یک جایی مسکوب در سوگ هوشنگ مافی نوشته:« هوشنگ احمق! چرا مردی؟»...دیدم الان فقط میخواهم یقهات را بگیرم و از تو بپرسم آخر رفیق من چرا مردی؟...خب البته بابت این سوال چندان توقع جواب ندارم. جفنگ بافتن است که فرض کنم احاطه شدن این روزهایم با مرگ، فقط به رفتن تو ربط دارد. باورت میشود که شد یک سال و نیم؟ گمانم فقط دلم برایت خیلی تنگ شده. چند روز دیگر میشود جام جهانی. چهار سال پیشتر همین روزها چله نشستم پیش تو، مست کردیم، فوتبال دیدیم، کری خواندیم، غصه خوردیم...فینال را یادت هست وسطش هر دو خوابمان برد و صبح دربهدر دنبال این بودیم که بفهمیم برنده کیست؟ یادت هست لابد. من کلا این روزها به همین یاد است که دل خوش کردهام
Monday, April 30, 2018
Saturday, April 28, 2018
نامه بیستم
کلی کلمه در ذهنم بود که بیایم و اینجا برایت بنویسم. دقیقش را بخواهی بدانی تمام مسیر از خانه تا شرکت را فقط بغض داشتم و کلمه. از آن روز کذایی که صبحدم تماس گرفت و قصه را گفت تا همین حالا با هیچکس دربارهاش حرف نزدم. فقط سراغ کسی رفتم که به سبب تخصص پزشکیش میتوانست تصویر دقیقی از اتفاق برایم ترسیم کند، آن آدم هم چیزهای مهیبی گفت. دلدل کردم که به او بگویم یا نه، بعد دیدم دانستنش کمکی نمیکند. روند درمان که همین است، بقیهاش را هم لابد باید امیدوار بود و جنگید. خودم اما از درون متلاشیم. به یاد ندارم در همه عمر که این همه از یاداوری رنجی گریخته باشم. به هزار در میزنم که از یاد ببرم اما نمیشود.
هزاری هم به خودت مدام متذکر شوی که زندگی عادلانه و منصفانه نیست باز بعضی دردها وادارت میکند به گلایه، به حق ما این نبود. حتا در روزهای سوگواری برای تو هم این همه حس نمیکردم که به مرگ نزدیکم. گفتن ندارد که از جفنگیاتی شبیه میل به خودکشی و اینها حرف نمیزنم؛ منظورم از نزدیکی به مرگ، فاصله گرفتن از هر آن چیزی است که شبیه یک اتفاق خوب، جانت را جلا دهد تا بشود زندگی را دوست گرفت. عکسهایش را تماشا میکنم و مشتی قلبم را میفشارد؛ عکسهایش را با تو میبینم و درد دوان دوان از تمام تنم میگذرد. باید امیدوار بمانیم، باید طاقت بیاوریم، باید... از باید اما خستهام برادر؛ کلا خستهام برادر.
Tuesday, April 17, 2018
نامه نوزدهم
دیشب خواب دیدم که رفتهام خانه، مادرم محکم در آغوشم گرفته و نگران پرسیده خوبی؟ در خواب سعی داشتم آسوده خاطرش کنم و بگویم نگران نباش، آرامم این روزها... در بیداری هم به گمانم آرامم این روزها. بهانههای کوچکی جستجو میکنم برای خوشی. چند صباحی پیکی بلایندرز، این ایام در حال و هوای جوانی شاهرخ مسکوب، سفر شیراز و...این دو سه ماه، تلخ و سخت گذشت. تماشای درد آدمهای عزیزم برایم سخت است، تماشای دردشان وقتی خودم باعث و بانیش باشم دوچندان سختتر. مدتی در تردید نفس میکشیدم و با ابهام زندگی میکردم؛ حالا هر چند سخت به گمانم کمی آرامم.
نیستی که زمانه را ببینی و الا لابد تصدیق میکردی که این حس آرامش از جنس آن تن دادن به تقدیر که همیشه ملامتش میکردی نیست، بیشتر چیزی شبیه سنگر ساختن است برابر تمام آن فشارهای درونی و بیرونی. «در حال و هوا» را دارم نرم نرم و کم کم میخوانم، شبیه همان کاری که با «روزها در راه» کرده بودم، اینطور بیشتر میچسبد به جانم. رسیدهام به جایی که شاهرخ از وسوسه نوشتن درباره جلالالدین خوارزمشاه حرف مینویسد؛ شاید شبیه همان کاری که چند سال بعدترش با سیاوش انجام داد. به فکر افتادم اگر دلم بخواهد برای یک شخصیت یا یک روایت کاری کنم شبیه سوگ سیاوش مسکوب، سراغ چه چیزی میروم و جواب بیتردید یوسف است. یک جایی، یک وقتی، بالاخره من این بار کتاب کنعان را بر زمین میگذارم، اجل اگر که مجالم دهد. به تو که امان نداد، صبر کنیم و ببینیم با من چه میکند.
پیغام فرستاده بودی که آدم درد را خفه نمیکند، دوا میکند وگرنه درد از پا میاندازدت. یک ماه است که فکر میکنم به بیان کردن و شفا یافتنش؛ راه نیست، انگار که هیچ راه نیست. اگر قرار است از چیزی بمیرم، دلم میخواهد که از همین پُری باشد، در همین سرشاری باشد. بعدش هم ما را ز سر بریده نترسان برادر؛ مرا از مردن نترسان هیچ، چنان زندگی کردهام که دلم را خیال مرگ ویران نکند. این بار که خواستی به چیزی تشویقم کنی با من از زندگی بگو، از آسمان، از همان درختی که سایه افکنده بر سرت و ریشه دوانده در دلت؛ اینطور به گمانم بیشتر کار میکند.
Subscribe to:
Posts (Atom)