Monday, August 31, 2009

الو الو آزاده

آزاده! آزاده! من هی این سیناپس ها را می خوانم  و سکانس ابتدایی را و شناسنامه شخصیت را و این زیادی غمگین است و من حال و روز روحم به رغم تمام تف توی گوری هایی که ظرف دو ماه گذشته برایم در همه جبهه ها پیش آمده، به شدت «جینگ جینگ جان» مال است و من دلم فضای شادالو تری می خواهد...ضمن احترام به بازیافت رنج و شهرزاد و آمبولی چربی و دکتر آرش که امشب چند روش مطمئن کشتن مریض در بیمارستان را یادم داد، سوال می کنم نظرت چست کلیوم آن سیناپس ها را فعلن بایگانی کنیم و یک داستان عاشقانه جینگ جینگ جان دار بنویسیم؟

عالی جناب فرهاد

می دانی اگر عمرت بیشتر به دنیا بود شاید یک روز می گشتم پیدایت می کردم و ازت می پرسیدم چرا دقیقن همان وقتی که آدم «تو فکر یک سقف است» ناگهان می فهمد  ساده دل بوده که می پنداشته...می فهمد «تو هم با من نبودی»...باید یک حکمتی می داشتند این دو آهنگ از پی هم نه؟


 

ناگفته هایی برای آیدا-1

آن روز که تو را دید، میان جمعیت و ازدحام، زمان برای یک لحظه ایستاد و گمان کرد خورشید فقط بر تو می تابد...کسری از ثانیه بیشتر اشتباهش طول نکشید و دریافت نورچشمان توست که جهان را روشن کرده...خورشید بهانه است!

چرا فلسطین ستیزی؟

تمام آنچه ظرف دو ماه گذشته در خیابان های تهران دیده ایم و این چنین خونمان را به جوش آورده و روحمان را رنجور کرده، یک ملت در همین نزدیکی شصت سال است دارد تجربه می کند. فلسطینی ها شصت سال است که در خیابان کتک می خورند، مورد تجاوز قرار می گیرند، خانه هایشان ویران می شود، با انواع و اقسام سلاح ها قتل عام می شوند، روحشان تحقیر می شود و ...بعد برای من یکی جالب است، واقعن جالب است بفهمم این موج فلسطین ستیزی چرا دارد در وبلاگستان همه گیر می شود؟...دو ماه تجربه بخش کوچکی از فلسطینی زیستن، به جای همدردی چرا خشم و نفرت با خودش آورده؟


فلسطین جایی در جغرافیا نیست، آرمانیست در دل انسان ها، آرمان رهایی و ظلم ستیزی، آرمانی برای آزادی...با فلسطین مهربان باشیم!

Sunday, August 30, 2009

شباهنگ-11

دلم


مرد می خواهد


نابینا


خط بریل بداند


فصل به فصل


تنم را بخواند


بازی های ادبی ام را کشف کند


دستش را بگیرم


بازو به بازو


دنیا را برایش تعریف کنم


چشمش شوم


عصایش


و تمام زشتی های جهان را


برای او از قلم بیاندازم


روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود-سارا محمدی اردهالی-آهنگ دیگر


پی نوشت واجب: نه اشتباه نکنید، من دچار اور دز روشنفکری از لحاظ خواستن مرد نشده ام. چنان زنانگی سرشاری داشت این شعر که حیفم آمد پیشکش مهمانان مونث تلخ، مثل عسل نشود!

یک عاشقانه نا آرام

یک غروب جمعه زمستانی در اواخر دی ماه شروعش کردم. چند بار این میانه چکش خورد، اصلاح شد، برگشت به اصلش و ناتمام ماند. دست و دلم به نوشتنش نرفت. می دانی ورای تمام این حرف های رایج تنبلی و اینها شاید ماجرای دیگری هم در کار بود. قصه انقدر قصه خودم است که باید تکلیف یک چیزهایی معلوم می شد تا بتوانم بنویسمش. الان هنوز تکلیف خیلی چیزها معلوم نیست و فقط می دانم چیزی تمام شده، صفحه ای ورق خورده و خیلی از آن صحنه ها و سکانس ها دیگر موضوعیت ندارند. حالا میان هزاران نمی دانم نیستم یا اگر هم باشم دیگر اهمیت ندارند، بازی از اول، فیلم نامه من هم از اول!


تهیه کننده ای که فیلم نامه اولم را خرید چند وقت پیش از من پرسید کار جدید چه داری؟ توضیح دادم برایش که دارم یک عاشقانه آرام می نویسم در مورد زنی که هست. گفت سینما یا تلویزیون؟ می دانستم بگویم سینما تهیه کننده ندارم، پیش پرداخت هم ایضن اما گفتم سینما. عجولم شاید برای دیدن آدم هایم روی پرده عریض...حالا این روزها با این تلویزیون ستیزی فکر می کنم چه کار عاقلانه ای کردم زیر بار تله فیلم شدن قصه ام نرفتم. حالا این روزها اصلن برایم مهم نیست که شخصیت های قصه ام را حتی روی پرده عریض ببینم، الان فقط می خواهم بنویسم. دیوانه وار و توفنده بنویسم و تمامش کنم. بعدن می شود راجع به تهیه کننده و مجوز و هزار بالا و پایین ریز و درشت فکر کرد. وقتی که انقدر زندگی روی لبه تیغ نباشد که شب ها دست به گریبان سیاهچاله ها نباشم که...الان تنها چیزی که برایم مهم است پناه بردن به نوشتن است.می خواهم یک عاشقانه نا آرام بنویسم در وصف زنی که باید باشد!

کازابلانکا

منو ببوس، منو جوری ببوس که انگار آخرین باریه که می بوسیم


 


اینگرید برگمن، چشم در چشم همفری بوگارت- کازابلانکا

Saturday, August 29, 2009

زن، زن است

دیدن «زن، زن است» ژان لوک گودار، تجربه غریبی بود. فیلم سرخوشی نفس گیری داشت، از آن سرخوشی ها که مثل بادکنک می مانند و اگر یک لحظه غفلت کنی از کفت رفته تا اوج آسمان و جای شادی بازی تو با بادکنک را اشک های کودکانه ات می گیرد...یک همچین حسی داشت فیلم. نمی دانم «عاشقیت در پاورقی» مهسا محب علی را خوانده اید یا نه. داستانی در آن کتاب هست که عاشقی برای نشان دادن همه عواطف و احساساتش نسبت به رابطه و آدم آن سوی رابطه مدام از فیلم هایی که دیده و کتاب هایی که خوانده فکت می آورد...فیلم گودار دو سه سکانس معرکه به مفهوم مطلق کلمه داشت که همیشه در ذهن می مانند و ناگهان مچ خودت را می گیری در موقعیت های مشابه که برای وصف لذت موقعیت بیرونی مثل قهرمان قصه محب علی داری به صحنه های این فیلم متوسل می شوی.


از جادوی تصاویرش که بگذریم چند دیالوگ پنج ستاره هم داشت که واقعن از خود بی خودم کرد. یعنی چنان لذتی داشت فیلم که انگار فقط در دل من جا نمی شد یعنی همش دلم می خواست زنگ بزنم به کسی بگویم ببین این لامصب داره چی می گه...خوب نیمه های شب احتمالن وقت مناسبی برای چنین شاهکاری نبود فلذا یک تنه بار را به دوش کشیدم کانهو اطلس که بار جهان!

جین

جین شبیه ترین مشروب به زن است. آداب نوشیدنش پهلو به پهلوی معاشقه می زند. با تکیلا فرق می کند که باید یک نفس و در یک شات نوشیدش، با ودکا که تند و تیز است، با ویسکی که آدم را یاد رفاقت می اندازد...جین حسابش با همه اینها فرق می کند. باید بگذاری نرم نرم، لب و لیوان یکی شوند. باید بگذاری لبت در آن مایع بی رنگ نفس گیر غسل کند، باید چنان بازی کنی که انگار می  دارد تو را می نوشد تازه آن وقت جین می گذارد جادویش را کشف کنی و راهت می دهد به عمق هزار تویی که در مرکزش نه مینوتور، که شاهدختی بی قرار نشسته تا تو را مهمان شهد لبانش کند...جین شبیه ترین مشروب به زن است، سخت می شود مهمانش شد اما اگر جای پایی یافتی در حریم حرمش دیگر ماندگاری، چه باشی و چه نباشی!

ستاره و سیاهچاله

کارت های تاروت می گویند جدالی در پیش است، پاداشی، رنجی، راهی...این جای تمام حرف هایی که می خواستم بنویسم  و ننوشتم. حرف هایی از ستاره ها و سیاهچاله ها...قلب ها و جاذبه ها

زنی در میان اشک هایش

هیچ چیز زیباتر از زنی نیست که اشک می ریزد، باید زن هایی را که گریه نمی کنند بایکوت کرد.


 


زن، زن است- ژان لوک گودار

وصف الحال

غم ملایمی روی قلبم است...از آن غم ها که آدم دلش می خواهد جلویش وا بدهد و بگذارد ببیند که به کجا می کشاندش

Friday, August 28, 2009

از چشم تاریخ-3

محمد علی شاه سرانجام در خرداد و تیر ١٢٨٧ دست به کار شد. بریگاد قزاق به فرماندهی کلنل لیاخوف روسی، مجلس را به توپ بست و مقاومت رزمندگان مشروطه خواه را در هم شکست...جمعیتی انبوه دفاتر مرکزی انجمن های گوناگون و منازل مشروطه خواهان برجسته را غارت کردند.ناظم الاسلام کرمانی می نویسد در زمان کودتا عوام با دربار همراه شدند...ملک الشعرای بهار نیز سال ها بعد نوشت در جریانات استبداد صغیر، طبقه ی بالا و پایین از استبداد پشتیبانی کردند. تنها طبقه متوسط به انقلاب وفادار ماند...به دنبال این کودتای موفق در تهران حکومت نظامی اعلام شد،مراسم عزاداری برای کشته شدگان ممنوع، مجلس شورای ملی منحل و سی ویک نفر از مشروطه خواهان  بازداشت شدند...


 


ایران بین دو انقلاب، یرواند ابراهیمیان، نشر نی

همچنان گربه روی شیروانی داغ

مشروب می خوره؟ مگه چه ایرادی داره؟ پدر بزرگم گاهی وقتا مشروب می خوره، اصلن  مردایی که مشروب نمی خورن قابل اعتماد نیستن!

ف مثل فوتبال

قرعه کشی بازی های گروهی جام قهرمانان باشگاه های اروپا را می بینم، ما اهل فوتبال صدایش می کنیم چمپیونز لیگ، بعد فکر کن رئال با میلان همگروه شده و اینتر با بارسا. هیجان زده می شوم: دیدن بارسا و انتر که زلاتان و اتوئو را تاخت زده اند و آقای خاص مورینیوی کبیر روی نیمکت اینتر یعنی صد و هشتاد دقیقه هیجان و کل کل...این طرف هم فلورنتینو پرز پرمهره ترین تیم فوتبال تاریخ جهان را از رئال ساخته، حتی سالی که زیدان و فیگو و بکهام و رونالدو همزمان در رئال بودند، رئال کسی مثل ژابی آلونسو را نداشت. رو در رویی کاکا با هم تیمی های سابقش در سنسیرو باید خیلی معرکه از اب در بیاید.


فکر می کنم به روزگار و می بینم فوتبال هنوز می تواند به هیجانم در بیاورد. هنوز می شود برای شاهین صبح ها در شرکت کری خواند که امسال تلافی فصل منحوس قبل را سر بارسا در می آوریم و جواب شنید که این فصل هم شش تا به رئال می زنیم، یا با همین شاهین نشست و در مورد این که استقلال مرفاوی روح ندارد و لامذهب قلعه نوعی تیمش با همه بی تاکتیکی حس خوبی به من و ما ی هوادار می داد بحث کرد.


دلم برای این هیجان تنگ شده، برای اینکه منتظر باشم برای چیزی، به آن سر پا ایستادن ها موقع تماشای بازی، به فحش دادن ها، چرت و پرت گفتن ها، بی انصافی های هوادارانه که فقط یک طرفدار فوتبال می فهمدش، دلم برای تپش قلب موقع دربی تهران تنگ شده، برای حرص خوردن، برای حس زنده بودن بعد همه این روزهای سخت پشت سر گذاشته شده...سپاس خدای فوتبال، سپاس که دوباره بازی ها دارد شروع می شود!

Thursday, August 27, 2009

دل نوشت-3

در جنگ های میان نژادی پیکر زن مظهر مقاومت است.جنگجوی رقیب برای شکستن این مقاومت، تجاوز می کند و می پندارد این چنین تیر خلاص را به رقیبش می زند...او می داند زنانی که اطراف مردان نژاد دشمن هستند هم سرچشمه نیروی حیاتی او و هم نقطه ضعفشند...آنها از روی شهوت افسار گسیخته یا عقده جن- سی تجاوز نمی کنند، تجاوز برای آنها نوعی استراتژی برای شکستن روحیه است...


پیکر زن همچون میدان نبرد درجنگ بوسنی- ماتئی ویسنی یک- تینوش نظم جو- نشر نی

گربه روی شیروانی داغ

«من جرات مردن دارم پسر، ولی می خوام بدونم تو جرات زندگی کردن رو داری؟»

Wednesday, August 26, 2009

چشم نواز-3

جرو بحثشان بالا می گیرد. زن، هم-آ-غوشی می خواهد و مرد خشمگین طفره می رود. زن را پس می زند و از اتاق محل منازعه خارج شده، وارد اتاق دیگری می شود، در را می بندد. لباس خواب سفید زن به آویز پشت در آویزان است. مرد سرش را به در تکیه می دهد، با دست راست پایین لباس خواب را در مشت می گیرد و می فشارد. صدای زن از اتاق مجاور شنیده می شود. مرد سرش را در لباس خواب فرو برده و بو می کشد.


گربه روی شیروانی داغ

ایران بین دو انقلاب

١-دارم ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهیمیان را می خوانم. انقدر به نظرم شباهت ها میان وقایع مشروطه و عصر استبداد صغیر با حال و روز امروز ما زیاد است که نگو و نپرس. قسمت هاییش را که به نظرم جالب است می نویسم همین جا در قالب از چشم تاریخ.


٢- اینکه کنش سیستم حاکم در برابر مشروطه خواهی، از عهد قجر تا کنون مشابه است نباید باعث ناامیدی ما و این نتیجه شود که مشروطه خواهی در دور باطل است. مهم کنش سیستم نیست، واکنش ماست. از ٢٢ خرداد تا امروز واکنش جمعی ما معترضین در طول تاریخ این مملکت چه از لحاظ تداوم چه از نظر شکل اعتراضات کم نظیر بوده است.


٣- آبراهامیان تصویر من از کشمکش های قرن اخیر ایران را تغییر داد. من همیشه فکر می کردم تمام این تحولات ناشی از درگیری میان حامیان سنت و هواخواهان تغییر بوده است. یعنی من دو جبهه روبروی هم می دیدم. این اشتباه بود. نمی شود صد سال اخیر ایران را تحلیل کرد بدون اینکه سه نیروی متفاوت رو در رو را به حساب نیاورد: بخشی از جامعه که روحانیت نمایندگیش می کند، بخش مدرن که متکی به روشنفکران است و نهاد حامل قدرت به شکل دربار یا...که معمولن نیروهای مسلح را کنار خویش می بیند. به نظرم برای مدل سازی باید تحلیل این سه عامل را جایگزین بررسی سنت و مدرنیته کرد


۴- با خودم فکر کردم دیشب که این برداشت جدید از تحولات تاریخی را به شکل یک مقاله بنویسم بعد گفتم زرشک حالا نوشتی کجا می خواهی چاپش کنی کیهان یا ایران؟ ولی می نویسمش. هیجان زده ام کرده...


۵- یک زمانی یادم هست در وبلاگستان دوستانی جمع شده بودند و تاریخ بیهقی می خواندند و در یک وبلاگ جمعی راجع به آن حرف می زدند. پیشنهاد می کنم همین تجربه را برای کتاب ایران بین دو انقلاب تکرار کنیم. موافقان بسم الله!

Tuesday, August 25, 2009

رد پای مورچه

...در متن جامعه پدرسالار زنان به معنای واقعی کلمه مالک بدن خود نیستند.  در واقع مالک اصلی بدن زنان پدران یا شوهران آنها هستند.  پیش از ازدواج بدن زن به پدر او تعلق دارد، و پس از ازدواج مالکیت آن به شوهر آن زن انتقال می یابد.  به همین دلیل است که در جوامع پدرسالار، تجاوز به یک زن تجاوز به ناموس پدر و همسر او بشمار می آید.  تجاوز به زن، احساس غرور و عزّت نفس مردی را که "صاحب" بدن آن زن است (یعنی پدر یا شوهر) عمیقاً جریحه دار می کند تا جایی که گاه داغ آن "ننگ" را جز با محو زن قربانی نمی توانند تاب آورد.  بنابراین، در این شرایط، زن قربانی نه فقط رنج جانکاه تجاوز جن-سی را بر دوش می کشد، بلکه علاوه بر آن، خود را مایه سرافکندگی و خواری خانواده خود می یابد، و چه بسا سرانجام "مردانگی" جریحه دار شده مردان قوم او را قربانی خشونتهای شنیع تری بکند.  در اینجا، تجاوز جن-سی به هتک آبرو و حرمت زن قربانی منحصر نمی ماند و خانواده او را نیز دربرمی گیرد...بخشی از مقاله دکتر نراقی


با خودم فکر می کنم رد پای پدر سالاری را حتی در ناسزاهای ما می توان یافت. وقتی می خواهیم مردی را دیگر با خاک یکسان کنیم مادر، همسر و کلن بستگان مونث او هدف بد زبانی و فحاشی قرار می گیرند. در واقع حالا می فهمم هدف در این قبیل بد زبانی ها نه آن خویشاوندان مونث که مردی است که قدرت حفظ بدن زنان وابسته به خود را در این ساختار پیچیده پدر سالار ندارد...حدیثی بود در بینش دینی دوران دبیرستان که می گفت تشخیص شرک خفی از یافتن رد پای موچه ای روی صخره دشوار تر است. متقاعد شده ام پدر سالاری وقت هایی واقعن مانند همان رد پای مورچه روی صخره می ماند از بس که ما آلوده به عادت های پدرسالار شده ایم

از چشم تاریخ-2

...محمد علی شاه نظرشیخ فضل الله نوری را برای مخالفت با مشروطه و تبلیغ مشروعه به جای آن جلب نمود و شیخ که از رادیکال های غیر مذهبی می ترسید، امام جمعه سلطنت طلب تهران را در تشکیل سازمانی با عنوان انجمن حضرت محمد(ص) یاری کرد و از همه مسلمین صدیق خواست تا برای دفاع از شریعت در برابر مشروطه طلبان کافر، در میدان توپخانه جمع شوند. جمعیت زیادی به دعوت او لبیک گفتند: روحانیون و طلاب به ویژه از حوزه درس شیخ فضل الله، درباریان و مستخدمان دربار، لوطیان مسلح، دهقانان اراضی سلطنتی ورامین، کارگران ساده و فقرای بازار تهران...شیخ فضل الله در این گردهمایی فکر برابری را بدعت خارجی خواند و بی ثباتی، تنزل اخلاقی، و تزلزل فکری را به ملکم ارمنی بی دین نسبت داد...جماعتی که با این سخنان تحریک شده بودند به هر عابری که کلاه اروپایی به سر داشت با عنوان مشروطه خواه بی دین یورش می بردند و به تدریج آماده می شدند تا به مجلس شورای ملی حمله ور شوند...


 


ایران بین دو انقلاب-یرواند آبراهیمیان- احمد گل محمدی، محمد ابراهیم فتاحی-نشر نی

خستگی

پاهایم را به شدت تکان می دهم، عادتم هست به وقت بی قراری و من تقریبن همیشه بی قرارم. یکبار دوستی به من گفت ببین الان چیزی برای عصبی شدن نیست آرام باش. بعد از آن سعی کردم هر وقت که ناخوداگاه می خواهم پاهایم را تکان دهم، مچ خودم را بگیرم و آرام شوم. چند وقتی جواب داد و نمی دانی چه درد خفیف خوبی در زانو هایم حس می کردم، انگار داشتند خستگی این چند وقت لرزه مدام را بدر می کردند...حالا باز دارم سعی می کنم از پی این لرزه چند روزه بی وقفه، آرام باشم و مانع تبدیل انرژی عصبی روانی به انرزی جنبشی پاها شوم. پاهایم خسته اند مثل خودم.


دقت کرده ای خسته چه واژه عجیبی است. خشونت سرگردان،تنهایی همیشه،  خواسته سترون، ترس همگانی...خسته کلن کلمه غریبی است. تاب خستگی ندارم...چنان فرسوده شده ام در همه این دو ماه و اندی که باید پناه ببرم به زن، به می، به دستاویزی برای بر پا ماندن...پاهایی که خود خسته خستگیند!

باشد باشد زمین نمی چرخد

نمی خواهم در مورد این خیمه شب بازی مضحکی که به اسم دادگاه راه انداخته اند بنویسم...این جور وقت ها شاید باید پناه برد به روزمرگی. به اینکه صبح موبایلم را جا گذاشتم خانه، که رسیدم سر خیابان ولیعصر فهمیدم این که یک طرفه است و تاکسی دیگر پایین نمی رود، اینکه صبح داشتم به هنگام پیاده روی اجباری ولیعصر با نامجو همخوانی می کردیم  بعد آقایی بیست قدم جلو تر از من برگشت و با تعجب نگاهم کرد فهمیدم تنالیته صدا کمی زیادی بالا بوده...به هر سهم فرآوری 680 تومان، به اولین سرور نسل ششم اچ پی که امروز فروختم، به... روزمرگی همین وقت هاست که دست آدم را می گیرد تا بشود از مضحکه اثبات نچرخیدن زمین، جان سلامت به در برد

Monday, August 24, 2009

تسکین

به مقتضای زمان


اقتصار کن سعدی


که آنچه


غایت جهد تو بود


کوشیدی


سعدی از دست خویشتن فریاد-عباس کیارستمی


پی نوشت: بعد فکر کن چه تسکینی باشد اگر بتوانی روزگاری با خودت آرام و به صدق زمزمه کنی: آنچه غایت جهد تو بود کوشیدی

زنانگی در هزار و یک شب

دیشب داشتم کتاب مقدمه ای بر هزار و یکشب با ترجمه جلال ستاری را می خواندم، بعد حواسم رفت پی تم کلی هزار و یکشب. سلطان، خشمگین از خیانت همسرش، هر شب با زنی همبستر می شود و صبح او را به قتل می رساند تا اینکه شهرزاد با شروع قصه ای بی پایان و تو در تو هزار و یکشب سلطان را تشنه شنیدن پایان نگاه می دارد و سرانجام با اتمام قصه شهرزاد، نه تنها جان خویش را از دست نمی دهد که همسر بانوی سلطان، برخوردار از عشقش و مادر فرزندی از او می شود.


داشتم فکر می کردم هزار و یکشب باید یک جور نقشه راه، برای ازدواج مقدس میان مردانگی و زنانگی باشد. راه نجات مردانگی مجنون، که زخمی از زنانگی دارد، در شنیدن قصه های زنانه زنی است که همسر و مادر است. از سوی دیگر زنانگی شهرزاد نیز با پذیرش نقش های همسری و مادری و بیان قصه وار زندگی، خود را از جنون مردانه در امان می دارد و بدینسان شهریار و شهرزاد جفت های روحانی و نماد ازدواجی مقدس می شوند.


تم قصه دارد راه نجات را بیان می کند. مردانگی محتاج زنانگی است تا برایش قصه بگوید و تیزی مردانگی کور را بگیرد و زنانگی محتاج پذیرش نقش تسکین دهنده و عاشقانه خود که با متجلی شدن در جایگاه همسر و مادر مجالی به مردانگی درونی ندهد تا خفه اش کند. شاید قصه دارد برایمان می گوید مرد بی زنانگی زن، فقط مذکر است نه مرد و زن بی زنانگی، طعمه دست و پا بسته مردانگی خام...هزار و یکشب باید یکجور قصه اعجاز زنانگی باشد!


پی نوشت: من روزی از هزار و یکشب سخن ها خواهم گفت، این غم  کوفتی نان اگر بگذارد 

اژدهای هفت سر پدرسالاری

...اما اگر درک خود را از "تجاوز جنسی" بر مبنای مفهوم"ناموس" صورتبندی کنیم (امری که خصوصاً در جوامع پدرسالار شایع است)، در آن صورت (صرفنظر از تمام مشکلات نظری این صورتبندی) عملاً زمینه را برای سرافکندگی و تحقیر قربانی فراهم آورده ایم.  مطابق تلقی ناموس مدار، قربانی پس از آنکه تجربه هولناک تجاوز جنسی را از سر می گذراند، به فردی "ناموس دریده" و "بی آبرو" تبدیل می شود، و تازه پس از آن تجربه دردناک باید بار ننگ بی آبرویی را هم بر دوش بکشد.  در غالب موارد، رنج "بی آبرویی" برای قربانی بسی جانکاه تر از اصل تجربه تجاوز است. تلقی ناموس مدار، فرد مورد تجاوز را دوبار قربانی می کند...


متن کامل مقاله مفصل دکتر آرش نراقی را گذاشته ام اینجا تا دوستانی که فیلتر شکن ندارند به آن دسترسی داشته باشند. این روزها به هر طرف که می روم می خورم به دیوار های پدر سالاری. پدر سالاری است که به اطاعت بیش از استقلال ارزش می دهد، پدر سالاری است که وظیفه مدار است نه حق محور، پدر سالاری است که بر همه شوون زندگی ما مثل بختک سنگینی می کند: در رفتار مان، واژگانی که بکار می گیریم، روابط ما با خانواده فرزند معشوق...اژدهای هفت سری است این پدرسالاری که هر بار یکی از سرهایش را قطع می کنی به جایش سر دیگری می روید


برای همین فکر می کنم در یک ساخت تا بن دندان آلوده به پدر سالاری، باید به جای پدر سالار علیه پدر سالاری جنگید. سیر اتفاقات مشروطه تا همین حالا را که نگاه می کنی، همه چیز انگار مدام تکرار شده، مهم نیست که پدر سالار در راس هرم چه کسی است، ابزار سرکوب پدرسالارانه به شدت مشابه بوده است. اشتباه ما همیشه مبارزه با پدرسالار به جای پدر سالاری ، جایگزینی معلول با علت است. اشتباه نسل 57 مبارزه با شاه به جای خوی شاهنشاهی بود، تجلی اش هم شعار تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود، شاه کفن شد و وطن، وطن نشد. ما الان اما وقت داریم صد سال تجربه مشروطه و نشدن ها و نرسیدن ها را بگذاریم جلوی رویمان و به جای پدر سالار، پدر سالاری را هدف بگیریم. وقتی می گویم پدر سالاری را هدف بگیریم یعنی دقیقن خودمان را هدف بگیریم، فرهنگ رفتاریمان را، دایره واژگانمان را، روابط بین خانواده و کار و زندگیمان را...این سخت ترین بخش کار است. طلب دموکراسی در خیابان، وقتی ما در خانه هایمان دیکتاتوریم ناشدنی است. از خانه ها شروع کنیم!

Sunday, August 23, 2009

از چشم تاریخ-1

هزاران طلبه، مغازه دار و اعضای اصناف از بازار به سوی مسجد جامع به راه افتادند. قزاق ها در بیرون مسجد به جماعت حمله بردند که حاصل آن ٢٢ کشته و بیش از یکصد مجروح بود...پس از تیر اندازی قزاقان انگار حکومت در آن روز پیروز شده است.شهر در دست نیروهای انتظامی بود و رهبران مردمی گریخته بودند و به نظر می رسید هیچ راه چاره ای نیست...معترضین در باغ سفارت انگلیس بست نشستند و تعداد آنان کم کم به چهارده هزار نفر بالغ شد...کمیته تحصن خواستار تاسیس مجلس شورای ملی گشت...دربار نخست خواسته مخالفان را، که گروهی «تروریست جیره خوار انگلیس» خطابشان می کرد، نپذیرفت اما سرانجام تحت فشار داخلی و خارجی، مظفرالدین شاه اعلامیه تشکیل مجلس شورای ملی را امضاء کرد.بدین ترتیب انقلاب پایان یافته، ولی مبارزه برای مشروطیت تازه آغاز شده بود


 


ایران بین دو انقلاب-یرواند آبراهامیان-احمد گل محمدی محمد ابراهیم فتاحی-نشر نی

دلخسته

بار اول مثل یک تراژدیست. انگار همه جهان تمام شده و تو مانده ای آن وسط تنها، میان برهوت. بار دوم مثل جنگ است. خشمی می خواهد وادارت کند صدمه بزنی، تلافی کنی، رنج برابر رنج، چشم برابر چشم. بار سوم مثل گم شدن است، حیران مسیری که کجا از جاده خارج شدی و نفهمیدی...فکر می کردم بار چهارم باید دیگر برای خودش مضحکه ای باشد.نبود، نیست. حسم ملغمه ایست از خستگی و دلزدگی...نه رنج هست، نه نفرت، نه ای کاش، فقط دلخستگی است...این نیز بگذرد!

خلاص

یعنی می دانی من در تمام این بیست و پنج ماه هیچ وقت نتوانستم به تمامی خودم را از تو برهانم.شدت و ضعف داشته اما در هر روزگاری، بخشی از ذهن من گرفتار و معطل تو بود. روزی در همین نزدیکی ها می آیم شخصن بابت این تصویری که صبح امروز از خودت خلق کردی حتمن حتمن تشکر می کنم. برای رها شدن واقعن به همین محتاج بودم. خیر از جوانیت ببینی دختر جان!

Saturday, August 22, 2009

نازک آرای تن ساق گلی...

از آن وقت هایی است که همه جور می توان برایت نوشت.مثلن عاشقانه نوشت«اشک نمی ریزی تو، روح من است که از چشم هایت ذره ذره خارج می شود» یا مثلن زد به صحرای روانشناسی«ما عشقمان را به پدر و مادرمان بدهکاریم نه زندگیمان را» یا پیچید سمت خاله زنک بازی«من نمی گذرم از آدم هایی که این همه رنج بار روزگارم کردند» یا قلمبه نوشت« آدم ها با اشتباهاتشان آدم می شوند.میزان آدم بودن هر کسی بسته به جسارتش در طغیان برای به دست آوردن حق اشتباه کردن است»...


تهش همه اش چرند است...تو اینجا را نمی خوانی،خیلی وقت است که نمی خوانی!

دادا

می دانی هزار سالت هم بشود تصویرت در ذهن من این جوان برومند چهار شانه شوخ طبع نیست که نیست. امیراحمد هنوز در روح من مترادف می شود با آن پسرک خندان مو فرفری که تمام صورتش دو تا لپ آویزان بود...تولدت مبارک دادا...تولدت مبارک مرد !

آتشفشان خندان

دو جور لانگ دیستنس داریم: یکی مثل همین که کیوان نوشته و دو سر رابطه چهار هزار کیلومتر فاصله جغرافیایی دارند و دلتنگی هست و غصه و حسرت و...جور دومش را من دارم تجربه می کنم و زیر آسمان یک شهری اما کسی، کسی را نمی بیند.


آدم اول حیرت می کند، بعد خشمگین می شود، بعد شک می کند، بعد غصه دار می شود و آدم فوق الذکر الان حدود ده دقیقه است که دارد می خندد...یعنی به روح امام قسم هر کسی این ماجرا را برای من تعریف می کرد که این طور و آن طور و بعد ما ظرف ماه گذشته جمعن یکساعت و چهل و پنج دقیقه و کلن دو بار همدیگر را رویت فرموده ایم که بخش عمده آن یکساعت و خرده ای مدیون ترافیک مدرس بوده، من شخصن خیلی به او می خندیدم. 


همین!

هفت گانه ای برای خشکسالی و دروغ

١-ورودی سالن چهار سو شبیه تونل وحشت پارک ارم است.یعنی وقتی می رسی به خود سالن رسمن احساس شعف آدمی را در بر می گیرد که زنده است و سالم است و اینها


٢-محمد یعقوبی در خشکسالی و دروغ، به بحث شیرین روابط بین زوج های جوان پرداخته، نزدیک ترین مشابه سینمایی اش شاید «شوهران و همسران» وودی آلن باشد به نظرم


٣- من جدن توصیه می کنم چند هفته ۵ شنبه ها بنشینید پای برنامه حاج آقا دهنوی که از کانال سه حوالی یک و نیم پخش می شود و بعد فضای آسمانی برنامه را مقایسه کنید با فضای زمینی تئاتر یعقوبی. بعد فکر کنید من هر وقت می نشینم پای برنامه دهنوی از خنده روده بر می شوم و مردمانی هستند زیر همین آسمان که به حاج آقا اس ام اس می زنند و راه حل می طلبند. خدا عاقبت این ملت را با گسل خفن بینشان بخیر گرداند


۴- بچه های یونگ رفته تئاتر را از دست ندهند. یک پرسفون-هرای درجه یک؛ آپولوی ورز داده شده و نمونه تاریک آتنا، درتئاتر به سهولت قابل تشخیصند. یک فقره دیونوسوس- هرمس هم بود که دلمان برایش ضعف می رفت از بس شبیه شخص شخیص خودمان بود بعضن


۵- دلم می خواست کمی از بار خنده و شادمانی تئاتر کم می شد و به عمق شخصیت پردازیش اضافه...یعنی ترجیح می دادم طنز تلخ تری ببینم. من بودم مثلن امید را می گذاشتم در موقعیتی که بین آن اخلاق گرایی خفنش و تمایل به آلا گیر کند و مزخرف ببافد. یا نشان می دادم چرا میترا قهرمان کودکیش را در امید دیده و به او دلباخته اما فقط ملال نصیبش شده...


۶- پایان کار را هم دوست نداشتم. من بودم می گذاشتم امید با دیدن نیمه تاریک آلا ناامید شود؛ ناامید شود و بماند.چاره ای جز ماندن نداشته باشد، حتی نشان می دادم که بدش نمی آید برگردد به میترا


٧- با همه اینها واضح است که من کاره ای در این تئاتر نبودم و ایده های یعقوبی در جای خودشان دیدنی بودند. عالی سرگرم تان می کرد و خوب تماشاچی را وا می داشت به فکر...همین ما را بس!

Friday, August 21, 2009

چرا می مانم؟

زنگ زدی می گویی دارید می روید.فردا...چنان در اطرافم همه دارند می دوند تا بروند که وهم برم داشته اگر دارم نمی روم حتمن یک عیب و علتی دارم... دارید می روید. یکی یکی دارید می روید و من در عجبم که چرا نمی روم یا حتی به رفتن فکر هم نمی کنم؟


می ترسم؟ واقعیتش می ترسم از بی ریشه شدن، از دوری، از اینکه جایی باشی که برای نوشتن هر چیزی آزاد باشی اما چیزی برای نوشتن نداشته باشی. از اینکه مثلن خیابان های تهران دهه آخر خرداد ٨٨ را از صفحه تلویزیون ببینی، از اینکه به روز مبادا کنار خانواده ات نباشی...من از همه اینها می ترسم!


اما ورای ترس، واقعیت دیگری وجود دارد. به درست و غلط یا چراییش کار ندارم اما در هر حال من شادمانیم را با آبادی این خاک گره زده ام. من گرفتار این مملکتم. خودم را اینجا تعریف کرده ام، شادمانی، اندوه، و جنگ مقدس زندگیم، بودن در جریانی است که می خواهد ایرانش آزاد و آباد باشد.مساله اصلن وطن پرستی نیست. مساله دقیقن خود پرستی است. مساله لذت شخصی است. من از برداشتن یک قدم کوچک برای رشد این سرزمین غرق شعف می شوم. قدم کوچک که می گویم واقعن کوچک در حد همین نوشته های وبلاگ، کلاس های یونگ، جلسه های تاریخ صبح یکشنبه شرکت، هر کاری که بتوانم انجام دهم و حس کنم آگاهی جمعی این مملکت را یک اپسیلون افزایش داده ام. مساله اصلن فداکاری نیست، مساله لذت است. لذت من،وجد من، گره خورده با این آب و خاک. من اینجا با همه سختی ها و فشار ها؛ عضوی از یک جمعم، ابراز وجود می کنم و آرمانی در دل دارم...آن بیرون جز حداکثر رفاه و امنیت چه چیزی انتظارم را می کشد؟ خوشبختی من اینجاست. در ماندن و مشارکت در برداشته شدن همین قدم های کوچک. تا روزی که مانع قدم برداشتن هایم نشوند؛ به رفتن فکر نمی کنم. از من مهاجر در نمی اید و دعا می کنم هرگز تبعیدی هم نباشم...خوب است که آدم تکلیفش با خودش روشن باشد: من به خاطر خودم و رضایت درونی ام می خواهم که بمانم، باید بمانم.


هر کدام تان که می روید سفرتان خوش، دلتان شاد؛ من اما می خواهم بمانم. من اینجاست که رویایی در دل دارم، آرمانی در سر، نوری در چشم...من فقط اینجاست که معنا دارم؛ برای همین می مانم و خلاص!

جمعه ساعت بیست و چهل

استقلال بازی دارد اما حوصله فوتبال نیست.دلش نیست.دماغش نیست.چند تا چیز دیگر هم احتمالن نیست که الان عقلم نمی رسد رسانه ایش کنم.به جایش آمده ام دریا دادور گوش می کنم. معرکه است رسمن. به قول برو بچ حسن خوبی که دارد این است که مصرف الکل آدم را بالا می برد. یعنی لامذهب فضاهایی در دل آدم خلق می کند که کلن بی می ناب زیستنش دشوار است. حالا من سرم درد می کند و دارم کف نفس می کنم. کف نفس هم برای خودش عالمی دارد. مزخرف گفتنم می آید. بی تربیت هم می شوم این جور وقت ها، گاز می گیرم لگد می زنم تجاوز به عنف می کنم و حرکات مذبوحانه ای از این دست. از کانال کولر بوی کیک مادرم می آید.بله من بچه ننه ام. این بو همیشه مرا مستقیم پرت می کند به کودکی. به آن اشپزخانه همیشه آباد که کیک پخته کمی شد و عاشقانه ترین جای خانه بود. مادرم خیلی اهل قربان صدقه رفتن نیست. مادرم مهرش را با غذا نشان می دهد. اصلن شاید یک وقتی پستی نوشتم در مورد زن ها و اینکه هرکدام شان عشقشان را چطور نشان می دهند. بعد حتمن چند بار شر می شود و من احساس مهم بودن خواهم کرد. فلذا به به! گودر برای هر جای آدم خوب باشد ترتیب فروتنی را به سرعت خواهد داد. روی مرز یکی از آن افسردگی های مزخرف قدم می زنم که بی دلیل ممکن است پرت شوم به قعرش و با هیچ طناب و زنجیری هم نشود بیرونم آورد. نمی خواهم افسرده شوم. حوصله خود بد اخلاقم را ندارم. پاشویم برویم آشپزی؟ ماکارونی دوست دارید؟ دوست دارم. یک نمور صدای خانم دریا را فزون نماییم تا آشپزخانه را اشباع نماید و برویم سراغ پخت و پز که از نشانه های ایمان هست. یادم باشد یک دفعه در مورد اینکه مکاتب آشپزی از نظر روانشناسی تحلیلی یک پست بنویسم بعد حتمن در گودر مکرر شر می شود بعد...

بلوز

بلوز یعنی یه مرد و یه زن، یه مرد و زن که عاشق همن...بلوز از دل میاد می تونه عاشقت کنه، می تونه غمگینت کنه و میشه وادارت کنه آدم بکشی؛ با همه اینا، بلوز یعنی یه مرد و زن،یه مرد و زن که عاشق همن!


دیالوگ ابتدایی فیلم ناله مار سیاه

راز پیوند

ما چیزی را که برای حیات ناخوداگاه بیشترین اهمیت را دارد در پایین ترین درجه ارزش های خوداگاه می یابیم و بالعکس- کارل گوستاو یونگ-آیون


کیمیاگر کسی است که بتواند در یک سفر جادویی، به برکت آتش رنج، خواسته های «من»آگاه و روح سرکش ناخوداگاه را همسو و همجهت کند...رهایی فقط در این آشتی مقدس تضاد هاست!

Thursday, August 20, 2009

واژه ها

واژه های دل نازک...رهایشان که نمی کنی تا بازیگوش و سرخوش به این صفحه سپید بپیچند و ثبت شوند، دلشان می گیرد و قهر می کنند.رهایشان که نمی کنی، رهایت می کنند!

Wednesday, August 19, 2009

شباهنگ-10

...ای جنگل ای پیوسته پاییز


ای آتش خیس


ای سرخ و زرد، ای شعله سرد


ای در گلوی ابر و مه فریاد خورشید


تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟


ای جنگل ای در خود نشسته


پیچیده با خاموشی سبز


خوابیده با رویای رنگین بهار نغمه پرداز


زین پیله کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز؟


ای جنگل ای همراز کوچک خان سردار


هم عهد سرهای بریده


پر کرده دامن


از میوه های کال چیده


کی نشیند درد شیرین رسیدن


در شیر پستان های سبزت؟...


 


ه.ا.سایه-تاسیان-مرثیه جنگل

Tuesday, August 18, 2009

چشم نواز-2

مرد،نشسته پشت میز بزرگی،به عکس قاب شده سمت راستش اشاره می کند.زنی با گیسوان مشکی دو دختر بچه را در آغوش گرفته است.یکی از دختر بچه ها لبخند زده  دهان بی دندانش را به رخ می کشد. مرد  با سر به قاب عکس اشاره کرده دست چپش را روی قلبش می گذارد و می گوید«اونها همیشه همین جان.جنگ خیلی حقیره، هیچ وقت نمی تونه همه چیز رو نابود کنه»


این فیلم فرانسوی که ترجمه نامش را بلند نیستم


پی نوشت: اسم فیلم می شه «دیر زمانی است که دوستت دارم»...با تشکر از مهتاب و امیر و تورج عزیز

امیری نگو یه دسته گل

بین آن همه حرف ناهید من فکر کنم از سر تنبلی، یقه این فرمایش« با روحتان هماهنگ باشید، وقتی غمگین یا سرگردان است مجبورش نکنید به تمیز و مرتب و خنده رو بودن» را گرفته ام و رها نمی کنم.


ریش بلند چند روزه، سینک پر از ظرف نشسته، لباس تکراری، همه و همه یعنی حیران که منم. الان حالم بهتر است. یک فیلم خوب دیدم، صدای دریا دادور را تا به آخر رسانده ام تا بلند بخواند «تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو» و دارم می روم سراغ ظرف ها...گل پسری که منم به مولا!

شباهنگ-9

چشمانی کو که تو را ببینم


دهانی که تو را بخوانم، گوشی که تو را بشنوم


بارانم


می بارم


کورمال


         کورمال


در کنارت


 


شمس لنگرودی-باغبان جهنم

Monday, August 17, 2009

خل مشنگی که امروز منم

مرحوم ذبیح الله منصوری که در کتابخوان کردن من و احتمالن تعداد زیادی از جوانان برومند فعلی و فنچ های سابق، نقش بسزایی داشته است لااقل در سه کتاب مختلفش شرح داده که بیماران طاعونی از فرط درد و تب ساعات قبل از مرگ را به یک حس خوشایندی می رسند و همچین گوگولی مگولی دار فانی را وداع می کنند.


غلط نکنم طاعونی چیزی گرفته ام چون وسط این هاگیر واگیر امروز کلن اوضاع جهان به هیچ جایم نیست و به درک که در تمام جبهه ها دارد کهریزکی با من رفتار می شود و کلن به به!


پی نوشت:در نیل به چنین حال نکویی از نقش برادر ارزشی رنان لوک نمی توان گذشت و خطی در وصف مقامات عالیه اش ننبشت که من دو سه روزیست غوطه ورم میان صدایش، و تشخیص می دهم میان فقانسه بلغورکردنش هر از چند گاهی رو به ذات ملوکانه مان می کند و می فرماید آقا به تخ...ت!


عکس اضافه برای ملاحظه به چشم برادری اینجا قابل دسترسی است

Sunday, August 16, 2009

قصه تلخ آدم هایی که در زمان سرگردان می شوند

در هر رابطه کسی هست که ترک می کند، کسی هست که ترک می شود. اگر شعبده بازی روزگار بار دیگر این دو نفر را بنشاند کنار هم، بزرگترین مشکل رابطه، عدم تطابق تصویر ذهنی این دو از یکدگر است. آن که رفته، همیشه دیگری را همان عاشق شیفته ی قدیمی تصور می کند و آن که مانده، طرفش را همان جفاپیشه ی حق به جانب که رهایش کرده؛ یکی ذهنش غرق در لذت روزهای قبل از لگد زدن به دیوار شیشه ای رابطه است و دیگری روحش اسیر رنج بعد از فروریزی آوار؛ منطبق کردن این دو تصویر بی تطابق، شاید سخت ترین کار باشد، سخت ترین کارها...

Saturday, August 15, 2009

دوالپایی در آیینه

تلخی این وقت ها که از حد می گذرد، صدایی اجدادی می پیچد در روحم: رها کن. همه چیز را رها کن! کوله بارت را بردار و برو، بی مقصد، بی توشه ی راه، فقط برو! صدا، رفیق قدیمی است.از نمی دانم کی ندیم من است و فتوای فرارش سرلوحه زندگیم!


این اواخر صدایی زنانه آرام به این نفیر سرگردانی در درونم پاسخ می دهد: کجا مرد من؟ از خودت می خواهی به که پناه بری؟


خودم را مثل صلیبی نامریی بر شانه هایم حمل می کنم، همه عمر حمل می کنم. تراژدی زندگیم روبرویی با این غریبه است که همنام من است، دوالپایی نامریی که روحم را می خورد...دارد این روزها فراتر از طاقتم، روحم را می خورد!


می دانم که فرار فایده ندارد. تلخ ترین تلخی این روزها همین است که می دانم گریزگاهی نیست، از خود کجا گریزم؟

تثلیث خ

می شود مثل خر خورد یا مثل خرس خوابید یا مثل خروس گشنی کرد تا این روزها را از سر گذراند...می شود؟


پی نوشت:یعنی حدس می زنید روبات هوشمند فیل-تر-ینگ گشنی را هم بلد است بفیلترد؟

اینو یه آدم عاقل بهم گفت

برزخ محل عبور است، اگر در آنجا ماندنی شدی ناگهان می فهمی ماندن در برزخ فرق چندانی با زیستن در قعر دوزخ ندارد.


 

Friday, August 14, 2009

شباهنگ-8

زنی را می خواهم


که مانند درخت باشد


با برگهای سبزی که در باد می رقصند


آغوشش


چون شاخه های درخت باز باشد


و خنده اش


از تاریکی های زمین الهام گرفته


در سر انگشتهایش پراکنده شود


زنی می خواهم چون درخت


که هر طلوع و غروب


از افقی به افقی بگریزد


در حالی که از اسارت خود در خاک گریه می کند


 


بیژن جلالی

Thursday, August 13, 2009

دل نوشت-1

هیچ چیز مانند عاشق بودن نمی رنجاند.هیچ چیزی.اگر نمی خواهیم درد بکشیم نباید عاشق شویم...


یاسمینا رضا-سه روایت از زندگی-فرزانه سکونی

Wednesday, August 12, 2009

مثلن خانه

رطوبت شرجی هوا که هماغوش می شود با پوست تنم، یقین می کنم خانه ام...اینجا این تکه کوچک از زمین خدا احساس غریبی به من می دهد: تلفیق عجیبی از امنیت و ناامنی...آمده ام ولایت، همین!

Tuesday, August 11, 2009

هر چه پیش آید خوش آید

بخواهم ساده این روزهای خودم را وصف کنم  شاید برسم به واژه تعلیق. به ماندن میان آسمان و زمین. به روزهایی که نادانسته ها می چربد به دانسته ها، به اینکه نمی دانی آنچه دور دلت را گرفته رنج است یا شادی. باید چشم انتظار چه باشی؟ هیبتی که از دور می آید دوست است یا دشمن؟


تسکینم شده این، که چه فرقی دارد سوار سرنوشت درد برایت می آورد یا لذت، هر چه که آورد هدیه است. هدیه ات را بپذیر! مثل همه روزهای سخت ماقبل این که غم و شادی بار ها جا عوض کردند در دلم، این بار هم شاید باید دست بردارم از تخمین آنچه که پیش می آید: الخیر فی الماوقع!


 

Monday, August 10, 2009

بیش میازار مرا

کلمه همیشه رسن نمی شود در چاه آدم برای خلاصی، بعضی وقت ها کلمات خودشان چاهند، آوارند، زخمند

تلخ مثل عسل

دارم بخش های جدیدی به تلخ مثل عسل اضافه می کنم.دقت کرده باشید این چند وقته شعر داشتیم تحت عنوان شباهنگ و سکانس های سینمایی با نام چشم نواز و بخش هایی از کتاب ها مثل متن موراکامی یا دی اچ لارنس که قرار است از این به بعد با نام دل نوشت طبقه بندی شوند.وجه پررنگ این سه بخش جدید در تلاقی لذت و بی نظمی است.یعنی من باید از سکانس یا نوشته و شعری خوشم بیاید تا لذتش را با خوانندگان اینجا شریک شوم و در کنارش این سه بخش هیچ نظم و ترتیبی نخواهند داشت.آن بخش لذت احتمالن کیفیت کار را حفظ می کند و این قسمت بی نظمی بقا و تداومش را چون من و کار منظم مثل جن و بسم الله از هم می رمیم.


پذیرای تحسین، تعریف و تمجید همه شما هستم

چشم نواز-2

دختر و پسر از پی هم وارد اتاق می شوند. دختر روسری سفید رنگی را سفت و سخت به سرش بسته تا موهایش دیده نشوند.چند روز قبل سربازان انگلیسی برای تحقیر او گیسوانش را با قیچی نامنظم چیده اند و پسر که شاهد ماجرا بوده کاری از دستش برنیامده.صورت هم را لمس می کنند.سر دختر به سمت چپ خم می شود برای آن لحظه رنگی بو-سه.پسر مکث می کند.سرش را کمی عقب می برد و گره روسری دختر را باز می کند.دختر مردد است.پسر به صورت دختر و موهای تنکش نگاه می کند و لبا-نش را می بو-سد.


باد بر فراز مرغزار ها می وزد-کن لوچ

Sunday, August 9, 2009

راه رفته

وقتی حیات کلیسا به خطر می افتد از تبعیت قیود اخلاقی رها می شود...خلاصه کلام وقتی هدف وحدت است، استفاده از هر وسیله ای جایز است حتی مکر و خیانت، حقه بازی، شدت عمل، زندان و مرگ، زیرا همه برای نظم اجتماع است و فرد را باید در برابر منافع جمع قربانی کرد.


دیتریش فون نیهیم-اسقف وردن قرن پانزدهم میلادی(به نقل از کتاب ظلمت در نیمروز-آرتور کستلر)

خنیایی از آدم-2

به زبان دیگر: مرداد است


مرداد! نور در میان درختان، بیشه پر از گرگان تیر خورده، مرداد


دست ها را از زبانی پر می کند که مزه دود می دهد


 


پی نوشت:رسمن آزاده روزم را ساخت

خنیایی از آدم

آری عاشق شده ام، دستانم را شسته ام


از وفاداری به زمین حرف زده ام، حالا مرگ


پسرکی عاشق، انگشتانم را می شمرد


 


می گریزم و گرفتار می شوم، باز می گریزم


و گرفتار می شوم،می گریزم


و گرفتار می شوم در این آواز


آوازه خوان مجسمه ای است از خاک رس


بخشی از شعر بلند خنیایی از آدم، ایلیا کامینسکی، ترجمه آزاده کامیار

مازوخیسم

فقط از یک مازوخیست بر میاید که در این شب ها بین این همه فیلم برای بار دوم بنشیند و باد بر فراز مرغزار ها می وزد کن لوچ را ببیند

Saturday, August 8, 2009

چشم نواز-1

عشق بازی غمگین میانشان تمام شده،مرد سرش را کنار تن زن پنهان کرده ،دستانش و اندامش قابی اندوهگین برای صورت زن ساخته اند.نور صورت زن را روشن می کند.چیزی غیر انسانی،غمی آسمانی در چهره زن نفسگیر می نماید،چیزی از جنس بیهودگی...


سکانسی از فیلم فلاندرز

خودبسندگی

آدم از یک جا شروع می کند تابو های تنهاییش را در ذهن یکی یکی شکستن. حالا یا به میل خودش یا به جبر زمانه؛ مثلن نمایشگاه کتابش را تنها می رود، موزه سینما هم ایضن، پیاده روی پارک وی تا تجریش را هم و...بعد شاید برسد به جایی که بفهمد برای زندگی محتاج همراهی کسی نیست. ماجرا بعد از طی این مرحله می شود فقط غلظت لذت و نه فقدان آن. یعنی وقتی تنهایی، لذت هست اما با حضور یک همقدم می شد بیشتر باشد. برای آدمی که منم این یک قدم بزرگ در زندگی محسوب می شود. تمام تجربه های عزیز این سه ماه گذشته، قدم به قدم رسانده مرا به اینجا که زندگی را نباید منوط به بودن کسی کرد که شاید هیچ وقت نباشد. یکبار یادم می آید مقاله ای جایی از من منتشر شده بود و برایم خیلی مهم بود و کسی که آن وقت در زندگیم بود را مواخذه کردم که چرا به اندازه کافی در موردش توجه نشان ندادی، این روزها راحت می گذرم از کنار این چیز ها چون بخش عمده ای از آن خلاء درونی که باید با توجه شریک بیرونی پر می شد با رضایت خودم ترمیم می شود. بیایید اسم این حس را بگذاریم خود بسندگی. در این خودبسندگی به قول موراکامی آدم می فهمد خیلی از کارهایی که فکر می کرد حتمن باید با همراهی کسی انجام دهد به تنهایی هم میسر و ممکن است. زندگی معطل بودن کسی یا متوقف برای نبودن کسی نمی شود.


خودبسندگی به نظرم دو آفت جدی دارد. اول اینکه ممکن است به راحتی آدم را بکشد به انزوا، بخصوص وقتی کسی مثل من ذاتن درونگرا باشد، و دیگر اینکه ممکن است متوسط بودن آدم های مهم زندگی را برای فرد خودبسنده، توجیه کند. یعنی برسی به جایی که وقتی من با خودم خوشم چه اهمیتی دارد آدم مهم زندگیم چطور باشد؟ وقتی من مسوولیت خوشی و ناخوشی خودم را پذیرفته ام چه اهمیتی دارد آدم آن طرف رابطه-معشوق،دوست یا...-میان مایه ای امن باشد یا بلند پروازی ماجراجو؟  چند نفری را می شناسم میان دوستانم که در این دام دوم افتادند و از عمق محروم شدند. از رشدی که فقط کسی هم قد روح آدم می تواند به انسان ارزانی دارد و تعداد بیشتری را که به دام انزوا افتادند و هزینه های تاق و جفت دادند. بشود مرز میان خودبسندگی و عوارضش را رعایت کرد، لا مذهب خوب چیزی است به خدا!

Friday, August 7, 2009

پس از تاریکی

دیشب فقط چند دقیقه با هم بودیم.از دستم که افتاد فهمیدم خوابالوده تر از آنم که به خواندن ادامه دهم.خوابیدم اما در همان فضای میان هوشیاری و ناهوشیاری،می دانستم خوب شکاری کرده ام...صبح بیدار که شدم حس خوشایندی داشتم،انگار چیزی درونم به من می گفت لذتی معوق در انتظارم است.تا دست و صورت شستم حواسم نبود که چرا مشتاقم به بیداری،ناگهان یادم آمد دیشب چند صفحه ی«پس از تاریکی»موراکامی را خوانده ام و خوشم آمده...کتری را گذاشتم جوش بیاید،چای که آماده شد،موسیقی آرامی دست و پا کردم،ولو شدم و خواندن را ادامه دادم.میان کلمات که می لغزیدم،دلم شیرینی خواست.چای را خیلی شیرین کردم،بعدی را نیمه شیرین و آخری را تلخ خوردم،با مزه ها بازی کردم همانطور که واژه های دست پخت موراکامی و غبرایی با روحم بازی می کردند.خوب بود،خوش گذشت،پس از مدت ها حس آرامش داشتم،حس آرامش دارم و این خیلی خیلی خوب است!


پی نوشت ١:چه فیلم نامه ای از این کتاب در می آید.کار چندانی هم لازم نیست از بس که خود موراکامی همه چیز را تصویری و به زبان حال نوشته


پی نوشت٢:لیگ شروع شده،استقلال بازی دارد و من عین خیالم نیست...روزهایی که می شد برای یک بازی فوتبال ساعت ها نقشه کشید انگار متعلق به سالیان خیلی دوری هستند که در آن پدر قوی ترین موجود جهان بود

Wednesday, August 5, 2009

غریب آشنا

تابستان پارسال،استادی داشت برای جمعی که من هم میانشان بودم از روزهای انقلاب ۵٧ می گفت.میان شرحش اشاره کرد به تقدیس مرگ توسط گروه های سیاسی،به اینکه زندگی و مظاهرش در آستانه انقلاب ۵٧ تا چه حد رنگ باخته بودند و مرگ در لباس شهادت چگونه ارزش مسلط یک جامعه بود.استاد از نمایشگاهی در دانشکده هنر های زیبا برایمان گفت که از عکس های اجساد شهدا و صحنه های مرگ تشکیل شده بود و مردم دسته دسته برای بازدیدش می آمدند؛مرگ چنان زیبا شده بود که برای نکوداشتش نمایشگاه برگزار می کردند؛میان حرفهایش به یادم مانده که گفت«ما به مرگ خو کرده بودیم».


دوشنبه که داشتم حاضر می شدم بروم ونک،به عادت همه ی این اوقات،کیف پولم را گذاشتم شرکت،کارت شناسایی هر چه داشتم هم،بعد دم رفتن برگشتم کارت ساعت زنی شرکت را که فقط نام و نام خانوادگیم رویش ثبت شده توی جیبم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر مردم لااقل مجهول الهویه نباشم تا کار خانواده ام به عکس ورق زدن در کهریزک بکشد.آمدم بیرون و با خودم فکر کردم ببین چه راحت داری به خودت می گویی اگر کشتنم،چه راحت فکر می کنی به مرگ...بعد باورم شد انگار ما هم داریم به مرگ خو می کنیم!

Monday, August 3, 2009

شرح حال خدمت آقای دکتر

روحم مسدود شده...دو ماه است که وبلاگ به کنار،یک خط ننوشته ام.حال و حوصله کار نیست اصلن،جایش به بطالت زمان می گذرانم.فقط دارم رمان می خوانم و فیلم می بینم و می خورم.بعله می خورم.غمگینم.به اشاره ای می روم ثریا و به کلمه ای کوبیده می شوم بر ثری،تمام مطالعات روانشناسی و نماد شناسی و تهیه متن دوره و اینها تعطیل شده رفته پی کارش...همین حس مفید نبودن بیشتر غمگینم می کند


فقط می دانم این وضع دیگر قابل ادامه دادن نیست...مهمترین کارم الان،شاید این باشد که بگردم در همین وضعیت هم راه های خلاقانه ای برای بیان خودم بیابم...در زمانه عسرت باید پناه برد به خلاقیت


 

Sunday, August 2, 2009

خسته ام ری را

انگار در تونل وحشت پارک ارم گیر افتاده ایم؛قطار از کار افتاده،فضا تاریک و مجسمه های ترسناک ناگهان جان گرفته اند و به جان آدمیان افتاده اند...می دانی مومن ماندن به نور سخت می شود گاهی

ایلوئی ایلوئی لما سبقتنی؟

بر فراز جلجتا،مسیح میان دو دزد به صلیب کشیده شد و هنگامی که در نیم روز آسمان تاریک گشت،نالید:پدر پدر چرا مرا رها کرده ای؟


این روزها انگار یک ملتیم که به صلیب کشیده شده ایم...ملتی که هر شب رو به آسمان می نالد و از خدایش می پرسد ایلوئی ایلوئی لما سبقتنی؟