Friday, April 30, 2010

سرگردانی عزیز

دوست‌داشتن گاهی چنان وسیع می‌شود که آدمی از هراس سرگردانی، پناه می‌برد به کلمات تا با نوشتن ، راه که نه، خود را بیابد. دوست داشتن اما گاهی چنان سرکش می‌شود که کلمات کاهل و لغات لاغر می‌نمایند ؛ این جور وقت‌ها پناه می‌بری به واژه‌ها، راهت نمی‌دهند و می‌مانی حیران، سرگردان.


دوست‌داشتن گاهی چنان عزیز می‌شود که آدمی، سرگردانی‌هایش در این وادی را با هزار مامن مبسوط، تاخت نمی‌زند... در سکوت، سرگردان دوست‌داشتن تو‌ ‌ام.

Thursday, April 29, 2010

شبانه

سنگی بگذار


بر کلمات من


چراغی روشن کن


دانستم بی‌واژه تو را دوست دارم


 


شمس لنگرودی- لب‌خوانی‌های قزل‌آلای من

Wednesday, April 28, 2010

اردیبهشت تهران

نشسته‌ایم کنار هم. تاکسی آهسته حرکت می‌کند. به یمن شلوغ بودن خیابان‌ها دارم بودنت را مزه‌مزه می کنم- می‌بینی؟ ترافیک شاید همیشه هم بد نباشد- نشسته‌ای کنارم اما توی ماشین نیستی. با خیالی رفته‌ای و دل من هم به همراهت رفته. به بیرون نگاه می‌کنی، سعی می‌کنم چشمانت را ببینم، نمی‌شود. آیینه‌ی ماشین به دادم می‌رسد. آسوده تماشایت می‌کنم. سرت را کمی چرخانده‌ای به سمت چپ، نور نقشی شبیه اسلیمی روی نیمه راست صورتت خلق کرده. دلم می‌خواهد رد نور را روی صورتت لمس کنم. صورتت را برمیگردانی سمت من، لبخند می‌زنی. اسلیمی جایش را به لبخند تو داده؛ از داد و ستد راضیم. نور تو را سپرده به من و میان درختان بازیگوشی می‌کند. آن بیرون، تهران با اردیبهشت می‌رقصد.

Monday, April 26, 2010

کلمات من کجایند؟

قدیمی‌ترها، چیزی که گم می‌شد، جورابی، پارچه‌ای، چیزی را گره می‌زدند به نشانه بستن بخت دختر شاه پریان و بر این باور بودند که خودش یا ابوی گرانقدرش می‌آیند و شی گم شده را اگر خودشان کف رفته باشند بر می‌گردانند سر جایش یا دنده‌شان نرم می‌جویند و می‌یابند... گمانم باید هر چه گره زدنی هست در اطرافم گره بزنم به نیت بستن بخت الهه کلمات، شاید که کلمه‌هایم را به من بازگرداند؛ شاید که واژه‌ها باز هم مرا محرم دانستند و آمدند.


دلم می‌گیرد وقتی این‌طور خالی از کلمه‌ام

Friday, April 23, 2010

نور

از یک جای قصه در قلبم، ما شد تو و من؛ دنیا دیگر دوستم بود و جهان، جنون مرا به رسمیت می‌شناخت. از یک جای قصه دیگر ترس به تنهایی تحمل نمی‌شد، تاب آوردن تلخی، سفری در سکوت نبود و شادی شریک می‌یافت. در قلبم، نامت باطل‌السحر تاریکی است و دستانت گریزگاه گریه...از یک جای قصه در قلبم...

Thursday, April 22, 2010

روی پنهان ماه

پسرک لاغراندام است و سیه‌چرده، خجالتی و چالاک. هر بار می‌آید، چیزی می‌آورد و می‌برد. بارها دیده‌بودم جعبه چهل کیلویی سیستم‌ها را یک‌تنه بار موتورش می‌کند و هر بار به همکارانم یاداوری می‌کردم شرکت فلان، عجب پیک درجه یکی دارد.


امروز صبح هم آمد. نشست روی صندلی مقابل میز منشی در انتظار آماده شدن سیستمی که به شرکتش فروخته بودیم. بعد از اندک زمانی، به انباردار شرکت گفت«می‌شه عجله کنین؟ کلاس دارم». توجهم جلب شد. ازش پرسیدم «چه کلاسی میری؟» و شنیدم «دانشگاه. تهران شرق سخت افزار می خونم»...


چند دقیقه پیش، تماس گرفتم با مدیر شرکتش، بحث را کشاندم به او و دیدم واقعن راست گفته، دانشجوی ترم چهار مهندسی سخت افزار است. پرسید «چیزی شده؟»؛ گفتم «نه پسر خوبیه». گفت« آره» و هر دو سکوت کردیم.

Wednesday, April 21, 2010

آقای خاص

دیشب اینترمیلان سه به یک بارسا را برد و به گمانم یک پای فینال لیگ قهرمانان اروپا شد. کیف کردم، نه فقط به خاطر اینکه من رئال مادریدی، سختم است که در شب فینال در سانتیاگو برنابئو، مجبور باشم بارسا را تحمل کنم، بیشتر از آن بخاطر ژوزه مورینیو.


من این مرد را دوست دارم. برایم جوری جلوه امکان تحقق رویاهاست. فکر کن مترجم ساده‌ی سربابی رابسون در همین تیم بارسلونا باشی و بعد انقدر لیاقت نشان بدهی که بشوی کمک مربی و بعد مربی و بعد ناگهان سرمربی پورتو و در عین ناباوری بالاتر از همه‌ی غول‌های اروپا قهرمان جام قهرمانان. بعد سرمربی چلسی باشی و منچستر سرآلکس را از تخت سلطنت سرنگون کنی و حالا به رویای ده‌ها ساله خاندان موراتی و مردان اینتر برای قهرمانی در اروپا جامه عمل بپوشانی...این همه در کمتر از پانزده سال.


بارها از خودم پرسیده ام در آن روزهای سخت مترجمی، چطور به خودش نگاه می کرده، آن شوق نفر اول بودن را چطور مهار کرده، چقدر صبوری کرده تا دری باز شود، وقتی در باز شده چقدر لیاقت نشان داده تا...بعد آدم ناگهان احساس می‌کند که می‌شود، که کسی توانسته، که آدمی بوده که رویاهایش را نفروخته و حالا از یک مترجم ساده تبدیل به ژوزه مورینیوی کبیر شده، تبدیل به آقای خاص؛ آنقدر خاص که به تنهایی در شب سانسیرو بزرگتر از تمام بارسلون باشد...قصه مورینیو قصه آدمی است که به رویاهایش باور داشت، همین کافی است که دوستش داشته باشم و هر بار که با آن ژست های خاصش دنیا را خیره می‌کند به معجزه رویاها، ایمان بیاورم.

Monday, April 19, 2010

تا بخت ما خندان شود

می‌دانی، این جور وقت‌ها که خودم را دوست ندارم، با خودم دوست نیستم، تضاد و تنش از سر و کولم بالا می‌رود، بیشتر از هر وقتی شاید احتیاج دارم به بودن تو...قصه دیگر« خوب است که باشی» نیست،« باید که باشی» است...


 


باش


 


 

Sunday, April 18, 2010

برای همین حالای تو

حرف که می‌زنی انگار


سوسنی در صدایت راه می‌رود


 


حرف بزن


می‌خواهم صدایت را بشنوم


تو باغبان صدایت بودی


و خنده‌ات


دسته کبوتران سفیدی


که به یکباره پرواز می‌کنند


 


تو را دوست دارم


چون صدای اذان در سپیده‌دم


چون راهی که به خواب منتهی می‌شود


تو را دوست دارم


چون آخرین بسته‌ی سیگاری در تبعید


 


غلامرضا بروسان- مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است

Friday, April 16, 2010

زیارت

دستان سپیدت، حجرالاسود من

Thursday, April 15, 2010

شر و شرور

متقاعد شده‌ام که شر مقوله‌ای عدمی نیست. یعنی به این تعریف که «شر به صورت ذاتی وجود خارجی ندارد و هر جا که خیر نباشد اسمش می‌شود شر» باور ندارم. به گمانم شر مستقل از خیر در جهان وجود دارد و انکارش سوراخ‌هایی در جهان‌بینی آدمی ایجاد می‌کند که انگشت صد پطرس هم برای مسدود کردنش، کافی نیست.


این میان کم‌کم سعی کرده‌ام با این ایده اخت شوم که جهان جای بهتری برای زندگی خواهد بود اگر یاد بگیرم بین شر و شرور فرق بگذارم. شر تجسم بدی است و سر سوزنی مقابلش نباید تسلیم شد، شرور اما قربانی شرارت است، وسیله است، زخم می‌زند چون خودش زخمی است. به شر نمی‌شود حق داد یا مقابلش کوتاه آمد اما شرور را می‌توان درک کرد. این درک حتی می‌تواند به آنجا برسد که شرور را دوست داشت- در عین اینکه سپر به دستی تا به تو صدمه نزند...در باورم شناخت و رعایت این مرز باریک میان شر و شرور زندگی را آسان‌تر می‌کند و حتی سرشار‌تر


پی نوشت: بهترین کتابی که در مورد شر خوانده ام «پاسخ به ایوب» کارل گوستاو یونگ است که البته متن دشواری است

منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟

چه دست‌هایی داری      شبیه بوسه


و خاک از تو که لبریز می‌شود ببین چه جلگه ای آنجا که شانه می‌خورد از بوسه‌ها و نسیم


شبیه بوسه چه انگشت‌های سبزی داری


نرو


به من بگو کجا می‌روی پس از آن وقت‌ها که رویاها تعطیل ‌می‌شوند و ما به گریه رو‌ می‌آوریم و گریه به رو، کجا؟


بمان


منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟


 


رضا براهنی- خطاب به پروانه‌ها

Wednesday, April 14, 2010

بیداری

یادم نمی‌آید این همه مدت ننوشته باشم. غیر اینجا هم دریغ از یک کلمه...جوری که انگار عقیم شده‌ام. اما راستش را بخواهید، یکی دو روزی است نجواهایی درونم می‌پیچند تا نوشته شوند، محو و مبهم و سردرگم‌اند اما هستند و این خوب است...حسم؟ حسم مانند رودخانه ای یخ‌زده است که صدای قرچ قرچ ذوب شدن یخ‌ها خوش‌حالش کرده؛ حسم مانند درختی است که بوی باد بهاری، سرخوشش کرده؛ حسم مانند آدمی است که از کابوسی هولناک بیدار شده، از معشوقش شنیده «دوستت دارم».

Sunday, April 11, 2010

هزار کاکلی شاد

دل‌خوشی به گمانم پرنده‌ای کوچک است که ناغافل و بی‌خبر می‌آید روی شانه آدمی می‌نشیند و نغمه‌ای شاد سر می‌دهد. چنان سبک و محتاط می‌آید که دل در نمی یابدش تا آن دم که چهچهه‌ای سرخوش غافلگیرش کند...غافلگیر و خوش و شادم

Wednesday, April 7, 2010

گفتم که ماه من شو

 


آن که تو را دوست می‌دارد


برهنه می‌شود


رو ‌در‌ روی ماه


آن‌قدر عشق می‌ورزد


تا بمیرد


 


فضیل حسنو داغلارجا- محسن عمادی

Tuesday, April 6, 2010

ف مثل فرسوده

کلمه‌ها تنها دارایی حقیقی من‌ محسوب می‌شوند، بعد این طور وقت‌ها که رهایم می‌کنند، غمگین می‌شوم...قصه فقط نوشتن نیست، دیشب موقع حرف زدن هم احساس کردم زبانم می‌گیرد، واژه‌ها غریبی می‌کنند، جان باید بکنم تا چیزی که می‌خواهم بگویم... گمانم جسم و جانم با من قهر کرده‌اند، خسته‌شان کرده‌ام. می‌دانی امیدواری می‌تواند خیلی فرساینده باشد، تلاش برای امیدوار ماندن ممکن است ذره ذره کمر آدم را خم کند؛ مدت‌هاست در خیابان و خانه، به خودم امان ناامیدی نداده ام...فرسوده شده‌ام و بدتر اینکه راهی برای رهایی از این فرسودگی به ذهنم نمی‌رسد. نه پای رفتن است و نه تاب ماندن...هیهات دارد این احوال!

Monday, April 5, 2010

شهر در امن و امان است

آخر‌الزمان شده به گمانم...حرفی برای گفتن یا نوشتن ندارم

Saturday, April 3, 2010

طهران تهران

١- طهران تهران،اپیزود یک : فکر کنم از مرحوم ننجون مهدی هم می‌پرسیدند« چه جوری یه فیلم بسازیم در مورد تهران؟» محتمل پاسخ می‌داد «ننه یه مینی بوس پر آدم کن به اسم توریست تو تهران بچرخون». خب داریوش مهرجویی هم دقیقن همین کار را کرده...خاطرم هست به هنگام دیدن فیلم سنتوری و آن نیمه دوم رقت برانگیز فیلم، حدس زده بودم مریخی ها ذهن مهرجویی را با پوران درخشنده عوض کرده اند. خب گمان کنم با تماشای اپیزود یک طهران تهران بشود روی این تئوری با قدرت بیشتری مانور کرد...هیچ حرف دیگری ندارم در مورد اپیزود اول بزنم


٢- طهران تهران، اپیزود دو: اگر مانند من رضا یزدانی را دوست داشته باشید احتمالن با چند سکانس ابتدایی هیجان زده خواهید شد و خب تصدیق بفرمایید در روزهای پر ملال آغاز سال کمی هیجان بسیار برای روح و روان آدمی نیکوست اما نگارنده مایل است یاداوری کند امان از بعد آن چند سکانس، امان...ایده اصلی فیلم‌نامه را دوست داشتم:  اینکه آدم هایت را جمع کنی در مرکز یک دایره و بعد مثل شعاع های نور پخش کنی تا تاریکی شهر روشن شود، تا شهر دیده شود. ایده خوب بود، اما دریغ از پرداخت. اولن من نفهمیدم کارگردان یا فیلم نامه نویس چقدر اصرار داشتند این مرکزیت را مدام به رخ تماشاگر بکشند ثانین در حیرتم چه اصراری بود در زمانی کوتاه همه ی حرف‌های مهم زده شود. گمان کنم وقتی زمان کافی برای گستردن داستان نداری شلوغ کردن قصه فقط منجر به شعاری جلوه کردن دیالوگ‌ها یا گل درشت به نظر رسیدن تصاویر خواهد شد. اپیزود دوم طهران تهران دقیقن از هر دوی این مصیبت ها در عذاب است- محض نمونه آن سکانس پر شعار زورخانه یا آن همزمانی میان تصادف در جهان واقعی با بازی کامپیوتری. مصیبت اپیزود دو در آن بود که فقط برای یک غزل کوتاه زمان داشت اما می خواست قدر یک مثنوی سی هزار بیتی حرف بزند


٣- طهران تهران، سرانجام: مایلم تاکید کنم اگر تمام این حرفها را در مورد طهران تهران می‌دانستم باز هم می رفتم و اپیزود دوم را می دیدم. از رضا یزدانی ماجرا و ایده ی اصلی خوب فیلم که بگذریم یکی دو سکانس درخشان در آن هست که ندیدنش موجب ضرر است مثلن لحظه ای که رضا یزدانی از زورخانه خارج می‌شود یا وقتی فرهاد قائمیان ریای مهوع سنت خالی شده از روح را به رخ بیننده می‌کشد و البته فراتر از این دو، آن اجرای ترانه معرکه یزدانی در انتهای فیلم که باید دیدش، فقط شنیدنش کافی نیست

Thursday, April 1, 2010

سفر نویسنده

اگر روزی من بتوانم چنان بنویسم که توصیف آن چند لحظه ی کوتاه باشد؛ تو پشت کرده بودی به خیابان، ایستاده بودی رو به من و من میان تماشای زیبایی صورت خسته ات و غرور سرکش چشم هات مردد بودم؛ اگر من روزی بتوانم چنان بنویسم که توصیف آن چند لحظه ی کوتاه تو باشد، به گمانم می توانم ادعای نویسنده شدن کنم