Saturday, October 21, 2017

نامۀ شانزدهم

برای میم چند هفته پیشتر گفتم که تمام نشانه‌های یک افسردگی جدی را در خودم می‌بینم. افسردگی تا پیش از سلطه یافتن قطعیش برخلاف چیزی که تصور می‌شود یک سیاهی همگن و گسترده نیست بلکه بیشتر شبیه حضور ابرهایی تیره در آسمان روان است که همه جا را تاریک می‌کنند ولی نمی‌بارند. چیزی در آدمی این ابرها را می‌بیند و در روشن کردن چراغ افراط می‌کند، چون از پیامدهای آن تاریکی در هراس است. آدمها پناه می‌برند به خور و خواب و خشم و شهوت، انگار که شبیه آن سکانس فیلم پاپیون می‌خواهی به بانی آن ابرهای تیره بفهمانی هی لعنتی من زنده‌ام. هر بار ابرها کمی دور می‌شوند ولی مجددا باز می‌گردند، این بار تیره و تاریک‌تر. این رفت و برگشت آن‌قدر طول می‌کشد تا فرا رسیدن روزی که دیگر جان جنگیدن نیست، همان وقت است که بی‌رمقی، اندوه و بی‌معنایی از گرفته‌ترین آسمانی که می‌شود تصورش کرد چون باران بر جان آدم می‌بارد، خیسی لزجی همۀ وجودت را فرامی‌گیرد، بعد ناگهان چشم باز می‌کنی و می‌بینی در ته چاهی گرفتاری، حالا می‌شود با خیال راحت افسرده خطابت کرد.
امروز دیگر احساس کردم آن پایینم، ته چاه. همه چیز خیلی تیره و خیلی تار است. صداهای اطرافم اذیتم می‌کنند، دلم نه خلوت که انزوا می‌خواهد. دوست ندارم برای بیرون آمدن از چاه هیچ تلاشی کنم، فقط دلم می‌خواهد روزگار با آدم‌ها و دغدغه‌هایش دست از سرم بردارند، بگذارند با خیال آسوده در بی‌زمان ترین تاریکی چسبناک جهان غوطه‌ور شوم... میم پیشنهاد دارو داد، همان چند هفتۀ پیش. برایش گفتم آدم بی‌دلیل افسرده نمی‌شود، چیزی درست نیست، چیزی که نمی‌دانم چیست و افسردگی قرار است به من بگوید آن چیز چیست. حرفم را قبول کرد، گفت فقط حواست باشد از زندگی نیفتی، گفتم بلدم، چرند گفتم لابد، یک‌جایی حواسم نبوده و افتاده‌ام، الان زندگی از من خیلی دور ایستاده است. مثل تو که دور ایستاده‌ای. چهار روز دیگر تولدت است، هشت روز دیگر سالگرد رفتنت. میم می‌گوید بخشی از افسردگی به همین خاطر است. به خاطر پاییز و تمام خاطراتش، پاییز و تمام فقدان‌هایش. نمی‌دانم حق دارد یا نه، قرار شد تا نیمۀ آبان صبر کنیم ببینیم چه می‌شود. سر خورده‌ام در یک دهلیز تاریک و همین‌طور در پیچ‌ُ واپیچش پایین‌تر می‌روم. هیچ جا نیستم، هیچ جا قرار ندارم، از طعم غذا بگیر تا شیرینی هماغوشی، جمله شده بی‌معنا، بودنِ بیهوده، رنج مکرر. یادت هست مدام برایت زر زر می‌کردم که زندگی یعنی تجربه کردن هر چیز ممکن؟ این هم یکی از ممکناتش خب
برای اولین بار دیگر دلم برایت تنگ نیست، در دلم جز شب هیچ چیز نیست. تو همیشه نور بودی پس طبیعی است که در این تاریکی گمت کنم. روزگار را ببین، من گم شده‌ام اما فکر می‌کنم تویی که نیستی.. بماند، دیشب داشتم فکر میکردم دی ماه که بیاید برای اولین بار از تو پرسال‌ترم برادر.

Wednesday, October 4, 2017

نامۀ پانزدهم

نمی‌دانم چه مرضی افتاد به جانم که رفتم سراغ عکس‌های فیس‌بوک و رسیدم به آن متن و عکسی که بعد رفتن تو گذاشته بودم؛ بدیهی بود که می‌رسیدم به آن‌جا، خود به خود غیب که نمی‌شوند، مثل همان تاریخ غریب هشت آبان که از روی تقویم محو نمی‌شود، هست و تا همیشه من مصلوبم به آن، به غیبت تو.
این که بگویم دلم برایت تنگ شده چیز جفنگی است. وقتی می‌شود این را گفت که فاصله‌ای باشد میان من و تو، آدمی به فاصله نگاه کند، و دلش تنگ شود برای نزدیکی، برای مجاورت. تو لحظه به لحظه، دم به دم، در منی، با منی. در اندوه و شادی، در شکست و پیروزی. در چنین یکی شدنی، دل‌تنگی بی معناست. بیشتر حالم شبیه گم شدن است، گم می‌شوم میان هزار چیز بی‌ربط، غریبه می‌شوم با خودم، و تو همیشه آن کسی بودی که در حضورت می‌شدم خودم را پیدا کنم، از نو خودم شوم. حالا خوب می‌دانم که نزدیکی هم مانند دوری گاهی آدم‌ها را کم‌رنگ می‌کند، چنان نزدیکی که گاهی نمی‌بینمت، نمی‌یابمت و سرگشتگی همین جاست که آغاز می‌شود...تنت را زمین بلعید و یادت را قلب من