Monday, August 31, 2015

هشتم شهریور

فکر کن روزی هم بوده که قابل عرضش می‌شود هیچ... منصفانه است گمانم که آن روز را در شمار عمر محسوب نکرد عزیز دل

Sunday, August 30, 2015

هفتم شهریور

1-  اوضاع کار یک‌جور مهیبی راکد است. از مهر پارسال شرایط شروع کرد به سخت شدن و حالا واقعا دیگر طاقت سوز شده، تا قبلش کار بود حالا پولت را دیر می‌دادند یا حاشیۀ سودش چنگی به دل نمی‌زد، این‌روزها اما کار نیست، اگر هم پروژه کوچکی جایی تعریف شود، چنان صدنفر سرش می‌ریزند که آخرش نگاه می‌کنی و می‌بینی سربه‌سر هم نشده... ذهنم مشغول است. ساده‌ترین کار تعدیل نیروست، کاهش هزینه‌ها، برگرداندن یکی از این واحد‌های استیجاری و انتظار گشایش را کشیدن. بدیش این است که من دلم نمی‌خواهد به هیچ‌کدام از این بچه‌ها بگویم برود، لااقل به این دلیل برود. دیشب با خودم فکر کردم تا هر کجا که شد می‌کشیم بعد اگر مجبور شدیم از ساختمان و سرمایه شروع می‌کنم تا برسم به بچه‌ها، امیدوارم که نرسم. بحران از شرکت‌های بزرگ شروع شد بعد رسید به ما، خبرهایی که می‌رسد نشان می‌دهد آنها این ایام کار دارند، گمانم یک‌ذره طاقت بیاوریم رونق به سمت ما هم برسد که اگر نرسد دسته‌جمعی بر باد فنا رفته‌ایم.
2- برای مامان وقت گرفتم که هفتۀ بعد بیاید تهران برویم دکتر. هربار حرفی از ناخوشی اومی‌‌شود من به پسربچه‌ای ترس‌خورده بدل می‌شوم  که نمی‌داند هراسش را کجا ببرد. بعد بامزه این‌که از من توقع می‌رود آدم محکمی باشم که بشود به او تکیه کرد، زرشک واقعا. ادایش را درمیاورم اما هربار تا بفهمیم چیزی نیست و خیر است، جانم می‌فرساید.
3- شب با مسعود قرار داشتم. مسعود را از فیس‌بوک پیدا کردم، کرمانشاهی است، جوان، خوب خوانده و خوب شنیده. آمده بود تهران کلاس، شب آمد پیش من. آن دو ساعت مجال قبل از خواب را ساز زد و موسیقی شنیدیم. با خودش مهربانی سرکش یا سرکشی مهربانانه‌ای دارد که گمانم در زمانۀ ما کمیاب باشد. شب قبلش به تاواریش می‌گفتم مرا یادِ او می‌اندازد منتها ده سال پیش‌تر. امان از این یاران کرد، بی سرکشی گویا امورات‌شان نمی‌گذرد. چند صفحه روزها در راه خواندم و خوابم برد، فردا دیگر تمام است. بعدش می‌روم سراغ رولان بارت و آن کتاب عکاسیش.

Saturday, August 29, 2015

پنجم و ششم شهریور

1- دلم نمی‌خواست از خواب بیدار شوم. از آن مواقعی بود که به خواب پناه می‌بری تا بگذرد. اسمش را گذاشته‌ام خواب‌خاموشی. تا ظهر در تخت ماندم. چند صفحه روزها در راه خواندم، دوباره خوابیدم تا دیگر نای خوابیدن نبود. وادار شدم به بیداری.
2- ببین اندوهگین نبودم، بیشتر به کسی شباهت داشتم که تهی است. رخوت‌زده فکر کردم اگر بمانم خانه، دخلم آمده است. رفتم تا شهر کتاب آرین. از موراکامی کتاب جدیدی آمده بود، خریدم. گفتگو در باغ مسکوب را هم دیدم که گذاشته‌اند در میان کتاب‌های تازه منتشر، انگار که اشنایی را ببینی دستی روی جلدش کشیدم و گذشتم. برگشتن ماه کامل بود، دلم هوس تماشای این ماه را بیرون از قیل و قال شهر کرد. فکر کردم شب بروم کوه، تا بحال شب نرفته‌ام.
3- حوالی ساعت سه درکه بودم. تاریک بود. بله وقتش هست اعتراف کنم من هنوز هم وقت‌هایی از تاریکی می‌ترسم. دخیل بستم به نور موبایل و رفتم بالا. بعد از ازغال چال، آن چشمۀ دوم را که رد می‌کنی و شیب کمی کم می‌شود چشمم افتاد به آسمان. در سینه‌اش جان جان جان، یک جنگل ستاره داشت. حالش چنان غریب بود که نمی‌شد چشم برداری از آن همه ستارۀ دورِ نزدیک. مدام نگران بودم شارژ گوشی تمام شود، همت کرد تا پناه‌گاه رساندم. کوه را در شب دوست داشتم، گمانم باز هم بروم. تجربه‌اش شبیه در مه خویش را یافتن بود. در تاریکی و تنهایی، رستگار شدن.
4- دیگر نخوابیدم. کتاب خواندم، فیلمی به اسم هاراکیری دیدم که در بارۀ سنت سامورایی‌های ژاپنی در خودکشی است، سپوکه به قول کتاب هاگاگوره. بدک نبود هرچند از جایی به بعد به شدت قابل پیش‌بینی می‌شد. سامورایی‌ها، سنت و آیین‌شان برایم جالبند. آن صلابت و مبارزه‌طلبی‌شان، شیوۀ نگاه‌شان به زندگی و اصول و باورهایشان. یک‌زمانی در زندگی گذشته شاید سامورایی بوده‌ام، کسی چه می‌داند؟
5- عصر رفتم اطهر را دیدم. کافه کنج داستان‌خوانی داشت. قبل او رسیدم سر قرار، خبر دادم که من حاضر، گفت پنج دقیقۀ دیگر می‌رسد. ده دقیقه بعد گفت من هستم تو کجایی؟ کاشف به عمل آمد کافه را اشتباه رفته‌ام. کسی هم باید باشد گاهی به آدم یاداوری کند هرکس که سبیل دارد الزاما بابای آدم نیست. گپ زدیم و از آنجا رفتم کنسرت قمصری
6- چطور بود؟ موسیقی خوب بود فقط گاهی صدابرداری چنان مغشوش می‌شد که تقریبا کلمات آواز را از دست می‌دادی. بهترین قسمتش؟ دیدن تاواریش و یارش . دلم برای هردوشان تنگ شده بود. نمی‌داند خودش اما قرارگرفتنش از آن کمیاب خوشی‌های این ایام من است. تماشای‌شان دل را روشن می‌دارد. دلم روشن شد، برگشتم. 
7- صندلی کناریم خالی بود. دیده‌ای گاهی غیبت، حاضرتر از هر حضوری می‌شود؟ آن چه که نیست هرچه که هست را احاطه می‌کند، بعد خودش هست می‌شود، هستی می‌شود. دیده‌ای گاهی آدم چه از نبودن به بودن می‌رسد؟ رسیدم خانه، آلبوم عبور معتمدی را گذاشتم پخش شود. چه نزدیک است جان تو به جانم را که خواند، دیگر خوابم برده بود.

Tuesday, August 25, 2015

خرد وفاداری

یک جایی از زندگی هست که آدم می‌فهمد یا در واقع یقین پیدا می‌کند که محرومیت بخش غیر قابل حذف زندگی است. به این دریافت درونی اشاره می‌کنم که دریابی قرار نیست همۀ زیبایی‌های جهان از آن تو باشد. از اول هم قرار نبوده، اصلا ظرفیتش نیست. از زیبایی که حرف می‌زنم شما بشنویدش لذت، خوشی، هیجان. ما از جایی به بعد از سراب تملک هر زیبایی مقدور دست بر می‌داریم و یاد می‌گیریم تحسین را جایگزین تصاحب کنیم. حالا زیبایی در هر زن یا مردی ، لذت در هر موقعیت و مناسبتی؛ هم‌چنان خواستنی است اما کسی هست درون تو که می‌داند صاحب آن زیبایی شدن گاهی نه مقدور است و نه مفید.
من اسمش را می‌گذارم بالغ شدن. قبلش شبیه این بچه‌های تخسیم انگار که می‌خواهند هم‌زمان دست‌شان را در شیشۀ عسل کنند، ظرف مربا، جعبۀ بیسکوئیت، بستۀ خرما... از یک جایی به بعد یاد می‌گیری همه‌اش نمی‌شود. می‌پذیری که بگذاری بعضی خواسته‌ها بمیرند، بعضی را فقط در ذهنت زندگی کنی، بعضی‌ها را بسپاری به دست باد خیال، و برابر برخی فقط به تحسین اکتفا کنی. می‌دانی این روزها به این نتیجه رسیده‌ام که وفاداری، نه فقط در رابطه که در هر تعهد دیگری، بیش از آنکه محصول اخلاق باشد، برخاسته از خرد است. خردی که از گریزناپذیری مرگ برکت‌یافته است.

برای ن

درد‌آجین. این کلمه را از شاهرخ مسکوب به یادگار دارم. جایی نوشته بود گاهی در زندگی کلمۀ دردناک پاسخ‌گوی موقعیتی که آدمی در آن گرفتار شده، نیست. به جایش از اصطلاح درد‌آجین استفاده کرده که لابد گوشه چشمی هم داشته به عین‌القضات و شمع‌آجین شدنش. تصور موقعیتی که کسی را به ورطۀ درد‌آجین شدن بکشاند دشوار است نه؟
زمانی در زندگی به جایی می‌رسی که میان دو خواهش متضاد جانت گرفتار می‌شوی. یک‌سو شاید تمنای لذت است برابر خواهش امنیت، اشتیاق فضایی نو برابر وفاداری به آن‌چه که هست، رستگاریِ رفتن برابر میلِ ماندن... هر کدام از این بزنگاه‌های لعنتی می‌توانند جان آدمی را چنان بفرسایند که تو بپنداری با شعله‌های درد احاطه شده‌ای. نمی‌توانی تصمیم بگیری، وزن هر دو کفۀ رفتن و ماندن یکسان است. اصلا دارم از موقعیت دشواری حرف می‌زنم که در آن رفتن خودش ماندن است و ماندن خودش، ترک کردن.
این وقت‌ها هراس از رنج‌کشیدن خویش و رنجور ساختن آدم‌های عزیز اطراف، وا می‌داردت پناه ببری به دروغ، پرده‌پوشی، انفعال. نمی‌توانی راه چاره بیابی پس سعی می‌کنی حقیقت را انکار کنی و بگذاری زمان مساله را حل کند. درد در خویش تعمیدت می‌دهد و هیچ نجات‌دهنده‌ای نیز در کار نیست، این را هر آدم بالغی می‌داند، تو هم می‌دانی فقط قدرت برداشتن آن گام آخر نیست. به تجربۀ زندگی خودم که نگاه می‌کنم مصداق درد‌آجین شدن برایم وقت‌هایی بوده که می‌دانستم باید چه کنم اما نمی‌توانستم. تلفیق دانستن و نتوانستن، کشنده است. 
آدم می‌شود شبیه هملت. چنان از بی‌تصمیمی رنج می‌برد، از خویش به تنگ آمده و جانش فرسوده شده، که از تردید در آنچه که باید انجام دهد، به شک در بودن یا نبودنش می‌رسد. آدم‌ها را دیده‌ام درین وقت که چارۀ رهایی از آن هاویۀ تردید را در حذف صورت مساله و حتا حذف خویش یافته‌اند. داغی درد را در دراز مدت تاب آوردن، ناممکن است. کاش کسی باشد این وقت‌ها که برای‌مان بگوید هرچه می‌کنی در بی‌عملی نمان، تصمیم بگیر، هزینه بده، یکی از راه‌ها را قربانی کن و با تمام دلت به آن دیگری بیاویز، در آن دیگری سفر کن. کاش کسی باشد برایت بگوید آنکه می‌خواهد همه را نگهدارد، همه را از دست خواهد داد. کاش کسی باشد که بگوید درد‌آجین نشو، درد‌آجین نمان.

Wednesday, August 12, 2015

به تخم‌مرغ‌های لعنتیش احتیاج داریم

« تمامی مصیبت‌های آدمی ریشه در این شر دارد که نمی‌تواند در اتاقش تنها بماند ». هربار که این جملۀ آقای پاسکال را می‌خوانم نمی‌توانم از این فکر رها شوم که اگر او در زمانۀ ما زنده بود و در اتاقش از طریق شبکه‌های اجتماعی به رغم تنهایی ارتباط با صدها نفر را تجربه می‌کرد، آن جملۀ نخستین را چگونه تغییر می‌داد؟
هیچ‌کس تنها نیست. این شعار قدیمی‌ترین اپراتور تلفن‌ همراه در کشور شاید ابراز مدرن یک آرزوی قدیمی انسانی باشد. برای آدمی، تنهاماندن در روزگاران دور، برابر نهاد مرگ محسوب می‌شد. هیچ‌کس نمی‌توانست دور از قبیله و جمع، بقای خویش را در دراز مدت ممکن کند. شاید ریشۀ هراس از تنهایی را بشود در چنین تجربۀ ناخوداگاه انسانی یافت، اگر تنها بمانی خواهی مرد. فناوری ارتباطات حالا به ما این نوید را می‌دهد که آنهایی که دور از هم هستند می‌توانند با یکدیگر در رابطه باشند. با شبکه‌های اجتماعی حالا می‌شود در تنهایی اتاقم، تنها نباشم. این میان اما نکته‌ای هست: نه فقط می‌توانم با کسانی که دورند، در ارتباط باشم که قادرم از کسانی که با آنها در رابطه‌ام، دور بمانم و هزینه‌های نزدیکی را نپردازم.
نزدیکی و صمیمیت، باطل‌السحر ترس تنهایی است. ما احتیاج داریم با دیگران در ارتباط باشیم تا بتوانیم خویش را با تصور پیوند، تسلا دهیم. با این وجود صمیمیت نیز هزینه‌های خود را دارد. وقتی به کسی نزدیک می‌شوی و برای شناختش زمان صرف می‌کنی،  امکان نزدیک شدن به ده‌ها نفر دیگر را از خودت سلب خواهی کرد. زمان کمیاب‌ترین کالای جهان مدرن است و فناوری نو به رغم تمام پیشرفت‌ها نتوانسته راهی برای گسترش آن بیست و چهار ساعت روزگار کهن بیابد. در مقابل اما گسترۀ امکانات ما نسبت به پیشینیان خود به شدت توسعه یافته است. ما نه فقط در بازار کالا که که در جهان روابط انسانی نیز به یمن فناوری، با بازۀ وسیعی از انتخاب‌ها روبروییم. صمیمیت، به زمان احتیاج دارد، زمان محدود است و ما مجبوریم بسیاری از انتخاب‌های وسوسه‌انگیز را قربانی این محدودیت کنیم. شبکه‌های اجتماعی شاید پاسخی به این تناقض باشند. لازم نیست برای ساختن یک رابطۀ عمیق وقت بگذاری تا تنها نباشی، به جایش می‌شود در همان زمان، ده‌ها ارتباط دوستانه را در سطح تجربه کرد. توهمی شیرین: انگار به برکت فناوری ما نه فقط بر جاذبۀ زمین، که بر محدودیت زمان هم چیره شده‌ایم.
صمیمیت همچنین نیازمند سپر بر زمین گذاشتن است، اجازه دادن به کسی تا به من نزدیک شود و مرا همان گونه که هستم ببیند. این هراس‌انگیز است زیرا که ما عموما خویش را دوست نداریم. برای چیره شدن بر این هراس دوست‌داشتنی نبودن، تصویری آرمانی از خود برساخته و به آن دل‌خوش کرده‌ایم. وقتی دیگران دورند این تصویر باورپذیرتر است اما نزدیکی، دست ما را روخواهد کرد:  من به آن زیبایی که می‌پنداشتی نیستم و تو لاجرم مرا دوست نخواهی داشت پس من باز به جزیرۀ تنهایی خود، تبعید خواهم شد. جهان مجازی این امکان را به ما داده تا خود را از نو خلق کنیم بی‌آنکه نیازی به نزدیکی منجر به شناخت باشد. در شبکه‌های اجتماعی ما خالقان فروتن خویشیم. من آن چیزی را به شما نشان می‌دهم که دلم می‌خواهد باشم، نه آن چیزی که واقعا هستم. آن دیگران مخاطب من هم به نوبۀ خود در همین کارند. گاهی فکر می‌کنم ما دسته‌جمعی در سرابی زیبا، غرق شده‌ایم و از یاد برده‌ایم دنیایی به ظاهر خالی از شر، در بطن خویش پرورانندۀ هولناک‌ترین شرارت‌هاست.
می‌خواهم بدون هزینه کردن زمان، صمیمیت را تجربه کنم، دوست دارم بی‌آنکه دیگران مرا بشناسند، به آنها نزدیک شوم. من کسی هستم که از کنج اتاق خود همه چیز را کنترل می‌کنم، اتاقی به مثابۀ مرکز جهان. اما اگر کسی از این قوانین نانوشته تبعیت نکرد چه؟ چه پیش می‌آید اگر کسی بخواهد مرا بیشتر بشناسد، دقیق ببیند یا کنترل من بر شرایط را به چالش بکشد؟  فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی، برای این امر هم راه حل دارند. ما مجهز به دکمه‌های آن‌فرند، آن‌فالو، بلاک و فیلتریم تا بتوانیم از قلمروی مجازی بی‌مرز خود محافظت کنیم. این امکان کنترل کم‌هزینۀ همه چیز، به ما حس امنیت می‌دهد، می‌شود تجربه کرد بی‌آنکه نگران هزینه‌ها بود. خیال خام امنیت در اتاقی به تمامی شیشه‌ای.
و اگر ما همۀ این‌ها را می‌دانیم چرا هم‌چنان به حضور در شبکه‌های اجتماعی ادامه می‌دهیم؟ وودی آلن، آن اواخر فیلم آنی‌هال لطیفه‌ای می‌گوید تا فضای روابط را شرح دهد. مردی به نزد پزشک می‌رود و ادعا می‌کند برادرش دیوانه شده چون می‌پندارد مرغ است و هر روز تخم می‌گذارد. پزشک از او می‌پرسد چرا برادرش را برای درمان نمی‌آورد و مرد پاسخ می‌دهد چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج دارم. حالا به گمانم این را می‌شود به حضور ما در فضای مجازی بسط دارد: ما به تخم‌مرغ‌های لعنتیش، احتیاج داریم.

این نوشته نخستین بار در ضمیمۀ کرگدن روزنامۀ اعتماد منتشر شده است.

Wednesday, August 5, 2015

در ناامیدی

خوش اقبال اگر که باشی، شاید یک‌بار در زندگی عشقی نصیبت شود که ناامیدیِ ناشی از نرسیدن هم نتواند آن را از تو بگیرد. زیر بار آن همه خواستن فرسوده خواهی شد. شانه‌ها سنگین، چشم‌ها تاریک، دست‌ها سرد، زخم از پی زخم، بی امید به هیچ مرهمی؛ درد به دنبال درد، بی انتظار هیچ دوایی. تنها نوری در قلبت هست، شعله‌ای از آتش که سوخت‌بارش، جان توست.
بخت‌یار اگر که باشی یک‌بار در زندگی عشقی تاراجت خواهد کرد که برابر یقینِ مایوسِ نشدن، سر خم نمی‌کند. شعله‌اش می‌سوزاندت. «من»‌ات را می‌کاهد و جانت را جلا می‌دهد. حضورش طاقتت را برباد می‌دهد، خسته‌ای، از خودت، از جهان، بی‌هیچ امیدی در دستانت که سپر برابر هجرانی شود. برای فراموش کردن می‌جنگی، برای از یاد بردن، برای تمام کردن، نمی‌شود، تو تمام می‌شوی و آن دوست داشتن باقی می‌ماند.
خوانده بودم قبلا که نومید دوست‌داشتن کسی، تنها راه شناخت اوست. آن آخر، اگر که هنوز روی پاهایت ایستاده باشی می‌فهمی که نومید دوست داشتن کسی، بهترین راه شناخت خویش است: تاریکی و روشنایی، قوت و ضعف، شجاعت و ترس. خودت را می‌بینی، خودت را می‌یابی و در آن سرزمین سوخته که جز عشق هیچش نمانده، وادار می‌شوی به دوست داشتن خویش... شانس مساعد اگر که همراهت باشد خواهی دید نومید دوست‌داشتن کسی بهترین راه دوست‌داشتن خویش است.

Monday, August 3, 2015

آن تحقیر مستتر در ترحم

بخش مهمی از عشق شفقت است و شفقت فرق دارد با ترحم. در آن اولی تو رنج معشوق و ناتوانیش را در مواجهه با خود و جهان می‌بینی و درک می‌کنی. از رنجور بودنش درد می‌کشی و شوقی در تو می‌جوشد تا با خویش و جهان بستیزی تا برسد به آنجا که باید، تا بخندد. شادی تو در گروی لبخند اوست، شفقت‌بردنت برکت جان توست، زنده نگه‌داشتن آتش مقدس خدایان. 
ترحم اما به گمانم پلشت‌ترین فضیلت جهان است. تو بر ناتوانی و ضعف دیگری رحم می‌آوری. شوقی در میان نیست، دوست‌داشتن اینجا وظیفه است و باید. عشق به امری صرفا اخلاقی تغییر شکل می‌دهد، چیزی از جنس همان که نیچه اسمش را اخلاق بردگان گذاشته است. ترحم، خوار پنداشتن معشوق است، حضور حقارتی مستتر در جایی که باید عاری از تحقیر باشد.
در شفقت تو شادی دیگری را بر شعف خودت ترجیح می‌دهی زیرا که شوقت را در شادمانیِ او می‌جویی. با ترحم اما، تو در هراس از اندوه دیگری، به بهای غم خویش، می‌کوشی او خوب باقی بماند، در حالی که رحم آوردنت به مانند موریانه جان تو را می‌فرساید: حقارتی مضاعف، بی‌برکتی جاودان. به یاد بیاور آن لحظه که می‌گذاری ترحم پا به دلت بگذارد، عشق از پنجرۀ قلبت خارج خواهد شد، زیرا عشق همیشه سرکش است، زیرا که عشق تا همیشه از ترحم بیزار است

Saturday, August 1, 2015

چشم برداشتن از آسمان

می‌دانی هولناک‌ترین تنهایی، تنها شدن در یک رویاست. وقتی آدم‌هایی که باید، رویای تو را باور ندارند. از آنهایی حرف می‌زنم که تاییدشان، ستون‌های نامریی جهانت را می‌سازند: شرکای شور و همراهان کوچ، رفقای رویا. 
بعد در آن تنهایی، هماره حمید هامونی. خدایا خدایا یه معجزه بفرست، یه نشانه... و جهان این وقت‌ها همیشه در کار سکوت است. تو تنهایی: برای باور، برای انکار. تو در آن برهوت بی‌برکت رها شده‌ای. تنها مانند وقت تولد یا موعد مرگ و باید برای رفتن یا ماندن فقط به خویش بنگری، به آن بارقه‌های باور درعمق جانت.
به من گوش کن: همیشه اینجاست که آدمی دیگر متولد می‌شود. سخت‌جان‌تر، وسیع‌تر و مهربان‌تر. آن هاویۀ مهیب، این رها شدن در تنهایی به رویایی سراب‌گون، این مواجهه با سکوت سرد درون و بیرون؛ از تو آدم دیگری می‌سازد، آدم بهتری می‌سازد... شاید هم صرفا دلم می‌خواهد این‌طور فکر کنم، نوعی تسلا برای تاب آوردن عام ارمل... در آن دوزخ سرد، جز امید چه در دستان ماست آخر؟