خواب بین تشریح می کنند. خواب های دیگری به آینده و راه حل ها می پردازند و معمولا بن بست زندگی واقعی فرد را هدف می گیرند...حالا من هر روز بیش از پیش متقاعد می شوم که وبلاگستان برای ما دقیقن به مثابه عالم خواب و رویاست.


در این جهان مجازی ما در بسیاری وقت ها برای جبران هرآنچه که به دلایلی در زندگی عادی از ما دریغ شده، نوشته های جبرانی داریم. خیلی وقت ها داریم موقع نوشتن بلند بلند فکر می کنیم تا تصویر دقیق تری از وضع موجودمان داشته باشیم، مواردی هم هست که می نویسیم تا برای موقعیتی پیچیده در دنیای واقعی، راه حلی بیابیم، تسکینی دریافت کنیم یا...همانگونه که در تجربه ی زیستن، جهان هوشیار و ناهوشیار مدام بر یکدیگر اثر می گذارند و از هم تاثیر می پذیرند؛ جهان مجازی و دنیای بیرونی هم به صورت مداوم با یکدیگر در حال تعاملند.


یونگ در نوشته هایش تاکید می کند که هر دوی این جهان ها؛ یعنی جهان هوشیار بیداری و جهان ناهوشیار رویاها؛ اصالت داشته و مهمند. خطر در خلط قوانین این دو جهان یا نادیده گرفتن اهمیت هر یک است. در واقع مشکل جایی پیدا می شود که فرد با نادیده گرفتن جهان ملموس، در رویاهایش غرق شود یا با انکار دنیای رویاها، روحش را از رنگ و شهود محروم سازد. حالا من فکر می کنم تا وقتی ما قادر باشیم تجربه های وبلاگستان و زندگی های روتین مان را از هم تفکیک کنیم، مرزهایش را به رسمیت بشناسیم، از تجاربش برای بهتر زیستن بهره ببریم؛ جای نگرانی نیست که زندگی مجازی مان، زیستن ملموس انسانی را ببلعد که حتی می تواند بر عکس به آن انرژی بخشیده و سرشارترش کند. نسل من شاید به خوبی یاد گرفته میان دو جهان مجازی و واقعی سفر کند، رویاهایش را بنویسد و واقعیاتش را زندگی کند...معجزه ی وبلاگستان شاید در همین باشد! 

دست نیافتنی

هر چه بیشتر می خوانم و می بینم بیشتر باورم می شود: جادوی ادبیات و سینما نه در کتاب ها و فیلم های موجود، که مبتنی بر آثاری است که نوشته یا ساخته نشده اند

Monday, October 26, 2009

نیلگون

از اکبر رادی نقل است که مدت ها تلاش می کرده ناشران را قانع کند نمایشنامه هم یک گونه ی ادبی است و باید مثل هر نوشته دیگری چاپ شود. یعنی نمایشنامه فقط برای اجرای روی صحنه نیست...من فکر کنم این نوشته ی آقای عبدی کلانتری هم یک اثر ادبی است از بس زیباست و حرف حساب زده و کلن معرکه است...از من گفتن

در ستایش خودم

آن سال هایی که همه پسر بچه ها داشتند با آچار فرانسه و پیچ گوشتی بازی می کردند و کشف و شهودشان در جعبه ابزار پدر تمامی نداشت یا عشق نشستن پشت فرمان ماشین ابوی معزز بودند و می نشستند و بعله...دقیقن در همان سال ها معلوم نیست من مشغول خوردن چه شکری بوده ام؟


می شود ماجرا را ساده کرد و گفت آقا جان پدر من نه جعبه ابزار داشته نه در سنین رشد من ماشین. اما این برداشتن بار سنگین مسوولیت از روی دوشم است و افاقه ای نمی کند. حالا تقصیر من یا پدرم هر کدام، اینجانب در عنفوان سی و دو سالگی تبدیل به موجودی شده ام که پیچ هم می خواهم باز و بسته کنم باید زنگ بزنم به تعمیر کار و از رانندگی هم همان به قدر کفایت برای جابجا شدن از دستم بر می اید که آن هم حتی المقدور از زیرش در می روم.


چرا الان دارم افشاگری می کنم؟ چون هر که حالا چشمش به جمال ملوکانه ما روشن شود فکر می کند این حقیر با ببری پلنگی شیری دست به گریبان شده ام از بس که تمام دست و بالم زخم و خراشیده است. حالا همه ی ماجرا آن بود که من دیشب سعی کردم  با استفاده از پدیده ی پیچیده ای به نام اچار فرانسه یکتنه و بدون یاری جستن از کسی، لوله های مرکزی گرم و سرد شوفاژ را بگشایم. گشودم و اب بالا زد و دست خراشیده شد و خون آمد و مصیبت کشیدم تا حل شد...یک همچین شاهکاری هستم من!


پی نوشت سانچویی: ارباب این متنو از اونجایی که گشودی و آب فلان و اینها، یه بار دیگه بخون. یه کمی بی ناموسی نشده؟

در تکاپوی معنا

آیین ها...ذهنم چند روزی است که گرفتار این مفهوم است. به زندگی قبل از تسلط مدرنیته که نگاه می کنی آیین ها و سنت ها چه در زندگی فردی و چه زندگی اجتماعی نقش مهمی داشته اند. یکی از مهمترین کارکردهای آیین ها، تفکیک فضاهای مختلف زندگی و بخشیدن معنا به هر بخش زیستن است. به عنوان مثال در بسیاری از سنت ها، پسر بچه ها به هنگام رسیدن به سن بلوغ، از تمام خویشان و اشنایان مونث جدا شده و در جایی دور با مردان قبیله یا خانواده به مدتی معین زندگی می کردند. پسربچه در آن ایام رازهای مردانگی را از مردان می آموخت و به تعبیری به مردانگی تشرف میافت و پس ازطی این آیین دیگر مرد محسوب می شد. سنت هایی از این دست بی شمارند، در سینما پارادایزو پسرک برای اینکه ثابت کند مرد شده به جای شلوارک، شلوار پوش شده بود. آیین ها و سنت های گذار عبور از فضایی به فضای دیگر را تعریف می کنند و به زندگی معنا و بعدی مقدس می بخشند. رقص مردان قبیله قبل از شروع جنگ، سنتهای تولد، ازدواج و مرگ، همه و همه آیین هایی برای عبور از آستانه و تلاش برای تفکیک فضاهای مختلف زیستن هستند.


من حتی فکر می کنم شاید بشود برای نماز های پنج گانه اسلام نیز کارکردی تفکیکی قائل شد. دوگانه صبح نوید آغاز یک روز کاری را می دهد. چهارگانه ظهر فرصتی برای خلوت و پرداختن به خویش بعد از چندین ساعت کار روزانه، چهارگانه عصر پیام پایان کار آن روز، سه گانه مغرب سلام به خویشتن و شروع زمان عیش با خود بودن و چهار گانه عشا، شکر برای روزی که زیسته ایم و کسب آمادگی برای سفر به جهان بی کران خواب و رویا ها...معنا گمشده زندگی ماست. ما برای حس خوشبختی محتاج معناییم. اهمیتی ندارد که چقدر موفقیم یا ناکام؛ خوشبختی از آبشخور پیروزی یا شکست ما تغذیه نمی کند. درخت شادکامی ریشه در حس معنا دارد و سنت ها پل ارتباطی میان انسان و معنا، آدمی و راز مقدسند.در تلاش چند قرنی خویش برای کشف جهان، ما کمر به کشتن راز بسته ایم. ما سنت ها را از معنا تهی، آیین ها را تضعیف و جهان را ساده کرده ایم. رفتار غلط متولیان ادیان و پدرسالاران مدعی سنت، تلاش علیه معرفت درونی آیین ها را موجه نشان می داد. انسان مدرن برای کسب حق آزاد زیستن، تاک و تاک نشان را به اجبار یکجا هدف گرفت اما در پی آن با کمبودی عمیق در عمق روحش مواجه شد. فقدان سنت و آیین به حذف معنا انجامید و بدون معنا تمام دستاورد های جهان نیز بی حاصل شد.


وقتی به هزار و یک دلیل نشود به آیین های جمعی برای یافتن معنا پناه برد شاید چاره ی کار در طراحی سنت هایی شخصی برای زندگی فرد فرد ما باشد تا بتوانیم فضاهای مختلف زندگی را از یکدیگر تفکیک کرده به آن معنا ببخشیم. دارم تلاش می کنم برای زندگیم  آیین هایی طراحی کنم. آیین هایی که به یمن آنها بشود فضای روز، شب، خانه، کار، عشق، خانواده، دوستی و بسیاری فضای های دیگر را از هم تفکیک کرد و به تک تکشان معنا بخشید. آیین هایی سازگار با امیرحسینی که شناخته ام: رقصیدن، مراقبه، نوشیدن چای سیب، استحمام...معنا جایی میان همین کارهای عادی است اگر بعد رازآمیزشان درک شود و خوشبختی جایی میان همین معنا اگر ارتباطشان به درستی برقرار شود، ارتباطی به یمن آیین ها! 

Sunday, October 25, 2009

دل نوشت 3

مارکو وارد شهری می شود. در میدانی به مردی بر می خورد. این مرد عمر یا لحظه ای را زندگی می کند که می توانست عمر یا لحظه ی او باشد. مارکو فکر می کند که می توانست به جای آن مرد باشد، اگر در گذشته توقف می کرد یا بر سر چهار راهی، به جای انتخاب راهی که رفته بود، راهی دیگر در جهت مخالف را در پیش می گرفت. اما دیگر او از گذشته ی واقعی یا احتمالی خود دور افتاده و کنار مانده است. دیگر نمی تواند توقف کند، باید به راه خویش ادامه دهد تا به شهری برسد که گذشته ای دیگر یا آینده ای احتمالی در انتظارش است. آینده ای که اکنون زمان حال شخص دیگری است. آینده های تحقق نیافته چیزی جز شاخه هایی از گذشته ی انسان نیستند: شاخه هایی خشکیده


ایتالو کالوینو- شهر های ناپیدا- بهمن رئیسی- کتاب خورشید

غر به صورت من الایمان

تنهایی دارد اذیتم می کند. تنها نبودن هم اذیتم می کند. جامع جمیع اضدادم من...بعد با خودم فکر می کنم بر خلاف تصور تاواریش، که باید از طریق همین تریبون تولدش را تبریک گفت، در مورد من نباید نگران این بود که کتم را به اولین میخ روی دیوار آویزان کنم.خودم این روزها بیشتر نگران شروع یک پروژه جدیدم که باز طبق معمول پر از نرسیدن و نشدن و فاصله و تابو و حریم و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر باشد...این جور آدم داغانی هستم من!

شهر های ناپیدا

کالوینو اسمش را گذاشته «شهر های ناپیدا». بعد کمی بیشتر که با کلمات کتاب معاشرت می کنی و دلت می رود برای آن شهر های غریب با اسم های زنانه؛ با خودت فکر می کنی می شد اسم کتاب باشد آدم های ناپیدا، عشق های ناپیدا یا حتی کتاب های ناپیدا. بعد زود این آخری را پس می گیری. کتاب های ناپیدا قصه ی جداگانه خودشان را دارند«اگر شبی از شب های زمستان مسافری...»!


کالوینو دست خواننده اش را می گیرد، نرم نرم راه می بردش، نابلدی و ناتوانی اش را نادیده گرفته به سهولت می بخشد و به اسم سفر برای یافتن شهر های ناپیدا، جستجویی درونی به سوی اعماق روح خواننده را سامان می دهد. ناگهان می بینی در دسپینایی و داری خاطره ای از یک بوسه را به یاد می آوری یا در شهری دیگر یاد یاری که بار شد چشمانت را تر کرده یا...


کتاب ها و زن ها شبیه همند. دسته ای را به پایان فصل اول نرسیده رها می کنی. بعضی هاشان فقط پاورقی هایی طولانی اند که تاب می آوری برای سرگرمی و کنجکاوی، که آخرش چه می شود. بعضی هایشان به ظاهر با شکوهند اما خسته می کنند و می رمانند. با گونه ای دیگر همه چیز خوب است اما قلبت به تو می گوید جایی مشکلی هست، روح نیست، روح ندارد. گروه آخر اما مستقیم با دل آدمی طرف می شوند، خود جنسند، آسان درک نمی شوند اما گمراهت هم نمی کنند، همیشه نشانه هایی هست در متن یا رفتار که مانند نخ آریادنه هدایتت کند به سوی نور، بعد از کمی ناگهان می بینی داری با معیار های آنان فکر و احساس می کنی، زندگی می کنی و هرگز هم نمی توانی تشخیص بدهی از کجا و کی، این باور ها را پذیرفتی و خواستی...شهر های ناپیدا از زمره شاهکار های همین گروه آخر است!

Saturday, October 24, 2009

جنون متبرک

آدم است دیگر، یک وقت هایی دلش برای آن بی قراری های عاشقانه، برای آن بی تابی که وا می داردش فقط با پانصد هزار تومان دارایی، بلند شود برود خواستگاری، برای جنون تب دار خواستن و خواستن؛ تنگ می شود


 

هاملت با سالاد فصل

«پنجره برای باز کردن نیست ابله، برای بستن است»


کلید نمایشنامه «هاملت با سالاد فصل» اکبر رادی که این روزها با کارگردانی هادی مرزبان در تالار سنگلج به روی صحنه می رود در همین جمله تلخ بالاست. رادی این نمایشنامه را در سال ۵٧ نوشته و من فکر می کنم مرثیه ای است تمام عیار برای نسل روشنفکران ایرانی که از مشروطه تا انقلاب ۵٧ از پی آزادی دویدند. شاید تصادفی نباشد که جایی میان کلمات می شنویم «چه هفت سال ، چه هفتاد سال» و این هفتاد سال فاصله پایان استبداد صغیر و تثبیت مشروطیت، تا انقلاب ۵٧ است. شرح برباد رفتن طبقه متوسط فرهنگی که نمی داند از کجا آمده است، ریشه هایش کجایند، خود را در تندباد گذار گم کرده و کوله بار نامریی آرزو های دور از دسترس، کمرشکنش کرده...رادی در هاملت با سالاد فصل، نشان می دهد که روشنفکری ایرانی، در احاطه سنت عرفان زده، تجدد سانتی مانتال، عمله ی ظلم در خدمت آریستوکراسی تجاری؛ چطور ناتوان و فرتوت، به دار آویخته می شود.


دیشب داشتم با خودم فکر می کردم اگر اکبر رادی امروز زنده بود و می خواست از طبقه متوسط بنویسد. اگر بیست و پنج خرداد و روز قدس را می دید باز هم طبقه متوسطش را این همه ذلیل و علیل نشان می داد؟ به نظرم نه، به نظرم بیش از چهار ماه است که ما پنجره ای را باز نگه داشته ایم که به ضرب گلوله و کلمه سعی کرده اند ببندند...حالا چیزی فرق کرده آقای رادی!


پی نوشت: هادی مرزبان کار را در تالار سنگلج به روی صحنه برده، بلیتش را می باید از قبل رزرو کنید. من روز چهارشنبه زنگ زدم و نتوانستم برای عصر همان روز بلیت بگیرم. قیمت بلیت شش هزار تومان و ساعت اجرای کار هفت تا نه و نیم است. موقع رزرو کردن بلیت تاکید کند بلیت طبقه ی بالا را نمی خواهید چو تقریبن دید ندارد و قیمتش هم فرقی نمی کند. من و آزاده آخرش به لطف آقای کارگردان توانستیم طبقه پایین مستقر شویم. در همین راستا از هاملت با سالاد فصل و اکبر رادی ...

Friday, October 23, 2009

چو فردا بر آمد بلند آفتاب

گودر غیر از وقتی که از آدم می گیرد و اعصابی که بعضی وقت ها خرد می کند و...بلای بدتری هم سر آدمی می آورد: گودر تو را مجبور می کند هر خبر بد را صد بار بخوانی، مثلن بی شمار بار در جریان اعدام سهیلا قدیری قرار بگیری و یا چندین و چند بار مطلع شوی که ریخته اند در خانه ی شهاب طباطبایی و تعدای پیر و جوان را که ضمن خواندن دعای کمیل مشغول براندازی بوده اند دستگیر کرده اند. بعد فکر کن من همان یکبار هم برای حرص خوردن تمام روزم کافی است.


اینجانب آدمی بوده ام که وقتی از سر کار می آمدم خانه، دو فقره روزنامه، حداقل دو فقره ، را از کیفم بیرون می آوردم و از الف اول تا تای تمتش را می خواندم. بعد ولو می شدم جلوی تلویزیون و از سوباسا تا حسینی و احمدزاده تلویزیون را می دیدم. خوب بعد من اینک آدمی هستم که نه روزنامه می خوانم نه تلویزیون می بینم فلذا فکر کنم بشود گودر را هم ترک کرد یا لااقل حجم زمانی که می گیرد و اعصابی که تسطیح می کند را کاهش داد...من و گرز و میدان گودراسیاب

Thursday, October 22, 2009

بدن زن، وقتی که می رقصد

عرض دیگری ندارم

از تعمیم، جدیت و مابقی قضایا

یادم می آید سال های اول دانشجویی، جمع چهار نفره ای توی کلاسمان داشتیم که همچین حلقه بسته ای داشتند و کسی را میان خودشان راه نمی دادند. بعد من هر از گاهی مورد عنایت این دوستان قرار می گرفتم. آن موقع ها نمی دانستم چرا، بعد فهمیدم این گوشه چشم مثلن رفاقتی نه بخاطر خودم که در واقع به دلیل این بود که من ساکن خوابگاه نبودم و خانه ی محل سکونتم به عنوان مکان از نظر دوستان قابل حساب و استفاده بود. چیزی که مرا رماند و نگذاشت چرخ پنجم این گروه ۴ نفره شوم حرف زدنشان با هم بود. وقتی می خواستند باحال بودن و بزرگ شدنشان را به رخ بکشند صراحتن به هم فحش می دادند. حالا ناسزا گفتن یک فعل جوجه خروسی است که اکثر پسر بچه ها در دورانی برای به رخ کشیدن مرد شدن مرتکبش می شوند اما این حضرات دقیقن فحش را به جان خانواده و کس و کار هم میکشیدند. یعنی مادر فلان و پدر بهمان جزء ثابت گفتمانشان بود. حالا امیرحسینی را فرض کنید که خانواده در نظرش جزء محرمات بوده و حرمت شکنی حریمش غیر قابل پذیرش. بعد یک شب فکر کردم با خودم که آقا جان فرضن که آمدی و رفاقت هم کردی و تهش شدی جزیی از اینها. خوب قربان قامتت تازه به این مقام که رسیدی چنان با تو خودمانی می شوند که مادر و پدر تو را هم شامل اظهار لطفشان می کنند. این چیزیست که می خواهی؟


من نمی خواستم و بریدم ازشان و کلی هم حرف مفت تهش حواله ام شد که بماند. چرا این روضه را خواندم؟ چون خواستم تاکید کنم چیز هایی هستند در زندگی من که شوخی بردار نخواهند بود. نمی توانم در موردشان شوخی کنم. هنوز هم به نظر من خانواده حرمت دارد، سر سفره کسی نشستن، رفاقت، شریک شدن تن با کسی، میگساری...حرمت دارند. من همیشه زندگیم این جور مفاهیم را جدی می گیرم و حریمشان را حفظ می کنم و تا جایی که به من مربوط می شود نمیگذارم کسی ناقض  حرمت باشد. این مملکت و فرهنگش و مردمانش هم برای من مثل خانواده ام حرمت دارند و هر چیز مربوط به این خاک را جدی می گیرم و همچین مزاجم با جهان وطنی و نمایش ما خیلی با حالیم و شما جهان سومی ها و غیره سازگار نیست. انقدر عقلم می رسد که هنر نزد ایرانیان نیست و هزار و یک مشکل فرهنگی در این ملک هست که باید نقد شود و جدی هم نقد شود و...اما مرز باریکی هست بین نقد و تخریب. فکر نکنم جنبه داشته باشم از بالا نگاه کردن به فرهنگ ایرانی را ببینم و سوت بلبلی زنان از محل دور شوم...خلاص!


پی نوشت: اصلا هنر نزد ایرانیان است و بس...من باب تضارب آرا

Wednesday, October 21, 2009

تلاش کنیم تا زندگی هایی تداوم یابد

محمد مصطفایی وکیل بهنود شجاعی بود. تمام تلاشش برای اعدام نشدن بهنود به جایی نرسید. حالا آقای وکیل باز چند موکل در آستانه اعدام دارد که برای اعدام نشدن آنها نیاز به پرداخت پول دیه است: حدود دویست میلیون تومان!


من واقعن هنوز نمی دانم موضعم در مورد اعدام چیست. نتوانسته ام خودم را قانع کنم له یا علیه اعدام باشم، اما در مورد یک چیز مطمئنم: اعدام افرادی که زیر سن قانونی مرتکب جرم شده اند جنایت است. بیایید علیه این جنایت هر چه که می توانیم بکنیم. شاید زیاد وقت نداشته باشیم، مفصل ماجرا را در وبلاگ خود اقای مصطفایی می توانید بخوانید. با خودم فکر می کنم دو هزار نفر در سراسر این کشور آدم پیدا کردن که صد هزار تومان برای این کار کمک کنند نباید غیر ممکن باشد. بیایید یکماه انرژی بگذاریم، تلاش کنیم ببینیم وبلاگستان فارسی، می تواند باری را از روی زمین بردارد.


تاکید می کنم فقط پرداختن این پول کافی نیست. بگذاریم خودمان را جای آنان که در کابوس شبانه شان طناب دار می بینند و تلاش کنیم تا آدم های بیشتری را به کمپین جمع آوری پول برای نجات این نوجوانان از اعدام جلب کنیم. از ماجرا بنویسید، با بقیه، خانواده، همکارانتان حرف بزنید. اینجوری که فهمیدم شاید کمتر از یکماه وقت داشته باشیم!

این آلمانی های نازنین

من پیشنهاد می کنم قبل از خواندن این پست، نوشته سرکار خانم میرزاده را مطالعه فرمایید. فشرده اش اینکه نوشته اند پدر مادر های ایرانی یا ترک یا حتی آخرش آمریکای لاتینی و خلاصه اش کنم جهان سومی، بچه هایشان را بد تربیت می کنند و پدر و مادر های آلمانی- خدا عمر و عزت شان بدهد- اسطوره های تربیت کودکان و اینها، هستند و در خاتمه نتیجه گرفته اند کاش ابتدا والدین ایرانی یا جهان سومی تربیت شوند.


من پدر و مادر های ترک و عرب و آمریکای لاتینی و اینها را که نمی دانم، اما والدین ایرانی را انقدر که دیده ام و شناخته ام همچین شبیه هم نیستند که بشود یک قالب یا الگو از آنها ساخت و گفت این پدر ایرانی و آن مادر ایرانی است و فاتحه. فکر می کنم آدم ها و ویژگی های فردی شان با همه ی تفاوت هایی که یک انسان را منحصر به فرد می کند در نحوه ی سلوکش با فرزندان موثر خواهد بود. شاید بشود این وسط از فرهنگ ایران و آلمان به عنوان دو مشرب متفاوت نام برد. یکی با عصر مدرن سازگار تر است و دیگری هنوز در حال گذار که چه عرض کنم، حیران و سرگردان میان سنت و مدرنیته. با این حال اینکه الگوی تربیتی که در آلمان مثلن جریان دارد کاملن صحیح و ورژن ایرانیش انقدر نکبت است که خانم میرزاده توصیف کرده، برایم جای سوال دارد. یعنی آن بچه ها با آن سبک تربیت همه خوشحال و شادمان و خوشبختند؟ یعنی همه ی والدین آلمانی توی کیفشان مداد رنگی دارند؟ حتمن آن هیولای اتریشی که سال ها به دخترش تجاوز می کرده هم مداد رنگی فراوان داشته نه؟ اصلن این طور جمع بستن آدم ها و تحقیر یک فرهنگ بدون در نظر گرفتن ضعف ها و قوت هایش خیلی عصر استعمار را یاد آدم نمی آورد؟


حالا اینها همه بخورد وسط فرق سرم. کثیری از بزرگان وبلاگستان برداشته اند این پست را شر کرده اند بدون یک خط نوت یا توضیح یا کامنت یا هیچ چیز دیگری...خوبید بابا جان ها؟ آلمان خونتان زده بود بالا امروز؟ ما همه انقدر بد بزرگ شده ایم؟ هیچ چیز خوبی توی تربیت ما نبوده؟ آلمان خوب، ایران بد؟ این تذهبون مال همین وقت هاست نه؟

Tuesday, October 20, 2009

انتقام زنانگی

ایزدبانو آفرودیت از کسانی که به او بی توجهی  کنند انتقام می گیرد. در میتولوژی یونان لااقل چند داستان مشخص وجود دارد که نادیده گرفتن آفرودیت با تنبیهاتی سنگین روبرو شده است. اگر فرض کنیم آفرودیت نمادی از زنانگی است شاید بشود گفت بی توجهی به زنانگی، موجب پرداخت هزینه های تاق و جفت است. مردان تاوان بی توجهی به زنانگی را با مودهای بد، با روابط نیمه کاره، با افسردگی و حس ناکامی می پردازند اما به نظرم در زنان تاوان نادیده گرفتن زنانگی  با علائم روان-تنی پررنگ تری  خود را نشان می دهد.


تحقیر مداوم ارزش های زنانه توسط جهان پدرسالار، زندگی با مادری که یا قربانی جهان پدر سالار و مظلوم است و یا حامی ارزش های پدرسالاری؛ گسستی سخت با زنانگی در روان زن ایجاد می کند. در واقع زن یا با ملاحظه بی دفاعی مادر برابر ظلم خویشان ذکورش تصمیم می گیرد هر چیزی باشد جز مانند مادرش و یا تحت سلطه ی مادری قدرتمند و جاه طلب، در هوای داشتن رضایت مادر سعی می کند از خود چهره ای درخشان و موفق مانند مادر ارایه دهد و این هر دو موجب ابتر ماندن سیکل زنانگی در روان زن است. بحران با مادر، معمولن به روی زنانگی فرافکن می شود و بی توجهی به حوزه عواطف و احساسات و حوزه جسم و نیاز های بدن را در پی خواهد داشت.


عدم امکان ابراز عواطف زنانه، ناتوانی در گفتن یا نشان دادن احساسات، عدم ارتباط ارگانیک با بدن، بی توجهی به زبان و اشاره های تن، از بارز ترین نشانه های گسست میان زن و زنانگی است. ترس از وابستگی، هراس از ایفای نقش های سنتی زنان، تمرکز روی دستاوردهای جهان مادی بدون لذت بردن از این دستاورد ها نشانه های دیگر گسستند. اولین واکنش انرژی زنانه به این گسست در تلافی جویی های جسمی خود را نشان خواهد داد. زنان دارای گسست با زنانگی احتمالن قاعدگی های شدیدن آزاردهنده، سردرد های سخت، س.ک.ص دردناک و تجاربی از این دست خواهند داشت. شاید در موارد اینگونه، بازگشت به زنانگی، جستجوی هویت گمشده ی واقعی، حضور در حوزه زنانه و تن با انجام تمریناتی مثل یوگا، رقص، تجربه ی توام با پذیرش فضاها و جمع های زنانه و از همه مهمتر یافتن راهی برای آشتی یا بخشودن مادر، خیلی سریع تر از هر اقدام دارویی باعث حل مشکلاتی از این دست باشد. فراموش کردن زنانگی باعث نمی شد زنانگی نیز ما را فراموش کند، این راز انرژی زنانه است!

از آدمها و مرزها

آدم هایی که می دانند چه می خواهند را دوست دارم. آدم هایی که مرز دارند، که نه گفتن بلدند، که می توانند بگویند چه چیزی را می خواهند و چه چیزی را نمی خواهند. آدم هایی که تو را در هزار توی ابهام و حدس بزن چه چیزی توی دلم دارم گرفتار نمی کنند. آدمهایی که...


آدم هایی که مرزشان مشخص است، زندگی را راحت می کنند. نگاه می کنی می بینی همپوشانی مرزها بین تو و او چقدر است، چیزی که می خواهد را می شود به او داد، چیزی که می خواهی را می توانی بگیری و...که اگر نشد نه کسی احساس قربانی بودن می کند، نه حس فریب دارد، نه بار دین خویش را بر شانه دیگری می گذارد. 


 آدم هایی که مرز دارند غنیمتند. شفافیت شان، شفافیت می آورد، نه گفتنشان، نه گفتن را آسان می کند؛ خودشان هستند و می گذارند خودت باشی، بی قضاوت، بی دلخوری، بی رنج...آدم هایی که می دانند چه می خواهند دوستان خوبی می شوند!

Monday, October 19, 2009

رئال رائول

١۵ سال پیش خورخه والدانو او را از تیم سوم رئال مادرید به تیم اول آورد تا با بزرگسالان تمرین کند. پسرک هفده ساله ی آن روزها شاید به خواب هم نمی دید روزی اسطوره رئال شود. صاحب رکورد بیشترین بازی با پیراهن کهکشانی ها و سمبل مادرید؛ از رائول گونزالس حرف می زنم!


من یک رئال مادریدی قدیمی ام. از زمان هوگو سانچز و میشل یعنی دقیقن از سال ١٩٨٧ هوادار رئالم. در همه ی این سال ها رئال مهاجمین بزرگی داشته، از هوگو سانچز تا رونالدو، از بوتراگئونو تا نیستلروی اما هیچ کدام به محبوبیت کلپیتان رائول نبودند و نخواهند بود. حضورش با پیراهن سفید آرامش است و خرامیدنش در مستطیل سبز خار چشم رقبا. صاحب رکورد بیشتر ین گل زده و بیشترین بازی در سانتیاگوبرنابئو، رائول گونزالس خالق فراموش نشدنی ترین خاطرات هواداران قوی سپید اسپانیاست. هیچ هوادار رئال هرگز شبی را که رائول یکتنه با آتش بازی در اولدترافورد منچستر سر آلکس را در هم شکست از یاد نمی برد. همه هواداران رئال مثل من همیشه به یاد خواهند داشت شماره هفت سفید پوشان، کابوس رقبای رئال بوده است. به همین دلیل است که رائول رئال بدل به رئال رائول شده است...رائول افتخار مادرید و هر هوادار رئال است، به افتخار رکورد شکنیش در رئال برخواهیم خاست