Friday, July 31, 2009

هماغوشی با باد

زن،تنها نشسته روی صندلی ایوان خانه،باد می وزد میان موهایش،بی قرار است زن،بر می خیزد،رو به باد می ایستد و رب دوشامبرش را می گشاید،باد می پیچد میان تنش،می پیچد به تنش،آغوش باز می کند زن...باد با زن،زن با باد؛هماغوشی مقدس!


پی نوشت:سکانسی از فیلم پل های مدیسون کانتی

یک دروغ تاریخی

نامه ای هست منسوب به آقای کاشانی که اسلام گرایان معتقدند قبل از کودتای بیست و هشت مرداد خطاب به دکتر مصدق نوشته شده و کودتا را پیش بینی کرده و هشدار داده...در کتاب های درسی ما هم در عصر حکومت اسلامی به این قضیه اشاره شده...این چند روز دیدم مرتب نامه در گودر عزیز شیر می شود و کسی هم از آن طرف به ماجرا نگاه نمی کند


منابع نزدیک به جبهه ملی،کسانی که چند روز آخر را همراه دکتر مصدق در نخست وزیری یا منزلش به سر می بردند،همه و همه دریافت چنین نامه ای را تکذیب می کنند.این نامه انگار چند ده سال بعد ناگهان جعل شد تا کاشانی همراه و همدل با کودتا،جایگزین مصدق به عنوان رهبر نهضت ملی شدن نفت شود و بشود فریاد برآورد که ایها الناس حاج آقا کودتا را دیده بود و این مکلا ها و کراواتی ها نگذاشتند...کل ماجرا به روایت های متعدد یک جفنگ تاریخی است.از دست همین مزخرفاتی که این روزها می شنویم و اسنادش در وزارت خارجه موجود است و کدام تورم و ما ابرقدرت جهانیم.


نشان به نشان کفایت و لیاقت امروزشان،قبل از بیست و هشت مرداد هم حضرات کودتا را پیش بینی کرده بودند.طبق معمول سوال هم که از والامقامان حرام است و الا شاید می شد پرسید حاج آقای کاشانی!شما که این همه ضد کودتا بودید چطور در روزهای بعد از کودتا وقتی همه ملیون به زندان می رفتند و تبعید می شدند آب در دلتان تکان نخورد ؟


پی نوشت:آدم این روزها وقتی برای نوشتن سراغ نیم قرن قبل می رود باید فهمید که اوضاع قاراشمیش است

Thursday, July 30, 2009

همنام

اسمش امیرحسین بود،مثل من.متولد ١٣۵۶،مثل من.٢۵ خرداد رفته بود آزادی،مثل من.دیگر برنگشت خانه...حالا که خوب فکر می کنم می بینم من و ما هم انگار برنگشتیم خانه.ما دیگر آن آدمهای قبل از دست دادن دوستانمان نشدیم،ما آدم های قبل از رنج،قبل از اشک،قبل از خشم نیستیم.ما با هر بار از دست دادن هر کدامشان کمی مردیم،روحمان کمی مرد و من حالا واقعن شک دارم این منم که باز نگشتم خانه یا امیرحسین طوفان پور،اشکان سهرابی،ندا آقاسلطان...


می خواهم برگردم خانه؛خانه ای که سرایدارش،چماقدار نباشد.می خواهم بخاطر همه دوست داشتن ها،عشق ها،دوستی ها،برگردم خانه...امیرحسین طوفان پور یک دختر هفت ساله داشت،اینکه دخترکش در بزرگسالی،رنجی مثل امروز ما نکشد،حداقل دین ما به اوست،باید برش گردانیم خانه...خانه یعنی امنیت،آسودگی،مهر؛روحمان را با چنگ و دندان هم که شده برمی گردانیم خانه...اسمم امیرحسین است و می خواهم برگردم خانه

Wednesday, July 29, 2009

خورشید نو

هر چقدر هم تو تاریک باشی،باز خورشید طلوع می کند...آن بیرون هیچ وقت شب نمی ماند،این درون هم شب رفتنی است!

Tuesday, July 28, 2009

سایه

یک آدم هایی انگار اصلن طراحی شده اند که در زندگیت نباشند.وقتی شادی کنارت نیستند، وقتی غمگینی در آغوشت نمی گیرند،وقتی عصبانی هستی نمی شود سرشان داد زد،وقتی گریه می کنی محض رضای خدا در چند فرسخی تو هم نیستند...یک آدمهایی همیشه با نبودنشان زندگی تو را می سازند، آدم هایی که مثل سایه به روحت سنجاق شده اند اما هیچ وقت نیستند!

جستجوی روح

نیاز نوشته شاید جهان دیگر جای تصمیمات بلند مدت نباشد و حتی جای عشق های بلند مدت نباشد و جای تعهدات بلند مدت نباشد...پیشنهاد می کنم نوشته اش را کامل بخوانید


داستانی هست در مورد یک کاشف انگلیسی که به صحرای آفریقا برای کشف مناطق ناشناخته می رود و به همراه چند کارگر آفریقایی راهی منطقه مورد نظرش می شود.در تمام طول راه جهانگرد به بومیان همراهش فشار می آورد که سریع تر و سریع تر حرکت کنند و آنها نیز اطاعت می کنند اما جایی ناگهان همه شان بر زمین می نشینند و کسی حرکت نمی کند.سفیدپوست با خشم و حیرت سعی می کند ترغیبشان کند به رفتن اما آنها امتناع می کنند وقتی جهانگرد غربی چرایی توقف را از بومیان می پرسد می شنود این چند روز انقدر سریع حرکت کرده ایم که روحمان از ما عقب مانده،اینجا نشسته ایم تا روحمان به تنمان برسد...حالا حکایت ماست.ما در میانه عصر سرعت گرفتار شده ایم.از رشد غریب جمعیت بگیر تا افزایش تولید علم،تولید ثروت،انفجار دانایی،انفجار اطلاعات و انفجار هزار چیز دیگر...جهان بیرون،فرهنگ غالب،خانواده و مدرسه تحریک مان می کنند به سرعت،به صعود پله پله و بی وقفه در نردبان رشد مادی:گرفتن مدارک بالاتر تحصیلی،درآمد بیشتر،درخشش فزون تر...از یک جای قصه به بعد ما این تاییدات بیرونی را درونی می کنیم.دیگر جهان بیرون نیست که محرک ماست؛صدای جهان بیرون از مغز خود ما شنیده می شود:دکترا نگرفته ای؟خانه نخریدی؟حقوق هفت رقمی نمی گیری؟ و...پس بی ارزشی.پس سرعت لازمه کسب تایید این صدای درونی و انعکاس بیرونی آن می شود.سریعتر درس بخوان،سریعتر درآمد کسب کن تا در رقابت بی رحم جهان مادی عقب نمانی.خودآگاه هوشیار هر انسانی در عصری که ما زندگی می کنیم اسیر این مقایسه، شریک در مسابقه سرعت است


اما این خودآگاهی فقط بخش کوچکی از روان ما را می سازد.بخش عمده ای از روان انسانی در ناخوداگاه جمعیش مستتر است.روح انسانی منبعث از این ناخوداگاه برای حس خوشبختی محتاج ماندگاری است،محتاج در جایی ریشه داشتن،محتاج زمان برای با خود ماندن،محتاج خروج از آن مسابقه سرعت...من فکر می کنم اکثر ما لازم داریم مثل همان بومیان آفریقایی جایی بنشینیم تا روحمان به ما برسد و تازه بفهمیم واقعن از زندگی مان چه می خواهیم.ببینیم واقعن چیز هایی که می خواهیم خواسته های عمیق روح مان هستند یا از بیرون به ما تحمیل شده اند.روح انسان فارغ از زن یا مرد بودن؛به معنا،به آرامش،به تعلق داشتن محتاج است.جهان مدرن صنعتی شده اصل را بر سرعت،بر دگرگونی،بر فردگرایی می گذارد و این اصول ممکن است قاتل تدریجی روح انسانی باشند.خوشبختی از رضایت روح ناشی می شود نه از درخشش و موفقیت های خوداگاه...کاش در میانه این دوی سرعت،حواسمان باشد داریم چه چیز های عزیزی را قربانی تایید جهان اطرافمان می کنیم و کاش بصیرت و شجاعت تصمیم گرفتن برای خودمان را بیابیم،تصمیماتی برای خوشبختی خودمان،فارغ از بلند یا کوتاه مدت بودنشان...تصمیماتی از ته دل برای رضایت روحمان،روح سرگردان فراموش شده مان!

Monday, July 27, 2009

لبه ی تاریکی

وقت هایی است که آدم حس می کند دارد می گندد،مانداب شده،خلاقیتی در کار نیست و کارش تمام است...بعد آدم باید همه زور روحش را جمع کند که تن به این تصویر ندهد،که اگر تن داد...دیگر رفته پی کارش!

گشادگی خجسته

با آزاده و فائق حرف می زدیم،بچه ها نگران توسعه توتالیتریسم بعد از انتخابات و بسته تر شدن فضای فرهنگی بودند.نظرم این است که جایی برای نگرانی نیست،سیستم ایرانی کلن یک جدی نگرفتن و شوخ طبعی با خودش دارد که نه دیکتاتوریش،دیکتاتوری می شود نه توتالیتریسمش چیزی که بشود جلوی در و همسایه چینی و روسی درش آورد و بهش نازید.


مثال زنده اش همین مصاحبه بلند نوشابه امیری با بهرام بیضایی که نشر ثالث به اسم جدال با جهل منتشر کرده است.خانم امیری روزنامه نگار جلای وطن داده شده است.الان در روز آنلاین تقریبن مرتب علیه دولت و سیستم می نویسد.همسرش هوشنگ اسدی روزنامه نگار  مخالف حاکمیتی است که ظرف همین مدت لااقل دو نامه سرگشاده برای شخص اول مملکت نوشته،این زوج گرامی ماهنامه سینمایی گزارش فیلم را منتشر می کردند که توقیف شد...حالا با چنین کارنامه ای در عصر وزارت ارشاد تنگ نظری مثل سردار صفار،این کتاب مجوز می گیرد و منتشر می شود...یک رژیم توتالیتر در همه جای جهان؛از کوبا تا کره شمالی؛ به من نشان دهید که چنین معجزه ای در آن شدنی باشد...اولش فکر می کردم سیستم تمایلی به توتالیتر بودن ندارد الان مطمئنم بخشی از حاکمیت چنین تمامیت خواهی اقتدارگرانه ای را دوست دارد اما تنها دلیل انجام نشدنش فشل بودن دستگاه سانسور است.همان گل و گشادی کالیبر رایج میان ایرانیان عزیز در دستگاه سرکوب و سانسور مان هم وجود دارد.یعنی کلن همه چیزمان به همه چیز می آید.تا وقتی چنین روحیه گل و بلبلی داریم،من یکی شخصن خیلی نگران انسداد بیش از این فضای فرهنگی نیستم!

دشمنی که منم

١-من این مردم را دوست دارم اما قرار نیست جهالتشان را هم دوست بدارم(بهرام بیضایی-جدال با جهل-نشر ثالث)


٢-ایستاده ام کنار خیابان.تظاهر کنندگان جنبش سبز از سمت میدان ونک پایین می آیند.من تازه رسیده ام و تصویری از ماجراهای قبل از حضورم ندارم.ترجیح می دهم کمی بایستم کنار خیابان تا مشخص شود چند نفریم،نیروی سرکوب کجاست و اقدام درست چه می تواند باشد.جمعیت از کنار من رد می شود.خانمی از میان جمع دقیقن سرم داد می کشد«اون کنار ایستادی که چی؟شعار بده ».از امری بودن جمله اش خنده ام می گیرد.هنوز لبخندم را جمع و جور نکرده ام که خانم دیگری از انتهای صف نهیبم می زند«دستتو از جیبت در بیار بیا کنار مردم»...با خودم فکر می کنم اگر قرار بود بگویم چشم، حتمن جبهه مقابل ابزار کاراتری با خودش دارد جهت اجبار یا تطمیع برای اطاعت.می مانم سر جایم!


٣-روی پشت بام شب ها بعضی اوقات تا ۵ نفر جمع می شویم و الله اکبر می گوییم.آقایی هست بین ما که به شدت تمایل دارد ریتم شعار ها،نوع شعار ها و حتی زمان بندی گفتن شعار را تعیین کند.شب هایی که او روی پشت بام است فقط وقتی که ایشان اجازه بدهد می شود به جای الله اکبر شعار دیگری داد،یا مثلن ریتم را عوض کرد.حتی جدیدن اصرار دارد جای ایستادن ما روی بام را آن طور که خودش فکر می کند صدا بهتر به گوش می رسد تعیین کند


۴-خرده دیکتاتور منشی!این روحیه مرا می ترساند.اینکه فکر کنیم همه حق با ماست.اینکه برای آزادی تلاش کنیم اما آزادی بقیه را در چطور تلاش کردن محدود کنیم.اینکه هنوز هیچی نشده داریم مرز بندی می کنیم بین آنها که آمده اند در خیابان و آنها که نه...واقعن برایم ملموس نیست چطور می شود با این رفتارخودمان، به حاکمیت بابت مثلن سهمیه رزمندگان یا شهروند درجه یک و دو کردنش اعتراض داشت؟فکر کنم وقتش هست لااقل هر بار که مرگ بر دیکتاتور می گوییم و آن استبداد بیرونی را به چالش می کشیم نگاهی هم به درون روحمان بیاندازیم و رفتار های دیکتاتور منشانه خود را مورد انتقاد قرار دهیم.ایده اینکه فقط من بر حق هستم و دیگران در جهل مرکب به سر می برند درون انسان ایرانی ریشه دار است.دشمن این ایده است،این انگاره بر حق بودن که وادارمان می کند به خرده دیکتاتوری.دشمن، آن پسرک بسیجی که هنوز به سن قانونی نرسیده نیست،خصم آزادی خواهی در عمق جان ماست و وای بر ما اگر تیغ رویش نکشیم؛که بی این امر هر پیروزی بیرونی هم دولتی مستعجل مانند انقلاب ۵٧ خواهد بود


۵-اندکی بدی در نهاد تو/اندکی بدی در نهاد من/اندکی بدی در نهاد ما...و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود می آید(احمد شاملو)

Sunday, July 26, 2009

رب اشرح لی صدری

خدایی هست در همین نزدیکی،که می شود از شر دوست و دشمن به او پناه برد...چه خوب که خدایی هست در همین نزدیکی که می شود...

تولد تولد تولدتون مبارک

«در آستانه میلاد اسوه ایثار و شهادت حضرت امام حسین(ع) و یاران باوفایش و ضمن تقدیر فراوان از همه خدمات ارزشمند گذشته، جنابعالی را که انسانی مؤمن و فداکار و مورد اطمینان کامل هستید به سمت «مشاور و رئیس دفتر ...» انتخاب می‌نمایم»حکم رحیم مشایی


بعد هی آن خط بالا را می خوانم و نمی دانم بخندم یا گریه کنم.طرف گفته در آستانه میلاد اسوه ایثار و یاران باوفایش...یعنی حضرتش فکر کرده جمیع شهدای کربلا با هم متولد شده اند؟یعنی فارسی را پاس بداریم،خودمان را بیاندازیم در چاه جمکران،در هتل اوین یرقان بگیریم،چکار کنیم از دست این همه نبوغ و نخبگی؟

Saturday, July 25, 2009

نوشتن با دوربین

همین چند روز پیش کتاب«نوشتن با دوربین» را تمام کردم.این گفتگوی طولانی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان برایم خیلی جذاب بود.تجربه خواندن مصاحبه ای بلند از گلستان را به یمن گفتگوی دوستان هفته نام شهروند امروز با او داشتم و می دانستم گلستان بی پرده پوشی رایج ایرانی و رک حرف می زند و حرف بی حساب هم نمی زند.تجربه خواندن کتاب هم حس قبلیم را تایید کرد.


جذاب ترین نکته برایم در مورد ابراهیم گلستان تلاش مداومش برای به چالش کشیدن مفاهیمی بود که توسط پرویز جاهد بیان می شد.تاکید سفت و سختش که مثلن یعنی چه می گویی سینمای موج نو؟یعنی چه جریان روشنفکری؟یعنی چه الهام گرفتن از فلانی و بهمانی...به من یاداوری کرد بعضی وقت ها چقدر دست و دلبازم در بکار گیری واژه ها و اصطلاحات بدون اینکه ازمعنای دقیقشان لااقل برای خودم مطمئن باشم.به این مساله اضافه کنید دوری ابراهیم گلستان از جریان فروتنی و پرده پوشی و در لفافه حرف زدن ایرانی که به صراحت می گفت و انتقاد می کرد و به همین اندازه هم تعریف هایش به دل می نشست.من واقعن دارم فکر می کنم مشی گلستان را اگر بشود با گرفتن گوشه های تیزش در زندگیم بکار گیرم احتمالن به جای خوبی خواهم رسید.


پی نوشت یک:آنجایی از کتاب که زد زیر چشم جلال آل احمد.به قدری کیف کردم که نگو.انگار تازه فهمیدم از زمان خواندن غرب زدگی و در خدمت و خیانت روشن فکران،ته دلم منتظر بودم کسی بگوید چه مزخرفاتی نوشته این شازده و چپقش را چاق کند.حالی بردم از آن یکی دو صفحه


پی نوشت دو:پرویز جاهد هم همشهری از آب درآمد.کلن ما اهالی شاهی داریم جهان را فتح می کنیم،حالا البته یواش یواش اما داریم فتح می کنیم!

Friday, July 24, 2009

شباهنگ-7

بر ساحل تابستانی


کلماتی از نور


کلماتی از آب


کلماتی از شن


و کتاب تو را می نویسند


و تو اکنون بر دریاها روانی،کتیبه باد ها


در آه نمک


دهان صدف


ترنم ماهیان


دعای پرندگان


و پرندگان دریایی بال می زنند،در فاصله موج ها


تا جرعه ای از نامت را بنوشند


سرمایه ی تشنگی


 


شمس لنگرودی-۵٣ ترانه عاشقانه


 

فراسوی غم و شادی

جایی هست که وجد و رنج عمیق خیلی شبیه به هم می شوند: در هر دوی این حالات، کلمات دلشان می خواهد برای آدم مادری کنند!

Thursday, July 23, 2009

می رم به موزه

تا یک ساعت دیگر می روم موزه هنرهای معاصر...نمایشگاه گنجینه آثار خارجی.یادم میآید دفعه قبل که این آثار به نمایش درآمدند چهار سال پیش بود.با دو دوستی رفتم که الان یکی شان تهران نیست و یکی شان ایران...اینجوری است که مدام همین طوری انگار داریم تنها تر می شویم...گفته اند که این بار هر هفته کار ها را تغییر می دهند و من دارم با خودم فکر می کنم یعنی آن تابلوی بزرگ جکسون پولاک جزء کارهای این هفته است یا نه...جور غریبی روی ذهن من تاثیر گذاشته بود آن کار.شاهکار میان گنجینه موزه کم نیست از پیکاسو و رنه مگریت بگیرید تا مونه و ون گوگ،اما آن تابلو بزرگ پولاک مثل یک قصه بود،مثل یک روایت غنی از گم شدن درونی...بیا اصلن مثل ادری توتو فیلم نامزدی طولانی،با خودمان شرط بندی کنیم:اگر رفتیم و تابلو بود پس...اگر نبود ای بابا...قبول؟


پی نوشت١:اعتصاب غذای نیویورک شروع شد


پی نوشت ٢:محمد جان اسم مگریت را تصحیح کردم.ممنون از راهنماییت

شباهنگ-6

طرف ما شب نیست


صدا با سکوت آشتی می کند


کلمات انتظار می کشند


من با تو تنها نیستم،هیچ کس با هیچ کس تنها نیست


شب از ستاره ها تنها تر است...


 


طرف ما شب نیست


چخماق ها کنار فتیله بی طاقت اند


خشم کوچه در مشت توست


در لبان تو شعر روشن صیقل می خورد


من تو را دوست دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند


 


احمد شاملو-هوای تازه-تو را دوست می دارم

بیایید یک روز چشمانتان را به جای سوز اشک آور، مهمان زیبایی هنر کنید

ایستاده ام جلوی تابلوی جکسون پولاک...یادم می اید همان چند سال پیش درباره اش نوشتم که من را یاد صد سال تنهایی مارکز می اندازد این کار.یعنی به نظرم اگر مارکز نقاش می شد احتمالن صد سال تنهایی را اینطوری خلق می کرد.داشتم فکر می کردم با خودم که چرا؟چرا من این همه جذب کاری شده ام که اصلن نمی فهممش.خیلی وقت گذاشتم و حسم سرانجام این بود که تابلو یک جوری قصه زندگی را می گوید:به دنیا می آیی،زندگی می کنی و می میری.شاید همین باعث شد ناخوداگاه چند سال پیش روایت پدیدار و فنا شدن ماکوندو را شبیه این تابلو ببینم.کار غریبی بود.راهنمای موزه در بازدید قبلی می گفت تابلو پولاک احتمالن گران ترین اثر نقاشی جهان است و هنوز کسی برآورد دقیقی برای آن قیمت تابلو ندارد.در معرفی سبک کار پولاک خواندم که او متاثر از ایده ناخوداگاه جمعی کارل گوستاو یونگ بوده است.شاید اصلن کارش یک جوری مستقیم با ناخوداگاه آدم تماس بر قرار می کند که این همه همزمان جذب می شوی و می رمی و نمی دانی چرا...


پی نوشت١:نمایشگاه تا ١۵ مرداد ادامه دارد.آنجا کاری هست به نام ترینیدا فرناندز،تصویر زنی که میشد به راحتی عاشقش شد،آنجا کاری بود به اسم راهی به آسمان،درختی سورئالیستی ساخته دست و ذهن رنه مگریت که می شد به راحتی بخاطر داشتنش تن به دزدی داد،آنجا پیکاسو بود و جاکومنتی و وازارلی...از دست ندهید این نمایشگاه را


پی نوشت٢:اگر رفتید فقط نقاشی نبینید،ساختمان موزه را هم مثل یک اثر هنری سیاحت کنید.کار کامران دیبا باید باشد اگر اشتباه نکنم و فضا و معماری به رغم همه بی سلیقگی ها در نگهداری،به شدت دیدنی است


پی نوشت٣:دیدی تابلوی پولاک آنجا بود؟دیدی شرط را بردیم؟

وحی

در قلب تان شجاع باشید وگرنه بازی را می بازید؛در تن تان شجاعتر باشید وگرنه بخت به شما پشت می کند


دی اچ لارنس-باکره و کولی-کاوه میرعباسی

Wednesday, July 22, 2009

بخاطر یک رمان بلند لعنتی

نکن پدر جان با ما این کار ها را...نکن داریوش خان مهرجویی!


می توانم حدس بزنم دلت خواسته رمان بنویسی،من هم یک وقت هایی دلم می خواهد آنجلینا جولی را از دست براد پیت در بیاورم.فرق بنده و حضرتعالی باید در این باشد که من به مقدورات خودم و براد فوق الذکر فکر کرده و می گویم بی خیال،کانون خانواده براد را بهم نزنیم؛شما اما انگار کلن فاتحه منطق محاسباتی را خوانده ای رفت پی کارش.


داشتم جان می کندم موقع خواندن کتابت.آزاده آمد گفت چته؟گفتم دارم عذاب می کشم و می خونم.گفت ولش کن خوب.گفتم تا اینجا خوندم بذار تمومش کنم.واقعیتش  ناامید، مدام در انتظار خلاقیتی در آن چند صفحه مانده بودم که به اسم داریوش مهرجویی بیارزد


آقا جان!ارباب!سالار! کلی ما حال کرده ایم با فیلم هایت.اصلن من یکی با لیلا و درخت گلابی آدم شدم.جهان بینی ام بر این مبنا تعریف شد.بعد بر می داری همچون نوشته ای را به اسم رمان می دهی به خوردمان که چه؟جز چند دیالوگ میان مایه و چند تصویر تکراری آخر چه گیر من خواننده آمد میان آن مانیفست طویل شما، قربانتان بروم؟


نکنید آقا جان!با خودتان،با ما این طوری نکنید.بخاطر یک فیلم بلند لعنتی،هر چه بود رمان نبود...همان فیلم های بلند خودتان را بسازید بهتر نیست؟

سوختگی

بوی سوختگی می آید فقط نمی دانم دلم سوخته یا دماغم...بی تربیت که تویی و داری به جای دیگر فکر می کنی!

دلتنگی

ببین خلاصه اش کنم:وقت هایی هست که آدم در زندگی دلش برای خود دلتنگش، تنگ می شود.برای تاب و تب داشتن،برای منتظر کسی بودن،برای خیلی چیز های تلخ و شیرین،دلش تنگ می شود...بعد میان این دلتنگی کلمات را می بینی که با تو قهر کرده اند،که رامت نیستند؛با ملامت، ملال روحت را به رخت می کشند،هزاری بیا از منطق برایشان بگو یا از احترام به سرنوشت یا هر چه...واژه های دل نازک،دلشان می خواهد افسارشان را باز و برایشان زمزمه کنی:بچه های احساس!جای بازی اینجاست...نمی کنی؛نمی آیند...بعد هی دلتنگ تر می شوی:دلتنگ کلمات،دلتنگ طاق نصرتی که با واژه می ساختی تا قلبت از زیرش عبور کند...دلتنگ دلتنگی هایش می شود آدمی گاهی!

Tuesday, July 21, 2009

آدم از شر خودش به کجا می تواند پناه ببرد؟

نگفتنی ها

سکوت کردن به وقتش هم باید فضیلتی باشد برای خودش...ترجیح می دهم نفس عمیق بکشم و سکوت کنم

Monday, July 20, 2009

شب و روز خوشی که من دارم

١-شب و روز خوشی را گذراندم.تلخ آمده بودم خانه و غمگین...ولی وقتی رسیدم به عروسی و چهره نرگس و امیرحسین را دیدم دلم ضعف رفت از خوشی،انقدر که شادی در صورتشان و نور نیکبختی در چشم هایشان ذوق زده می کرد دل آدم را...زدیم،رقصیدیم،خوش گذراندیم و کلن به به


٢-با خودم داشتم فکر می کردم میان عروسی که زمان هایی چاره ای نمی ماند برایمان جز اعتماد به تقدیر و سرنوشت.فکر می کردم به خودم سال قبل همین روز ها وقتی در مجلس عقد بچه ها حاضر بودم و روزگار دیشبم.چنان فضا ها متفاوت و حس ها متضاد بودند که ایمان آوردم بعضی وقت ها باید پذیرفت که ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز


٣-امروز صبح هم با آزاده رفتیم خانه واهه...برای مان شعر خواند.حرف زدیم،خندیدیم و حالش را بردیم.یکی از دوستانی که آنجا بود قول داد در همین نزدیکی، وقتی می رود خانه آیدا من را هم با خودش ببرد.فکر حضور در فضای شاملو و آیدا هم ذوق زده ام می کند.خوش بودم خوش تر شدم


۴- همین چند دقیقه پیش از کامنت دوستان فهمیدم اعتماد ملی،مقاله ام در شرح نماد های درباره الی را دیروز چاپ کرده و من بی خبر مانده ام.فکر کنم با این لینک بشود دیدش.نسخه پی دی اف هم اینجا قابل دسترسی است...


پی نوشت:نکته مهم تر اینکه دلم آهسته زمزمه می کند خوشی بزرگتری در راه است...چشم انتظار بمان!

Saturday, July 18, 2009

شباهنگ-5

به نیت عزیزانم الف و عین و به امید روزی در همین نزدیکی که برای تقدیم یک شعر مجبور نشوم به مخفف نامشان اکتفا کنم


دور هستم


تو به خواب می روی و به من گوش می دهی


عشقم آتلانتیک را می پیماید و می آید


به شیرینی با تو سخن می گوید


و برلبانت بوسه می زند


 


و تو در این رویا لبخند می زنی


آنجا که من هستم


و من به رویا می بینم که لبخند می زنی


و به زمزمه ام گوش می دهی که


دوستت دارم


امانوئل روبلس-ترجمه اصغر نوری-عشق بی پایان


 

وبلاگ نویسی به مثابه خوشبختی

گای کورنو،روانشناس یونگین،بین مفهوم خوشبختی و آسایش تفاوت قائل می شود.در نظر او خوشبختی حسی پایدار و ناشی از قرار گیری در جهت جریان زندگی و آسایش از جنس پاسخ به یک احتیاج است و موقتی است.او ۴ مولفه برای حس خوشبختی بر می شمرد:نخست میل به مشارکت،دوم میل به ابراز وجود،سوم خلاق بودن و خلق کردن و چهارم داشتن آرمانی برای حرکت در زیر آن پرچم...به باور کورنو همه ما میل داریم عضوی از گروهی بزرگتر باشیم:خانواده،نژاد،ملت و در این چهارچوب بتوانیم ایده ها و اندیشه هایمان را ابراز کنیم.در کنار آن ما برای حس خوشبختی محتاج به امکان خلق و تغییریم،یعنی نیاز داریم بتوانیم بر مبنای ایده های باراز شده مان دست به خلق زده و تغییر ایجاد کنیم.تمام این جریان مشارکت و تغییر اگر تحت یک ارمان مثلن بسط دموکراسی یا حفاظت از محیط زیست یا...باشد بعد عمیق تری به خوشبختی ما می بخشد


داشتم فکر می کردم با این حساب وبلاگ نویسی باید نقش مهمی در حس خوشبختی وبلاگ نویسان ایجاد کند چون بهشان اجازه می دهد عضوی از یک جامعه مشابه وبلاگ نویس باشند با حلقه های کوچک تر که مشخصن به هم نزدیک ترند.با نوشتن هر پست وبلاگ ما نوعی ابراز وجود را سامان می دهیم و بسته به تعداد مخاطبین مان تاثیر می گذاریم.نوشتن فرایند خلق و خلاقیت را در ما تا حدی راضی می کند و انرژی اش را درون روحمان جاری میسازد و در نهایت هر وبلاگ نویسی آرمان و ایده ای برای خویش دارد تا زیر علمش سینه بزند:یکی می خواهد روز به روز بهتر بنویسد،یکی هوادار دموکراسی است آن دیگر مذهبی این یکی....


فکر کنم متقاعد شدم که تا چه حد وبلاگ نویسی می تواند میل به خوشبختی را درون نویسنده زنده کند و چقدر می شود برایش مهم باشد...پس تا اطلاع ثانوی،زنده باد وبلاگ نویسی!

از لحاظ گرما

هوا گرم است و من باید مثل یک فقره مرد دلاور بلند شوم بروم دادگاه ببینم حکم محترم صادر شده من باب این دادگاه تجدید نظر سنوات و حقوق هاپولی شده ام در شرکت سابق یا خیر...کلن ما راست قامتان جاوید تاریخیم


پی نوشت:رفتیم آقای قاضی فرمودند سرشان شلوغ بوده-دروغ می گفت سرش اصلن مو نداشت- بعد از سی و چند روز هنوز نرسیدیم حکم بدهیم.اهه مگه چیه؟بنده کمترین، کرنش کنان و عقب عقب روان از اتاق ایشان خارج شده و با خود اندیشیدم چطور است این دفعه موج سبز را برداریم ببریم جلوی دادگاه و یک حالی هم به قوه محترم قضاییه بدهیم من باب ثوابش

خداحافظ جلال آریان

«آن خطاط را سه خط بودی،اولی را هم خود خواندی و هم غیر،دویمی را خود خواندی و لاغیر،سیمی را نه خود خواندی و نه غیر»


این شاید وصف نویسندگان ما باشد.اکثریتی که امروزه نوشته هایشان را نه خود می خوانند و نه غیر،اقلیتی که خود لااقل می خوانند آنچه را که نوشته اند و معدودی که هم خود می خواندند و هم بقیه مردمان...اسماعیل فصیح از این دسته نایاب آخر بود.کتاب های هم اقبال خواص را داشت و هم همراهی میانه تر ها را...شهباز و جغدان،ثریا در اغما و مهم تر از همه زمستان ۶٢...جلال آریانش بعضی وقت ها پوآرویی عاشق پیشه می شد و وقت هایی مارکوپولویی در حسرت بازگشت...جلال آریانش اما همیشه سرگردان بود،مثل ما ملت که مدید زمانی است سرگردانیم:بین مدرنیته و سنت،عقل و دل،دین و عرف...برای همین به دل طبقه متوسط می نشست نوشته های فصیح که انگار حکایت خودشان بود


روحش شاد اقای نویسنده،روحت شاد اسماعیل فصیح!

Wednesday, July 15, 2009

شباهنگ-4

هیچ چیز


بدتر از خاطره بوسه ای نیست


که


   هرگز


         از لب او


                  برنداشته ای


 


ریچارد براتیگان-ترجمه حسین نوش آذر

چنین بی در و پیکر که منم

آدم یک وقت هایی به نوشتن پناه می برد،زمان هایی به ننوشتن...حالت سومی را هم کشف کردم امروز:با نوشتن به ننوشتن پناه بردن...یک همچین آدمیم امروز

زندگی درخشان/عشق ناب

صبح پناه برده بودم به موسیقی، به کلمات؛ بعد یوزف تشخیص داد با شرایط موجود بهتر است برایم جیمز بلانت پخش کند.پشت سر هم goodbye my lover و beautifull را گوش کردم بعد توجهم جلب شد به خط اول ترانه دومی آنجایی که جیمز بلانت می خواند:


my life is brilliant


my love is pure


به نظرم رجز خوانی معرکه ای آمد...بی خود آهنگ سال نشده بود خوب

حکایت حال

بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ پرت می کنند؛قورباغه ها جدی جدی می میرند.


حکایت حال است فعلن!

Tuesday, July 14, 2009

با این همه چه بالا،چه بلند می پری

این پست سارا را باید به نظرم با حوصله خواند.خرد زنانه غریبی دارد نوشته اش.دیروز با بچه ها که حرف می زدیم برایشان گفتم من ممکن است در مورد موضوع بحث دانشش را داشته باشم اما خردش را ندارم.شاید فکر کردند که شکسته نفسی می کنم،اما از ته دل به حرفم باور داشتم.خرد را در کتاب ها نمی شود پیدا کرد،خرد حاصل شلاق زمانه است،حاصل رنج بردن روح،حاصل دل شکستن ها و دل شکاندن ها.خرد دانشی است که درونی شده و نوشته سارا خرد زنانه عمیقی دارد


جایی در نوشته اش می نویسد«عشقت را در ارتفاع پست خرج نکن»...دلم می خواهد جمله را این طور تفسیر کنم: لذت را به امنیت نفروش.ارتفاع پست فقط امنیت دارد،اگر یک روز زمین خوردی می دانی استخوانت نمی شکند اما در مقابل لذت استنشاق هوای بی غبار اوج آسمان را از دست می دهی.کمی که به پایین پریدن عادت کردیم دیگر هرگز جرات اوج گرفتن نخواهیم داشت.بلندی و پستی این ارتفاع را روح هر آدمی تعیین می کند.برای هر کدام مان نسبی است.کبوتر نمی تواند همپای عقاب اوج بگیرد.می خواهم بگویم اصلن مقایسه ای در کار نیست،حکایت یک وجب بالای محدودیت هایمان پرواز کردن است.شکاندن سقف شیشه ای...اصلن می دانید عشق از مقوله لذت است،لذت در نادانسته هایمان مستتر است.امنیت از جنس عادت است،عادت در دانسته هایمان شکل می گیرد.در عشق دنبال امنیت گشتن،حرام کردن لذت است!


به جای بریدن سر دلمان،هنر زندگی کردنش را یاد بگیریم کاش! 

شباهنگ-3

گفت به پیشم بیا


گفت برایم بمان


گفت به رویم بخند


گفت برایم بمیر


                آمدم


                ماندم


                خندیدم


                مردم


 


تو را دوست دارم چون نان و نمک-ناظم حکمت-احمد پوری  

در ستایش شستشوی چشم ها

خوب، من این دو تا را کنار هم می گذارم:
1. " آدم می رسد به جایی که فقط هوس عاشقی ندارد،یا میل داشتن تنی میان بازوانش،یا هر چه...آدم می رسد به جایی که می خواهد همسر باشد،پدر باشد،خانواده داشته باشد"
2. " لذت را به امنیت نفروش."
از خودم می پرسم آیا نویسنده از این تعارض بین خواسته هایش آگاه است؟ حدس می زنم آگاه است، و شاید از این آگاهی رنج می کشد. باز حدس می زنم آگاهی از این تعارض آدمی را می برد به دامن «تردید».تردید این که چه کنم، وقتی تجربه پریودیکِ «لذت» آدمی را می رساند به جایی که "فقط هوس عاشقی ندارد" و دل اش می خواهد "همسر باشد،پدر باشد،خانواده داشته باشد"و از آن سو وقتی همسر دارد، خویش خوب تجربه کرده است که دارد "عشق اش را در ارتفاع پست خرج می کند."


کامنت بالا ارزش بحث کردن دارد.تا آنجا که من فهمیده ام آدمی به لذت و امنیت هر دو محتاج است.وقتی می گویم لذت را به امنیت نفروشیم منظورم برتری لذت به امنیت یا عکسش نیست.به طور دقیق می خواهم عرض کنم سر یکی را بخاطر آن دیگری نبریم.به جایش برویم آنقدر بزرگ شویم که لیاقت تجربه لذت و داشتن امنیت را توامان هم داشته باشیم.ذهن ما انگار عادت کرده به یک سیستم دو دویی یا-یا:یا نور است یا تاریکی،یا خیر است یا شر،یا لذت است یا امنیت،یا...من دارم پیشنهاد می کنم ذهنمان را برگردانیم سمت سیستم هم-هم:هم نور-هم تاریکی؛هم خیر-هم شر؛هم موفقیت-هم خوشبختی و هم لذت- هم امنیت...ما آماده پذیرش جادوی هم-هم که شویم دیگر فکر نمی کنیم تمایل به داشتن خانواده و لزوم لذت در زندگی انقدر با هم غیر قابل جمعند.دقت کرده باشی به همان جمله ای که فکت آوردی عرض کرده ام فقط هوس ....یعنی در کنار تمایل به داشتن حس عاشقانه می خواهم سطح دیگری از بودن را هم تجربه کنم.حوزه امنیت و گستره لذت از هم جدایند اما در سطوح بالای آگاهی، تبدیل به هم می شوند.در آن سطح آگاهی یاد می گیریم جوری بازی کنیم که تجربه لذت، امنیت را برنیاشوبد و امنیت لذت را خفه نکند...ماجرا به همین سادگی است!  


پی نوشت مهم:دلم می خواهد بفهمم از کجای نوشته های من برمی آمد که همسر داشتن به منزله خرج عشق در ارتفاع پست است؟به گمانم تعریف ما از ازدواج چنان مخدوش است که فرض می کنیم ازدواج یعنی پایان لذت و آغاز امنیت پس عشق محکوم می شود به ارتفاع پست...شخصن ازدواج را بزرگترین ماجراجویی زندگی می دانم.فکر کن دو سیاره متفاوت تحت تاثیر جاذبه مغناطیسی عشق رقصی کیهانی را آغاز می کنند تا یکی شوند،بی آنکه هیچ کدام تهی از هویت خویش گردد.این تصویر پر است از ماجرا،از ابهام، از لذت...اینجا همان سطحی است که می گویم لذت و امنیت با هم یکی می شوند.اگر ما هنوز یاد نگرفته ایم که درست برقصیم معنایش خالی از لذت بودن رقص نیست.هست؟

خنکای تاریکی

کمپبل سیر سفر قهرمانی را که کلاسه بندی می کند می گوید نخست زندگی عادی است.نشسته ای داری نان و ماست خودت را می خوری مثل همیشه خدا.بعد دعوتی از راه می رسد.نیازی نادیده گرفته شده در درونت ناگهان قد علم می کند.دعوت به آغاز سفر را دریافت می کنی.دعوت به سفر نماد لزوم پایان دادن به یک دوره است اما دست کشیدن از عادت ها و امنیت کاذب عادت ها آسان نیست به همین دلیل رد دعوت شکل می گیرد.از خیرش می گذری،می روی سراغ روزمرگی ها به هزار بهانه تاق و جفت؛خیلی ها همین جا می مانند.برکت دعوت را تبدیل به نکبت عادت می کنند و روحشان سنگ می شود.بعضی ها اما در آن لحظات تاریک تردید،چشم هایشان را می بندند و یک قدم بر می دارند،دل به دریا می زنند و ناگهان امداد از راه می رسد.پیری،فرزانه ای،خردمندی،راه را نشانشان می دهد.بازی بزرگ شروع می شود.


جایی میان فراموش کردن یک دعوت و برداشتن آن یک قدم ایستاده ام:کمی زمان احتیاج دارم برای اینکه مطمئن شوم دعوت را درست تشخیص داده ام.منتظر یک نشانه ام.باریکه ای نور در میان تاریکی؛بیاید چشم هایم را بسته،قدم را برداشته ام!

Monday, July 13, 2009

این نوشته محتوی غر می باشد

١-چهارشب است خیلی بد می خوابم.شب اول را گذاشتم پای روز پر استرس ١٨ تیر و اینکه شب شام خورده ام و اینها.فردایش شب می زده بودم فرض کردم فرمایشات مشروب است اما نهضت کابوس دیدن های شبانه به حول و قوه الهی بی شام و مشروب هم، همچنان ادامه دارد.مار داشتیم،زامبی داشتیم،دیشب هم یک کوتوله خون آشام داشتیم که به زور می خواست وارد خانه من شود...بعد مرده شور مرا ببرد که وسط همان حال مزخرف،خیس عرق قلم کاغذ می گیرم دستم خواب را می نویسم می روم دنبال تحلیل نماد هایش بعد نمی شود بعد عصبی می شوی بعد...


٢-حال جسمیم هم ریخته بهم کاملن.دو سه روزی هست که روی فرم نبودم اما امروز دیگر شاهکارم.سرم گیج می رود،دست و پایم کمی می لرزد،دلپیچه دارم،می خواهم همش بخوابم-مزه نریزید. خودم میدانم اکثر علایم بارداری در اینجانب رویت شده-و قس علیهذا...یعنی یک حالی است مسلمان نشنود کافر نبیند


٣-در گیر یکی از آن تنگناهای درونی ام که حتی نمی شود از آن نوشت.یعنی برای خودم هنوز شفاف نیستم.باید صبر کنم همه این فکر ها ایده ها حس ها حساسیت ها،درونم ته نشین شوند ببینم دقیقن می خواهم چه گلی به سرم بگیرم.من ذاتن از راز متنفرم و وقتی برای خودم تبدیل به یک رمز و راز می شوم غیر از تنگنای بلاتکلیفی،این ندانستن هم روزگارم را سیاه می کند


۴-حالا که بلند بلند غر زدم دیدم این شرایط جسمی و خواب های بد می توانند عوارض روان- تنی این حال آشفته درونی باشند.از خواب هایم فقط می توانم این را بگویم که نوعی انرژی درون روان من فعال شده که از نظر خودآگاهم مذموم و کریه است.خودآگاهم دارد همه سعیش را می کند تا جلوی ورود این جریان انرژی را به حوزه هوشیاری بگیرد.حق دارد؟باید از خودآگاهم حمایت کنم؟باید بگذارم بیاید و ویران کند تا شرش کم شود؟اگر بگذارم بیاید واقعن ویران می کند یا خودآگاه دیکتاتور می خواهد تخت حکومتش را حفظ کند؟اصلن ویرانی چیز بدی است؟


به قول آیدین:پوف!

شباهنگ-2

برای من کمی از دست هات را بفرست


 


حالم بد است


دیوار ها


تعادل شان را


از دست داده اند


 


همیشه فرصت افتادن هست


همیشه فرصت در خاک غلت زدن


همیشه فرصت در جوی پر لجن دراز شدن


همیشه فرصت مردن


 


همیشه فرصت کمی از دست های تو اما برای من


چقدر کم است


 


حافظ موسوی-زن،تاریکی،کلمات

چطور می شود فشار خون خود را اندازه نگرفت؟

رفتم تهران کلینیک همین کنار شرکت که بدهم فشار خون معززم را چک کنند خدای ناکرده بالا یا پایین نباشد.خانم پرستار توی اورژانس راهنماییم کرد که اینجا نمی شود برو کلینیک.رفتم گفت اینجا نمی شود برو پیش دکتر عمومی طبقه بالا.رفتم گفتند اینجا نمی شود دکتر نیست برو پایین.رفتم گفتند اینجا نمی شود برو اورژانس رفتم خانمه فرمود «ما اجازش رو نداریم حتمن قبلش باید ١۵٠٠٠ تومن بدین تخت بگیرین،اینجا نمیشه».و من ماندم حیران که توانسته ام به علیامخدرات درست بفهمانم دقیقن چه چیزی از من را باید چک کنند یا نه؟هی سعی کردم تفهیم کنم الان در ممالک راقیه همه این مسائل به صورت سرپایی و ایستاده انجام می شود و نیازی به تخت و خوابیدن نیست به خدا...به هر صورت مثل اینکه استایل تهران کلینیک الزامن خوابیده است و ایستاده هیچ کجای آدمی چک نمی شود،حتی فشارش...دست از پا دراز تر که منم!


 

Sunday, July 12, 2009

مردان ولاسکو

حسش باید شبیه همان باشد که اجداد غار نشین من موقع شکار ببر دندان خنجری و ماموت داشتند،دست خالی با چوب و چماق،فکر کن من سوسک هم نمی توانم با دست خالی بکشم اما غریزه همان است.همان برق چشم ها وقتی شکار را می بینی،همان هیجان،همان تپش قلب،همان محاسبه هزار و یک پارامتر تا ببینی شکار می شود یا نه...همان درندگی در نهاد مردانه، همان هزار و یک چیز غریب که همزمان پایین و بالا می شوند در دلمان...حسش باید شبیه حس همان مردی باشد که روی دیوار های ولاسکو برای محبوب نخستینش، گاومیشی را که به عشق او شکار کرده بود، نقاشی می کرد

شباهنگ-1

افروخته یک به یک سه چوبه ی  کبریت در ظلمت شب


نخستین برای دیدن تمامی رخسارت


دومین برای دیدن چشمانت


آخرین برای دیدن دهانت


و تاریکی کامل تا آن همه را به یاد آرم


در آن حال که به آغوشت می فشارم


ژاک پره ور-احمد شاملو-همچو کوچه ای بی انتها

تمام آنچه که ما از خرد جهان نیاز داریم

مویزر-سفری که باید هر یک از ما انجام دهیم و شما آن را ماجرای عالی روح می نامید چگونه رخ می دهد؟


کمپبل-پیشنهاد کلی من این است:وجد خود را دنبال کنید.ببینید سعادت تان کجاست و از دنبال آن رفتن هراس نداشته باشید...تسلیم (نمی توانم ها) و (دیر شده ها) و (فایده ای ندارد ها) نشوید...هرکدام از ما با به دنبال وجد خود رفتن جهان را نجات می دهیم،زیرا هر شخص زنده ای زندگی بخش است و دنیای بدون روح،سرزمینی است ویران...کاری که باید انجام داد تزریق زندگی به جهان است.در مورد خودتان ببینید زندگی کجاست و خودتان زنده شوید


قدرت اسطوره-جوزف کمپبل-عباس مخبر-نشر مرکز

کوچه بن بست روح

نادر به نساجی برگشت...هیجان زده می شوی مثل همان پسرک دوازده ساله که هر هفته می رفت روی آن سکو های سیمانی می نشست،پا می کوبید و داد می زد«ایران نساجی ها ها ها».بعد می گویی بروم بنویسمش انقدر که خوشحالت کرده،انقدر که هر چیز مرتبط با آن ماکوندوی رو به ویرانی برایت مهم است و هیجان زده ات می کند.بعد با خودت فکر می کنی در زندگی هر آدمی چیز هایی هست که اصلن نمی شود با هیچکس تقسیمش کرد.مهم نیست آدم های زندگیت چقدر درکت می کنند یا دوستت دارند،نمی شود برایشان حال آن سکو ها را وصف کرد،خاطره های آن شهر را،غصه مخروبه شدنش را...هر آدمی بخشی از روحش را هرگز هرگز نمی تواند با هیچکس قسمت کند

رمز یازده

تا بوق سگ داشتم روی نماد های فیلم در باره الی کار می کردم.مقالش امشب تموم میشه اما نکته خیلی جالب برام این بود که تعداد آدم های حاضر در اون ویلای مخروبه لب آب یازده نفر بود.در عدد شناسی تاروت،عدد یازده نماد عدالت و امور حقوقیه.یادتون هست که جمع حاضر دانشجویان سابق حقوق بودند؟نماد های فیلم رسمن در حد بیداده ها...یه همچین چیزهایی

Saturday, July 11, 2009

و اما عشق

«ازدواج با ماجرای عاشقانه فرق می کند و سطح اسطوره شناختی دیگری از تجربه است...ازدواج یک ماجرای ساده عشقی نیست،بلکه یک آزمایش دشوار است و این ازمایش قربانی کردن خود در پیشگاه رابطه ای است که در آن دو نفر از لحاظ اسطوره ای به یک نفر تبدیل می شوند»جوزف کمپبل-قدرت اسطوره


استاد اسطوره شناس،تاکید می کند ازدواج محقق نمی شود تا وقتی که هر یک از زوجین آمادگی قربانی کردن نیمی از خود را در محراب ازدواج داشته باشند.او سطح اسطوره ای ازدواج را متفاوت با عشق می داند و تاکید می کند اگر به نیت لذت بردن از عشق یا داشتن فرزند وارد ازدواج شویم،آن ازدواج پایه های محکمی نخواهد داشت.کمپبل اما چیزی را به ظرافت ناگفته می گذارد و می گذرد:چه نیرویی به هر یک از زوجین این قدرت را می دهد تا آماده قربانی کردن نیمی از خود باشند؟آدمی چنین نیرویی را برای پذیرش خودخواسته مرگ نیمی از خود از کجا تامین می کند؟


بر این باورم که جواب سوال ما عشق است.ما فقط و فقط از عشق چنان نیرو کسب می کنیم که قادر می شویم جسارت قربانی کردن خود را بیابیم،همان عشقی که نباید هدف ازدواج باشد تبدیل به نیرو بخش آن ازدواج خواهد شد.بدون درک چنین عشق تام و تمامی،هرگز عمل قربانی اتفاق نخواهد افتاد،بی چنین عشقی ما هرگز تن واحد نمی شویم بلکه به سنت های اجتماعی برای توالد و تناسل عمل کرده ایم.اما مگر نه اینکه عشق با ازدواج متفاوت است؟


کمپبل در کتاب «قهرمان هزار چهره »تاکید می کند،قهرمان باید در سفر زندگیش به جایی برسد که ارباب دو جهان باشد.یعنی همزمان حاکم بر جهان مادی بیرون و دنیای معنوی درون شود و قادر باشد قوانین این دو دنیای کاملن متفاوت را باهم مخلوط نکرده و در هر جهان با قوانین آن بازی کند.عشق متعلق به جهان غنی درون است که ما را با والاترین نیروهای حیات و مرگ به صورت همزمان روبرو می سازد و ازدواج از آن جهان مادی بیرونی است که سطحی دیگر از بودن را به ما می آموزد.بدون سروری عشق در جهان درونی،هرگز قدرت قربانی در جهان بیرونی به کسی اعطا نمی شود.مرد باید بتواند در درونش عاشق زنانگی باشد تا در بیرون، زنی از پوست و گوشت را عمیقن دوست بدارد.این راز بزرگ هر انسانی است؛ این رقص عشق و ازدواج است،رقص بزرگ هستی!

با صدای بلند فکر می کنم-2

دوستی در کامنت ها پرسید«چه چیزهایی نسبت به دوران «تجربه زندگی متاهلی» که داشته ای تغییر کرده که اکنون می خواهی «همسر و پدر»  باشی. چرا آن وقت نخوستی/نتوانستی، ولی حالا می خواهی؟»


جوابش شاید در یک کلمه بلوغ باشد.من فکر می کنم انسان بالغ تری شده ام نسبت به کسی که ۵ سال پیش بودم.آدم بالغ مسوولیت زندگی،تصمیمات و خواسته هایش را می پذیرد.آدم بالغ می داند هر خواسته ای هزینه های مشخص خودش را دارد و آماده پرداخت این هزینه هاست.در مورد مشخص ازدواج،آدم بالغ منتظر هیچ معجزه ای از ازدواجش نیست.می داند قرار نیست ازدواج یا به طریق اولی همسرش خوشبختش کند.می داند خودش و فقط شخص خودش مسوول خوشبختی و بدبختی اش است.آدم بالغ معمولن با آزمون و خطاهای فراوان،خودش را شناخته،تا حدی می داند که از زندگی چه می خواهد و چه نمی خواهد،که برای چه جور آدمی می تواند همقدم و همسفر  باشد


مهمتر از همه،آدم بالغ بلد است بین حوزه عشق و حریم ازدواج مرز قائل شود.آدم بالغ می داند هر چقدر عشق آسمانی،آتشین،سرکش و کمال گراست،ازدواج زمینی،ملایم،قانون مند و واقع گراست.در عشق ما با یک تصویر ایزد گونه روبروییم در ازدواج با همتایی انسانی که پر از ضعف ها و قوت هاست.آدم بالغ می داند ازدواج میدان واقعیت هاست و باید که آماده باشد به قول کمپبل نیمی از خودش را در پیشگاه محراب ازدواج قربانی سازد.آدم بالغ می داند ازدواج یعنی پذیرش مسوولیت یک رابطه دو نفره که در آن آدمی متعهد می شود تا سر حد امکان برای رشد متقابل و حمایت از آدم آن سوی رابطه تلاش کند.


آن امیر سال ٧٨،خام،پر توقع و بی تجربه بود.نمی دانست ازدواج چه مسوولیت بزرگی است.مرز های روانیش با جهان اطراف به درستی تفکیک نشده بود.انتظار داشت ازدواجش خوشحال و خوشبختش کند.تنش را و روحش را به درستی نمیشناخت.آمادگی مالی و روحی برای این بار نداشت و...حالا اما این امیرحسین سال ٨٨ به یمن همه زمین خوردن ها و برخاستن ها،خودش را بیشتر می شناسد.باید ها و نباید های بیشتری از خودش می داند،مسوول تر و قوی تر شده و از همه مهمتر همین حالایش هم آدم خوشبختی است.در تنهاییش هم از زندگی راضی است.ازدواج نمی کند که رضایت و خوشبختی بخرد،به ازدواج فکر می کند چون به نظرش زمان درک تجربه هایی است مانند همسر و پدر بودن که قطعن خوبی ها و سختی های خودشان را دارند


همین

با صدای بلند فکر می کنم

یعنی آدم در راستای زندگیش می رسد به جایی که دلش خانواده می خواهد.با همه پیچیدگی ها و مصائبش.یعنی آدم می رسد به جایی که فقط هوس عاشقی ندارد،یا میل داشتن تنی میان بازوانش،یا هر چه...آدم می رسد به جایی که می خواهد همسر باشد،پدر باشد،خانواده داشته باشد به این مفهوم


شاید نزدیک یک سالی هست که چنین حسی دارم.فراز و فرود داشته در من اما همیشه بوده...خیلی فکر کردم با خودم و خیلی کلنجار رفتم تا مطمئن شوم به قول تاواریش حقانیت این حس یا اصالتش تا به کجاست.تا مطمئن شوم ناشی از تنهایی،فقدان رابطه،نداشتن معشوق یا ص.ک.ث یا چیزی از این دست نیست.حالا فکر کنم می توانم ادعا کنم همه اینها راداشته ام و چیزی که می خواهم هیچ کدام اینها نیست:دقیقن برای خودم شفاف است که می خواهم همسر و پدر باشم یعنی حتی داشتن یک معشوق تمام وقت که همخانه ام باشد هم برایم کافی نیست


این امیرحسین جدید برایم جالب است.بخصوص وقتی آدمی مثل من باشی که هم تجربه زندگی متاهلی را داشته ای و میدانی بعضی وقت ها مصائب خودش را دارد و هم از لحاظ کهن الگویی هرگز برای بچه داشتن آماده نیستی چون نمی خواهی زن زندگیت را حتی با بچه خودت قسمت کنی...از دل این آدم وقتی چنین خواسته ای بیرون می آید به نظرم دیگر به به؛ یعنی خیلی به به!

Friday, July 10, 2009

لذت شنیدن ترانه

لذتی که می شود از یک ترانه برد فقط مدیون صدای خواننده یا متن ترانه سرا یا موسیقی آهنگساز نیست...به نظرم بخش عمده ای از این لذت بستگی دارد به توی شنونده که چقدر فضا های آن ترانه را زندگی کرده باشی؛چقدر روحت کفتر جلد باشد برای آن صداها،کلمه ها،آهنگ ها


با ترانه که خوب ارتباط بر قرار کنی در یک لحظه قلبت هم در گذشته است هم در آینده.زمان جایی در همین لحظه که تو ایستاده ای گم می شود.لحظه حال بودنش را تقسیم می کند با گذشته و آینده:سهمش از گذشته می شود حسرت و نصیبش از آینده امید.قلبت در یک لحظه همه جای زمان است،قلبت برای یک لحظه همه ی جهان است،این همان لذت واقعی است که می شود از یک ترانه برد


به بهانه تصویر یک رویا:...تماشا کن تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی...

Thursday, July 9, 2009

برای غزل

سلام غزلم،غزل دو روزه ام!


پدرت همین چند لحظه پیش تلفن زد و گفت که تو به دنیا آمده ای،که مفتخرمان کرده ای ،که چشم و دلمان روشن شده به آمدنت.پرسیدم اسمت را چه گذاشته اند و شنیدم غزل!


غزل!هر زنی که به دنیا می آید،نوید تداوم زندگی است،ادامه حیات،بشارت خلق،برهان وجود.هر زنی که به دنیا می آید در دلش بذر عشق دارد،بذر امید و ما،من، پدرت،هزاران تن تنها به سان ما،این روزها غزل، محتاج این دوگانه مقدسیم که به عشق امیدوار باشیم و مومن...آمدنت مژده رستن امیدی عاشقانه،تولد نور در سیاهی این روز هایمان است غزل!


آمدنت مبارک!هدیه ات عشق ما به آینده،آینده ای که تو وقتی بالیدی و بزرگ شدی در آن،بتوانی آزاد عاشق شوی،که وقتی دلت از عشق لرزید،زمین و زمانت نلرزد زیر هزار شلتاق بی رحم سفلگان...برای تو،برای تو غزل،امروز و هر روز می کوشم،می کوشیم تا خانه ای بسازیم لایق طنین خنده های معصومانه بهشتی ات؛برای تو غزل فقط برای تو می مانم،می جنگم،می سازم تا در هجده سالگیت،هجده تیر ها فقط یک حادثه دور باشند؛این را به تو قول می دهم غزل،عمو امیرحسینت به تو قول می دهد به جان بکوشد برای ساختن ایرانی که در آن چشمان غزل هایش فقط از حادثه عشق تر شود نه از نفیر شوم اشک آور،این را به تو قول می دهم غزل! 

ربنا

خدایا...خدایم...خودم را...خودمان را...سپردم به تو؛شیشه ایم در بغل سنگ،نگهمان دار از گزند هر باد بد دهن!

Wednesday, July 8, 2009

میان رنگین کمان

این پسر کوچولوی خیالباف درونم ؛ که دست می گذارد زیر سر،خیره می شود به سقف و غوطه می خورد میان رویاهایش؛را دوست دارم

باران

ناگهان این شکست.


این باران.


آبی‌ها که خاکستری شده‌اند


و زرد


که کهربایی بد رنگ.


در خیابانهای سرد


تن گرم تو.


در هر اتاقی که شد


تن گرم تو.


در میان همه مردمان


نبود تو


مردمانی که هستند همیشه


کسی غیرِ تو.


 


سالیان سال


آسوده بودم در کنار درختان


آشنا بودم با کوهستان.


شادکامی عادت بود.


حالا


ناگهان


این باران.


جک گیلبرت-ترجمه آزاده کامیار-نشریه ادبی جن و پری

یه رییس داریم شاه نداره

دیروز صبح مقام منیع مدیریت عامل آمده یک ذره با هم مباحثه کردیم بعد گفت بی کاری؟عرض کردم بله.فرمود بیا بریم نشر هرمس کتاب بخریم.رفتیم و خریدم و آمدیم و خوش گذشت.توی راه گفت یه گزارش فرهنگی بده.عرض کردم رفتم «درباره الی» را دیدم و چنان بود و چنین و آن تکه آهنگ آخرش هم معرکه چسبید و کار موسیقیدانی به اسم آندرا باور است و هرمس آلبومش را به اسم نغمه های سکوت منتشر کرده و از این حرف ها...امروز حوالی ظهر آمده شرکت،بعد یک بسته داده دستم.بازش کردم دیدم رفته برایم نغمه های سکوت خریده و کلی شرمنده مرام و اینها شدیم.حالا کانهو یک پسر بچه که دوچرخه کذایی محبوبش را برایش خریده باشند ذوق دارم که زودتر بروم خانه و بقیه آهنگ ها را گوش کنم ببینم بقیه اش هم همین حس «آهنگی برای الی» را دارد یا نه


پی نوشت:به خودمان قول دادیم جمعه این آلبوم را بگذاریم برای خودش خوش خوشک پخش شود بعد یک فقره مقاله بنویسیم درباره درباره الی از منظر روانشناسی.ببینیم درست است که هر کدام ما در حقیقت الی را درون خودمان گم کرده ایم یا نه؟از همین جا خدمت خانم فرزانه سلام عرض کرده عارض می شویم اگر اینجا را می خوانید طبق معمول زحمت انتشارش دست شما را می بوسد

پدر سالاری و فمنیسم:فصل مشترک

برایم جالب است شاخه ای از فمنیسم و پدرسالاری مردانه حاکم بر فرهنگ جوامع امروز، در یک نکته مهم به اشتراک می رسند:هر دو نقش های سنتی زنانه را تحقیر می کنند:مادری یا همسر بودن،خانه داری یا پرورش کودکان،هر آنچه که ارزش افزوده ملموس و قابل شمارش اقتصادی تولید نکند،تحقیر می شود با این تفاوت کوچک که پدر سالاری،زنانگی را فقط در چنین نقش هایی می بیند و حقارت بار میابدش و فمنیسم مبتنی بر تشابه برای زنان نقش هایی جز مادر یا همسر بودن تعریف می کند و این نقش ها را حقیر می پندارد...در هر دوی این مشرب ها،زنانگی واقعی و صفات زنانه چون پذیرش،نرمی،ابراز احساسات،از خودگذشتگی و...خوار شمرده می شوند حتی اگر صراحتن اعلام نشوند


استادی می گفت مردسالاری در قرون ماضی به زنان حمله می کرد و در عصر حاضر به زنانگی یورش می برد و تحقیرش می کند.با این نگرش فرق چندانی نمی یابیم بین پدر سالاری و فمنیسم مبتنی بر تشابه،فمنیسمی که از زنان می خواهد با قوانین مردانه بازی کرده، روح باشکوه زنانه را رها کنند؛روح با شکوهی که به باورم دوای درد زمانه ماست

Tuesday, July 7, 2009

معبدی برای آنیما

محبوب من


آمده ام


به پا و سر آمده ام


آغوشت را بگشا


اینک منم


اینک تویی


و بی ما جهان از هر تمنایی تهی است


غزل غزل های سلیمان-سرود دوم-ترجمه م.روان شید


عاشقانه های سلیمان خواندنی است،مست که باشی دو برابر خواندنی...آن همه شور و شر پشت تک تک کلمات را خوب می فهمم.جنسشان آشناست برایم.بانویی که مکرر می شود در هر شعر،بانوی بانوان اورشلیم،بانویی که زندگی بی او به هیچ نیارزد


می گویند غزل غزل های سلیمان در وصف آنیما سروده شده،توصیفی خالص از ایزد بانوی درون،از زنی درونی که به مرد جان می بخشد و جان می ستاند،معنا می دهد و تباه می کند.عشقش زندگی است و خشمش مرگ.می گویند باید آنیما را و همه شور آنیمایی را در جای خودش،در جهان درون زندگی کرد که هیچ زنی از گوشت و پوست انسانی تاب تحمل حمل تصویر ایزد بانو را ندارد...بزرگترین رزم زندگیم باشد شاید:برگرداندن این تصویر به درون،ساخت معبدی برایش در دل،تا دلم آزاد شود برای زنی بیرونی،بی آنکه شانه هایش خم شود زیر بار تصویر گرانسنگ ایزدبانوی درونی من


می بینی؟حتی اینجا هم پای یک زن در میان است.برای من همیشه پای یک زن در میان است

ایرانی ها چه رویایی در سر دارند؟

«...آنهایی که به روی ما شلیک کردند از ما نبودند.موهایشان بلند بود و به زبان خارجی حرف می زدند،آنها اسراییلی هایی بودند که یک روز قبل با هواپیمای ترابری آمده بودند...»


این چند جمله را فوکو از قول مردم در تهران پس از کشتار هفده شهریور۵٧ نقل می کند.وقتی داشتم مجموعه مقالات میشل فوکو در مورد انقلاب سال ۵٧ را؛  که بعنوان«ایرانی ها چه رویایی در سر دارند»توسط نشر هرمس منتشر شده؛می خواندم و رسیدم به اینجای متن که در بالا آورده ام نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم.در مبرا دانستن خودمان از ایراد فرق چندانی بین امت ۵٧ و ملت ٨٨ نیست.حالا هم چپ و راست می شنوی که حزب الله لبنان یا حتی خنده دار تر از آن حماس، در سرکوب مردم دخالت دارد.آن موقع هم حتمن با خودشان فکر می کردند مگر می شود ایرانی با ایرانی با چنین بی رحمی برخورد کند؟پس حتمن کار،کار اسرائیلی هاست...این تفکر ایرانی خوب،انیرانی بد؛ ریشه در عمق ناخوداگاه جمعی ما ساکنین مرز پر گوهر دارد به خدا...اینجوری می شود که ادعا می کنیم هنر نزد ماست و بس،ما باهوش ترین ملت جهانیم،اگر پرفسور حسابی نبود حتمن انیشتین از پس نسبیت بر نمی آمد،اگر انگلیسی ها نبودند ما الان باغ بهشت ساخته بودیم و یا همین حالا نارضایتی ها زیر سر خارجی هاست.


وقتش رسیده تک تک ما به خودمان نگاه کنیم.به دیکتاتورمنشیمان،به عدم تحمل صدای مخالف،به پدر سالاری مرموز حاکم بر روابط خانوادگیمان،به خرافه پرستی ها و تعصباتمان...به خیلی چیز ها؛وقتش رسیده لااقل ما طبقه متوسط خواهان تغییر، بدانیم تا خودمان دموکرات منشی را در حریم خصوصیمان مشق نکنیم،آن بیرون هیچ دموکراسی در انتظار ما نخواهد بود


پی نوشت: کتاب فوکو فقط هفتصد تومان است و حدود شصت صفحه کوچک قطر دارد.خواندنش به نظرم برای ما ی این روزها خیلی واجب آمد

سیمرغ یا سی مرغ

این حکایت سیمرغ و سی مرغ حکایت اکثر قریب به اتفاق آدمیان است.منطق الطیر را همگی یا خوانده ایم و یا حکایتش را می دانیم.سفر پرندگان با هدایت هدهد به کوه قاف برای یافتن سیمرغ و رسیدن سی مرغ به قاف و دریافتن اینکه سیمرغ همان بازتاب سی مرغ است که آن مراحل سخت را از سر گذرانده اند.به باورم می شود تفسیری روانشناسانه از دو انگاره سیمرغ و سی مرغ داشت


همه ما حامل تصویری از کمال در عمق جانمان هستیم این تصویر وادارمان می کند به کوشیدن، به موفق شدن،به درخشیدن و عمومن ناکام شدن.چون هیچ وقت این دستاورد ها،هر چقدر بزرگ،هر چقدر رفیع،با آن تصویر اسطوره ای کمال در درون ما سازگار نیست.ما با هر دستاوردی باز هم کم به دست آورده ایم،از خودمان ناراضی هستیم و نمی توانیم خودمان را دوست داشته باشیم.انگار قفلی زده ایم به روحمان که تا آن تصویر کمال را محقق نکرده ایم حق نداریم خود را دوست داشته باشیم.اجازه بدهید این حس را انگاره سیمرغ در درون روان انسانی بنامم.سیمرغی عظیم و باشکوه که وادارمان می کند تا به قله قافش نرسیم خود را دوست نداشته باشیم که انگار لایق این خانه نئیم.


اما در کنار این تصویر سیمرغ قاف نشین،ما آدمیان شاید بیش از هر چیز جمیع آن سی مرغیم.طاووس خودنما،پرستوی مهاجر،کبوتر عاشق،عقاب دور پرواز،هدهد عاقل،گنجشک ضعیف همه و همه بخش های مختلف درون ما هستند.ما برای خوشبخت بودن باید تمام آنها را به طریق درستش زندگی کنیم،باید پذیرای تک تک آنها باشیم.همه این بخش ها را دوست داشته باشیم.خودمان را بخاطر ضعف، بخاطر ترس، بخاطر شکست ها، مکرر ملامت نکنیم.ما انسانیم و آدم با ضعف ها و ناتوانی هایش،لیاقت انسان بودن را میابد.بی گناه نخستین در باغ عدن،بی خوردن میوه ممنوع،بدون هبوط، ما هرگز سفر باشکوه انسانیمان را آغاز نمی کردیم.ما وارثان تسلیم برابر یک وسوسه ایم پس چه باک از پذیرش ضعف ها و ترس ها؟تصویر سی مرغ،انگاره تمامیت درون روان ماست.یونگ سفر زندگی انسانی را برای نیل به این تمامیت می داند نه برای کمال.ما آمده ایم که سی مرغ را در تالار آیینه گرد هم جمع کنیم نه اینکه سیمرغ بزرگ باشکوه قاف نشین باشیم


تمامیت ما را به مهربانی با خودمان و دیگران می رساند،کمال ما را به بی رحمی با خود وا می دارد.تمامیت رشدی مادرانه در دل دارد،کمال والد سنگدلی است که به نمره نوزده و نیم ما هم ایراد می گیرد.شجاعت رها کردن سیمرغ و پرورش سی مرغ شاید هدف حیات انسانی باشد


پی نوشت:دیشب به دوستی خیلی عزیز به اشاره گفتم عنقا را بلند است آشیانه...بعد با خودم فکر کردم این مصرع چقدر می تواند بی رحمی در دل خودش داشته باشد.چقدر دور است از انسانیت اگر عنقا به جای سی مرغ،سیمرغ باشد.پس این نوشته تقدیم آن دوست باد!

Monday, July 6, 2009

پرنده ها و قوس و قزح

...در فراسوی مرز های تن ام


تو را دوست می دارم


در آن دور دست بعید


که رسالت اندام ها پایان می پذیرد..


دارم به این چند جمله شعر شاملو فکر می کنم.فکر می کنم به هم-آ-غوشی.از ذهنم می گذرد چه راست می گوید مثل همیشه شاملوی بزرگ.به باورم انسانی ترین بخش هم-بستری در آن لحظات پایان رسالت اندام هاست.وقتی دیگر تب و تاب فرو نشست،وقتی انسان نه خدایی اساطیری، که آدمی مثل همیشه شد.به آن لحظات پس از سکرات.به تمام آن دقایق حرف های مهربان،شوخ طبعی های کودکانه،نوازش های ملایم...به همه آنچه که به گوش سپردن به نم نم باران می ماند در مقابل آن دم پیشین: لحظات عظیم جاری شدن سیل...حق دارد شاملو که می خواهد«در فراسوی پیکر های مان/به من وعده دیداری بده»


زیبایی انسانی آن لحظه ها با هیچ لحظه دیگری شاید در زندگی قابل قیاس نباشد.خواستن انسانی از گوشت و پوست وقتی دیگر میزان اشتیاق تن نیست،دوست داشتن دل است...راست می گوید شاملو!

اللهم لبیک

تفال زدم به حضرت حافظ، فرمود:


دلا بسوز که سوز تو کار ها بکند/نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند


عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش/که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند


ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند/هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند


طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک/چو درد در تو نبیند که را دوا بکند


...


شاهدش هم فرمود:


شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد/که چند سال به جان خدمت شعیب کند

Sunday, July 5, 2009

تراژدی الی

ارسطو در تعریف تراژدی می نویسد«...تراژدی؛جدی ، باشکوه و کامل است و با زبانی شاعرانه و نمایشی بازگو می شود تا حس ترحم و خوف را در بینندگان برانگیزد و این حس ها را در روح آنها تصفیه و پالایش کند».با مدد گرفتن از این تعریف،جوزف کمپبل بر این باور است که تماشای تراژدی منجر به پالایش روانی بینندگان می شود


به تعبیری روانشناختی،هر کدام از ما انبوهی از ترس ها و رنج ها را در ناخوداگاه خود دفن کرده ایم،چنان عمیق که حتی ممکن است خودمان بسیاری از آنها را از خاطر برده باشیم اما این خاطرات مانند کوله باری نامریی مملو از درد و رنج با ما هستند و آزارمان می دهند.تماشای تراژدی باعث می شود من و ما ی بیننده با قهرمان رنجور ماجرا همذات پنداری کنیم.همدلی با قهرمان نوعی حس ترحم در ما بر می انگیزاند و همین ترحم ما را می ترساند،انگار که ما خود قهرمان فاجعه ای هستیم که نقش اول تراژدی آن را از سر گذارنده...چنین معجون غریبی از همدلی و ترس،رنج ها و زخم های فروخورده روان ما را به سطح می آورد.بدون آنکه بدانیم چرا با ابراز رنج،از سنگینی این درد های ناپیدا کاسته می شود،روح مان سبک و جان مان آزاد تر خواهد بود.اشکی که برای قهرمان ماجرای تراژیک میریزیم،به طریقی آیینی،جان خودمان را از شر خاکستر ثقیل انباشته شده در اعماق روح،خلاص می کند.


این همه گفتم تا بگویم امروز بعد از دیدن درباره الی برای بار دوم،کاملن حس کردم چقدر حرف کمپبل صحیح است.چقدر رنجم را حس کردم،رنج تحقیر و ترس تمام این دو هفته سخت را،رنج به سطح آمد:بغض شد،اشک شد و من کمی راحت تر نفس می کشم انگار...درباره الی را باید حتمن حتمن همین روزها دید که اکثر مان دلی رنجیده و روحی زخمی داریم.کیمیاگران می گویند شفای هر زخمی در خون همان زخم است،درمان تلخی تابستانی ما شاید در تماشای تلخی ناب دست ساز اصغر فرهادی باشد

غین مثل غر

با توجه به جمیع احوالات باید راه های نوینی برای غر نزدن بیابم و الا وبلاگستان را غر بر می دارد

پیش به سوی سینما

افت دارد درباره الی با چنین فروشی از روی پرده برداشته شود...بر شما باد دیدن و دیدن درباره الی


پی نوشت:این مقاله عباس عبدی

Saturday, July 4, 2009

تصلیب

فرق ماجرا منم...با هر بار ویران شدن،قبلن غصه دار می شدم که چرا من؟حالا این موج سنگین گذر دشوار که آوار شد بر سرم،بی هیچ چون و چرایی تن به رنج داده ام.رنج من همیشه،گنج من شده،اما این بار اولین دفعه ای است که واقعن دارم مانند یک هدیه می پذیرم و در آغوشش می گیرم...به امید رستاخیز،با پای خودم به جلجتا می روم؛فرق ماجرا در همین است:با پای خودم!

سرد سخت

شده ام مثل آنها که در فیلم ها میان یخ و برف گیر می کنند و چشم هایشان از نشئه سرما روی هم می افتد و کسی به صورتشان می زند که نخواب نخواب اگر بخوابی میمیری...یادم باید بماند این روزها مدام به صورت خودم بکوبم و بگویم«دوام بیار دوام بیار وا بدی مردی»