Saturday, July 26, 2014

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

حالم بد است. با تک‌تک سلول‌های وجودم انگار دارم رنج می‌کشم. رنج مثل باد ویران‌گر از سرم شروع می‌کند و سرم از هجوم خاطرات ناخوش و خوش، یخ می‌زند. بعد درد می‌رود به سمت گلویم و آنجا بغض می‌شود؛ سپس می‌رسد به قلبم و سیاهچاله‌ای خلق می‌کند که شور زندگی را می‌مکد تا برسد به پاها و قوت گام برداشتن را ازشان سلب کند
دیشب گفت ساکت نمون اونا که توی سرته بگو و دیدم نمی‌شود. که ما کلمات را ساخته‌ایم برای توضیح وقایع معمول و از جایی به بعد واژه‌ها ناتوانند، کمکی برای شرح حال دادن نمی‌کنند. حال آن اولین بوسه را چطور می‌شود به کلمه سپرد یا آن ضجه‌های برسر گور یک عزیز یا اولین بار که کودکت دستش را دور انگشت تو مشت می‌کند؟ جهان کلمات، دنیای ماجراهای معمول است و شوق و رنج هر دو فراتر از طاقت لغات برای توصیفند
سکوتم را که دید برایم فال گرفت: دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس... بعد با خودت فکر کنی گلایه چه بی‌هوده است. آیا گله‌کردن تیر از کمان رفته را باز می‌گرداند؟ آیا رنجت را می‌کاهد یا تنها کارکردش این است که به درد آدم عزیزت بیافزاید؟ و بعد تازه گلایه از چه؟ از بابت خشم، اندوه، تحقیر؟ بابت چه می‌شود گلایه کرد وقتی حتی روی حست نام‌نهادن را نتوانی
می‌بینی کلمات همچنان بی‌فایده‌اند، هم‌چنان که تمام این وقایع روزمره، این خریدن و فروختن‌ها، آمدن و رفتن‌ها... می‌بینی که انگار جهان حتی فرصت خلوت به تو نمی‌دهد. چندان مهربان نیست با تو که بگوید هی فلانی که رنجوری و زخمی، بنشین به گوشه‌ای، تا دلت خواست ضجه بزن و بعد بلند شو برو
حالم بد است، رنج همزاد تمام جانم و جهان هیچ مهربان نیست