Tuesday, February 28, 2006

حصار امن چشمانت...

نه،نميتوانم فراموشت کنم/زخم های من بی حضور تو از تسکين سر باز ميزنند...(شمس لنگرودی)


وقتی مرز بودن و نبودن ميشه يه مو،حضورت عين يه معجزه است بانوی من!لذتی داره کناری نشستن و تماشا کردن که اون همه دغدغه و مشکل چطور تو هرم نگاهت بی رنگ ميشن!


پی نوشت:بهترم و بی انرژی.فقط نميدونم اين حال نقاهت يه بيماره که اوج شدت رو از سر گذرونده يا مجالی برای نفس تازه کردن و دوباره فرو رفتن...اقرار ميکنم نای دومی رو ندارم.

Monday, February 27, 2006

ما همچنان سگ ميباشيم

۱-آزاده ميگفت صبح که بيدار شدی حرف نميزدی ولی ميشد صدای واق واق سگ درونت رو شنيد.


۲-روز هشتم روديشب ديدين؟جورج چه خودکشی شيرينی داشت.به شکلات حساسيت داشت و عاشق شکلات بود.انقدر شکلات خورد که تو يه حال وهمی خودشو پرت کرد پايين.منم فکرکنم اگه يه روز بخوام دخل خودمو بيارم انقدر ميخورم که بترکم


۳-نوشتم که فقط نوشته باشم.ديگه نوشتن هم درمان اين سگ اخلاقی ما نيست


۴-به هرگونه کامنت نصيحت حاوی مطالبی ازين دست:«ميگذره،سخت نگير،چه مرگته جونی و غيره»با تمام قوا پاسخ رکيک داده ميشود.


 

Sunday, February 26, 2006

امان از راه بی فرجام!

ديروز چهار شنبه سوری رو ديدم.فيلم بدی نبود ولی به نظرم اصلا استحقاق اين حجم تعريف و تمجيد رسانه ای رو  نداشت.اگر واقعا اين فيلم بهترين فيلم جشنواره بوده پس وای بحال بقيه فيلمها.اما درين بين يه ديالوگ خيلی مجبور به فکر کردنم کرد،اونجايی که هديه تهرانی در مورد پسر هفت سالش ميگه که تو خواب دندون قروچه ميکرده و عصبی بوده و وقتی از بچه چراييش رو میپرسه ميشنوه که طفل بر اثر نطق مدير مدرسش خواب جهنم ميديده.


مدتهاست که دارم نرم نرم و آهسته به رفتن فکر ميکنم.نرم نرم، چون واقعا انقدر اينجا دل بستگی دارم که  حتی مطرح کردنش با خودم چنان تلاطم برام بوجود مياره که بعيد ميدونم اين ظرف درب و داغون وجودم طاقت تحملش رو داشته باشه.اينجا بی عدالتی داره بيداد ميکنه و من نه تاب تحمل اين وضع رو دارم و نه تاب رويارويی رو.به آزاده ميگفتم که طاقتش رو ندارم يه بازجوی روانی سرم رو فروکنه تو کاسه توالت فرنگی تا ايمان بيارم به حقانيت نايب بر حق امام زمان و اقرار کنم که با مصطفی تاجزاده رابطه جنسی داشتم!!!چشمم رو هم نميتونم ببندم به اين همه فاجعه و تحقير اطرافم.


از ديشب اما حرف تازه ای توی مغزم چرخ ميخوره.هرگز دلم نميخواد اگر بچه ای داشتم وسط اين فاجعه بزرگ شه.دلم ميخواد فرزندم اين امکان رو داشته باشه که خودش انتخاب کنه،همونطور که من خودم انتخاب کردم.پدر من به تعبير سينا جزء مذهبی ترين ملحدان اين زمانست و مادرم از خالص ترين مومنان دوران اما هيچ وقت هيچ وقت چيزی رو به ما تحميل نکردن.نه دين گرايی رو و نه دين گريزی رو.پدرم هميشه ميگفت خودت بخون،فکر کن و انتخاب کن.به يمن وجود پدر کتابخونه ای هم بود که درش هم داس کاپيتال مارکس پيدا ميشد،هم تفسير نهج البلاغه،هم کسروی و هم تاريخ فلسفه اسلامی هانری کربن.همه چيز برای خوندن فکر کردن بود.پس ما سه تا بچه ناز نازی خونديم و زمين خورديم و بلندشديم و انتخاب کرديم.دلم ميخواد بچه ام هم همين امکان رو داشته باشه که انتخاب کنه و حتی يک گام جلو تر مطابق انتخاب هاش زندگی کنه.


درسته که اگر من تو اون فضا تونستم سر پا بايستم پس نسل بعدی هم ميتونه اما دلم نميخواد طفلکم تاوان اون همه دوگانگی رو بده.يادم نميره روزهايی رو تو دوران راهنمايی که فکر ميکردم نفرينی ترين ادم روی زمينم و وجودم برای خانوادم شومه.يادم نميره تلخيه اون همه گمگشتگی رو که تا همين حالا هم ادامه داره...


باز هم دارم به رفتن فکر ميکنم.آهسته و نرم نرم.خودم رو ازين مردمی که به دستبوس جلادانشون ميرن جدا حس ميکنم.دنبال بد و خوب نيستم فقط مساله تفاوته.اين تفاوت دلسردم کرده از موندن.فقط ته همه اين حرفا ميترسم برم و ببينم آسمان هر کجا بازم همين رنگ است!!!


پی نوشت تکراری:ما را همچنان تاب عتاب شما نيست بانو!

Saturday, February 25, 2006

خزعبلات دلتنگی

ازون روزای سگ اخلاقيه که حوصله خودم رو هم ندارم،حالا چرا وسط اين خوش اخلاقی به آزاده گفتم که بياد بريم سينما الله واعلم!


روز بدی بود...روزای بديه...انقدر بد که با ادا در آوردن هم نميتونم سر خودموگول بمالم...دلم يه جايی ميخواد که هيچ انسانی به خاطر يه البوم عکس تحقير نشه،ذليل نباشن آدماش،بدونن حق يعنی چی...حق دوست داشتنو دوست داشته شدن،حق وجود داشتن ،حق....دلم ميخواد برم جايی که هر کسی بتونه اسم بچشو بذاره ارشيا وکسی هم بهش نخنده،دلم ميخواد برم جايی که سکوت باشه و آرامش و صدای خنده بچه...همين!


پی نوشت سانچويی:ارباب اينجايی که تو گفتی ادم ياد قبرستون ميفته و بس!يهو بگو ميخوای ريق رحمت رو سر بکشی ديگه و الفاتحه!


نکته هفته:هزاران انسان هر روز جونشون رو از دست ميدن،تحقير ميشن،بخاطر يه لقمه نون تن يا روانشون رو ميفروشن ولی کسی اعلام عزای عمومی نميکنه اما بخاطر از دست رفتن يک مشت خشت و گل ما شاهد يه هفته عزای عمومی هستيم.هيهات!عجب مرده پرست و خصم جانيم!

Wednesday, February 22, 2006

ما دو نفر بوديم

۱-اين روزها در خيابان که راه ميروم کاملا دو امير هستم:يکی مشوش و پر آشوب که توفانی از فکرهای مختلف در ذهنش چرخ ميخورد.افکار شاد و غمگين،شرم آور و متعالی،پر اميد و مايوس و...ديگری اما ذهنيست آرام. انگار تکيه زده به مخده ای و از يک ظرف بزرگ دانه دانه انگور شاهوار بر ميدارد و دنيا به هيچش نيست.اين امير دوم آرام و طناز با امير اول روبرو ميشود.دستش مياندازد و از نگرانی هايش به خنده ميافتد.از ظهور اين امير دوم خوشحالم.از پاگرفتن و بزرگ شدنش هم،اماکاش بشود يک روز فقط يک امير باشم.


پی نوشت ۱:همين الان کشف کردم اين امير دوم هم به اندازه آن ديگری شکموست.هرچه باشد بالاخره هر دو اميرند ديگر!


پی نوشت ۲:کتابی کشف کردم از همينگوی به نام «پاريس، جشن بی کران»خاطرات پراکنده ای از زندگی همينگوی جوان در پاريس بين سالهای ۱۹۲۵-۱۹۲۰ .عجيب خواندنش لذت بخش بود آنهم برای من که هيچوقت چندان اين بخش ادبيات مدرن امريکايی را دوست نداشته ام.انگار وقتی ميگويند هر چيز به زمانش، درست است.


پی نوشت ۳:اين روزها دارم باور ميکنم که اگر انسان قادر به لذت بردن از انچه که هست و آنچه که دارد نباشد،بعيد خواهد بود هرگز بتواند با هر شرايط بهينه ای هم طعم خوشبختی را مزه مزه کند.خبر خوب درين ميان اينست که قابليت رضايت از وضع موجود کاملا آموختنيست.

Tuesday, February 21, 2006

از تو برای تو مينويسم بانو

از نااميدی نمينويسم،از ترديد،از وحشت،رنج، درد و يا هراسی که اين روزها دودو ميزند در چشمان همه مان!از تو مينويسم که حضورت آرامش است وچشمانت سرچشمه يقين تا بدانم هنوز برای کودکيم مجالی هست.از تو برای تو مينويسم بانو!وقتی هستی ميدانم زمين سبز خواهد شد،زمان بختيار تر و خورشيد هم حتما زيباترين لبخندش را نثار من خواهد کرد.از تو برای تو مينويسم بانو...


پی نوشت:امير احمد رو بخونيد و ببينيد اگه من فکر ميکنم اين نوشته اخرش شاهکاره فقط به خاطر محبت برادرانست؟

Sunday, February 19, 2006

تعفن زخم

فريدون تنکابنی تو کتاب محشرش«يادداشت های شهر شلوغ»نوشته بود ويژگی دموکراسی های شرقی اينه که به مردم اصرار ميکنند نظرشونو بگن ولی بعدن از ابراز نظر مردم ميرنجندو پدر صاب بچه رو در ميارن.به قول دوستان ملی مذهبی ما در ايران آزادی بيان داريم ولی آزادی بعد از بيان نداريم.حالا حکايت ماست.اصرار ميکنيم باهامون حرف بزنن بعدش به تريج قبامون برميخوره...


پی نوشت نا اميد کننده:هدايت گفته بود يه زخمايی هست که مثل خوره از درون دخل روح ادمو ميارن.بنده جسارتا بهش اضافه ميکنم يه زخمايی رو انگار هر کاری بکنی نميتونی از شر اثرشون خلاص بشی.جاشون زشت و زننده و مهوع هميشه برات ميمونه.


پی نوشت اميدوار کننده:ارجاعتون ميدم به فيلم شب يلدای پوراحمدو ديالوگ پريای زخمی و حامد زخمی تر:«....زخمای آدم سرمايشن.سرمايتو با کسی شريک نشو...»


پی نوشت سانچويی:ای ارباب سرمايه دار مرفه بی درد زالو صفت!!!

Thursday, February 16, 2006

حکايت يک صبح دل انگيز

عجيب احساس زنده بودن ميکنم.ديشب جوانی کردم و پنجره راتا به صبح باز گذاشتم. لالايی مداوم باران روحم رو نوازش ميکرد و بعضی وقتها قطع ميشد-شبيه مادری که برای طفل خوابگريزش لالايی بخواند و خسته از شيطنت طفل و خواندن مدام،بعضی وقتها کمی سکوت کند ونفسی چاق و دوباره باز خواندن مهرآميزش را از سر بگيرد-هواسرد بود اما دلم خيلی برای شنيدن صدای باران بهانه ميگرفت.صبح که بيدار شدم و ديدم آسمان آبی و افتاب عالمتاب است،مستی صبحگاهيم دو چندان شد...همه اينها به کنار،صبح با صدای عزيزتو بيدار شدن برای يک عمر خوش بودن بس و کافی و مکفيست.خداراشکر که من صبح ها خواب ميماندم تا تو از سرلطف صبح به صبح در ضيافت رنگارنگ صدايت مهمانم کنی...اين صبح ها را به اندازه همه عمر دوست دارم.همين هاست که به يادم مياندازد لذت زندگی ميچربد به زجر زنده ماندن. پس هزار هزار بار سپاس مر خدای شادی های کوچک!


پی نوشت:درپوستين خلق به روز شد:سانچو ميرزمد/استکبار ميلرزد

Wednesday, February 15, 2006

ولنتاين

دوستت دارم/اقيانوس ها/کنار جوی خانه تو زانو ميزنند/و رد قدم های تو را ميبويند/توفان ها به کناری ميايستند/تا نسيم بلورينت بگذرد/تاريکی ها کنار خانه توجمع ميشوند/تا طرح مردمکانت را بگيرند...دوستت دارم.(شمس لنگرودی)


اقرار ميکنم من هيچ وقت روز ولنتاين رو دوست نداشتم.هم فکر ميکردم اين يه رسم غير ايرانی و وارداتيه و هم اينکه چنان به ابتذال کشيده شده بودکه از دخيل شدن در اون احساس شرمساری ميکردم.حالا بعد از مدتی احساس ميکنم نفس کار،قشنگ و دوست داشتنيه.روزی در بين اين همه روزها که بشه ياد آوری کرد دوست داشتن رو...و خدا ميدونه بعضی وقتا اين يادآوری برای زنده موندن و قوام يه رابطه از نون شب هم واجب تره.حالا اگر نميخوايم حتما همين روز باشه ميشه هرکس روز خاصی رو تو زندگيش انتخاب کنه برای يادآوری اينکه چقدر بی حضور همراهش دنيا خاکستريه.سالروز نخستين بوسه،اولين دوستت دارم و يا...!


پی نوشت:ديوار خانه ام دريچه ای فيروزه ای دارد به آن سوتر ها که بسيار دوستش دارم.هر بار که جلويش ميايستم اول تصوير لبخند تو را نشان ميدهد بانو!

Tuesday, February 14, 2006

سايه نابودی

قدر این روز ها را بدانیم/که هنوز/نه صدای ناله ای می شنویم و/نه درخشش انفجاری میبینیم/نه دردی ناشناس/میان جایی ناشناس تر از بدنمان می پیچد و/نه اجساد غرقه به خون را نظاره می کنیم.../قدر این آخرین باز مانده های آرامش را بدانیم/در آغوشش بگیریم/و نگذاریم رهایمان کند.


 


فاجعه پشت در خانه هامان است.ما به صراحت و سرعت تبديل به دو ملت شده ايم.بخشی هراسان و نگران که فاجعه را ميفهمد اما يا چنان از شنيدن بوی بهبود دلسرد و دلمرده است که تن به فاجعه سپرده و يافاقد هر ابزار و وسيله ای برای اگاهی بخشی و يا تغيير مقدر اربابان شوم حماقت و تعصب ميباشد.و اکثريتی ديگر که هنوز در انتظار حضور نفت روی سفره هايش است و میپنداردکسی آمده که بعد از مدتها همه چيز های خوب را تقسيم ميکند....فاجعه همين جاست:مردمی تحقير شده که معتقدند حال که نداريم بگذار هيچکس نداشته باشد،مردمی که باور کرده اند آمريکا هيچ غلطی نميتواند بکند،ملتی که فکر ميکند غرب مثل سگ ازآقای احمدی نژاد ميترسد.فاجعه در چند قدميست.مصيبت به باورم اين نيست که حمله ای شودو حکومت به طرفة العینی منهدم گردد و فخراين هيمنه فرعونی که به ما رعايای سلطان فقيه مديد زمانيست فروخته ميشود چون برف در آفتاب تموز ذوب گردد.فاجعه انجاست که همين اندک عقلانيت و شعوری که در رگهای اين ملت جريان دارد در جريان تحريم های کشنده بر باد رود و همين اندک متاع انسانيت را ديگر سفلگان زمانه به دو جو نخرند و نفروشند.من نه از انحطاط -که مدتهاست گرفتار آنيم- که از سقوط بهمن وار شعور وشرف ميترسم.


باور کنيم که فاجعه در همين چند قدميست.عقلانيتی برای مواجهه با جهان در زمامداران ما ديده نميشود،گويا در نميابند که خطر به چه بزرگی و هيبتی، دستگاه خلافتشان را تهديد ميکندو به خدا سوگند که اگر من و تو اين چنين همسفر کشتی به گل نشسته انان نبوديم هيچ چيزی مفرح تر از تماشای غرق شدن اين سفينه نمرودی برايم نبود.


فاجعه داس مرگش را پشت در خانه هايمان تيز ميکند و ماهيچ کاری از دستمان بر نميآيد به جز دعا !


برای ايران دعاکنيد!

Thursday, February 9, 2006

در رثای يک مرد!

پيش ازفاجعه:کسی دارد آن طرف پنجره گريه ميکند.پشت پنجره ايستاده ام،شيشه ها ازصدای طبل و سنج ميلرزند،بيرون دسته ميروندو زنجير ميکوبند،دم در همسر جوان همسايه مرحوممان گريه ميکند،گريه که نه، ضجه ميزند.لحظه هايی هستند که بايد مرد،اشک ميجوشد و نفس سر بالا آمدن ندارد...صدای نوحه می آيد«مظلوم حسين جانم»طنينش صدای ضجه ای را در خود گم ميکند«مظلوم کشتنت داود جان».سير برای خودم اين طرف پنجره گريه ميکنم...


هنگام فاجعه:نشسته ام خانه،ظهر عاشوراست.مولای عشق عصار روشن است ومن تنهايم.بغض همينطور همه جانم را زوزه کشان طی ميکند.دل ميدهم به آهنگ و به طنين صدای عصار:«امتحانم کن که چون عاشق شدم/بی کفن، بی سر تورا لايق شدم»اشک ميجوشد.در دلم ميگذرد:يا حسين!زين خاک بگردان ره توفان بلا را...!


بعد از فاجعه:سال قبل هم گفتم،باز و باز هم ميگويم.همه معنای زندگی برايم درين «مهلا مهلا»ی زينب نهفته.درين (آهسته تر) عشق است وايمان،اميد، شرف.تا وقتی معنای اين مهلا مهلا به يادم هست، مطمئنم که هنوز لياقت نفس کشيدن را دارم.

Wednesday, February 8, 2006

اندر حکايت فضيلت جرز

سه روز بود که در دولتسرايمان به دليل اختلال تلفن و در شرکتمان بخاطر مشکل سرور اينترنت نداشتيم-خدا وکيلی من فکر ميکنم اگه شرکتی که کارش فروش سروره يهو سه روزمضمحل بود بخاطر خرابی سرور بايد مدير عامل اون شرکت رو گذاشت لای جرز بعد هر روز هزار تا طفل نابالغ رو برد گلاب به روتون جيش کنن به اون جرز که قوام بياد.خلاصش کنم الان ولايتم و حالم هم خوبه... ببخشيد که نگران کردمتون.يک هفته ای هم نيستم.تا برگردم دل همتون خوش! 

Sunday, February 5, 2006

آوار

شقشقيه ای بود که هدر شد...بماند تا بعد!

Saturday, February 4, 2006

دست از سر ما برداريد آقايان

لطفادست از سر ما برداريد اقايان!حاصل تمام های و هوی و باج دادن های مکرر شما به قدرت های درجه چندمی مثل روسيه و چين حاصلی جز گزارش پرونده ايران به شورای امنيت نداشت.جهان ستيزی دون کيشوت وار شما همه جهان را عليه يک ملت متحد کرد،ما در چند قدمی فاجعه ايم و دلم ميخواهد بدانيد ما شما را مسبب اين نابودی خواهيم دانست.هر ايرانی که آماج بمب های آمريکايی قرار گيرد شما مسووليد،هر کودکی که به خاطر تحريم جان بسپارد خونش به گردن شماست،هر خانواده ای که متلاشی شود مسببی جز شما ندارد.


کودکيمان را در ناامنی انقلابتان،نوجوانيمان را در عزای جنگتان و جوانيمان را در حقارت مدام سازندگی و اصلاحاتتان نابود کرديد.به خاطر خدا دست از سر اين ساليان بازمانده زندگيمان برداريد.ما غرور ملی،اورانيوم غنی شده،ام القرای اسلام بودن و...را نميخواهيم.همه آن چه ازين دنيا برايمان تبديل به ارزو شده اين است که بتوانيم با اندکی امنيت برای آينده هامان برنامه ريزی کنيم.غرور ملی برای ما نه در غنی سازی اورانيوم که در روزی است که دخترانمان برای لقمه ای نان خودفروشی نکنند.افتخار ما نه به تاسيسات نطنز و اصفهان و اراک،که به مدرسه هايی است که بايد ساخته شوند تا هزاران کودک خيابانی به جای سر دادن تلخ ترين نغمه های روزگار پشت نيمکت هايش بنشينند و بسازند آينده اين خاک محنت زده را....


هنوز فرصت باقيست.اسلاف شما نوشيدن جام زهر را آنقدر به تعويق انداختند که هر انچه که به قيمت شهادت برومند ترين فرزندان اين خاک بدست آمده بود بر باد رفت،.دل به وسوسه های دون کيشوت های قداره بند اطرافتان نسپريد.به ملا عمر فکر کنيدکه استشهاديون القاعده هم برايش مفر نشدند و به صدام که دروغ پردازی های سعيد الصحاف هم ذره ای از تلخی واقعيت نجاتش نداد.


ميدانم که هر چه مصيبت است باز برای ماست.شما دلارهای نفتی را خرج ميکنيد و تحريم هم ذره ای آزارتان نميدهد حتی انقدر خواهيد داشت که گروه های ضربت اطرافتان را چماقی کنيد برای سرکوب اين ملت خسته،اما نه به خاطر خودتان که به خاطر هزاران بی اينده خسته چون خودم استدعا ميکنم دست از زور آزمايی با جهان برداريد.ما ميخواهيم عاشق شويم،برای آينده برنامه ريزی کنيم و ...خلاصه اش کنم زندگی کنيم. لطفا دست از سر ما برداريد،قسم به خدای ايران که اين جنگ،جنگ ما نيست!

Wednesday, February 1, 2006

عصر نوشت يک برده مغموم...

خوب که فکر ميکنم اين ولگردی های چند وقت اخيرم به بهانه های مختلف بيشتر برای اينه که حوصله روبرو شدن با خودم رو ندارم...چيکار کنم ندارم.تا مياد يادم بيفته اوضاع بسی بی ريخته و غرغروی درونی شروع کنه به اعتراض،يه قاقا ميدم دستش.يه دفه براش کتاب ميخرم،يه دفه براش فيلم ميگيرم بعضی وقتا هم سرشو با غذا گول ميمالم.بچه پررو،ديشب منوی غذا رو گذاشتم جلوش گفتم ببين هر چی ميخوای بگو و هر چقدر که ميخوای ولی غر نزن.ميگه:اصلا نميخوام مگه من مسخرتم با غذا سرمو شيره ميمالی...گرفتار شديما...بعضی وقتا دلم ميخواست خونه نزديک شرکت بود ميشد نرم نرمک پياده رفت و زندگی رو بوکشيد نه مثل حالا که يکساعت و نيم بايد تو راه باشم تا مثلا به آشيانه برگردم.حضرت استادی قبلا فقط تو شرکت مخل آسايش بود،حالا چند وقتيه که تا خود خونه همرام مياد.تمام راه رو هم حرف ميزنه،تازه جديدا عاشق هم شده اين پسرک ۳۸ ساله...وسط اين بلبشو مديريت محترم شرکت تصميم گرفته کامپيوتر های ما رو جمع کنه و به جاش يک پديده مضحکی بده بهمون به اسم افيس استيشن.يعنی کار گرافيکی پر،استفاده از نرم افزار جز آفيس پر و...منم به عنوان انتقام روزی سه بار وبلاگ اپ ميکنم که اين دايناسور فکر نکنه اينطوری ميتونه استثمار ما حيوانات بی زبان را مضاعف کنه.زياده عرضی نيست.دهه فجر شروع شد و ما بايد يادمان باشد«انفجار ما، انقلاب نور بود»