گفته بود مستاصل است، جواب دادم فرض کن من چاه مدینهات، هر وقت که دیدی زندگی خیلی سخت گرفت برایم بنویس، میخوانمت، سبکتر شدی شاید...حالا خودم همان جا ایستادهام، مستاصلم، از ریشه در آمده و در این گسترۀ جهان، هر چه که نگاه میکنم امید هیچ تسلایی نیست. میدانم که میگذرد، میدانم که افتادهام در چاهی و وجب به وجب دارم خودم را بالا میکشم و این هم فرسودهام کرده و هم نازک با این همه گاهی این بی پناهی برابر شلتاق روزگار، خستهام میکند.
مسالهام این نیست که کسی را ندارم که بخواهد پناهم شود، مشکل دقیقا این است که کسی را ندارم که بتواند پناهم شود. این را انگار در این ده سال گذشته لااقل، فقط تو بلد بودی. با تو بود که میشد نشست، غر زد، گلایه کرد، گریست و تو جور عجیبی بلد بودی که بگذاری بشکنم و بعد تکههای شکستهام را از جایجای زندگی برداری، بچسبانی به هم، تازهام کنی و بگویی به سلامت. بلد بودی مرا، بی مزد و منت بلد بودی مرا.
حرف یکسره بیهوده است وقتی که نیستی. دلم برای آن خش صدایت، آن بغض پنهان نگاهت، وقتی که با غم آدمهای عزیزت روبرو میشدی تنگ است...دلم تنگ است برادر
و آدمهایی که تا روز آخر عمر امیدوارن که بالاخره روزی خودشون رو بالا میکشن. بالاخره پناهی پیدا میکنن.
ReplyDeleteناله مرغ سحر