Sunday, July 30, 2006

دلتنگی هايی که حتی باد هم درنمی يابدشان

وقتهايي هست که احساس بيچارگي ميکنم،نايي حتي نميماند براي عصباني بودن.وقتهايي هست که احساس ميکني چه بودن حقيري داري و چقدر در مورد خودت به گزافه، بالا و بلند فکر ميکردي.وقتهايي هست...


پي نوشت از سردلتنگي:غصه نخور سلما! ما همه خيلي وقت است که اصلا انسان بودن يکديگر را نميبينيم.ما هيچ کدام نميبينيم!


پي نوشت توضيحي:تا متهم نشدم به رابطه افلاطوني و نا افلاطوني با سلماي  پي نوشت بالا،عارض شوم که سلما کاراکتر اول فيلم رقصنده در تاريکي،به کارگرداني لارس فون تريه است...فيلم را نبينيد مگر اينکه مثل من پيه اشک ريختن فراوان و تلخ شدن بي پايان را به تنتان بماليد...غريب فيلم نفس گيري بود!

Thursday, July 27, 2006

از کاراييب با عشق

فعلا فقط ميدانم که ميخواهم بنويسم هنوز مطمئن نيستم که ميخواهم چه بنويسم.اين روز ها زمان کند ميگذرد و حتی بنا به برخی گزارش ها در مواقعی اصلا نميگذرد.دارم خستگی نمايشگاه و نقاهت بيماری را با بطالت مضاعف درمان ميکنم.تنها کار مفيد اين روزها همان فيلم ديدن پی در پی است .مثلا ديشب فريدا را ديدم و عجب فيلمی بود.زندگی يک نقاش زن مکزيکی ...باز يادم انداخت که من عاشق زندگی کاراييبی هستم.شيفته موسيقی شان،شعر ها و رمان هايشان،آن سورئاليسم جادويی که در همه ارکان زندگيشان جاريست،غذا های تندشان و...!به روح زاپاتا قسم،به سبيل پانچو ويلا سوگند من بايد جايی همان حوالی به دنيا می آمدم.آرزو که بر جوانان عيب نيست هست؟


پی نوشت سانچويی:ارباب!هر روز ميای خونه خسته و کوفته ميگی هلاک شدم از بس کار کردم،بعد اينجا ميگی کار مفيد نميکنی.يعنی امورات شرکت انقدر به نظرت شبيه آب بينی بز و جل پاره شتره؟بعدشم عجب فيلمی بود فريدا فقط کاش سلما هايکشو بيشتر ميکردن،البته خوب به اندازه کافی کردن اما هنوز بيشتر جا داشت به نظرم.آخرشم درسته آرزو بر جوانان عيب نيست اما به شما چه ربطی داره ارباب.هم داره سی سالت ميشه هم نسلت رو به انقراضه.آرزو را بذار برای جوانان بچسب به زندگی

Wednesday, July 26, 2006

کاش کسی کودکان جنگ را در ميافت

سلام عاليجناب آفريدگار معظم!نمی دانستم بايد الله صدايتان کنم يا يهوه برای همين بگذاريد عجالتا  مثل هميشه بهتان بگويم خدا.

خدای عزيز!لبنان سبز در آتش کينه و حماقت ميسوزد،من جای تو بودم در کارنامه خودم برای ارسال انبيا کمی شک ميکردم.تقريبا تمام پيامبران شناخته شده ات در همين منطقه خاورميانه ظهور کرده اندو همچنان اينجا نابسامان ترين جای جهان است نه فقط برای زندگی که برای زنده ماندن.

خدای خيلی عزيز!بيروت  آزادی و تکثر و زندگی ويران گشته،مردم کشته و بی خانمان ميشوندو...اما بهانه نوشتن اين نامه به درگاه کبرياييت اينها نيست.بيروت قبلا هم سوخته و باز هم ققنوس وار سربلند کرده اين بار هم ميتواند...مساله عکس چند کودک است که ديروز ديدم.اشتباه نفرماييد منظورم تصوير کودکان له شده و تکه تکه فلسطينی و لبنانی نيست.صدقه سری برگزيدگان بنی اسراييلت چشممان پر است از تصاوير اين چنين.تصويری هست که کودکان اسراييلی را نشان ميدهد که دارند روی خمپاره ها و راکت های نظامی يادگاری مينويسند و نقاشی ميکشند.از ديشب تا حالا منقلبم.ما داريم با معصوميت کودکانمان چه ميکنيم؟حالا بيا فرض کنيم ما انسان های بی عرضه ای باشيم- که هستيم-شما مشغول چه هستيد وقتی بارز ترين نمود تان روی زمين يعنی روح کودکانه اين چنين مسخ ميشود؟من بودم در فهرست اولويت هايم تجديد نظر ميکردم خدای بزرگ!کودکان اسراييلی بمب نقاشی ميکنند و کودکان فلسطينی مساله رياضيشان اينچنين است:پنج اسراييلی داريم اگر ۲ تايشان را بکشيم چند تای ديگر باقی ميمانند که بايد کشته شوند؟طبيعيست هر کس باد بکارد توفان درو خواهد کرد.کاش ميشد خداجان برای کودکانمان، برای کودکانت کاری ميکردی.

Monday, July 24, 2006

حکايت مردی که نمايشگاه رفت و سرما خورد و آملی ديد

۱-چهار روزی رو تمام وقت نمايشگاه کامپيوتر تهران بودم.از خستگی مفرط کار که بعضی وقتا بوی بلاهت ميگرفت بگذريم تجربه جالبی از برخورد مدام با آدما بود.از برخورد با کسايی که برای اشانتيون گرفتن التماس ميکردن تا جوانکی که دوست دخترش رو آورده بود و داشت دانش مضمحلش در مورد هارد های اسکازی رو به رخ دخترک حيران ميکشيد...اينهم برای خودش تجربه ای بود تجربه کردنی!


۲-جمعه شب شديدا گرفتار تب و لرز شدم.هميشه از اتفاقاتی که عجز آدم رو به رخش ميکشن بدم ميومده،اين مريض شدن در تنهايی هم ازين حکايت هاست به خصوص وقتی شرايط حاد باشه...صبح که بيدار شدم لااقل فکر کنم چهل درجه تب داشتم ولی مجبور شدم برم سر کار .فحش های رکيک نصيب من اگه کارمندباقی بمونم.آدمی که يه روز کوفتی مثل اون روز رو نتونه تو خونش بمونه صرفا بدرد لای جرز ميخوره!


۳-به اين سناريو توجه کنين:دختری عاشق پسری ميشه و آخر فيلم بهم ميرسن.تکراری ترين فيلم نامه دنياست نه؟پس اگه فيلمی با اين تم داستانی ساخته بشه و شما از ديدنش لذت ببرين حتما تيم کارگردانی و بازيگری قوی داشته.آملی ساخته ژان پير ژنو و با بازی معرکه آدری تاتوی فرانسوی رو ببينين.پر از فانتزی های زيباست و فضا های سورئال.

Sunday, July 23, 2006

برای تو که مهربانيت به گرمی مرداد است

اين روزها لغت ها فرار ميکنند از ذهنم وقتی ميخواهم از تو بنويسم!حس هايی هستند که به حرف نمی آيند.ميتوان سعی کرد که اسير کلماتشان کنی اما در بهترين حالت هم ناکامی، چون داری چيزی را با کلمات اين جهانی توصيف ميکنی که متعلق دنيای ديگريست:دنيای دل،مهر،عشق...دنيای تو بانوی من!

به خودم ميبالم که درين دنيا راهی دارم و جايی!اينکه اين شانس را داشته ام که در حريم سبز حضورت ببالم و کوله بار زخم هايم را در پناه شوخ چشمی های نگاهت با خيالی اسوده زمين بگذارم و فراموشش کنم...از ته دل بگويمت بانو:جهان من قطعا بی حضور تو ناقص می ماند و ابتر.پس حق دارم تولدت را جشن بگيرم. حالا چه باک که تنهايم و چه جای ترس که حتی خودت نيستی.خيالت که مهمان اشنای هميشگی شبها و روزهای من است و هميشه حاضر،پس زادروزت مبارک بانوی مهرو ماه!

Monday, July 17, 2006

ماندن زير سايه اکنون

اتفاق هايی هستند که بايد به وقتش بيفتن.مدتها بود دلم ميخواست در حال زندگی کنم و نميشد. تا رها ميکردی افسار ذهن رو، يورتمه ميرفت به سمت آينده حالا يا اسب فکر در چمن زار خوشی غلت ميزد يا تو بيابون ناخوشی خار ميخورد اما در هر حال اينجا و در اکنون نبود.تلاش هم فايده نداشت هرچه ميکردی حريف چموش بودن ذهن نميشدی،می رفت و تو رو هم با خودش ميبرد،اما حالا چند وقتيه که جبر شرايط و بيشتر از همه تلخی های مدام اين چند وقته کمکم کردن بمونم تو همين زمان اکنون.خراب يا آباد اينجام و راضی.اينجوری ديگه مدام نگران بر باد رفتن آرزوهات نيستی که آرزو متعلق به آسمان آينده است نه زمين حالا...فقط هنوز در ابهامم ايا اين حس شوق رويای آينده رو هم از آدم ميگيره ؟انسان بی آرزو انسان بيچاره ايه نه؟

Saturday, July 15, 2006

برقصانم جهان را برايت بانو؟

دود مي شوم/دودم مي كند اين آتش/نيست مي شوم...بخند؛ كار تو در اين دنيا خنديدن/حرف بزن ؛ كار تو در اين دنيا حرف زدن/كار تو در اين دنيا بودن‌،‌ زيبا بودن است/كار من حالا دود شدن /آه كشيدن/كار من حالا : خدا خدا گفتن...دوستت دارم و جرم اين است/مي خواهم ات و جرم اين است/پسر بچه اي عاشق تو شده است و جرم اين است(اميررضا آهويی)

خنده هایت جایی گم شده و من با خودم فکر میکنم دنیا چه جای غمگینی است وقتی طنین خنده ات درش نمی پیچد.شادیت کجا گم شده بانوی من؟

بخند/و خنده ي تو در من مي نشيند/حرف بزن/و فرشته ها بال بال مي زنند/برقص/تا پروانه ها جيغ بزنند/و آتش به جان پسركي بيفتد/كه پشته پشته مي خواهد آتش زندگي ات باشد(اميررضا آهويی)

 

حقيقت تلخ است:عشق ما تنهاست!انگار فقط تو من در ميابيمش و شايد اصلا خاصيت عشق همين باشد.برای دوباره خنديدنت-جوری که بشود لبخند را در چشمانت هم ديد- جهان را آتش ميزنم تا گرم شوی،زورم به جهان هم نرسيد، نترس بانو،خودم را میسوزانم برایت

پی نوشت۱:آمده بودم از گنجی بگم و از اعتصاب غذا و از...اما ته تهش دنيا چه ارزشی داره وقتی تو غمگينی؟

پی نوشت۲:اصل شعر اميررضا رو بخونين.شاهکاره،انگار که با کلمات آتيش بازی کرده.دنيا قطعا جای بهتريه برای زندگی وقتی امير رضا عاشقه!

Wednesday, July 12, 2006

کمی بيشتر از کمی

پیش نوشت:ابله کسی است که وقتی افعی او را گزید از افعی دلگیر شود(ماهاراشی یوگاندامی،عارف و ترانه سرای قرن چهارم پیش ازمیلاد در هند)

۱- بهترم ولی چند روزی خیلی تلخ و سخت گذشت.این که شک کنی به مفهوم انسان بودن و انسان ماندن...کمی بیشتر از کمی درد دارد

۲-دیشب داشتم به این فکر میکردم که مسیح به صلیب کشیده شد وخداوند فقط تماشا کرد.توقع اینکه با هر مشکل ما از ملکوت اعلایش پایین بیاید و حل مشکل کند شاید کمی بیشتر از کمی زیاد باشد.

۳-اکبر گنجی جمعه تا یکشنبه  برای همراهی با زندانیان سیاسی در ایران اعتصاب غذا اعلام کرده،دلم میخواد باهاش همراه شم.میدانم که نتیجه فوری نداره ولی همین که فکر کنم کاری که از دستم برمیومده رو انجام دادم کمی بیشتر از کمی راضیم میکنه



Tuesday, July 11, 2006

طوق لعنت

شئامت تو چرادست از سر زندگی من بر نميدارد؟شده ای مثل طوق لعنت،هر جا که ميروم اول تو وارد ميشوی،انگار مقدر شده عليک هر سلامی را تو بدهی...ومن اين را نميخواهم حتی به قيمت نابودی.


زمانی فکر ميکردم اين علی اصغر چه آدم ضعيفی است که ميخواهد بگذارد ازين مملکت برود.فکر ميکردم آدم که نکشتيم، جدا شديم. ميمانيم و زندگی ميکنيم.حالا ميفهمم انگار  کمی تا اندکی اشتباه کردم.


تازه دارم ميفهمم چه بر سرم آمده...


کاش کسی پيدا شود بيايد من را از بين اين گرداب لعنتی کلمات متعفن بيرون بکشد،دارم غرق ميشوم.

Monday, July 10, 2006

می مانم در تاريکی ۲

نميدانی چقدر تحقيرآميزاست که باز گذرم به دباغ خانه تو بيفتد...طعم تلخ تحقير خالص ميدهد.


چقدر بعضی وقت ها نفرت نداشتن از تو سخت است

می مانم در تاريکی

متاسفم پست مضمون ندارد التفات فرموده به همان عنوان اکتفا کنيد


پی نوشت:همين طور که داريد به عنوان اکتفا ميکنيد بايد عارض شم جمله دشمن شکن فوق رو من از آزاده کش رفتم.اينو گفتم سر پل صراط منو برنگردونن که عنوانتم دزدی بوده...

Sunday, July 9, 2006

ما در دود تعميد يافتيم

به ياد عزت ابراهيم نژاد که هنوز اخرين رعشه های تن بی جانش کابوس شبهای من است


ساکت و حقير و شکست خورده به نظر ميرسيم آقايان نه؟از بيرون که نگاه ميکنم حق با شماست.به خوابگاهمان ريختيد،زديد و برديدو سوزانديد-خون به ديوار ها پاشيده بود،کف سالن مملو بود از کاغذهای پاره -عروجعلی ببرزاده ای را به اتهام سرقت يک ريش تراش به تنها مقصر فاجعه کوی دانشگاه تبديل کرديد و همه چيز تمام شد.ما مانديم ذليل و مضمحل- ۱۹ تير بود جلوی دانشگاه تهران از زور خشم و نفرت گريه ميکرديم،بغضش هنوز تازه است انگار-سرداران فاتح سپاه وگروه های ضربت انصار حزب الله اين روزها يک به يک از پرده بيرون می آيند و وزير و وکيل ميشوند،قراردادهای ميلياردی ميگيرند. اشباح اين بار در نور ميرقصند-دو مسلسل در خيابان بود و صدای مغموم تاجزاده که ميگفت:تا ساعت ۹ اگر دانشگاه را تخليه نکنيد ميريزند توی دانشگاه-فاتحان هجده تير به ما مغلوبان فخر پيروزی ميفروشند زير سايه چکمه ها زندگی ميکنيم وانگار مغلوبينی تمام عياريم.


اما چيزهايی است که شما نميبينيد آقايان!چيزهايي هستند که شما نميدانيد.هزار سال بگذرد نميفهميد که ما در آن دود غليظ اشک آور و صدای کرکننده نارنجک های صوتی تعميد يافتيم و مرد شديم،بزرگ شديم و پوست انداختيم-صدايت هنوز در گوش من است و بغض پنهانش:ديشب ريختن کوی دانشگاه،ميگن شهيد داده،بچه ها هنوز درگيرن،بيا-هيچ وقت نميفهميد که چطور خار در چشم و استخوان درگلو منتظريم تا عدالت را در مورد شما و سگان هارتان اجرا کنيم.ما هستيم:ساکت و سر به زير و پر اميد.ميدانيم آزادی حقيست که بايد گرفته شود.ميدانيم خون عزت و فرياد احمد در تمام طول تاريخ ميمانند و هميشه هميشه خوابتان را آشفته ميکنند-بازو بند مشکی دست چپم يادم ميماند،عزای غرورمردان بودو بر باد رفتن شرف انسان- ياد گرفتيم کوکتل مولوتف درست کنيم،از اشک آور نترسيم و چشم در چشمتان بدوزيم و بگوييم:ما ياران دبستانی تا هميشه هميشه هستيم.


خوش باشيد آقايان،غنايم را تقسيم کنيد و سر کمی بيشتر يا کمتر همديگر را بدريد.ما منتظريم.روزی که دور نيست برای لحظه به لحظه آن همه بغض فروخورده،تاوان خواهيد داد.ما مجبورتان ميکنيم تاوان بدهيد.


پی نوشت:آزاديخواهی به روز شد

Saturday, July 8, 2006

ژان والژانيسم

فکر کنم ديگه همه در مورد بينوايان و ژان والژان بدونن.ژان والژان بخاطر دزديدن يک قرص نان به زندان ميافته و...!به بقيش فعلا کار ندارم.مساله همين جاست.ژان والژان گرسنه بوده و پول نداشته و فقط کمی نان دزديده.برای هر عقل سليمی اين قابل درکه ولی آيا الزاما قابل تاييد هم هست؟من خودمو ميذارم جای ژال والژان و ميبينم اگه خودم انقدر گرسنه بودم شايد جای نان خود نانوای محترم رو سرقت ميفرمودم،اما اين ميتونه به معنای تاييد دزدی باشه؟مساله رو اينجوری ببينيم:طرف گرسنه بوده پس کمی نان دزديده ميشه درک کرد که چرا-و همين درک از غلظت مجازات ذهنی ما کم ميکنه-اما نميشه تاييدش کرد،چون دزدی دزديه...


خيلی از اتفاقاتی که روزمره در اطراف ما ميفته دقيقا به همين منواله:اگه خودمون رو بذاريم جای آدمايی که از دستشون بخاطر حرفی يا کاری ناراحتيم ميتونيم درکشون کنيم اما اين درک منطقا نبايد تبديل به تاييد بشه که اگر اينطور شد قطعا مدام مجبوريد ارزش های خودتون رو دگرگون کنيد تا بتونين بهای تاييد رو بپردازيد.مرز اين درک و تاييد و ميزان واکنشی که نشون ميدين چنان مبهمه که يک ذره لغزيدن عاقبتش واويلاست.


درگير يه اتفاق اينطوريم.اتفاقی که ميتونم درکش کنم و نميتونم تاييدش کنم.چاره ای هم برای قبول رخ دادنش ندارم.هميشه ازينکه تو موقعيت آچمز قرار بگيرم و مجبور شم تن بدم به شرايط، احساس ناخوشايندی داشتم اما انگار چاره ای نيست.هنوز نميدونم چی ميشه ته اين ماجرا ولی دلنگرانم.

Thursday, July 6, 2006

دريا يا کاسه؟مساله اينست...

«دريا رو فقط تندباد طوفانی ميکنه ولی يک کاسه اب رو حتی فوت ملايم حقير سراپاتقصير.»يون چوانگ فنگ،فيلسوف و ترانه سرای قرن پنجم پيش از ميلاد


دارم به در فشانی برادر يون فکر ميکنم.اگر وجود آدم دريا باشه کمتر اتفاقی بهمش ميريزه و اگر بشه اندازه يه ظرف کوچولو هر حادثه کوچيکی منقلبش ميکنه.باز اگر آدم خودشو به رسميت بشناسه که بله وجود من درياست يا نخير همون کاسه است و به اندازه همون که هست از خودش توقع داشته باشه مشکل خيلی حاد نيست مصيبت ازونجا شروع ميشه که من نوعی، وجودم ازين کاسه گل منگولی های ناناز باشه بعد توقع داشته باشم توفان کاترينا هم مشوش و مواجش نکنه که خوب اين نشدنيه تازه اگه نسيمی وزيد و سطح کاسه توفانی شد همون من نوعی بياد گله شکايت بکنه که ای بابا ...


خودمون رو بشناسيم و يا در به اندازه نان کنيم يا نان به اندازه در!


پی نوشت سانچويی:ارباب!تو که دريا نيستی  چون با هر فوتی ماشاءالله منقلب ميشی،کاسه هم نيستی چون اگه بخوان سر تا پاتو کاسه بچينن يه وانت کاسه لازمه به نظر من نظر به تجربياتم در اسپانيا،شما بيشتر شبيه يه وان قرمز قديمی ای به عمق يه بند انگشت.اينجوری هم با فوت بهم ميريزی هم ابعادت رعايت شده...من هميشه ميدونستم که تو منحصر به فردی ارباب!

Wednesday, July 5, 2006

بيا زندگی را باهم برقصيم بانو

ميرقصيم/زيباييت موسيقی را شعله ور ميکند/واضطرابم را گم ميکنم در حريم دستهات/-چشمانت که بر من تابيد/فراتر رفتم از خودم/شجاع شدم /آنقدر که بگويم/با من  ميرقصی بانوی بوسه و باران؟-/دل دادم به آری نگاهت/و نميدانم کجای امنيت صدات/پژواک آن همه نه دنيا گم شد/تو از آن من شدی/و جهان هم/با من برقص بانو/تا هميشه بودن...

Tuesday, July 4, 2006

گفتگو آيين درويشی نبود...

ما بعضی وقتها آدمهايی رو که دوست داريم در موقعيت های دشواری قرار ميديم.من بارها گفتم که نميشه کسی رو به مفهوم واقعی کلمه دوست داشت و افراديکه اون دوست داره يا سرگرمی هاشو دوست نداشت.اگر اين محقق نشد شک نکنيد که احساستون شايد يه حس مالکيت خيلی قوي غنی شده با علاقه باشه اما دوست داشتن واقعی نيست...وقتی به اسم دوست داشتن کسی رو مجبور ميکنيم بين ما و علايق انسانيش چيزی رو انتخاب کنه حالا حتی به طور نامحسوس، داريم فشار عصبی رو بهش وارد ميکنيم که درين زمانه مضمحل پر استرس خيلی کم لطفيه.ما اينطوری ادمها رو ميذاريم بين دو لبه يه قيچی.اما اگر کمی و فقط کمی انعطاف داشته باشيم آدمای مورد علاقمون حداکثر با يک لبه قيچی طرف ميشن.يه لبه قيچی ممکنه درد بياره اما نمی بره و اينه که مهمه!


پی نوشت:اينو نوشتم برای خودم که اين روزها عصبی و بی قرار و نازک دل با اطرافم برخورد ميکنم.نوشتم که يادم بمونه رفتارهايی و حرفهايی رسم مروت نيست.

Monday, July 3, 2006

از سر کسالت

۱-ديشب هراسان بيدار شدم.کی بود و چه ساعتی از شب رفته يادم نيست فقط تنم ميلرزيد و دندانهايم همه درد ميکرد.فکر کنم از بس که در خواب روی هم فشارشان داده بودم...


۲-صبوری صفت نکويی که من هرگز نداشتم.ای امان ازين همه ناماندگاری...


۳-اين دو تا استعلام روی ميزم دارن منو به شدت بی ناموسانه نگاه ميکنن.تو مايه های بيا ترتيب مارو بده...اما اصلا حس کار مفيد نيست.دلمان خوش است که کبوتر حرميم يا چيزی درين منوال.

Sunday, July 2, 2006

ترديد های ترسان تنهايی

حتما يه راه حل لجن در مالی جايی هست که بشه بهش متوسل شد و فکر نکرد،نه؟انقدر به اين فکر نکردن احتياج دارم که يهو ديدن همه چيو ول کردم رفتم برای خودم راهب بودايی شدم که بتونم در لحظه عزيز حال زندگی کنم.چقدر لحظه های گريز پای حال رو قربانی کرده باشم پيش پای ترس آينده يا افسوس گذشته خوبه؟ سانچو!تو ميدونی راهبای بودايی تارک دنيا هم ميشن يا نه....جای اون چند نقطه سه خط نوشته بود که شامل حال خودسانسوری شد.حوصله حساب پس دادن برای نوشته هام رو که ديگه اصلا ندارم.


هی سانچو!ميگم خدا کنه اين قضيه که متولدين سال مار حس شهودی قوی دارن يه نموره شايعه باشه.حس شهوديم داره منو از يه چيزای ميترسونه.ميترسم.خوب بابا حتی کرگدن ها هم ميترسن چه برسه به من!


يه بامرام پيدا شه اينجا بلند و محکم بگه:اين نيز بگذرد.


پی نوشت:عجب بزن بزن نانازی راه افتاده بين همجنسگرايان و دگرجنس گرايان محترم وبلاگستان!به قول شاعر:بزن بزن که داری خوب ميزنی.

Saturday, July 1, 2006

سلام شبح

صداهايی هست که شنيدنشون آدم رو پرت ميکنه به گذشته و دوران تلخ و شيرين دانشجويی.صداهايی هست که هنوز اون ته دلت نميدونی ميخوای دو باره بشنويشون يا نه...صداهاييه که آدم رو وادار ميکنه به رقصيدن با اشباح...

بيرون آمدن از بن بست

رفتم شمال و برگشتم.کمی سبکترم


ديشب آرژانتين و آلمان رو ديدين؟يکی نبود به مربی آرژانتين بگه داداش پکرمن!ترسو مرد.


اسرائيل و غزه،اسرائيل و فلسطين...اين گروگان گرفتن وزرای فلسطينی ديگه نوبره.


معلوم شد نوشتم که فقط نوشته باشم.دلم نميخواست اون پست قبلی همين جوری بمونه....