نمیدانم چه مرضی افتاد به جانم که رفتم سراغ عکسهای فیسبوک و رسیدم به آن متن و عکسی که بعد رفتن تو گذاشته بودم؛ بدیهی بود که میرسیدم به آنجا، خود به خود غیب که نمیشوند، مثل همان تاریخ غریب هشت آبان که از روی تقویم محو نمیشود، هست و تا همیشه من مصلوبم به آن، به غیبت تو.
این که بگویم دلم برایت تنگ شده چیز جفنگی است. وقتی میشود این را گفت که فاصلهای باشد میان من و تو، آدمی به فاصله نگاه کند، و دلش تنگ شود برای نزدیکی، برای مجاورت. تو لحظه به لحظه، دم به دم، در منی، با منی. در اندوه و شادی، در شکست و پیروزی. در چنین یکی شدنی، دلتنگی بی معناست. بیشتر حالم شبیه گم شدن است، گم میشوم میان هزار چیز بیربط، غریبه میشوم با خودم، و تو همیشه آن کسی بودی که در حضورت میشدم خودم را پیدا کنم، از نو خودم شوم. حالا خوب میدانم که نزدیکی هم مانند دوری گاهی آدمها را کمرنگ میکند، چنان نزدیکی که گاهی نمیبینمت، نمییابمت و سرگشتگی همین جاست که آغاز میشود...تنت را زمین بلعید و یادت را قلب من
بسیار زیبا، بی اجازتون کپی کردم ببخشید، حس مشترکی بود ولی شما بسیار زیبا بیان کرده اید، از این به بعد فالوور بلاگتونم، پایدتر باشید
ReplyDeleteمن از 2008 وبلاگتودنبال مکنم
ReplyDeleteفقط مخوا که بیشتر بنویسی
مارو محروم نکن