ديروز چهار شنبه سوری رو ديدم.فيلم بدی نبود ولی به نظرم اصلا استحقاق اين حجم تعريف و تمجيد رسانه ای رو نداشت.اگر واقعا اين فيلم بهترين فيلم جشنواره بوده پس وای بحال بقيه فيلمها.اما درين بين يه ديالوگ خيلی مجبور به فکر کردنم کرد،اونجايی که هديه تهرانی در مورد پسر هفت سالش ميگه که تو خواب دندون قروچه ميکرده و عصبی بوده و وقتی از بچه چراييش رو میپرسه ميشنوه که طفل بر اثر نطق مدير مدرسش خواب جهنم ميديده.
مدتهاست که دارم نرم نرم و آهسته به رفتن فکر ميکنم.نرم نرم، چون واقعا انقدر اينجا دل بستگی دارم که حتی مطرح کردنش با خودم چنان تلاطم برام بوجود مياره که بعيد ميدونم اين ظرف درب و داغون وجودم طاقت تحملش رو داشته باشه.اينجا بی عدالتی داره بيداد ميکنه و من نه تاب تحمل اين وضع رو دارم و نه تاب رويارويی رو.به آزاده ميگفتم که طاقتش رو ندارم يه بازجوی روانی سرم رو فروکنه تو کاسه توالت فرنگی تا ايمان بيارم به حقانيت نايب بر حق امام زمان و اقرار کنم که با مصطفی تاجزاده رابطه جنسی داشتم!!!چشمم رو هم نميتونم ببندم به اين همه فاجعه و تحقير اطرافم.
از ديشب اما حرف تازه ای توی مغزم چرخ ميخوره.هرگز دلم نميخواد اگر بچه ای داشتم وسط اين فاجعه بزرگ شه.دلم ميخواد فرزندم اين امکان رو داشته باشه که خودش انتخاب کنه،همونطور که من خودم انتخاب کردم.پدر من به تعبير سينا جزء مذهبی ترين ملحدان اين زمانست و مادرم از خالص ترين مومنان دوران اما هيچ وقت هيچ وقت چيزی رو به ما تحميل نکردن.نه دين گرايی رو و نه دين گريزی رو.پدرم هميشه ميگفت خودت بخون،فکر کن و انتخاب کن.به يمن وجود پدر کتابخونه ای هم بود که درش هم داس کاپيتال مارکس پيدا ميشد،هم تفسير نهج البلاغه،هم کسروی و هم تاريخ فلسفه اسلامی هانری کربن.همه چيز برای خوندن فکر کردن بود.پس ما سه تا بچه ناز نازی خونديم و زمين خورديم و بلندشديم و انتخاب کرديم.دلم ميخواد بچه ام هم همين امکان رو داشته باشه که انتخاب کنه و حتی يک گام جلو تر مطابق انتخاب هاش زندگی کنه.
درسته که اگر من تو اون فضا تونستم سر پا بايستم پس نسل بعدی هم ميتونه اما دلم نميخواد طفلکم تاوان اون همه دوگانگی رو بده.يادم نميره روزهايی رو تو دوران راهنمايی که فکر ميکردم نفرينی ترين ادم روی زمينم و وجودم برای خانوادم شومه.يادم نميره تلخيه اون همه گمگشتگی رو که تا همين حالا هم ادامه داره...
باز هم دارم به رفتن فکر ميکنم.آهسته و نرم نرم.خودم رو ازين مردمی که به دستبوس جلادانشون ميرن جدا حس ميکنم.دنبال بد و خوب نيستم فقط مساله تفاوته.اين تفاوت دلسردم کرده از موندن.فقط ته همه اين حرفا ميترسم برم و ببينم آسمان هر کجا بازم همين رنگ است!!!
پی نوشت تکراری:ما را همچنان تاب عتاب شما نيست بانو!