Sunday, May 31, 2009

چرا میرحسین موسوی را اصلاح طلب می دانم؟

برگردیم به روزهای قبل از دوم خرداد هفتاد و شش.سید محمد خاتمی مروج گفتمانی در جامعه بود که بعد ها اصلاح طلبی نام گرفت و عصر اصلاحات را رقم زد.جان کلام سید محمد خاتمی عمل به قانون و قانون گرایی،احیای اصول فراموش شده قانون اساسی و حمایت از نهاد های مدنی در برابر ارگان های دولتی و حکومتی بود.اما شاید جالب باشد که بدانید سید محمد خاتمی نه بانی اصلاحات ایرانی، که ادامه دهنده راهی بود که از نهضت مشروطه به این سو در ایران پا گرفت با جنبش ملی شدن نفت و دکتر محمد مصدق ادامه یافت و با سید محمد خاتمی از محاق فراموشی بیرون آمد و نو شد.


تمام این جنبش ها خواهان استقلال سیاسی ایران در برابر قدرت های خارجی،قانون گرایی در برابر عمل به میل شخصی صاحبان قدرت و استیفای حق آزادی ملت در برابر قدرت حاکم بوده اند.اصلاح طلبی ایرانی خواهان جامعه ای است مبتنی بر ضوابط قانونی در برابر روابط عشیره ای و خانوادگی؛جامعه ای با شهروندان دارای حق انتخاب آزاد در برابر رعایای تسلیم حکم سلطانی،جامعه ای مقتدر و بالنده که بر محیط سیاسی اطراف خویش تاثیر گذار باشد در برابر کشوری ذلیل خواست قدرت های جهانی...در واقع از مشروطه تا همین امروز،جنبش اصلاحات در ایران با فراز و فرود فراوان کوشیده به این سه گانه نائل شده و از کشور غبارآلود قجری،ایرانی مدرن و متناسب با شرایط روز بسازد.اصلاح طلبی ایرانی در این بین گاهی اولویت خود را بر قانونگرایی گذاشته و استبداد محمدعلی شاه را به مبارزه طلبید؛زمانی خط قرمزش کوتاه کردن دست اجانب از عرصه تصمیم گیری بوده و ملی شدن نفت را پی ریزی کرد و هنگامی در صدد تحقق اصل شهروندانی آزاد بر آمد و دوم خرداد را آفرید


با در نظر گرفتن این سه گانه به جد بر این باورم که میرحسین موسوی اصلاح طلبی حقیقی و ادامه دهنده راه جنبش یکصد ساله اصلاحات در ایران است.میرحسین همواره بر تصمیم خود برای اجرای دوباره ضوابط قانونی و قانون گرایی که توسط محمود احمدی نژاد به یک شوخی بدل شده،تاکید ورزیده است.میرحسین در جمع مردم آذربایجان قول عمل به اصول قانون اساسی در مورد حقوق اقوام ایرانی را داده،او در سال 1378 برابر توقیف روزنامه ها اعتراض کرد و با خلق اصطلاح توقیف فله ای مطبوعات پایبندیش به آزادی را نشان دادومیرحسین در جریان تبلیغات انتخاباتی اخیر هم بارها اعلام کرده است که قصد دارد با کمک و ایجاد مطبوعات آزاد به جنگ فساد مالی و اداری برود.در کنار تمام اینها،نخست وزیر موفق دوران دفاع،با طرح توجه به حوزه تمدنی ایران و ادامه توام با تنش زدایی مسیر توسعه هسته ای نشان داده بر اهمیت ایجاد یک ایران مقتدر آگاه است.سه گانه اصلاح طلبی ایرانی:قانون گرایی،آزادی خواهی و استقلال طلبی هر سه با میرحسین موسوی،حاملی شایسته خواهند داشت.در این مهم تردیدی ندارم!

تا انتخابات2-گسستگی ،مهمترین درد امروز ما

رنج می بریم.همه ما داریم رنج می بریم و عوامل دردمان یکی،دو تا نیستند.چرا ایران به این روز افتاده؟چرا شادی روز به روز دُر کمیابی می شود در میان ما؟


بزرگترین مشکل این روزهای ایران را گسست می دانم.گسست طبقاتی میان اغنیا و فقرا و طبقه متوسطی که این میانه تحلیل می رود؛گسست میان حاملان مدرنیزم و مدافعان سنت،گسست میان نسل سوم تازه نفس و نسل اول و دوم پر تجربه،گسست میان حداقل خواسته های ملت و حداکثر امکانات ملی،گسست میان حق ژئوپلتیک ایران و نقش جهانی اش،گسست میان سکولار های طبقه متوسط و سپاهیان نظامی،گسست میان سرمایه و نیروی کار،گسست میان زنان و مردان،پدران و فرزندان،درآمد و مخارج...


مهمترین معضل امروز ایران گسست است.در ادامه شرح می دهم که چرا فکر می کنم میر حسین موسوی با شخصیتی که از خود بروز داده و برنامه هایی که ارایه کرده بهترین گزینه میان کاندیدا های موجود برای نزدیک کردن دو سر این شکاف ها به یکدیگر است.بر این باورم که او می تواند گامی بردارد برای گسترش همزبانی،کاهش گسست!


پی نوشت:این نوشته داریوش محمد پور را بسیار پسندیدم

موسوی را تنها نمی گذاریم...حدتان را بدانید حضرات!’

بازی کثیفی را برخی حامیان اولترا اصلاح طلب آقای کروبی شروع کرده اند که واقعن تاسف برانگیز است.حضراتی که تمام چهار سال گذشته بر طبل تحریم کوبیده اند،قهر کرده اند،یاس و ناامیدی و فروپاشی را تبلیغ کرده اند حالا کاتولیک تر از پاپ،سنگ آقای کروبی را به سینه می زنند که تا اینجای ماجرا خیلی هم واقعه مبارکی است


اما به نوشته هایشان و خبرگزاری هایشان که نگاه می کنی دریغ از حتی یک مطلب در حمایت از کروبی؛تمام آن نوشته ها در تخریب موسوی جهت گیری کرده اند.نوشته هایشان را که بخوانی متقاعد می شوی میرحسین موسوی باعث و بانی حجاب اجباری،جنگ تحمیلی،انقلاب فرهنگی،اعدام های شصت و هفت و...بوده و باید بابت همه اش حساب پس بدهد.


جامعه ای که عبدالکریم سروش با آن ادبیات سخیف معلم اخلاقش باشد،حتمن این حضرات هم اولترا اصلاح طلبش هستند.جواب این حرف ها را دادن ساده است،اقدام متقابل کردن هم ایضن اما برای آنکه نشانتان دهم فرق می کنیم با شما که همیشه از سیاست، ابزار کاسبی ساخته اید؛جوابتان را فعلن نمی دهم


دوستان دیگر هم کمی حواسشان را جمع کنند که این اولترا اصلاح طلب های تحریمی دفتر تحکیم وحدت و خبر نامه امیرکبیر ناگهان چرا خواب نمای شفا دادن امام زاده ی کروبی شده اند؟از حب علی است این ماجرا یا بغض معاویه؟اهل تحریم آن روز یک جور صدمه زدند،حالا طوری دیگر دارند بذر نفرت می پاشند.اسیر این بازی کثیف نشوید لطفن!


پی نوشت:نفت؛نگاهی به آینده:نوشته ای از من در سایت مهندسین حامی میرحسین.با تشکر از نگین و مهدی عزیز

Saturday, May 30, 2009

تا انتخابات-1: چرا رای می دهم؟

تصویری دارم از مردمی که سی سال پیش مشت هایشان را گره کردند،به خیابان ها آمدند،فریاد کشان مرگ بر و زنده باد گفتند.پیروز شدند،تقسیم شدند،به جان هم افتادند،جنگیدند،غالب مغلوب را به دار کشید،اقلیت در حزب اکثریت بمب گذاشت،همسایه حمله کرد،جنگ مقدس شد،مین شد ابزار تیمم،چهارگوشه این خاک مقهور نیرو های گریز از مرکز شد،جنگ آتش آژیر قرمز،تحریم اقتصادی،انجز انجز انجز وحده،قطعنامه،جام زهر،خلیج فارس ایران محل دفن ریگان،پرواز شوم ایرباس


مردمی را به یاد می آورم که کمرشان خرد شد،شکست به هنگام بازسازی مملکت ویران،که شهروند درجه دو شدند،که بیست میلیون رایشان پشت سد قدرت ماند،نویسنده و نخبه شان را گلو بریده و کاردی شدی یافتند،که آداب بازی را نمی دانستند،که قهر کردند،که سفلگان را با دست خود پروراندند که خواندن دیدن شاد بودن شد آرزو برایشان،که قطع نامه از پی قطع نامه صادر شد علیه شان که رویای نان بی دغدغه خوردن و ترانه بی مشغله سرودن را دارند به گور می برند


این مردم را به یاد می آورم و دلم نمی خواهد هرگز هرگز فرزندم،نسل بعدی ما، همه این حماقت ها را تکرار کند،همه این زجر ها را متحمل و مجبور به آرزوی هر چیز کوچک شود،که این خانه دیگر تاب توفان ندارد،که مردمانش حالا بیشتر پرنده های مهاجرند تا درختان ریشه در خاک ماندنی...


من رای می دهم چون عواقب رای ندادن یا یک دیکتاتوری چکمه پوش خشن است یا یک بلوای مشابه همه سی سال گذشته؛یا دخالت خارجی است یا آشوب داخلی؛من رای می دهم چون فکر می کنم با رای دادن می شود قدم های کوچکی برداشت برای نسل آینده ایران،برای پسرکم،دخترکم،برای همه بچه های این سرزمین که مثل من و ما کودکی نشود برایشان حسرت


من رای می دهم!

برای شفاف سازی

١-من فکر می کنم اقوام ایرانی حق دارند در مدارس شان توام با زبان فارسی، به زبان محلی بخوانند و بنویسند.حق دارند روزنامه و نشریه به زبان خودشان داشته باشند،شبکه تلویزیونی،رادیو؛حق دارند استاندار و فرماندارشان بومی باشند حق دارند آزادانه به فرایض مذهبی شان عمل کنند و...


٢-من از هر حرکت مسالمت آمیزی در این راستا دفاع می کنم.از مبارزه مدنی شان حتی از نافرمانی مدنی شان قطعن و حتمن دفاع می کنم تا حقوق فوق را استیفا کنند


٣-اما من قطعن تفاوت قائلم بین فعالیت های مسالمت آمیزی که اهداف فوق را هدف بگیرد و جنگ مسلحانه علیه تمامیت ارضی این مملکت.اسمش سانترالیسم است،سرکوبگری،گردن کلفتی یا هر چه...خط قرمز من و این وبلاگ تمامیت ارضی ایران است.سرش با هیچکس شوخی ندارم،هیچ اولویت مهمتری از این هم برای خودم نمی توانم تصور کنم.صریح عرض می کنم پژاک یا جندالله با هر ایده ای که بوجود آمده باشند از نظر من تجزیه طلب و تروریستند و هیچ دولتی در هیچ کجای دنیا قربان صدقه تروریست جماعت نمی رود که اگر رفت حتمن بی لیاقت و بیعرضه است


۴-تردیدی ندارم اقوام ایرانی دو چندان بیش از ما بار سنگین سیاست های غلط جمهوری اسلامی را بر دوش کشیده اند.به ویژه اهل سنت هدف حماقت های گاه و بی گاه جمهوری اسلامی بوده اند و هستند اما این توجیهی برای بمب گذاری در مسجد یا حمله به غیر نظامیان یا تجزیه طلبی نیست.به خدا نیست و هیچ کجای دنیا از روسیه بگیرید تا کانادا،کسی تجزیه طلب را ناز و نوازش نمی کند


۵-پژاک و جندالله افعی اند،سر افعی را تا اژدها نشده باید به سنگ کوبید.چه اهمیتی دارد که یکی در کردستان عراق سنگر گرفته،آن یکی در بلوچستان پاکستان،اگر ترکیه می تواند مواضع پ ک ک در شمال عراق را بمباران کند،اگر آمریکا حق دارد وزیرستان را هدف حملات هوایی قرار دهد ما هم باید باید تا آن سوی مرز های قراردادی مان سر تروریسم رو به سنگ بکوبیم.اگر امروز یکپارچه نباشیم برابر انفجار در زاهدان یا مهاباد؛تاوانش را با انفجار در تجریش و ولی عصر می دهیم


خلاص!

Friday, May 29, 2009

درس های تلخ زاهدان

انفجار زاهدان شاید یادمان بیاندازد که کجا زندگی می کنیم و تبعات فقدان یک حکومت مرکزی مقتدر چه به روزمان می تواند بیاورد.انفجار زاهدان شاید متقاعدمان کند ایران در محاصره آتش ناامنی است:از عراق تا افغانستان ما در محاصره بحران هایی هستیم که به سهولت می توانند مثل گردابی ما را ببلعند و فرو ببرند.آن خون پاشیده به در و دیوار مسجد امیرالمومنین شاید قانع مان سازد هیولاهایی مثل جندالله و پژاک تجزیه طلبانه علیه وحدت ملی ما مشغول جنگ مسلحانه اند.شاید یادمان بیاندازد آن حضرات صدای آمریکا، آن شازده نوریزاده، این هیولا،عبدالمالک ریگی، را داشتند به جای قهرمان به خوردمان می دادند.که حواسمان باشد آن کراوات زده های واشنگتن نشین دوستان ما نیستند که دل نبندیم به فتواهای مزخرفشان در باب تحریم و طرد تلاش برای بهبود بخشیدن به اوضاعمان...


انفجار زاهدان،خون بیست و یک نفر هموطن، شاید قانع مان کند باید برای حفظ امنیت امروز مان بیشتر تلاش کنیم،کمتر ناامید شویم و ایمان بیاوریم که در این منطقه بحرانی که ما هستیم جز برداشتن گام های کوچک مداوم هیچ راه مسالمت آمیزی برای تغییر و نیل به دموکراسی نیست...ایمان بیاوریم به خودمان،به ملتی که ماییم

Thursday, May 28, 2009

هیس

حریم روح آدمی،گاهی سر جمع حرف هایی است که نمی زند

Wednesday, May 27, 2009

راتاتوی

کوفته اندونزی دستپخت مادر آقای همکار دقیقن همون تاثیری رو بر من میذاره که دستپخت آقا موشه ی راتاتوی بر منتقد غذا...سیر می کنم میان بهترین خاطراتم


جایتان سبز خیلی خوشمزه بود

Tuesday, May 26, 2009

آواری از سیلاب شو

دور تنم دیوار شو


با درد من بیمار شو


بیدار در تب سوختم


سردی چرا تب دار شو


یا چنگ جانم را بزن 


یا در بر من تار شو


یا از کنار من برو


یا بر سرم آوار شو


هم پود شو،هم تار شو


یکبار نه تکرار شو


.


.


.


پویا محمودی-راز و نیاز

تا پیروزی

١-یاری نیوز مصاحبه ای دو مرحله ای با سید محمد خاتمی دارد که به نظرم جالب آمده و خواندنش مفید است


2-از شنبه شروع می کنم سلسله پست هایی را نوشتن در مورد انتخابات.از اینکه چرا معتقد به مشارکتم و نه تحریم شروع می کنم و با بررسی مهمترین مشکلات ایران در عرصه های سیاسی ، اقتصادی، فرهنگی و...ادامه می دهم.این مجموعه نوشتار تلاش می کنم شفاف کنم مهمترین درد های امروز ما چیستند و چرا فکر می کنم میرحسین موسوی درمانی برای این درد ها دارد.از شنبه تا روز رای گیری هر روز یک پست برای پیروزی میرحسین


3-ذهنم به شدت درگیر است که مثلن من نوعی، با چه راه حل هایی می توانم فضای گفتگو را از وبلاگ خارج کرده به میان مردم ببرم.به ذهنم رسید مثلن شاید بتوانم نوشته هایم را پرینت بگیرم و در بورد ساختمان محل سکونتم یا محل کارم نصب کنم.مچ بند سبز به دست ببندم و در تاکسی سر حرف را با مردم باز کنم.با آدم هایی که فکر می کنم رای نمی دهند تماس تلفنی بگیرم و تلاش کنم قانعشان کنم برای رای دادن به میرحسین...به نظرتان چه کار های دیگری می شود کرد؟

تره به تخمش میره/حسنی به باباش

بهبهانی با اشاره به زمان تحصیل خود در خارج از کشور گفت:« مغز هر جوان ایرانی معادل چهار مغز اروپایی است. دانشجویان آنجا همچون گاو و گوسفند هستند به طوری که برای روشن‌ کردن مطلب واضحی نیز دهانشان همچون غار علی‌صدر باز می‌ماند


آقای دکتر محمود احمدی نژاد در هر کاری شکست خورده باشند در تشکیل کابینه ای فرهنگی و شایسته با ادبیات بی نظیر توفیق یافته اند که جا دارد این یک دستی کابینه را که همگی در ادب و متانت به شخص ایشان تاسی می جویند به حضورشان تبریکات خاصه گفت...اجرکم عندالله


رونوشت:جناب آقای فرهاد جعفری برای بسط تفاخر به رویداد خجسته سوم تیر

خورشید از دور هم گرم می کند

برای دختر کوچولویی که خاله اش قرار است یکروز دم گوشش بگوید«عاشق که شدی به هیچ قیمتی نگذار عشقت از تو دور بشود


می دانی عزیز دل!آن روز که عاشق شدی و عشقت از تو به جبر زمانه دور شد و یاد حرف خاله افتادی، نترس.فاصله عشق را نمی کشد اگر بلد باشی به عاشق دورت مدام یاداوری کنی او و فقط او، مهمترین موجود جهان است برای تو...از دور شدن نترس؛رقص زندگی یک وقت هایی مجبورمان می کند به دوری و این دوری می شود جبرمان،اما همزمان با این جبر ما در چگونه زیستن این اجبار مختاریم،اختیار خودمان را داریم. می شود قهر کرد با زندگی به وقت دوری،می شود چنان عشقی ورزید که ستون های نامریی آسمان بلرزه در آیند.فقط یادت باشد عاشق که شدی هیچ وقت نگذار معشوقت فکر کند برای تو مثل سایر آدم های عزیز زندگیت است:مثل مادر،پدر ،دوست یا هر کس دیگر...اگر باور داشته باشی آن آدم دور، نیمه گم شده توست و به این باور رسانده باشیش که هیچ چیز جهان اعم از سنت و اخلاق و منطق؛بین تو و او قرار نمی گیرد،جایی برای ترسیدن نیست.آن وقت تو می شوی زمین مادر،او می شود خورشید پدر که هر چند دورند اما بی هم زیستنشان محال است.بگذار بفهمد در جهان برای تو یگانه است و دیگر از هیچ چیز نترس عزیز دل!

Monday, May 25, 2009

طنین نام من

...نگو کسی به فکرت نیست


و نامت را دنیا از یاد برده است


شاید دنیا


تویی و من


و نام ما مهم نیست در جریده عالم


با حروف درشت چاپ شود


همین که جانانه بر لبی جاری شود


تا ابدیت خواهد رفت


عباس صفاری-کبریت خیس


پی نوشت:خوشحال و خسته و خرسندم...خوب بود و برایم خیلی مهم بود که خوب باشد

رضایت روح

در فیلم ای برادر کجایی برادران کوئن؛جایی از فیلم مردی کنار جاده به پست فراری ها می خورد که به آنها می گوید آمده تا روحش را به شیطان بفروشد.وقتی از او می پرسند چرا؟جواب می دهد آخه کاری باهاش نداشتم...این حکایت خیلی از ما است


اکثر ما مسیر روحمان را گم می کنیم و سعی داریم خلاء ناشی از این امر را با اصرار در مسیر اشتباه و کسب دستاورد های مادی جبران کنیم در حالی برای روح ما صفر های حساب بانکی،میزان تحصیلات،دستاورد های مادی و...فاقد ارزش است.ما حاضر نیستیم رنج اقرار به قرارگیری در مسیر اشتباه را بپذیریم و به جایش با سرعت دو برابر پیش رفتن، می خواهیم از روحمان هم جلو بیفتیم جوری که صدای نارضایتیش را نشنویم اما این امکان پذیر نیست و روح نادیده گرفته شده ابزار های هولناکی برای انتقام دارد:تمام آن دستاورد ها،تمام آن موفقیت ها با یک مود بد کاملن بی ارزش،فاقد معنا و بی هویت خواهند بود...می خواهید بدانید نشانه اشکار دور شدن از مسیر درست روح چیست؟اینکه هیچ وقت برای چیز هایی که حقیقتن برای روح ما مهم است وقت نداریم.روح هر انسانی خواهان صمیمیت،روابط،شادی های کوچک لحظه اکنون،تعلق داشتن،آرامش و...است.خواسته های روح از جنس بودنند نه شدن و میزان احساس خوشبختی ما را پاسخ صحیح به خواسته های روح تعیین می کند نه دستاورد های درخشان ما در جهان بیرون


پی نوشت:این اصلن به معنای نادیده گرفتن جهان بیرون نیست.به معنای بی ارزش بودن تحصیلات یا در آمد یا...فقط به این معناست که روحمان را میان این همهمه گم نکنیم.کاری که دیده ام خیلی هامان با خودمان انجام دادیم تا قدمی در مسیری که اصلن نباید، بیشتر جلو برویم یا آن صدای نکوهش گر درونی را با موفقیت های بیشتر و نه شادی فزون تر خاموش کنیم.آن صدا هیچ وقت راضی و خاموش نمی شود و ما شادی مان را به بهای هیچ از کف داده ایم

ستاره عشق

کیمیاگر گفت:«اگر آنچه که می یابی از ماده ناب ساخته شده باشد،هرگز فاسد نمی شود و می توانی روزی برگردی و آن را بازیابی،اگر همچون انفجار یک ستاره،تنها یک لحظه درخشش باشد،به هنگام بازگشت چیزی نمی یابی اما انفجار یک ستاره را دیده ای و تنها همین ارزش تحمل رنج را دارد»


فکر کنم عشق را و عاشقی را از این بهتر نمی شود توصیف کرد.

Sunday, May 24, 2009

شرمسار توییم محمد

هر حرف دیگری تکرار است محمد.هر حرف دیگری جز اینکه ما به تو یک شهر بدهکاریم.من و نسل من به تو خرمشهر را بدهکاریم،همان خرمشهری که عروس اروند بود روزگاری و حالا یک روز می خوانی که برقش قطع شده،روز دیگر آب  و هنوز زخم جنگ را بر تن دارد...شهرت هنوز خرم نشده و من شرمنده تو و همه آن بچه هایی هستم که سی و چهار روز با دست خالی وجب وجب تن به تانک زدید تا خرمشهر محمره نشود.به خدا به خدا به حرمت تو هم شده محمد جهان آرا،یک روز شهرت را دوباره از نو می سازیم،خرمشهر باز هم عروس اروند می شود...تا آن روز، خوب شد که نبودی و ببینی؛شرمنده توییم،هر حرف دیگری تکراری است!

خدایگان

و جوان نخست با صحرا حرف زد،سپس با باد و بعد با خورشید...صحرای مادر،باد پیوند دهنده،خورشید پدر...آشتی تضاد ها،ازدواج مقدس، آنگاه تشرف به حضور  دستی که فراتر از زنانگی و مردانگی خالق همه چیز است از هیچ...شرح این بخش کیمیاگر را که نوشتم خودم حیرت کردم از عمق ماجرا


 

آیات غربت

این همه حرف هایی که می جوشند در من و کلمه نمی شوند و واژه نمی پذیرند مثل یک بغض سخت دارد آزارم می دهد...این تم تکراری هست توی فیلمها که مرد،خسته و تنها می رود روسپی غمگینی را پیدا می کند،تاکسش را می دهد و بعد به جای س.ک.ص فقط برایش حرف می زند،بعد گریه می کند و حرف می زند،بعد زن اول می ترسد،غریبی می کند اما آخرش نمی تواند جلوی مادرانگیش را بگیرد و مرد را در آغوش می کشد...بی خود نیست که این همه این صحنه توی فیلم ها و داستان ها تکرار شده...شاید هر مردی باید زن غریبه ای را داشته باشد که این جور وقت ها بشود بغلش کرد،گریست،برایش حرف زد و بعد تشکر کرد و رفت خانه!


همین!

Saturday, May 23, 2009

برای ثبت یک رویداد خجسته

لحظه هایی هستند در روح آدمی که گشایشی رخ می دهد.که طلب کردن ها،پرسیدن ها،صبوری ها می رساندت به جایی که قلبت بلرزد از خوشی بازیافتن حسی درونی،که اشک شوق بجوشد در چشم ها،که مرز میان خنده و گریه از میان برداشته می شود،که این بسط نورانی می ارزد به همه تاریکی آن قبض،که می فهمی بی آن ظلمات نوری در کار نبود حالا...لحظه هایی هستند که جان آدمی هماره در هوای اوست..که... سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز/رو نهی بدان فراز


همین امروز صبح،گرهی سخت باز شد از قلبم و روحم.پاسخ پرسشی دیرینه را گرفتم و سلطان جهان گشتم.آزاده جان برادر!نمی دانی چقدر گره گشا بودی با فرستادن آن فصل شانزده جانسون،که حقیقت این همه نزدیک بود و نمی دیدمش و ترجمه معرکه ات نشانم داد گم شده ام کجاست...هزار هزار بار مرسی


پی نوشت:آن چند مصرع آخر پاراگراف اول از شعر زندگی امیرهوشنگ خان ابتهاج به امانت گرفته شده اند

برای ثبت یک رویداد خجسته

لحظه هایی هستند در روح آدمی که گشایشی رخ می دهد.که طلب کردن ها،پرسیدن ها،صبوری ها می رساندت به جایی که قلبت بلرزد از خوشی بازیافتن حسی درونی،که اشک شوق بجوشد در چشم ها،که مرز میان خنده و گریه از میان برداشته می شود،که این بسط نورانی می ارزد به همه تاریکی آن قبض،که می فهمی بی آن ظلمات نوری در کار نبود حالا...لحظه هایی هستند که جان آدمی هماره در هوای اوست..که... سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز/رو نهی بدان فراز


همین امروز صبح،گرهی سخت باز شد از قلبم و روحم.پاسخ پرسشی دیرینه را گرفتم و سلطان جهان گشتم.آزاده جان برادر!نمی دانی چقدر گره گشا بودی با فرستادن آن فصل شانزده جانسون،که حقیقت این همه نزدیک بود و نمی دیدمش و ترجمه معرکه ات نشانم داد گم شده ام کجاست...هزار هزار بار مرسی


پی نوشت:آن چند مصرع آخر پاراگراف اول از شعر زندگی امیرهوشنگ خان ابتهاج به امانت گرفته شده اند

ملت یورو ویژن-ملت فاطمیه

1-هفته گذشته ماجرای یورو ویژن ذهن خیلی ها را درگیر کرده بود.اینکه ما امسال با حضور آرش نماینده ای غیر رسمی در این رقابت موسیقی داشتیم و پوشش گسترده خبری تلویزیون فارسی بی بی سی باعث شده بود بسی بیش از هر دوره حواس ها متوجه یورو ویژن باشد که ببینیم آرش و آیسل بالاخره سوم می شوند یا دوم؛آن جوان نروژی افسانه پریانش را چه شاداب، چه زیبا اجرا کرده و...بخشی از طبقه متوسط به بالا انگار هفته قبل ملت یورو ویژن بودند


2-هفته گذشته همزمان ایام فاطمیه بود.کمی سرک می کشیدی در رسانه رسمی یا به خط خیابان انقلاب به پایین در تهران که نگاه می کردی برنامه های ویژه عزاداری و پلاکارد های هیات مذهبی را می دیدی.سفره ها،نذری ها و جلسات مذهبی...بخشی از ملت هفته قبل ملت فاطمیه بودند انگار


3-این مرا می ترساند.نه آن بخش اول خیلی زمان ها یادش بود که فاطمیه است،نه این بخش دوم می دانست یورو ویژن اصلن خوردنی است یا پوشیدنی.این مرا می ترساند،این پاره پاره شدن،دو ملت شدن جوری که انگار بر دو کرانه یک رود مستقر شده ایم، بی آنکه صدای هم را بشنویم


4-یکی از مهمترین دلایل حمایتم از میرحسین موسوی در انتخابات جاری این است که فکر می کنم میر حسین این قابلیت را دارد که بین دو کرانه این رود پل بزند.مهندس موسوی به نظرم دارای ویژگی هایی است که تایید هر دو شقه ملت را به نوعی با خود داشته باشد.کف مطالبات یکی باشد و سقف تحمل دیگری.میرحسین موسوی به گمانم می تواند این ملت پاره پاره را از نو باز هم یکپارچه کند،همصدایشان کند و یادمان بیاورد با همه تفاوت ها،ملت یورو ویژن و ملت فاطمیه در حقیقت یک ملتند

ملت یورو ویژن-ملت فاطمیه

1-هفته گذشته ماجرای یورو ویژن ذهن خیلی ها را درگیر کرده بود.اینکه ما امسال با حضور آرش نماینده ای غیر رسمی در این رقابت موسیقی داشتیم و پوشش گسترده خبری تلویزیون فارسی بی بی سی باعث شده بود بسی بیش از هر دوره حواس ها متوجه یورو ویژن باشد که ببینیم آرش و آیسل بالاخره سوم می شوند یا دوم؛آن جوان نروژی افسانه پریانش را چه شاداب، چه زیبا اجرا کرده و...بخشی از طبقه متوسط به بالا انگار هفته قبل ملت یورو ویژن بودند


2-هفته گذشته همزمان ایام فاطمیه بود.کمی سرک می کشیدی در رسانه رسمی یا به خط خیابان انقلاب به پایین در تهران که نگاه می کردی برنامه های ویژه عزاداری و پلاکارد های هیات مذهبی را می دیدی.سفره ها،نذری ها و جلسات مذهبی...بخشی از ملت هفته قبل ملت فاطمیه بودند انگار


3-این مرا می ترساند.نه آن بخش اول خیلی زمان ها یادش بود که فاطمیه است،نه این بخش دوم می دانست یورو ویژن اصلن خوردنی است یا پوشیدنی.این مرا می ترساند،این پاره پاره شدن،دو ملت شدن جوری که انگار بر دو کرانه یک رود مستقر شده ایم، بی آنکه صدای هم را بشنویم


4-یکی از مهمترین دلایل حمایتم از میرحسین موسوی در انتخابات جاری این است که فکر می کنم میر حسین این قابلیت را دارد که بین دو کرانه این رود پل بزند.مهندس موسوی به نظرم دارای ویژگی هایی است که تایید هر دو شقه ملت را به نوعی با خود داشته باشد.کف مطالبات یکی باشد و سقف تحمل دیگری.میرحسین موسوی به گمانم می تواند این ملت پاره پاره را از نو باز هم یکپارچه کند،همصدایشان کند و یادمان بیاورد با همه تفاوت ها،ملت یورو ویژن و ملت فاطمیه در حقیقت یک ملتند

دوم خرداد به سال هفتاد و شش

روز غریبی بود دو خرداد،به سال هفتاد و شش.عصر به همراه مجید و حمید راه افتادیم سمت مسجد نارمک.حمید همین طور سر بسر من می گذاشت که چون ناطق نوری مازندرانی است به او رای می دهد.من هم جدی گرفته بودم و داشتم گریبان می درانیدم که فقط خاتمی.سید دل من و ما را برده بود،ظرف دو سه هفته چنان کرده بود با ما که فراموش کرده بودیم همین یکماه قبل با تاکتیک بین بد و بدتر بد را برگزینیم تصمیم به رای دادن به او گرفتیم اما حالا ماجرا فرق می کرد


صف ایستادیم،رای دادیم،با افتخار نوشتم سید محمد خاتمی و بعد بلای جان حمید شدم تا برگه رایش را به من نشان دهد مبادا که ناطق یک رای از خانه ما بیاورد.حمید هم نوشته بود سید محمد خاتمی؛خیلی طول نکشید تا بفهمیم بیست میلیون ایرانی نام سید را روی ورقه های رای گیری درج کرده اند و مهرش را در قلبشان؛مهرش به دلمان افتاد و یادمان رفت سید محمد خاتمی نه منجی اسطوره ای ما که نیک مردی با ضعف و نقایص خاص خود است.گناه داشت سید،شده بود حامل آرزو های فروخورده نسل اندر نسل مردم این ملک که مصدق و ستار خان را در او می جستند و حتی فراتر از آن از خاتمی دلخور بودند که چرا مثل آرش جان خود در تیر نکرده و یکتنه دفع خطر از یک ملت نمی فرماید.زمان می خواست تا بفهمیم چه نیکمردی است خاتمی با همه ایراداتش و چهل و دو میلیون رای که دو بار به او دادیم حقش بود،حقش است!


برگشتیم با بچه ها خانه،بستنی خوران و خوشحال که کاری کرده ایم کارستان؛هنوز مانده بود به ظهر فردا که مردم در خیابان ها شیرینی پخش کنند،به خانه رسیده و نرسیده ،تلفن زنگ زد،کسی بود که دوستش می داشتم و آن روز برای اولین بار به من زنگ زد.اولین عشقم برای اولین بار روز دوم خرداد با من تماس گرفت.غریب روزی بود دو خرداد به سال هفتاد و شش!

دوم خرداد به سال هفتاد و شش

روز غریبی بود دو خرداد،به سال هفتاد و شش.عصر به همراه مجید و حمید راه افتادیم سمت مسجد نارمک.حمید همین طور سر بسر من می گذاشت که چون ناطق نوری مازندرانی است به او رای می دهد.من هم جدی گرفته بودم و داشتم گریبان می درانیدم که فقط خاتمی.سید دل من و ما را برده بود،ظرف دو سه هفته چنان کرده بود با ما که فراموش کرده بودیم همین یکماه قبل با تاکتیک بین بد و بدتر بد را برگزینیم تصمیم به رای دادن به او گرفتیم اما حالا ماجرا فرق می کرد


صف ایستادیم،رای دادیم،با افتخار نوشتم سید محمد خاتمی و بعد بلای جان حمید شدم تا برگه رایش را به من نشان دهد مبادا که ناطق یک رای از خانه ما بیاورد.حمید هم نوشته بود سید محمد خاتمی؛خیلی طول نکشید تا بفهمیم بیست میلیون ایرانی نام سید را روی ورقه های رای گیری درج کرده اند و مهرش را در قلبشان؛مهرش به دلمان افتاد و یادمان رفت سید محمد خاتمی نه منجی اسطوره ای ما که نیک مردی با ضعف و نقایص خاص خود است.گناه داشت سید،شده بود حامل آرزو های فروخورده نسل اندر نسل مردم این ملک که مصدق و ستار خان را در او می جستند و حتی فراتر از آن از خاتمی دلخور بودند که چرا مثل آرش جان خود در تیر نکرده و یکتنه دفع خطر از یک ملت نمی فرماید.زمان می خواست تا بفهمیم چه نیکمردی است خاتمی با همه ایراداتش و چهل و دو میلیون رای که دو بار به او دادیم حقش بود،حقش است!


برگشتیم با بچه ها خانه،بستنی خوران و خوشحال که کاری کرده ایم کارستان؛هنوز مانده بود به ظهر فردا که مردم در خیابان ها شیرینی پخش کنند،به خانه رسیده و نرسیده ،تلفن زنگ زد،کسی بود که دوستش می داشتم و آن روز برای اولین بار به من زنگ زد.اولین عشقم برای اولین بار روز دوم خرداد با من تماس گرفت.غریب روزی بود دو خرداد به سال هفتاد و شش!

Friday, May 22, 2009

شب های روشن

گفتی به جای این همه «شب یلدا» دیدن،برو «شب های روشن» ببین و بشنو که عاشق شدن آدم را سبک نمی کند.شنیدم،رفتم،دیدم!


شب اول:عشق آدم را سبک نمی کند اما سبک می کند.تحقیر نمی شوی با خواستن و رها می شوی از خیلی منیت ها که مثل غل و زنجیر بسته بودی به دست و پایت.سعی کرده ام ؛لااقل این سال ها؛که با خودم رو راست باشم،همه اتفاقات پانزده فروردین به این سو،برای من مثل به میان آتش رفتن بود،مثل عبور سیاوش یا سوگند ایزوت،حالا در این لحظه اکنون حس می کنم از آتش گذشته ام،از میان ترسناک ترین ترس هایم و حس می کنم زنجیر های کهن را باز کرده ام از دستم،دلم،پایم.


شب دوم:پرسیدی«تو هنوز امیدواری؟».حیرت درون سوالت از امیدواری من نبود،انقدر مرا شناخته ای که بدانی می شود هنوز امیدوار باشم،تعجبت بیشتر انگار از منظر یک ناظر بیرونی بود که وضوح شرایط به شگفتی اش واداشته؛که یعنی اصلن چه که با آن شرح و قال هنوز امیدی مانده باشد؟به تو گفتم نه،نیستم و حالا چند روز است مدام دارم با خودم فکر می کنم واقعن امیدوار نیستی پسر؟به همه جهان بشود دروغ گفت،به تو که نمی شود،کتاب بازم برای تو،نمی دانم امیدوارم یا نه،فقط می دانم هنوز منتظرم


شب سوم:قربانی دادن.چیزی که خیلی می خواهی رها کنی برای داشتن چیزی والا تر.عشق،عاشقی از آدمی قربانی می طلبد.استاد فیلم ما،معقول تر شاید این بود که صبر می کرد تا شب چهارم و بعد کتاب هایش را می فروخت،تا عشقش به زنی بیرونی بی معارض و رقیب باشد تا «راز های قدیمی اش را گفته و جا برای راز نو باز کند».اما صبر نکرد.عشق منطق بر نمی دارد و قربانی می طلبد.من فکر می کنم با خودم این روز ها که آیا قربانی داده ام؟به خودم و نه به هیچ کس دیگر،می توانم ثابت کنم که گذشته ام،گذاشته ام و گذشته ام؟ انگار که می توانم،غروری که سر بریدم،قربانی من بود


شب چهارم:مرشد معنویم،جوزف کمپبل،جایی نوشته:«درک گناه ناگزیر حیات،اینکه هر جانداری از مرگ دیگری زنده است،آدمیان را به دوراهی انصراف و انکار می کشاند.یعنی یا از ادامه بازی زندگی منصرف می شوند و کنج عزلت بر می گزینند و یا با انکار دخالتشان در چرخه گناه،دست هایشان را بالا می گیرند و می گویند ببین ما که نیستیم،نبودیم،بقیه اند که می کشند و گناه می کنند»کمپبل می افزاید راه رهایی از گناه ناگزیر نه انکار است نه انصراف بلکه درک جاودانگی چرخه است،اینکه چیزی از بین نمی رود و فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود.در مورد دلدادگی هم فکر می کنم ما مواجه با گناه ناگزیریم:دل به کسی می سپاریم که دلمان را می شکند،دل کسی را می شکنیم که دل به ما سپرده و هر بار با این شکستن و شکستن ها،منیت انسانی شکسته می شود و بسی راز های روح که بر ملا و دیوار های عقده که ریخته و سرزمین جان که لاجرم وسیع می شود.مانند چرخه حیات که صید و صیاد در نهایت هر دو یکی اند و چرخه در عین فانی بودن اعضایش جاودان است،در چرخه دلدادگی هم انگار چه آنکه می رود و چه کسی که می ماند همه و همه در یک کارند:کیمیاگری.مس وجود برای طلا شدن محتاج آتش رنج است و آنکس که دلت را می شکند استاد توست و تهیه کننده آتشت و باید قدر ببیند و ارجمند باشد اگر و فقط بتوانی خودت را از چرخه انکار و انصراف رهایی ببخشی.آن وقت خود عاشقی اهمیت میابد نه عاشق یا معشوق؛آن وقت از هر رابطه،فارغ از نتیجه تو گنجی به دست آورده ای که همیشه،همیشه با توست.به اینجا اگر رسیدی،دیگر فارغ می شوی از دل شکستن و شکاندن؛دیگر صید و صیاد یکی شده اند.انگار نزدیک شده ام به اینجا که صید و صیاد یکی اند.که دیگر فقط سایه ای هست از خشم،بغض،آرزو و سرشاری از لطف و ذوق، که می بینی خانه دلت چقدر بزرگتر شده و چقدر نور داری در عمق درون برای هدیه دادن...شبت روشن شده و روشنایی اش را مدیون همه آنهایی که دلشان را شکستی و دلت را شکاندند...شاید همین جا ایستاده ام که دوستش می دارم،بی آنکه بخواهمش!

شب های روشن

گفتی به جای این همه «شب یلدا» دیدن،برو «شب های روشن» ببین و بشنو که عاشق شدن آدم را سبک نمی کند.شنیدم،رفتم،دیدم!


شب اول:عشق آدم را سبک نمی کند اما سبک می کند.تحقیر نمی شوی با خواستن و رها می شوی از خیلی منیت ها که مثل غل و زنجیر بسته بودی به دست و پایت.سعی کرده ام ؛لااقل این سال ها؛که با خودم رو راست باشم،همه اتفاقات پانزده فروردین به این سو،برای من مثل به میان آتش رفتن بود،مثل عبور سیاوش یا سوگند ایزوت،حالا در این لحظه اکنون حس می کنم از آتش گذشته ام،از میان ترسناک ترین ترس هایم و حس می کنم زنجیر های کهن را باز کرده ام از دستم،دلم،پایم.


شب دوم:پرسیدی«تو هنوز امیدواری؟».حیرت درون سوالت از امیدواری من نبود،انقدر مرا شناخته ای که بدانی می شود هنوز امیدوار باشم،تعجبت بیشتر انگار از منظر یک ناظر بیرونی بود که وضوح شرایط به شگفتی اش واداشته؛که یعنی اصلن چه که با آن شرح و قال هنوز امیدی مانده باشد؟به تو گفتم نه،نیستم و حالا چند روز است مدام دارم با خودم فکر می کنم واقعن امیدوار نیستی پسر؟به همه جهان بشود دروغ گفت،به تو که نمی شود،کتاب بازم برای تو،نمی دانم امیدوارم یا نه،فقط می دانم هنوز منتظرم


شب سوم:قربانی دادن.چیزی که خیلی می خواهی رها کنی برای داشتن چیزی والا تر.عشق،عاشقی از آدمی قربانی می طلبد.استاد فیلم ما،معقول تر شاید این بود که صبر می کرد تا شب چهارم و بعد کتاب هایش را می فروخت،تا عشقش به زنی بیرونی بی معارض و رقیب باشد تا «راز های قدیمی اش را گفته و جا برای راز نو باز کند».اما صبر نکرد.عشق منطق بر نمی دارد و قربانی می طلبد.من فکر می کنم با خودم این روز ها که آیا قربانی داده ام؟به خودم و نه به هیچ کس دیگر،می توانم ثابت کنم که گذشته ام،گذاشته ام و گذشته ام؟ انگار که می توانم،غروری که سر بریدم،قربانی من بود


شب چهارم:مرشد معنویم،جوزف کمپبل،جایی نوشته:«درک گناه ناگزیر حیات،اینکه هر جانداری از مرگ دیگری زنده است،آدمیان را به دوراهی انصراف و انکار می کشاند.یعنی یا از ادامه بازی زندگی منصرف می شوند و کنج عزلت بر می گزینند و یا با انکار دخالتشان در چرخه گناه،دست هایشان را بالا می گیرند و می گویند ببین ما که نیستیم،نبودیم،بقیه اند که می کشند و گناه می کنند»کمپبل می افزاید راه رهایی از گناه ناگزیر نه انکار است نه انصراف بلکه درک جاودانگی چرخه است،اینکه چیزی از بین نمی رود و فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل می شود.در مورد دلدادگی هم فکر می کنم ما مواجه با گناه ناگزیریم:دل به کسی می سپاریم که دلمان را می شکند،دل کسی را می شکنیم که دل به ما سپرده و هر بار با این شکستن و شکستن ها،منیت انسانی شکسته می شود و بسی راز های روح که بر ملا و دیوار های عقده که ریخته و سرزمین جان که لاجرم وسیع می شود.مانند چرخه حیات که صید و صیاد در نهایت هر دو یکی اند و چرخه در عین فانی بودن اعضایش جاودان است،در چرخه دلدادگی هم انگار چه آنکه می رود و چه کسی که می ماند همه و همه در یک کارند:کیمیاگری.مس وجود برای طلا شدن محتاج آتش رنج است و آنکس که دلت را می شکند استاد توست و تهیه کننده آتشت و باید قدر ببیند و ارجمند باشد اگر و فقط بتوانی خودت را از چرخه انکار و انصراف رهایی ببخشی.آن وقت خود عاشقی اهمیت میابد نه عاشق یا معشوق؛آن وقت از هر رابطه،فارغ از نتیجه تو گنجی به دست آورده ای که همیشه،همیشه با توست.به اینجا اگر رسیدی،دیگر فارغ می شوی از دل شکستن و شکاندن؛دیگر صید و صیاد یکی شده اند.انگار نزدیک شده ام به اینجا که صید و صیاد یکی اند.که دیگر فقط سایه ای هست از خشم،بغض،آرزو و سرشاری از لطف و ذوق، که می بینی خانه دلت چقدر بزرگتر شده و چقدر نور داری در عمق درون برای هدیه دادن...شبت روشن شده و روشنایی اش را مدیون همه آنهایی که دلشان را شکستی و دلت را شکاندند...شاید همین جا ایستاده ام که دوستش می دارم،بی آنکه بخواهمش!

رزمندگان نور

همه رزمندگان نور،از تعهد و آغاز مبارزه به هراس افتاده اند؛همه رزمندگان نور،در گذشته دروغ گفته اند و خیانت کرده اند؛همه رزمندگان نور،بار ها امید به آینده را از دست داده اند؛همه رزمندگان نور،برای چیز های بی اهمیت رنج کشیده اند؛همه رزمندگان نور،بار ها آری گفته اند،زمانی که می خواستند بگویند نه؛آنها بار ها کسی را که دوست می داشتند،زخمی کرده اند با ابن حال آنها رزمندگان نورند...زیرا همه این تجربیات را از سر گذرانده اند و ناامید نشده اند که بهتر شوند


پی نوشت:تشکر ویژه از فریبا برای این متن


پی نوشت دو :قسمت آخر سرزمین سایه ها هم به لطف رویا در روزنامه است


 

رزمندگان نور

همه رزمندگان نور،از تعهد و آغاز مبارزه به هراس افتاده اند؛همه رزمندگان نور،در گذشته دروغ گفته اند و خیانت کرده اند؛همه رزمندگان نور،بار ها امید به آینده را از دست داده اند؛همه رزمندگان نور،برای چیز های بی اهمیت رنج کشیده اند؛همه رزمندگان نور،بار ها آری گفته اند،زمانی که می خواستند بگویند نه؛آنها بار ها کسی را که دوست می داشتند،زخمی کرده اند با ابن حال آنها رزمندگان نورند...زیرا همه این تجربیات را از سر گذرانده اند و ناامید نشده اند که بهتر شوند


پی نوشت:تشکر ویژه از فریبا برای این متن


پی نوشت دو :قسمت آخر سرزمین سایه ها هم به لطف رویا در روزنامه است


 

Thursday, May 21, 2009

مستی و راستی

وقتی مستی...وقتی مستی بیشتر از هر وقت دیگری،زنی باید باشد که بشود به او زنگ زد و برایش شعر خواند.مثلن پشت تلفن،با لحنی مستانه زمزمه کرد:


...وقتی باران می بارد


   عاشق ترم


بیا توی بارانی خیسم


توی پوستم؛زیر پوستم


بیا و مثل ماهی قرمز


از این چشمم به چشم دیگر برو...


یا برایش بخوانی:


زیر لباس خاکستریت


پناهم ده


مثل مسیح بر سینه هات


مصلوبم کن


مثل زخم روی سینه ام


فواره بزن...


برای آدمی مثل من،مستی، بی زنی که بشود بی وقت، تلفن را برداشت،و برایش گفت«هی جان دل! به این گوش کن»و شنید «جانم»،چیزی کم خواهد داشت،زندگیم چیزی کم خواهد داشت،اصلن بی چنین زنی،من فقط زنده ام؛زندگی نمی کنم!


شعر ها از نزار قبانی-صد نامه عاشقانه

مستی و راستی

وقتی مستی...وقتی مستی بیشتر از هر وقت دیگری،زنی باید باشد که بشود به او زنگ زد و برایش شعر خواند.مثلن پشت تلفن،با لحنی مستانه زمزمه کرد:


...وقتی باران می بارد


   عاشق ترم


بیا توی بارانی خیسم


توی پوستم؛زیر پوستم


بیا و مثل ماهی قرمز


از این چشمم به چشم دیگر برو...


یا برایش بخوانی:


زیر لباس خاکستریت


پناهم ده


مثل مسیح بر سینه هات


مصلوبم کن


مثل زخم روی سینه ام


فواره بزن...


برای آدمی مثل من،مستی، بی زنی که بشود بی وقت، تلفن را برداشت،و برایش گفت«هی جان دل! به این گوش کن»و شنید «جانم»،چیزی کم خواهد داشت،زندگیم چیزی کم خواهد داشت،اصلن بی چنین زنی،من فقط زنده ام؛زندگی نمی کنم!


شعر ها از نزار قبانی-صد نامه عاشقانه

از زخم های روح

کهن الگوی غالب من،آرک تایپ بی دلیلی هاست:بی هیچ دلیل بیرونی می تواند غمگین شود یا شاد.غم و شادی در این کهن الگو مثل دو سر یک الا کلنگند،فارغ از جهان بیرون برای خودشان بالا و پایین می ورند و مود خوب یا بد را تحمیل می کنند.حالا،در همین لحظه اکنون الاکلنگ پایین رفته و مرا هم با خودش پایین کشانده...غمگینم و دلتنگ و نه دلیلی برای غم هست و نه می دانم برای چه یا که دلتنگم.دلتنگی در مه شاید تعبیر درستش باشد.


کهن الگوی غالب من،آرک تایپ تضاد هاست.همزمان می خواهد و نمی خواهد و هم آن خواستن و هم این نخواستن در منتها درجه خود و شدید و توفنده اند مثل همین حالا که اصلن دلم نمی خواهد تنها باشم،نمی خواهم مسیر هر روز را بروم خانه،کلید بیاندازم و در خانه خالی را باز کنم و همزمان دلم نمی خواهد کسی را دعوت کنم به درون خلوتم یا به دوستی زنگ بزنم بگویم هی بیا برویم با هم ناهار بخوریم یا هر چه...پاره پاره شدن بین تضاد ها،سرنوشت ازلی و ابدی من است


کهن الگوی  غالب من،مداوای رنج همه آن بی دلیلی ها و تضاد ها را در شراب و مخدر و صوفی مسلکی می جوید اما بیش از همه،برای فرار از درد،پناه می برد به زن.به زنی که همزمان نقش مادر و معشوق را برایش ایفا کند.مثل همین حالای من که در خیالم زنی اثیری را مجسم می کنم که تصویرش منطبق نمی شود با هیچ کدام از زن هایی که تا بحال شناخته ام و در آرزوی آنم که این زن رویایی،مرا در آغوش بگیرد،نوازشم کند،یادم بیاندازد دوست داشتنی ام و خواستنی،در سکوت، بین بازوانش بشود با لالایی نفس هایش امن خوابید...این تصویر غایت آرزوی کهن الگویی من است.تمام نبرد زندگیم برای رسیدن به همین تصویر است و من عمده زخم های روزگارم را در همین مسیر و از همین چشم اسفندیار برداشته ام


خوابم هم دیشب شاید داشت همین را برایم می گفت.هیچ زنی آن بیرون با این تصویر سازگار نمی شود مگر آنکه من خود در درونم به این سازگاری با زنانگی برسم.برای همین زنانگی این همه مهم است در من و برای من...برای همین زن زندگی من بودن،مثل راه رفتن در میدان مینی است که مخاطرات بزرگ و پاداش های عظیم دارد... هنوز  کسی زن این میدان نبوده  اما می دانم وقتی من در درونم به آشتی برسم،آن بیرون کسی هست که می آید و روحش را با من قسمت خواهد کرد و راهش را و رمز جانش را...من دارم برای همین زندگی می کنم!

از زخم های روح

کهن الگوی غالب من،آرک تایپ بی دلیلی هاست:بی هیچ دلیل بیرونی می تواند غمگین شود یا شاد.غم و شادی در این کهن الگو مثل دو سر یک الا کلنگند،فارغ از جهان بیرون برای خودشان بالا و پایین می ورند و مود خوب یا بد را تحمیل می کنند.حالا،در همین لحظه اکنون الاکلنگ پایین رفته و مرا هم با خودش پایین کشانده...غمگینم و دلتنگ و نه دلیلی برای غم هست و نه می دانم برای چه یا که دلتنگم.دلتنگی در مه شاید تعبیر درستش باشد.


کهن الگوی غالب من،آرک تایپ تضاد هاست.همزمان می خواهد و نمی خواهد و هم آن خواستن و هم این نخواستن در منتها درجه خود و شدید و توفنده اند مثل همین حالا که اصلن دلم نمی خواهد تنها باشم،نمی خواهم مسیر هر روز را بروم خانه،کلید بیاندازم و در خانه خالی را باز کنم و همزمان دلم نمی خواهد کسی را دعوت کنم به درون خلوتم یا به دوستی زنگ بزنم بگویم هی بیا برویم با هم ناهار بخوریم یا هر چه...پاره پاره شدن بین تضاد ها،سرنوشت ازلی و ابدی من است


کهن الگوی  غالب من،مداوای رنج همه آن بی دلیلی ها و تضاد ها را در شراب و مخدر و صوفی مسلکی می جوید اما بیش از همه،برای فرار از درد،پناه می برد به زن.به زنی که همزمان نقش مادر و معشوق را برایش ایفا کند.مثل همین حالای من که در خیالم زنی اثیری را مجسم می کنم که تصویرش منطبق نمی شود با هیچ کدام از زن هایی که تا بحال شناخته ام و در آرزوی آنم که این زن رویایی،مرا در آغوش بگیرد،نوازشم کند،یادم بیاندازد دوست داشتنی ام و خواستنی،در سکوت، بین بازوانش بشود با لالایی نفس هایش امن خوابید...این تصویر غایت آرزوی کهن الگویی من است.تمام نبرد زندگیم برای رسیدن به همین تصویر است و من عمده زخم های روزگارم را در همین مسیر و از همین چشم اسفندیار برداشته ام


خوابم هم دیشب شاید داشت همین را برایم می گفت.هیچ زنی آن بیرون با این تصویر سازگار نمی شود مگر آنکه من خود در درونم به این سازگاری با زنانگی برسم.برای همین زنانگی این همه مهم است در من و برای من...برای همین زن زندگی من بودن،مثل راه رفتن در میدان مینی است که مخاطرات بزرگ و پاداش های عظیم دارد... هنوز  کسی زن این میدان نبوده  اما می دانم وقتی من در درونم به آشتی برسم،آن بیرون کسی هست که می آید و روحش را با من قسمت خواهد کرد و راهش را و رمز جانش را...من دارم برای همین زندگی می کنم!

خواب

دو خواب هستند که به صورت مکرر در زندگی من تکرار می شوند.یکی شان را دیگر می دانم چه می خواهد بگوید،می دانم هر وقت عواطفم را بروز نمی دهم،هر وقت رنجم را ابراز نمی کنم،راهی برای رهایی غصه نمیابم این خواب به سراغم می اید تا به من هشدار دهد؛اما آن خواب دیگر ماجرایش فرق می کند.اولین بار که یادم مانده خواب اینطوری دیدم اول راهنمایی بودم.از حواشی خواب که بگذریم تم اصلیش این است که من درگیر امتحانی هستم و از عهده اش بر نمیایم.دیشب دوباره خوابی دیدم با همین مضمون.خواب دیدم دارم امتحانی در مورد تاریخ هنر می دهم.استاد کلاس خانمی است و سوالات را فی البداهه سر جلسه طرح می کند.می دانم که بلد نیستم و می دانم که بعضی ها را می توانم یک جور هایی با از گل و بلبل گفتن پاسخ دهم.شروع به نوشتن می کنم که ناگهان متوجه می شوم دختر جوانی کنارم نشسته و انگار جواب سوالات را بلد است.سعی می کنم از روی ورقه اش بخوانم ولی نمی شود،وقت امتحان هم رو به پایان است،دختر متوجه من می شود و ورقه اش را سمت من می سراند،بعد با حسی عاطفی خودش هم سرش را بر می گرداند سمت من که در آن میانه نگرانم خانم استاد متوجه تقلب من نشود.با همه اینها شک دارم جواب سوال که مربوط به ادبیات روسیه بود دقیقن چه است.حدس می زدم جواب گوگول باشد اما مطئن نبودم،وقت امتحان داشت تمام می شد و من نرسیده بودم جواب سوالاتی را هم که بلدم بنویسم از بس گیر تقلب بودم...از خواب پریدم و ذهنم به شدت درگیر خواب ماند


پی نوشت یک:چرا نوشتمش اینجا؟حسی درونی دارم که انگار می خواست این خواب نوشته شود در وبلاگ


پی نوشت دو:آناهیت خیلی عزیز!کتاب جانسون را دیشب تمام کردم و خیلی خوب بود و بعضی از سوالات کهن ذهنم جواب گرفت و من ممنون تو شدم بابتش...خیلی خیلی مرسی!

خواب

دو خواب هستند که به صورت مکرر در زندگی من تکرار می شوند.یکی شان را دیگر می دانم چه می خواهد بگوید،می دانم هر وقت عواطفم را بروز نمی دهم،هر وقت رنجم را ابراز نمی کنم،راهی برای رهایی غصه نمیابم این خواب به سراغم می اید تا به من هشدار دهد؛اما آن خواب دیگر ماجرایش فرق می کند.اولین بار که یادم مانده خواب اینطوری دیدم اول راهنمایی بودم.از حواشی خواب که بگذریم تم اصلیش این است که من درگیر امتحانی هستم و از عهده اش بر نمیایم.دیشب دوباره خوابی دیدم با همین مضمون.خواب دیدم دارم امتحانی در مورد تاریخ هنر می دهم.استاد کلاس خانمی است و سوالات را فی البداهه سر جلسه طرح می کند.می دانم که بلد نیستم و می دانم که بعضی ها را می توانم یک جور هایی با از گل و بلبل گفتن پاسخ دهم.شروع به نوشتن می کنم که ناگهان متوجه می شوم دختر جوانی کنارم نشسته و انگار جواب سوالات را بلد است.سعی می کنم از روی ورقه اش بخوانم ولی نمی شود،وقت امتحان هم رو به پایان است،دختر متوجه من می شود و ورقه اش را سمت من می سراند،بعد با حسی عاطفی خودش هم سرش را بر می گرداند سمت من که در آن میانه نگرانم خانم استاد متوجه تقلب من نشود.با همه اینها شک دارم جواب سوال که مربوط به ادبیات روسیه بود دقیقن چه است.حدس می زدم جواب گوگول باشد اما مطئن نبودم،وقت امتحان داشت تمام می شد و من نرسیده بودم جواب سوالاتی را هم که بلدم بنویسم از بس گیر تقلب بودم...از خواب پریدم و ذهنم به شدت درگیر خواب ماند


پی نوشت یک:چرا نوشتمش اینجا؟حسی درونی دارم که انگار می خواست این خواب نوشته شود در وبلاگ


پی نوشت دو:آناهیت خیلی عزیز!کتاب جانسون را دیشب تمام کردم و خیلی خوب بود و بعضی از سوالات کهن ذهنم جواب گرفت و من ممنون تو شدم بابتش...خیلی خیلی مرسی!

آینه زندگی

دخترک همیشه مقنعه به سر می کرد:مشکی یا سرمه ای ،آرایش نداشت و ندیده بودم چشم هایش بخندد...یک روز بهاری در همین اردیبهشت شاید،در شرکت را باز کردم،چشم در چشم شدیم و دیدم شالی رنگی به سر دارد و آرایشی ملایم و شرمی بر گونه ها...ظرف همین چند روز،رنگ شال زنده و زنده تر شد و امروز دیدم چشمانش هم می خندند.غلط نکنم دخترک عاشق شده و من می دانم هیچ چیز مثل زنی عاشق،آینه ی زندگی نیست


این روزها در شرکتمان آینه ای برای دیدن زندگی داریم!

آینه زندگی

دخترک همیشه مقنعه به سر می کرد:مشکی یا سرمه ای ،آرایش نداشت و ندیده بودم چشم هایش بخندد...یک روز بهاری در همین اردیبهشت شاید،در شرکت را باز کردم،چشم در چشم شدیم و دیدم شالی رنگی به سر دارد و آرایشی ملایم و شرمی بر گونه ها...ظرف همین چند روز،رنگ شال زنده و زنده تر شد و امروز دیدم چشمانش هم می خندند.غلط نکنم دخترک عاشق شده و من می دانم هیچ چیز مثل زنی عاشق،آینه ی زندگی نیست


این روزها در شرکتمان آینه ای برای دیدن زندگی داریم!

Wednesday, May 20, 2009

ابعاد زنانگی-1

شناخت روح زنانه همیشه به چند دلیل عمده برایم جذاب بوده است:نخست اینکه من آدمی درون گرایم و جهان درونی،جهانی با قوانین زنانه است.دوم اینکه من مردی آنیماییم و شناخت زنانگی در نهایت کمکم می کند رابطه بهتری با خودم برقرار کنم و قوت ها وضعف های خودم را بهتر بشناسم.علاوه بر اینها من تجربه دریده شدن توسط بخش تاریک زنانگی در یک زن بیرونی را دارم،می دانم این اتفاق چقدر می تواند وحشتناک باشد و می دانم تنها راه پرهیز شناخت بیشتر و بیشتر زنانگی است؛زنانگی که همزمان هم متولد می کند و می میراند!


نتیجه این نیاز به شناخت جهان زنانه، خواندن و فکر کردن بسیار بوده است.این میان،جدا از دستاورد های درونی، چیزی که برایم جالب است کم رنگ و بی ارزش شدن نقش های سنتی زنانه در نسل جدید زنان ایرانی است.همسر بودن،مادر بودن و به میزان کمتری معشوق بودن از چشم نسل نوین افتاده و داشتن دستاورد های مادی،تحصیلات،استقلال و...اولویت بیشتری یافته است.در واقع ما داریم همان موجی را از سر می گذرانیم که غرب از دهه  هفتاد تا همین چند سال پیش به شدت درگیر آن بود.درک اینکه زنان تمایل به دستاورد های مردانه برای اثبات برابری داشته باشند کار سختی نیست.درک اینکه بخش مدرن تر جامعه در حال گذار ایرانی به داشتن موقعیت شغلی و تحصیلی بیش از توان ایفای نقش های سنتی زنانه در یک زن اهمیت می دهد نیز با توجه به شرایط اجتماعی و اقتصادی امروز ما قابل درک است.می شود این روند را درک کرد اما آیا این قابل تایید است؟


با کمی تسامح در ترجمه،چهار نقش کهن الگویی بنیادین زنانه را می توان در روان هر زن برشمرد:مادر،معشوق-همسر،الهام بخش و جنگجو.بخش سنتی جامعه مردسالار، نقش مادر-همسر را تشویق می کند و بخش مدرن آن به نقش جنگجو-معشوق بهای بیشتری می دهد.در چنین جوی تکلیف زنانی که بخش جنگجوی درونشان فعال تر از سایر نقش هاست مشخص است:آنها در جو فعلی خوشحالند.زنان بسیاری هم تحت تاثیر جو و فرهنگ غالب به سمت جنگجو شدن حرکت می کنند تا از تایید خانواده و اجتماع برخوردار شوند اما هر دو گروه این زنها با تقدم و تاخر زمانی به جایی می رسند که چیزی کم است،چیزی اشتباه است.حتی تمام آن دستاورد های دنیای مادی:شغل،تحصیلات،درآمد خوشحالشان نمی کند.خیلی از زنان در این مقطع برای جبران کمبودی که درونشان حس می کنند هدف های بیشتری در جهان مادی برای خود تعریف می کنند:کارشناسی ارشد به دکترا تبدیل می شود،ماشین به مدل بالاتر،ارتقای شغلی و...تمام این هدف ها به طور موقت زن را خوشحال می کنند اما باز هم بعد از دستیابی به همه این دستاورد ها باز زن احساس خلا و پوچی می کند.انگار نیازی غریزی به عمق تاریخ،بی پاسخ مانده است!

ابعاد زنانگی-1

شناخت روح زنانه همیشه به چند دلیل عمده برایم جذاب بوده است:نخست اینکه من آدمی درون گرایم و جهان درونی،جهانی با قوانین زنانه است.دوم اینکه من مردی آنیماییم و شناخت زنانگی در نهایت کمکم می کند رابطه بهتری با خودم برقرار کنم و قوت ها وضعف های خودم را بهتر بشناسم.علاوه بر اینها من تجربه دریده شدن توسط بخش تاریک زنانگی در یک زن بیرونی را دارم،می دانم این اتفاق چقدر می تواند وحشتناک باشد و می دانم تنها راه پرهیز شناخت بیشتر و بیشتر زنانگی است؛زنانگی که همزمان هم متولد می کند و می میراند!


نتیجه این نیاز به شناخت جهان زنانه، خواندن و فکر کردن بسیار بوده است.این میان،جدا از دستاورد های درونی، چیزی که برایم جالب است کم رنگ و بی ارزش شدن نقش های سنتی زنانه در نسل جدید زنان ایرانی است.همسر بودن،مادر بودن و به میزان کمتری معشوق بودن از چشم نسل نوین افتاده و داشتن دستاورد های مادی،تحصیلات،استقلال و...اولویت بیشتری یافته است.در واقع ما داریم همان موجی را از سر می گذرانیم که غرب از دهه  هفتاد تا همین چند سال پیش به شدت درگیر آن بود.درک اینکه زنان تمایل به دستاورد های مردانه برای اثبات برابری داشته باشند کار سختی نیست.درک اینکه بخش مدرن تر جامعه در حال گذار ایرانی به داشتن موقعیت شغلی و تحصیلی بیش از توان ایفای نقش های سنتی زنانه در یک زن اهمیت می دهد نیز با توجه به شرایط اجتماعی و اقتصادی امروز ما قابل درک است.می شود این روند را درک کرد اما آیا این قابل تایید است؟


با کمی تسامح در ترجمه،چهار نقش کهن الگویی بنیادین زنانه را می توان در روان هر زن برشمرد:مادر،معشوق-همسر،الهام بخش و جنگجو.بخش سنتی جامعه مردسالار، نقش مادر-همسر را تشویق می کند و بخش مدرن آن به نقش جنگجو-معشوق بهای بیشتری می دهد.در چنین جوی تکلیف زنانی که بخش جنگجوی درونشان فعال تر از سایر نقش هاست مشخص است:آنها در جو فعلی خوشحالند.زنان بسیاری هم تحت تاثیر جو و فرهنگ غالب به سمت جنگجو شدن حرکت می کنند تا از تایید خانواده و اجتماع برخوردار شوند اما هر دو گروه این زنها با تقدم و تاخر زمانی به جایی می رسند که چیزی کم است،چیزی اشتباه است.حتی تمام آن دستاورد های دنیای مادی:شغل،تحصیلات،درآمد خوشحالشان نمی کند.خیلی از زنان در این مقطع برای جبران کمبودی که درونشان حس می کنند هدف های بیشتری در جهان مادی برای خود تعریف می کنند:کارشناسی ارشد به دکترا تبدیل می شود،ماشین به مدل بالاتر،ارتقای شغلی و...تمام این هدف ها به طور موقت زن را خوشحال می کنند اما باز هم بعد از دستیابی به همه این دستاورد ها باز زن احساس خلا و پوچی می کند.انگار نیازی غریزی به عمق تاریخ،بی پاسخ مانده است!

ابعاد زنانگی-2

نیاز های کهن الگویی باید پاسخ مناسب دریافت کنند.کهن الگو ها را نمی توان فریب داد،منحرف کرد و یا به فراموشی سپرد.هر زنی حتی اگر نقش جنگجو در او کاملن قوی و پر رنگ باشد،نیازی کهن الگویی به ایفای نقش مادر و همسر-معشوق خواهد داشت.هیچ چیز دیگری جایگزین این نیاز نخواهد شد.درست است که جامعه مدرن مردسالار، نقش های زنانه ای چون همسری و مادری را تحقیر کرده و به رسمیت نمیشناسد اما دردناک ترین بخش برای نه فقط زنانگی که برای انسانیت این است که خود زنان نیز این بی ارزشی را به رسمیت شناخته اند و نقش های کهن الگویی زنانه را نمی پذیرند و حاضر به پرداخت هزینه های لازم این نقش ها نیستند.خرسندی درون یک زن با ایفای به جای تمام این نقش ها و خوراک رساندن به تمامی آنها میسر و ممکن می شود.زنی که زنانگی اش را قربانی می کند تا مردانه زندگی کند،حتی اگر تمام دستاورد های جهان مردانه را بیابد باز هم کمبودی دردناک در درون خویش خواهد داشت.بنا به نوع کهن الگوی غالب، زنی ممکن است در چهل سالگی دچار این گرداب کمبود شود و زنی دیگر در بیست و چند سالگی،اما وقوع این امر در هر حال محتمل است.


رابرت جانسون،اسطوره شناس یونگین، در شرح اسطوره سایکی تاکید می کند زنان در مسیر رشد نباید مرد شوند.هر زنی تا آنجا باید به مردانگی روانش مجال جولان بدهد که از زنانگی حقیقی اش به دور نیفتد.زن مدرن شاید باید بیاموزد که چگونه با کاهش دستاورد های جهان مادی، برای ایفای نقش های زنانه اش زمان و فضا اختصاص دهد:مادر باشد،همسر باشد،معشوق باشد و همزمان بتواند به مسوولیت های خود در قبال رشد بیرونی عمل کند.


سنت از زنان می خواست با قربانی کردن جاه طلبی ها و بریدن سر جنگجوی درون،صرفن ایفاگر نقش های مادر-همسر باشند.مدرنیته اما فقط توقع جنگجو-معشوق از زنان دارد.هر دوی این توقعات و خواستها مردسالارند.هر دوی آنها به قربانی کردن بخشی از روح زنانه می انجامند و تسلیم هر کدام شدن،تن دادن به پدرسالاری است.زنانگی زیستن هوشیارانه همزمان تمام این نیاز هاست و این ممکن نمی شود مگر با پذیرش لزوم مدیریت خواسته ها و زمان


برای مطالعه بیشتر:زن بودن نوشته تونی گرانت/زن درون نوشته رابرت جانسون...توصیه می شوند

ابعاد زنانگی-2

نیاز های کهن الگویی باید پاسخ مناسب دریافت کنند.کهن الگو ها را نمی توان فریب داد،منحرف کرد و یا به فراموشی سپرد.هر زنی حتی اگر نقش جنگجو در او کاملن قوی و پر رنگ باشد،نیازی کهن الگویی به ایفای نقش مادر و همسر-معشوق خواهد داشت.هیچ چیز دیگری جایگزین این نیاز نخواهد شد.درست است که جامعه مدرن مردسالار، نقش های زنانه ای چون همسری و مادری را تحقیر کرده و به رسمیت نمیشناسد اما دردناک ترین بخش برای نه فقط زنانگی که برای انسانیت این است که خود زنان نیز این بی ارزشی را به رسمیت شناخته اند و نقش های کهن الگویی زنانه را نمی پذیرند و حاضر به پرداخت هزینه های لازم این نقش ها نیستند.خرسندی درون یک زن با ایفای به جای تمام این نقش ها و خوراک رساندن به تمامی آنها میسر و ممکن می شود.زنی که زنانگی اش را قربانی می کند تا مردانه زندگی کند،حتی اگر تمام دستاورد های جهان مردانه را بیابد باز هم کمبودی دردناک در درون خویش خواهد داشت.بنا به نوع کهن الگوی غالب، زنی ممکن است در چهل سالگی دچار این گرداب کمبود شود و زنی دیگر در بیست و چند سالگی،اما وقوع این امر در هر حال محتمل است.


رابرت جانسون،اسطوره شناس یونگین، در شرح اسطوره سایکی تاکید می کند زنان در مسیر رشد نباید مرد شوند.هر زنی تا آنجا باید به مردانگی روانش مجال جولان بدهد که از زنانگی حقیقی اش به دور نیفتد.زن مدرن شاید باید بیاموزد که چگونه با کاهش دستاورد های جهان مادی، برای ایفای نقش های زنانه اش زمان و فضا اختصاص دهد:مادر باشد،همسر باشد،معشوق باشد و همزمان بتواند به مسوولیت های خود در قبال رشد بیرونی عمل کند.


سنت از زنان می خواست با قربانی کردن جاه طلبی ها و بریدن سر جنگجوی درون،صرفن ایفاگر نقش های مادر-همسر باشند.مدرنیته اما فقط توقع جنگجو-معشوق از زنان دارد.هر دوی این توقعات و خواستها مردسالارند.هر دوی آنها به قربانی کردن بخشی از روح زنانه می انجامند و تسلیم هر کدام شدن،تن دادن به پدرسالاری است.زنانگی زیستن هوشیارانه همزمان تمام این نیاز هاست و این ممکن نمی شود مگر با پذیرش لزوم مدیریت خواسته ها و زمان


برای مطالعه بیشتر:زن بودن نوشته تونی گرانت/زن درون نوشته رابرت جانسون...توصیه می شوند

Tuesday, May 19, 2009

اغوا : نگاه مردانه

اغوا.علی اکبر خان دهخدا معنایش کرده فریب،تحریک،برانگیختگی بر کار های بد.در عهد قدیم آمده که مار حوا را اغوا کرد و حوا آدم را و اودیسه هبوط شکل گرفت.به یمن اغوا انگار آدم،انسان شد...راز بزرگی است اغوا.آمیزش خیر و شر در یک لحظه به طول ابدیت،خواستن و نخواستن؛داشتن و نداشتن و همه شور اغوا در این تجمع اضداد است.


اغوا شاید پر شور ترین لحظه انسانی باشد.زنی را بخواهی به تمامی و زن در دسترس نباشد،آسان نباشد،پشت هزار سپر سنت و عرف و ذات سنگر بگیرد و تو بدانی و بخواهی؛اغوا اینجاست که معنا میابد.در همان گره خوردن آنی چشم ها،در آن گریزپایی زنانه؛در فوران خواهش،در آن بیداری غریزه هزاران ساله شکار مردانه؛اغوا امتداد غریزه،وسعت احساس است.


معدود لحظاتی باید باشد در زندگی مردانه مانند آغاز اغوا که مرد چنین در آن احساس مردانگی کند، و طرفه آنکه عمق اغواگری مردانه را میزان تماس مرد با روح زنانه درونش، با زنانگی جاودانش تعیین می کند.هر چه مرد به راز زنانگی آگاه تر باشد،چرخش هدف اغوا آشکار تر است.چرخشی از تن به روح از بی تابی برای تصرف تن تا جستجوی امکان رصد روح.زنانگی مرد است که مشخص می کند هدف اغوا کدام است؛هر چند تنانگی،کشف تن و داشتنش در هر حال حتی وقتی روح هدف باشد،مهر تاییدی بر پیروزی مرد در پروسه اغواست


به رقص آوای واژه اغوا بنگرید.اغوا بی تردید نوعی رقص است میان صید و صیاد که مدام و بی امان جا عوض می کنند.در اوجش صیاد ،صید می شود و شکار،شکارچی!اغوا نوعی سماع انسانی است.می گذاری دور شود،برقصد،فضا داشته باشد،فکر کند که رهیده،که گمش کرده ای، که دیگر روحش،صید تو نیست و در همان لحظه،نزدیک می شوی،یورش می بری،خود را به تمامی بر آن می افکنی و این رمز رقص اغواست:دوری و نزدیکی،شهد شهود...سفره دلپذیر شین است اغوا:شب نشینی شعر و شور و شراب... و مگر نه اینکه شب ، شعر ، شور و شراب همه با هم شاید،شاید بشوند زن؛زنی که راز اغواست!

اغوا : نگاه مردانه

اغوا.علی اکبر خان دهخدا معنایش کرده فریب،تحریک،برانگیختگی بر کار های بد.در عهد قدیم آمده که مار حوا را اغوا کرد و حوا آدم را و اودیسه هبوط شکل گرفت.به یمن اغوا انگار آدم،انسان شد...راز بزرگی است اغوا.آمیزش خیر و شر در یک لحظه به طول ابدیت،خواستن و نخواستن؛داشتن و نداشتن و همه شور اغوا در این تجمع اضداد است.


اغوا شاید پر شور ترین لحظه انسانی باشد.زنی را بخواهی به تمامی و زن در دسترس نباشد،آسان نباشد،پشت هزار سپر سنت و عرف و ذات سنگر بگیرد و تو بدانی و بخواهی؛اغوا اینجاست که معنا میابد.در همان گره خوردن آنی چشم ها،در آن گریزپایی زنانه؛در فوران خواهش،در آن بیداری غریزه هزاران ساله شکار مردانه؛اغوا امتداد غریزه،وسعت احساس است.


معدود لحظاتی باید باشد در زندگی مردانه مانند آغاز اغوا که مرد چنین در آن احساس مردانگی کند، و طرفه آنکه عمق اغواگری مردانه را میزان تماس مرد با روح زنانه درونش، با زنانگی جاودانش تعیین می کند.هر چه مرد به راز زنانگی آگاه تر باشد،چرخش هدف اغوا آشکار تر است.چرخشی از تن به روح از بی تابی برای تصرف تن تا جستجوی امکان رصد روح.زنانگی مرد است که مشخص می کند هدف اغوا کدام است؛هر چند تنانگی،کشف تن و داشتنش در هر حال حتی وقتی روح هدف باشد،مهر تاییدی بر پیروزی مرد در پروسه اغواست


به رقص آوای واژه اغوا بنگرید.اغوا بی تردید نوعی رقص است میان صید و صیاد که مدام و بی امان جا عوض می کنند.در اوجش صیاد ،صید می شود و شکار،شکارچی!اغوا نوعی سماع انسانی است.می گذاری دور شود،برقصد،فضا داشته باشد،فکر کند که رهیده،که گمش کرده ای، که دیگر روحش،صید تو نیست و در همان لحظه،نزدیک می شوی،یورش می بری،خود را به تمامی بر آن می افکنی و این رمز رقص اغواست:دوری و نزدیکی،شهد شهود...سفره دلپذیر شین است اغوا:شب نشینی شعر و شور و شراب... و مگر نه اینکه شب ، شعر ، شور و شراب همه با هم شاید،شاید بشوند زن؛زنی که راز اغواست!

ولگردی فرهنگی

این درست که خیلی کتاب نخوانده داریم-خیلی یعنی خیلی ها-و باز هم درست که وقت خواندنشان نیست این روزها و ایضن یادمان هست که قرار گذاشتیم با خودمان تا اطلاع ثانوی کتاب نخریم اما اولن دلم برای ولگردی فرهنگی تنگ شده،برای میان کتاب ها قدم زدن،عطر کتاب ها را استنشاق کردن،دید زدن دخترکانی که دارند با شوق کتاب ها را ورق می زنند برای همه و همه مولفه های ولگردی فرهنگی دلم تنگ شده و مهمتر از این چاپ کتابی از ایوان کلیما با ترجمه فروغ پوریاوری مزید علت است که بشتابیم به سوی پل کریم خان و کتاب فروشی های حاشیه اش از بس که «روح پراگ» آقای کلیما روحمان را نواخت


پی نوشت یک:انگار راست می گفتند که آدم فقط برای این قول می دهد که بعدن بزند زیرش


پی نوشت دو:نخیر نمایشگاه کتاب ولگردی فرهنگی محسوب نمی شود از بس شلوغ است


پی نوشت سه:یعنی «فرار کن خرگوش»آپدایک را هم بخرم؟

ولگردی فرهنگی

این درست که خیلی کتاب نخوانده داریم-خیلی یعنی خیلی ها-و باز هم درست که وقت خواندنشان نیست این روزها و ایضن یادمان هست که قرار گذاشتیم با خودمان تا اطلاع ثانوی کتاب نخریم اما اولن دلم برای ولگردی فرهنگی تنگ شده،برای میان کتاب ها قدم زدن،عطر کتاب ها را استنشاق کردن،دید زدن دخترکانی که دارند با شوق کتاب ها را ورق می زنند برای همه و همه مولفه های ولگردی فرهنگی دلم تنگ شده و مهمتر از این چاپ کتابی از ایوان کلیما با ترجمه فروغ پوریاوری مزید علت است که بشتابیم به سوی پل کریم خان و کتاب فروشی های حاشیه اش از بس که «روح پراگ» آقای کلیما روحمان را نواخت


پی نوشت یک:انگار راست می گفتند که آدم فقط برای این قول می دهد که بعدن بزند زیرش


پی نوشت دو:نخیر نمایشگاه کتاب ولگردی فرهنگی محسوب نمی شود از بس شلوغ است


پی نوشت سه:یعنی «فرار کن خرگوش»آپدایک را هم بخرم؟

سروش جان پرور روح را نشاید، چنین دباغی پوست اهل فرهنگ

...«به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولت‌آباد کیست. خبر آوردند خفته‌ای است در غاری نزدیک دولت‌آباد که پس از 30 سال ناگهان بی‌خواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را «شیخ انقلاب فرهنگی» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است. و این همه عقده‌گشایی و ناخجستگی در مجلسی به نام و حمایت از مهندس موسوی که در پی پوشیدن قبای خجسته صدارت است»...


کاش دولت آبادی جوابی ندهد به این حرف ها...کاش کسی به دکتر سروش یاداوری کند شما و محمود خان دولت آبادی ستون های فرهنگ این مملکتید.الگویید.صد ها مثل من می جنگند که روزی چون شما شوند.برای انتخابات،برای سیاست،ستون های سقف فرهنگ را ویران نکنیم.این سقف همین حالا هم بیش از تحملش بار بر سرش آوار شده،تیشه بر ریشه اهل فرهنگ زدن،آقای دکتر سروش،زیبنده نویسنده مدارا و مدیریت است؟


پی نوشت:دولت آبادی و سروش،نویسنده و فیلسوف،هر دو حق معلمی دارند بر گردن من...بسیار آموختم از نوشته هایشان.تلخ شدم از خواندن آن نوشته،از آن لحظه هایی بود که آرزو می کردی ای کاش نباشد،ای کاش نباشی!


پی نوشت2:در همین راستا: این نوشته  مهدی جامی

سروش جان پرور روح را نشاید، چنین دباغی پوست اهل فرهنگ

...«به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولت‌آباد کیست. خبر آوردند خفته‌ای است در غاری نزدیک دولت‌آباد که پس از 30 سال ناگهان بی‌خواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را «شیخ انقلاب فرهنگی» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است. و این همه عقده‌گشایی و ناخجستگی در مجلسی به نام و حمایت از مهندس موسوی که در پی پوشیدن قبای خجسته صدارت است»...


کاش دولت آبادی جوابی ندهد به این حرف ها...کاش کسی به دکتر سروش یاداوری کند شما و محمود خان دولت آبادی ستون های فرهنگ این مملکتید.الگویید.صد ها مثل من می جنگند که روزی چون شما شوند.برای انتخابات،برای سیاست،ستون های سقف فرهنگ را ویران نکنیم.این سقف همین حالا هم بیش از تحملش بار بر سرش آوار شده،تیشه بر ریشه اهل فرهنگ زدن،آقای دکتر سروش،زیبنده نویسنده مدارا و مدیریت است؟


پی نوشت:دولت آبادی و سروش،نویسنده و فیلسوف،هر دو حق معلمی دارند بر گردن من...بسیار آموختم از نوشته هایشان.تلخ شدم از خواندن آن نوشته،از آن لحظه هایی بود که آرزو می کردی ای کاش نباشد،ای کاش نباشی!


پی نوشت2:در همین راستا: این نوشته  مهدی جامی

شوکران شیرین

مصاحبه ای می خواندم از فروغ فرخزاد سال ها قبل-اول یکی از مجموعه اشعارش بود به گمانم-فروغ می گفت اگر صد نفر به من بگویند سرت می خورد به سنگ و می شکند من توجه نمی کنم؛من حتمن باید خودم سرم بخورد به سنگ و بشکند تا بفهمم سر شکستن یعنی چه...جای دیگری از بزرگی شنیدم استادان معنوی هرگز پندی،امر یا نهی ای را دو بار برای سالک تکرار نمی کنند.یکبار می گویند و می گذرند.آنها هم حتمن پی برده اند به اینکه آدمی برای آموختن راه رفتن باید زمین بخورد...باید که زمین بخورد


می دانی من حتی نمی دانم که تو دیگر اینجا را می خوانی یا نه؛من فقط می دانم کاش بلند شوی،بخندی،بگویی «خم می سرش سلامت،بشکست اگر سبویی» و گوش به حرف هیچکس که مدام قرقره کند «من که گفته بودم» ندهی و مسوولیت اتفاقات را بپذیری و کسی را بدهکار نکنی و بالاتر از همه خودت را...بدهکار خودت نشوی و طلبکار از دیگران؛حقیقت تلخ ماجرا این است که خودت کردی و انتخاب خودت بود و هیچ کس دیگر نقشی نداشت در آنچه که رخ داد اما در همان لحظه ها که این شوکران را فرو می دهی کاش یادت باشد هر کاری از دستت بر می آمده انجام دادی و سقف توانایی تو همین بوده و تو انسانی و انسان با اشتباهاتش آدم می شود و اگر زمین نخوریم هیچوقت راه رفتن یاد نمی گیریم و کسی که دوست تو باشد حتمن حق اشتباه کردن را برایت به رسمیت می شناسد و دمت گرم که در تک تک لحظات صادق بودی و ادای شجاعت را در نیاوردی و ترس را انکار نکردی و...


و به این فکر کن که چه تجربه ای کسب کردی و تا چه حد محدودیت هایت را شناختی و ضعف هایت را و وابستگی هایت را و چقدر لازم بود که اینها را مثل شکستن سر، حتمن حتمن خودت تجربه کنی و مسوولیتشان را بپذیری...به همه اینها که فکر کنی شوکران در کامت شیرین می شود دوست من!

شوکران شیرین

مصاحبه ای می خواندم از فروغ فرخزاد سال ها قبل-اول یکی از مجموعه اشعارش بود به گمانم-فروغ می گفت اگر صد نفر به من بگویند سرت می خورد به سنگ و می شکند من توجه نمی کنم؛من حتمن باید خودم سرم بخورد به سنگ و بشکند تا بفهمم سر شکستن یعنی چه...جای دیگری از بزرگی شنیدم استادان معنوی هرگز پندی،امر یا نهی ای را دو بار برای سالک تکرار نمی کنند.یکبار می گویند و می گذرند.آنها هم حتمن پی برده اند به اینکه آدمی برای آموختن راه رفتن باید زمین بخورد...باید که زمین بخورد


می دانی من حتی نمی دانم که تو دیگر اینجا را می خوانی یا نه؛من فقط می دانم کاش بلند شوی،بخندی،بگویی «خم می سرش سلامت،بشکست اگر سبویی» و گوش به حرف هیچکس که مدام قرقره کند «من که گفته بودم» ندهی و مسوولیت اتفاقات را بپذیری و کسی را بدهکار نکنی و بالاتر از همه خودت را...بدهکار خودت نشوی و طلبکار از دیگران؛حقیقت تلخ ماجرا این است که خودت کردی و انتخاب خودت بود و هیچ کس دیگر نقشی نداشت در آنچه که رخ داد اما در همان لحظه ها که این شوکران را فرو می دهی کاش یادت باشد هر کاری از دستت بر می آمده انجام دادی و سقف توانایی تو همین بوده و تو انسانی و انسان با اشتباهاتش آدم می شود و اگر زمین نخوریم هیچوقت راه رفتن یاد نمی گیریم و کسی که دوست تو باشد حتمن حق اشتباه کردن را برایت به رسمیت می شناسد و دمت گرم که در تک تک لحظات صادق بودی و ادای شجاعت را در نیاوردی و ترس را انکار نکردی و...


و به این فکر کن که چه تجربه ای کسب کردی و تا چه حد محدودیت هایت را شناختی و ضعف هایت را و وابستگی هایت را و چقدر لازم بود که اینها را مثل شکستن سر، حتمن حتمن خودت تجربه کنی و مسوولیتشان را بپذیری...به همه اینها که فکر کنی شوکران در کامت شیرین می شود دوست من!

Monday, May 18, 2009

سمینار

من می خواهم جمعه این هفته،حوالی ده صبح تا یک و نیم بعد از ظهر،سمیناری داشته باشم در مورد سیکل سفر زندگی انسانی،بر مبنای آموزه های جوزف کمپبل.کمیاگر پائولو کوئیلو هم به عنوان الگو و نمونه با این آموزه ها شبیه سازی می شود.بین پنج تا حداکثر هشت نفر شرکت کننده می توانیم داشته باشیم.محل تشکیلش خانه خودم هست در یوسف آباد.سمینار پیش نیاز نمی خواهد، کیمیاگر را خوانده باشید و موضوع برایتان جالب باشد کفایت می کند.به نکات زیر هم توجه فرمایید:


1-هزینه ندارد.به جای پول من یک تعهد جدی از شرکت کنندگان می خواهم برای حضور فعال در سمینار.یعنی با ذهن باز حاضر شوید،ماجرا را جدی بگیرید و در پایان برداشت تان را روی یک برگ کاغذ برایم بنویسید؛همین!


2-سوالی اگر توی ذهنتان بود در کامنت دانی همین پست مرقوم بفرمایید یا به آدرس ای میل amir.kamyar@gmail.com ارسال فرمایید


3-تا ظهر چهارشنبه می توانید اطلاع رسانی کنید در باب حضور دشمن شکنتان.نام،نام خانوادگی و شماره تماستان را به همان آدرس ای میل فرمایید.من یا پائولو یا جوزف یک کدام مان با شما تماس می گیریم.


4-پنج شنبه ساعت چهار عصر الی هفت و نیم هم می شود سمینار تشکیل شود.در ای میلتان در صورت تمایل به حضور؛ترجیحتان را برای زمان تشکیل مرقوم فرمایید


5- پیشاپیش عرض می کنم اگر بیشتر از هشت نفر داوطلب داشته باشیم حق انتخاب شرکت کنندگان با توجه به زمان اعلام تمایل و غیره برای من محفوظ است.با تعداد کمتر از این هم حق تشکیل ندادن سمینار که هر دو حالت حداکثر تا چهار شنبه شب به اطلاع دوستان خواهد رسید


خلاصه دوره:جوزف کمپبل در کتاب قهرمان هزار چهره،سیکل سفر قهرمانی در اسطوره های مختلف را به مبنای سه مرحله جدایی،تشرف و بازگشت شرح می دهد و تاکید می کند تمام اتفاقات مهم زندگی ما و در واقع کل زندگی انسانی بر مبنای این سیکل شکل می گیرد.شناخت این سه گانه به ما امکان می دهد بدانیم در همین لحظه اکنون، در کجای زندگی ایستاده ایم.این سیکل سه گانه به صورتی ساده شده در کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو و در قالبی داستانی بیان شده اند که برای درک کامل مساله،جداگانه بررسی خواهد شد

سمینار

من می خواهم جمعه این هفته،حوالی ده صبح تا یک و نیم بعد از ظهر،سمیناری داشته باشم در مورد سیکل سفر زندگی انسانی،بر مبنای آموزه های جوزف کمپبل.کمیاگر پائولو کوئیلو هم به عنوان الگو و نمونه با این آموزه ها شبیه سازی می شود.بین پنج تا حداکثر هشت نفر شرکت کننده می توانیم داشته باشیم.محل تشکیلش خانه خودم هست در یوسف آباد.سمینار پیش نیاز نمی خواهد، کیمیاگر را خوانده باشید و موضوع برایتان جالب باشد کفایت می کند.به نکات زیر هم توجه فرمایید:


1-هزینه ندارد.به جای پول من یک تعهد جدی از شرکت کنندگان می خواهم برای حضور فعال در سمینار.یعنی با ذهن باز حاضر شوید،ماجرا را جدی بگیرید و در پایان برداشت تان را روی یک برگ کاغذ برایم بنویسید؛همین!


2-سوالی اگر توی ذهنتان بود در کامنت دانی همین پست مرقوم بفرمایید یا به آدرس ای میل amir.kamyar@gmail.com ارسال فرمایید


3-تا ظهر چهارشنبه می توانید اطلاع رسانی کنید در باب حضور دشمن شکنتان.نام،نام خانوادگی و شماره تماستان را به همان آدرس ای میل فرمایید.من یا پائولو یا جوزف یک کدام مان با شما تماس می گیریم.


4-پنج شنبه ساعت چهار عصر الی هفت و نیم هم می شود سمینار تشکیل شود.در ای میلتان در صورت تمایل به حضور؛ترجیحتان را برای زمان تشکیل مرقوم فرمایید


5- پیشاپیش عرض می کنم اگر بیشتر از هشت نفر داوطلب داشته باشیم حق انتخاب شرکت کنندگان با توجه به زمان اعلام تمایل و غیره برای من محفوظ است.با تعداد کمتر از این هم حق تشکیل ندادن سمینار که هر دو حالت حداکثر تا چهار شنبه شب به اطلاع دوستان خواهد رسید


خلاصه دوره:جوزف کمپبل در کتاب قهرمان هزار چهره،سیکل سفر قهرمانی در اسطوره های مختلف را به مبنای سه مرحله جدایی،تشرف و بازگشت شرح می دهد و تاکید می کند تمام اتفاقات مهم زندگی ما و در واقع کل زندگی انسانی بر مبنای این سیکل شکل می گیرد.شناخت این سه گانه به ما امکان می دهد بدانیم در همین لحظه اکنون، در کجای زندگی ایستاده ایم.این سیکل سه گانه به صورتی ساده شده در کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو و در قالبی داستانی بیان شده اند که برای درک کامل مساله،جداگانه بررسی خواهد شد

باید به برگهایی که از خیال اردیبهشت می رسد،سریع تر پاسخ بدهی

هر از گاهی


آینه ی دستشویی من


به زبان می آید


و حرف های عجیبی می زند


مثلا می گوید


تنهایی


بهای سنگین


زلال ماندن است


من نیز


پرده بخار آلودش را پس می زنم


تبسمی


 آغشته به کف خمیر دندان


تحویلش می دهم


چراغش را خاموش


و به میان شما


باز می گردم


عباس صفاری-دوربین قدیمی

باید به برگهایی که از خیال اردیبهشت می رسد،سریع تر پاسخ بدهی

هر از گاهی


آینه ی دستشویی من


به زبان می آید


و حرف های عجیبی می زند


مثلا می گوید


تنهایی


بهای سنگین


زلال ماندن است


من نیز


پرده بخار آلودش را پس می زنم


تبسمی


 آغشته به کف خمیر دندان


تحویلش می دهم


چراغش را خاموش


و به میان شما


باز می گردم


عباس صفاری-دوربین قدیمی

درک درد

و بعد نگاه می کنی به زندگیت،به شکست ها و ناکامی ها،به رنج خالص همه شان،به آزمون و خطاهایت و درک اینکه تمام آن شکستن ها انگار داشتند هدایتت می کردند به نقطه ای خاص و مشخص،انگار خردی پشت همه آنها بوده،درس بودند هر کدام،پوستت را کنده اند چون ماری که باید پوست بیاندازد تا بماند...فکر می کنی به رنج پوست انداختن،به حکمت پوست انداختن و ناگهان درد جایش را با درک عوض می کند.درکی عمیق،درکی عزیز


از دل این درک است که آدم می تواند به نشدن ها،نداشتن ها،نبودن های زندگیش احترام بگذارد.بعید می دانم راه دیگری هم باشد...بعید می دانم!

درک درد

و بعد نگاه می کنی به زندگیت،به شکست ها و ناکامی ها،به رنج خالص همه شان،به آزمون و خطاهایت و درک اینکه تمام آن شکستن ها انگار داشتند هدایتت می کردند به نقطه ای خاص و مشخص،انگار خردی پشت همه آنها بوده،درس بودند هر کدام،پوستت را کنده اند چون ماری که باید پوست بیاندازد تا بماند...فکر می کنی به رنج پوست انداختن،به حکمت پوست انداختن و ناگهان درد جایش را با درک عوض می کند.درکی عمیق،درکی عزیز


از دل این درک است که آدم می تواند به نشدن ها،نداشتن ها،نبودن های زندگیش احترام بگذارد.بعید می دانم راه دیگری هم باشد...بعید می دانم!

Sunday, May 17, 2009

آشفتن

در تمام ایستگاه ها


تو ایستاده ای و


                    دست تکان می دهی



من سراسیمه


                   پیاده می شوم


در تمام ایستگاه ها



تو رفته ای


شهاب مقربین-این دفتر را باد ورق خواهد زد


پی نوشت١:تاریخ پای شعر پنجم دی ماه است


پی نوشت ٢:غریبه ام با این انفعال صبورانه آرام...دلم برای آن توفان های مهیب دریایی،آن تحمیل بودن و نبودن ها...تنگ شده است!


پی نوشت ٣:قلبم تا بحال به من هیچ دروغ نگفته...ایستاده اینجا ساکت و صبور؛از سر همدلی لبخند می زند و می گوید تشنه!تشنه!تشنه!...آب در یک قدمی است!

آشفتن

در تمام ایستگاه ها


تو ایستاده ای و


                    دست تکان می دهی



من سراسیمه


                   پیاده می شوم


در تمام ایستگاه ها



تو رفته ای


شهاب مقربین-این دفتر را باد ورق خواهد زد


پی نوشت١:تاریخ پای شعر پنجم دی ماه است


پی نوشت ٢:غریبه ام با این انفعال صبورانه آرام...دلم برای آن توفان های مهیب دریایی،آن تحمیل بودن و نبودن ها...تنگ شده است!


پی نوشت ٣:قلبم تا بحال به من هیچ دروغ نگفته...ایستاده اینجا ساکت و صبور؛از سر همدلی لبخند می زند و می گوید تشنه!تشنه!تشنه!...آب در یک قدمی است!

سه لینک انتخاباتی

1-گفتگوی سید محمد خاتمی با چهل چراغ...وقتش است سید محمد تمام قد بیاید به صحنه


2-بیانیه حمایت محسن مخملباف از میرحسین موسوی...جدا از مخملباف بودن یا نبودن متن نوشته را دوست داشتم


3-میرحسین از تمایل رقیب به کاهش نرخ مشارکت سخن می گوید

سه لینک انتخاباتی

1-گفتگوی سید محمد خاتمی با چهل چراغ...وقتش است سید محمد تمام قد بیاید به صحنه


2-بیانیه حمایت محسن مخملباف از میرحسین موسوی...جدا از مخملباف بودن یا نبودن متن نوشته را دوست داشتم


3-میرحسین از تمایل رقیب به کاهش نرخ مشارکت سخن می گوید

از رنج تا گنج

من با رنج هایم چه می کنم؟گاهی وقت ها فرار،برخی زمان ها صبوری،پاره ای اوقات انکار و خیلی که بخواهم هنر کنم تفکر که چرا زیر تازیانه رنجم در همین لحظه اکنون...آیا این کافی است؟آیا رنج بردن فضیلت است؟آیا روحی که رنج می برد ارجحیت دارد به جانی که سرخوش از سطح وقایع می گذرد؟آیا واقعن می شود رنج برد و تغییر نکرد؟


الان فکر می کنم رنج به ذات خودش هیچ ارزشی ندارد.این که کسی بیشتر از دیگری رنج برده باشد برایش فضیلتی به شمار نمی آید،آنچه می شود سرمایه ما بعد از هر بار حدوث ناگزیر رنج،کاری است که با آن رنج انجام می دهیم.رنج فقط وقتی گنج می شود که آگاهانه؛تاکید می کنم آگاهانه؛با آن همراه شویم و بگذاریم ما را بشکند.ما را بشکند به این معنا که تسلط سنگین خودآگاهی را بر حوزه روان بکاهد و به ما اجازه بدهد گرانیگاه نقطه تمرکز را از جهان بیرون و آگاهی،برداشته و بر جهان درون و خویشتن حقیقی مان متمرکز کنیم.بدون رنج ما معمولن فاقد انگیزه و توان برای این تغییریم و بدون همراهی آگاهی در همسفری با رنج نتیجه رنج بردنمان جز سقوط بی حاصل به عمق سیاهچاله افسردگی نیست


در کیمیاگر،کوئیلو برایمان می گوید چوپان جوان تمام سرمایه زندگیش را در بازار کشوری غریب از کف داد،ماند آنجا خجل،بی سرمایه،بی آنکه حتی زبان مردمان را بداند.رنج با همه توش و توان آمده بود.سانتیاگوی جوان برای یک لحظه امکانات آن لحظه را بررسی کرد:می شود در نقش قربانی فرو رفت و احساس بدبختی کرد و می شود به این ماجرا به شکل مهیج ترین ماجراجویی تا آن لحظه زندگی نگریست.مرد جوان دومی را انتخاب کرد و به گنجش رسید...می بینید رنج همان رنج و موقعیت بیرونی همان موقعیت است؛چیزی که تفاوت ایجاد می کند دیدگاه درونی قهرمان قصه است.چیزی که می تواند در زندگی من و ما تغییر ایجاد کند دیدگاه درونی ما نسبت به رنج لاجرم زیستن است.یونگ حق داشت آنجا که نوشت وقایع بیرونی اهمیت ندارند،آنچه که مهم است تاثیر درونی است که ما از آن وقایع می گیریم!

از رنج تا گنج

من با رنج هایم چه می کنم؟گاهی وقت ها فرار،برخی زمان ها صبوری،پاره ای اوقات انکار و خیلی که بخواهم هنر کنم تفکر که چرا زیر تازیانه رنجم در همین لحظه اکنون...آیا این کافی است؟آیا رنج بردن فضیلت است؟آیا روحی که رنج می برد ارجحیت دارد به جانی که سرخوش از سطح وقایع می گذرد؟آیا واقعن می شود رنج برد و تغییر نکرد؟


الان فکر می کنم رنج به ذات خودش هیچ ارزشی ندارد.این که کسی بیشتر از دیگری رنج برده باشد برایش فضیلتی به شمار نمی آید،آنچه می شود سرمایه ما بعد از هر بار حدوث ناگزیر رنج،کاری است که با آن رنج انجام می دهیم.رنج فقط وقتی گنج می شود که آگاهانه؛تاکید می کنم آگاهانه؛با آن همراه شویم و بگذاریم ما را بشکند.ما را بشکند به این معنا که تسلط سنگین خودآگاهی را بر حوزه روان بکاهد و به ما اجازه بدهد گرانیگاه نقطه تمرکز را از جهان بیرون و آگاهی،برداشته و بر جهان درون و خویشتن حقیقی مان متمرکز کنیم.بدون رنج ما معمولن فاقد انگیزه و توان برای این تغییریم و بدون همراهی آگاهی در همسفری با رنج نتیجه رنج بردنمان جز سقوط بی حاصل به عمق سیاهچاله افسردگی نیست


در کیمیاگر،کوئیلو برایمان می گوید چوپان جوان تمام سرمایه زندگیش را در بازار کشوری غریب از کف داد،ماند آنجا خجل،بی سرمایه،بی آنکه حتی زبان مردمان را بداند.رنج با همه توش و توان آمده بود.سانتیاگوی جوان برای یک لحظه امکانات آن لحظه را بررسی کرد:می شود در نقش قربانی فرو رفت و احساس بدبختی کرد و می شود به این ماجرا به شکل مهیج ترین ماجراجویی تا آن لحظه زندگی نگریست.مرد جوان دومی را انتخاب کرد و به گنجش رسید...می بینید رنج همان رنج و موقعیت بیرونی همان موقعیت است؛چیزی که تفاوت ایجاد می کند دیدگاه درونی قهرمان قصه است.چیزی که می تواند در زندگی من و ما تغییر ایجاد کند دیدگاه درونی ما نسبت به رنج لاجرم زیستن است.یونگ حق داشت آنجا که نوشت وقایع بیرونی اهمیت ندارند،آنچه که مهم است تاثیر درونی است که ما از آن وقایع می گیریم!

پنجره ها

هر وبلاگی می شود یک پنجره؛پنجره ای که باز می شود به یک منظره؛منظره ای که می تواند بکر باشد و بدیع یا معمولی و مصنوعی.منظره ها می توانند عاری از شکوه و جلال باشند اما صداقتشان جذبت کند،می توانند پر زرق و برق باشند اما تظاهرشان دلت را بزند و چه خوش شانس باید باشد آدمی اگر برسد به منظره ای نفس گیر که رام و حرام نشده در گذر ایام


اینجا رو به چنین منظره ای، پنجره ای یافته ام!

پنجره ها

هر وبلاگی می شود یک پنجره؛پنجره ای که باز می شود به یک منظره؛منظره ای که می تواند بکر باشد و بدیع یا معمولی و مصنوعی.منظره ها می توانند عاری از شکوه و جلال باشند اما صداقتشان جذبت کند،می توانند پر زرق و برق باشند اما تظاهرشان دلت را بزند و چه خوش شانس باید باشد آدمی اگر برسد به منظره ای نفس گیر که رام و حرام نشده در گذر ایام


اینجا رو به چنین منظره ای، پنجره ای یافته ام!

Saturday, May 16, 2009

از اسطوره

«دیدار و جدایی،با تمام اشتیاق ها و حسرت هایش،رنج همیشگی عشق است.چون هنگامی که قلبی در جستجوی تقدیر خود پای فشارد و سرخوشی های معمول را خوار بشمارد، با درد و رنج و خطرات فراوان روبرو خواهد شد»جوزف کمپبل-قهرمان هزار چهره


پی نوشت:اسطوره می تواند روحی آدمی را از رنج نجات دهد.اسطوره ها همزمان به تو یاداوری می کنند دانه ای شن هستی در میان بی کران جهان و رنج هایت هم به اندازه همان دانه شن کوچک است و از سویی بشارت می دهند به آدمی که این دانه شن در قلبش همه جهان را دارد و عظمت این تصویر،ملال روزمرگی را می زداید...آویزان شده ام به اسطوره ها این روزها 

از اسطوره

«دیدار و جدایی،با تمام اشتیاق ها و حسرت هایش،رنج همیشگی عشق است.چون هنگامی که قلبی در جستجوی تقدیر خود پای فشارد و سرخوشی های معمول را خوار بشمارد، با درد و رنج و خطرات فراوان روبرو خواهد شد»جوزف کمپبل-قهرمان هزار چهره


پی نوشت:اسطوره می تواند روحی آدمی را از رنج نجات دهد.اسطوره ها همزمان به تو یاداوری می کنند دانه ای شن هستی در میان بی کران جهان و رنج هایت هم به اندازه همان دانه شن کوچک است و از سویی بشارت می دهند به آدمی که این دانه شن در قلبش همه جهان را دارد و عظمت این تصویر،ملال روزمرگی را می زداید...آویزان شده ام به اسطوره ها این روزها 

بار مذهبی

آقای تهیه کننده ضمن تشکر از دیالوگ های سنجیده و متن موجز درخواست می کند بر بار مذهبی شخصیت اول قصه افزوده شود...آقای تهیه کننده به وضوح در این مورد شرمنده است.بعد یواش می گوید «آقا نمیشه تو مسجدی جایی نشونش بدی؟»...مذهبی ترین اتفاقی که توی زندگی شخصیت اول قصه من افتاده حضور دشمن شکن در مراسم ختنه سورانش بوده که مشکلی با نوشتن سکانس مربوطه ندارم فقط نمی دانم بررس محترم اینطوری قانع می شود یا نه؟دامن قرمز و صلوات و این حرف ها؟


پی نوشت:سرزمین سایه ها: قسمت سوم...

بار مذهبی

آقای تهیه کننده ضمن تشکر از دیالوگ های سنجیده و متن موجز درخواست می کند بر بار مذهبی شخصیت اول قصه افزوده شود...آقای تهیه کننده به وضوح در این مورد شرمنده است.بعد یواش می گوید «آقا نمیشه تو مسجدی جایی نشونش بدی؟»...مذهبی ترین اتفاقی که توی زندگی شخصیت اول قصه من افتاده حضور دشمن شکن در مراسم ختنه سورانش بوده که مشکلی با نوشتن سکانس مربوطه ندارم فقط نمی دانم بررس محترم اینطوری قانع می شود یا نه؟دامن قرمز و صلوات و این حرف ها؟


پی نوشت:سرزمین سایه ها: قسمت سوم...

شکر ایزد

به این اداره های دولتی که می روم همیشه و همیشه با این ایده خارج می شوم که خدایا صد هزار بار شکرت که بخاطر یک لقمه نان مجبور نشدم پشت میزنشینی اینطوری را تجربه کنم:کار تکراری،آدم های تکراری،جو انسانیت کش... صد هزار بار شکرت خدا جان!

شکر ایزد

به این اداره های دولتی که می روم همیشه و همیشه با این ایده خارج می شوم که خدایا صد هزار بار شکرت که بخاطر یک لقمه نان مجبور نشدم پشت میزنشینی اینطوری را تجربه کنم:کار تکراری،آدم های تکراری،جو انسانیت کش... صد هزار بار شکرت خدا جان!

فایده

این که ببینی خودت را که در پاره ای از لحظات زندگی چقدر می توانی قالتاق باشی فایده اش این است که دیگر کمتر ژست قدیس بودن می گیری امیرحسین جانم


امضا:وجدان بیدار درون

فایده

این که ببینی خودت را که در پاره ای از لحظات زندگی چقدر می توانی قالتاق باشی فایده اش این است که دیگر کمتر ژست قدیس بودن می گیری امیرحسین جانم


امضا:وجدان بیدار درون

Friday, May 15, 2009

زمانه کمیابی شادی

پسرک دیشب رفته خواستگاری.عصر امروز آمده اینجا،سرجایش بند نیست،یکشبه بزرگتر و بالغ تر شده،شادی می رقصد در چشم هایش و آن سایه نگرانی که خداوند خدا روز اول به هر شادی در دل ما سنجاق کرده به وضوح قابل تشخیص است.


پسرک دیشب رفته خواستگاری دختری که دوستش دارد،حالا خوشحال است،اصرار می کند که قبل از ساعت نه برگردد خانه...شاد است و من داشت یادم می رفت که آدمی می تواند تا چه حد شاد باشد در این زمانه...خدا خیرت بدهد که یادم انداختی شاد بودن یعنی چه و خدا همیشه دل تو و همسفرت را همین اندازه گرم به بودن هم نگاه دارد!


چنین باد!

زمانه کمیابی شادی

پسرک دیشب رفته خواستگاری.عصر امروز آمده اینجا،سرجایش بند نیست،یکشبه بزرگتر و بالغ تر شده،شادی می رقصد در چشم هایش و آن سایه نگرانی که خداوند خدا روز اول به هر شادی در دل ما سنجاق کرده به وضوح قابل تشخیص است.


پسرک دیشب رفته خواستگاری دختری که دوستش دارد،حالا خوشحال است،اصرار می کند که قبل از ساعت نه برگردد خانه...شاد است و من داشت یادم می رفت که آدمی می تواند تا چه حد شاد باشد در این زمانه...خدا خیرت بدهد که یادم انداختی شاد بودن یعنی چه و خدا همیشه دل تو و همسفرت را همین اندازه گرم به بودن هم نگاه دارد!


چنین باد!

سکوت

اولش آرامش بود،بعد سکوت شد...سکوتش دارد مرا می ترساند

سکوت

اولش آرامش بود،بعد سکوت شد...سکوتش دارد مرا می ترساند

ختم کلام

دوستانی که بر آزادی عمل اهل تحریم دفاع می کنند بخاطر داشته باشند که ما همه سوار یک قایقیم و نمی شود جایی از این قایق را سوراخ کرد و بعد گفت«به شما چه ربطی دارد جای خودمه».نتجه اعمال و رفتار حضرات مستقیمن در زندگی من تاثیر گذار است فلذا نمی توانم ساکت بمانم که باز همین آش باشد و همان کاسه!


در باب اینکه اهل تحریم محق هستند یا نه و اصلن شاید بنده دارم مزخرف می گویم و حق با اهل تحریم است جسارتن عرض می کنم.چهار سال گذشته متر و معیار حقانیت بین ما و اهل تحریم؛چهار سال پیش من و ما گفتیم رای بدهید و حضرات فرمودند نخیر رای ندهید.حضرات اهل تحریم برنده بازی شدند.ما باختیم!


حالا انصاف بدهید به همه چهار سال گذشته،به تورم کمر شکنش،به مفقود شدن درآمد های میلیاردی نفتی،به چند برابر شدن اجاره بها و قیمت مسکن،به بی کاری،به رکود،به فساد اداری،به خفقان سیاسی و فرهنگی،به انزوای بین المللی،به کردان،به سردار رادان و...به همه اینها به عنوان دستاورد اهل تحریم در چهار سال گذشته فکر کنید و بعد اگر دیدید نتیجه این مانیفست تحریم به جای مشارکت مثبت بوده،خوب بگذارید تحریم ادامه یابد!

ختم کلام

دوستانی که بر آزادی عمل اهل تحریم دفاع می کنند بخاطر داشته باشند که ما همه سوار یک قایقیم و نمی شود جایی از این قایق را سوراخ کرد و بعد گفت«به شما چه ربطی دارد جای خودمه».نتجه اعمال و رفتار حضرات مستقیمن در زندگی من تاثیر گذار است فلذا نمی توانم ساکت بمانم که باز همین آش باشد و همان کاسه!


در باب اینکه اهل تحریم محق هستند یا نه و اصلن شاید بنده دارم مزخرف می گویم و حق با اهل تحریم است جسارتن عرض می کنم.چهار سال گذشته متر و معیار حقانیت بین ما و اهل تحریم؛چهار سال پیش من و ما گفتیم رای بدهید و حضرات فرمودند نخیر رای ندهید.حضرات اهل تحریم برنده بازی شدند.ما باختیم!


حالا انصاف بدهید به همه چهار سال گذشته،به تورم کمر شکنش،به مفقود شدن درآمد های میلیاردی نفتی،به چند برابر شدن اجاره بها و قیمت مسکن،به بی کاری،به رکود،به فساد اداری،به خفقان سیاسی و فرهنگی،به انزوای بین المللی،به کردان،به سردار رادان و...به همه اینها به عنوان دستاورد اهل تحریم در چهار سال گذشته فکر کنید و بعد اگر دیدید نتیجه این مانیفست تحریم به جای مشارکت مثبت بوده،خوب بگذارید تحریم ادامه یابد!

Thursday, May 14, 2009

سی روز سکوت

الا ای اهل تحریم!


دایی جان ناپلئون را که خوانده اید یا دیده اید.سکانسی دارد که پیشنماز محل مشغول روضه خواندن است و داماد دایی جان مشغول صحبت،روضه خوان فریاد می کند یا دل به روضه بدهید یا بروید خانه خودتان...


می دانید برایم جای سوال است،شما غیر از مواقع انتخابات کجایید؟چرا هر وقت ما فرصتی داریم برای تغییر،برای یک گام بیشتر به جلو برداشتن،یا یک قدم کمتر به عقب برداشتن شما سر و کله تان پیدا می شود؟چرا سایر مواقع رسالت تاریخی خودتان را فراموش می کنید؟چرا همین موقع انتخابات که می شود ناگهان یاد انقلاب فرهنگی و جنگ و اعدام های شصت و هفت می افتید؟خوب پدر جان ها!همه این ملت شریک انقلاب بودند.از چپ بگیر تا راست،از توده ای تا مجاهد و فدایی و ملی گرا و مذهبی،همین چپ های جدیدن غرب نشین مدافع حقوق بشر چقدر بر طبل اعدام های انقلابی اوائل انقلاب کوبیدند؟حالا همه ما کمتر و بیشتر شریک انقلاب؛چرا دست هایمان را گرفته ایم بالا که ما نبودیم؟یا چرا فکر نمی کنیم اگر ما آن روزها در سن وسال انقلابیون بودیم بد تر و بیشتر هم می کردیم کما اینکه در همین دوران اصلاحات هم کم تند نرفتیم و اشتباه نکردیم؟از کجا برایتان باید آدم بیاوریم که نه در دوران انقلاب فرهنگی بوده باشد نه دوران جنگ نه دوران اعدام؟یکبار برای همیشه؛کمتر یا بیشتر همه و همه ما مسوول این وضعی هستیم که در آن قرار داریم.یک راه حل و فقط یک راه حل وجود دارد و آن هم تغییر تدریجی است.٨ سال خاتمی کم کم حقوق شهروندی و حکمرانی خوب داشت معنا میافت.همین شما اهل تحریم،چنان کردید با ما به سال ٨۴ که مجبور به سر کشیدن شوکران تلخی به نام محمود احمدی نژاد گشتیم،نکنید دوباره این کار را،نمی گذارم که باز این بلا را سر من بیاورید


رای نمی دهید؟اشکالی ندارد!سی روز،فقط سی روز ساکت باشید.یا دل به روضه بدهید یا بروید خانه خودتان...سرزمین مادری،خانه پدری،هنوز زخم دار رفتار ۴سال پیش شمایند،بر زخم سر باز ما نمک نپاشید لطفن!

سی روز سکوت

الا ای اهل تحریم!


دایی جان ناپلئون را که خوانده اید یا دیده اید.سکانسی دارد که پیشنماز محل مشغول روضه خواندن است و داماد دایی جان مشغول صحبت،روضه خوان فریاد می کند یا دل به روضه بدهید یا بروید خانه خودتان...


می دانید برایم جای سوال است،شما غیر از مواقع انتخابات کجایید؟چرا هر وقت ما فرصتی داریم برای تغییر،برای یک گام بیشتر به جلو برداشتن،یا یک قدم کمتر به عقب برداشتن شما سر و کله تان پیدا می شود؟چرا سایر مواقع رسالت تاریخی خودتان را فراموش می کنید؟چرا همین موقع انتخابات که می شود ناگهان یاد انقلاب فرهنگی و جنگ و اعدام های شصت و هفت می افتید؟خوب پدر جان ها!همه این ملت شریک انقلاب بودند.از چپ بگیر تا راست،از توده ای تا مجاهد و فدایی و ملی گرا و مذهبی،همین چپ های جدیدن غرب نشین مدافع حقوق بشر چقدر بر طبل اعدام های انقلابی اوائل انقلاب کوبیدند؟حالا همه ما کمتر و بیشتر شریک انقلاب؛چرا دست هایمان را گرفته ایم بالا که ما نبودیم؟یا چرا فکر نمی کنیم اگر ما آن روزها در سن وسال انقلابیون بودیم بد تر و بیشتر هم می کردیم کما اینکه در همین دوران اصلاحات هم کم تند نرفتیم و اشتباه نکردیم؟از کجا برایتان باید آدم بیاوریم که نه در دوران انقلاب فرهنگی بوده باشد نه دوران جنگ نه دوران اعدام؟یکبار برای همیشه؛کمتر یا بیشتر همه و همه ما مسوول این وضعی هستیم که در آن قرار داریم.یک راه حل و فقط یک راه حل وجود دارد و آن هم تغییر تدریجی است.٨ سال خاتمی کم کم حقوق شهروندی و حکمرانی خوب داشت معنا میافت.همین شما اهل تحریم،چنان کردید با ما به سال ٨۴ که مجبور به سر کشیدن شوکران تلخی به نام محمود احمدی نژاد گشتیم،نکنید دوباره این کار را،نمی گذارم که باز این بلا را سر من بیاورید


رای نمی دهید؟اشکالی ندارد!سی روز،فقط سی روز ساکت باشید.یا دل به روضه بدهید یا بروید خانه خودتان...سرزمین مادری،خانه پدری،هنوز زخم دار رفتار ۴سال پیش شمایند،بر زخم سر باز ما نمک نپاشید لطفن!

مخلصم آقای دولت آبادی

محمود خان دولت آبادی را به اعتبار کلیدر خیلی دوست دارم.اصلن یکجور هایی زندگی من و خیلی از آدم های مثل من کلیدر مال شده از بس که در دوران شکل گیری شخصیتمان، کلیدر کتاب مقدس مان بود.


محمود خان که دیروز فرمودند«ما را پیر کردند و خواستند بمیرانند» یک جور هایی غصه ام شد.غصه دار شدم برای نسلی که نخبگانش را پیر و فرسوده کرده اند و سفلگانش را صدر نشین!


کاش بشود به همین زودی ها باز بخوانیم«عالم پیر به یکباره جوان خواهد شد»

مخلصم آقای دولت آبادی

محمود خان دولت آبادی را به اعتبار کلیدر خیلی دوست دارم.اصلن یکجور هایی زندگی من و خیلی از آدم های مثل من کلیدر مال شده از بس که در دوران شکل گیری شخصیتمان، کلیدر کتاب مقدس مان بود.


محمود خان که دیروز فرمودند«ما را پیر کردند و خواستند بمیرانند» یک جور هایی غصه ام شد.غصه دار شدم برای نسلی که نخبگانش را پیر و فرسوده کرده اند و سفلگانش را صدر نشین!


کاش بشود به همین زودی ها باز بخوانیم«عالم پیر به یکباره جوان خواهد شد»

Wednesday, May 13, 2009

میرحسین رهنورد

چرا  این تصویر دارد از یک فرصت تاریخی برای طبقه متوسط ایرانی حرف می زند؟


مردسالاری،یکی از بزرگترین مشکلات امروز جامعه ایرانی است.جامعه ای که زن را جنس دومی،جنس ضعیف،دارای قوه تشخیص و تمیز ضعیف می پندارد.جامعه ای که هنوز بسیاری از مردانش اسم همسران شان را جلوی جمع نمی آورند،در خیابان چند گام جلوتر از او حرکت می کنند،مدافع بگیر و ببند های گشت ارشادند- از زبان چند تایی این مردان شنیدم که خاتمی را لعن می کردند چون به درست یا غلط معتقد بودند«خاتمی این زنا رو پر رو کرده»-و...می توان تصور کرد این افکار متعلق به قشر خاصی از جامعه است اما من بر این باورم که مرد سالاری در عمق روان هر کدام از ما رخنه کرده،حتی من و توی به ظاهر مدرن که ادعای برابری هم می کنیم از صدمات و خسارات تفکر مرد سالار در امان نیستیم.حتی آش انقدر شور است که بخش بزرگی از جنبش فمنیستی ما هم وقتی می خواهد به برابری برسد می رود مرد می شود،مردانه رفتار می کند و زنانگی و نقش های سنتی زنانه را تحقیر می کند


ما شهروندان جامعه ای هستیم که هر دو طیف سنتی و مدرنش به شکلی اسیر مرد سالاریند.جامعه مرد سالار به باور من نمی تواند جامعه دموکرات باشد.نمی شود حقوق انسانی نیمی از جامعه را نفی کرد؛برایش حق طلاق، حق دیه برابر، حق رسیدن به بالاترین جایگاه های اجتماعی و...قائل نشد از دموکراسی گفت.نمی شود فرصت های تجلی زنانگی به زن نداد و جامعه ای سالم داشت.جمهوری اسلامی را باعث و بانی چنین مردسالاری ای دانستن سرنا را از سر گشادش زدن است.جمهوری اسلامی حاصل پدر سالاری مرد محور شکل گرفته در عمق اندیشه زن و مرد این سرزمین است.پدر سالاری و مرد محوری دشمن دموکراسیست،دشمن انسانیت است و ما در ایران امروز پای در گل مانده این مردسالاری هستیم.


حالا در این برهه،مردی می آید و زنی.بر خلاف تمامی تصاویر الگو شده راهبران پیشین،دست در دست همند،زن از لحاظ تحصیلات و جایگاه پا به پای همسر خود است.مرد از همراه بودن با همسرش شرمگین نیست،مرد از گرفتن دست همسرش احساس خجالت نمی کند،زن با ان روسری گلدار و کیف رنگی، زنانگیش را پشت در نگذاشته تا وارد عرصه اجتماع شود.این تصویر کار خودش را می کند:این تصویر زنانی را از عمق سنت به عریض کردن کوچه های تنگ پدرسالارانه وا می دارد،محرکشان می شود برای مطالبه حق زن بودن و زنانه بودن.این تصویر زبان حامیان آشکار و مخفی مردسالاری را می بندد و من به این عقیده پایبندم که تا چنین جنبش زنانه ای در این مملکت از دل سنت شکل نگیرد،ما حتی با مترقی ترین قانون های جهان هم باز چیزی بیش از یک جامعه اقتدار گرای مرد سالار نیستیم...این تصویر عصای دست ما خواهد شد برای فرو ریختن دیوار ها؛باشید و ببینید!

میرحسین رهنورد

چرا  این تصویر دارد از یک فرصت تاریخی برای طبقه متوسط ایرانی حرف می زند؟


مردسالاری،یکی از بزرگترین مشکلات امروز جامعه ایرانی است.جامعه ای که زن را جنس دومی،جنس ضعیف،دارای قوه تشخیص و تمیز ضعیف می پندارد.جامعه ای که هنوز بسیاری از مردانش اسم همسران شان را جلوی جمع نمی آورند،در خیابان چند گام جلوتر از او حرکت می کنند،مدافع بگیر و ببند های گشت ارشادند- از زبان چند تایی این مردان شنیدم که خاتمی را لعن می کردند چون به درست یا غلط معتقد بودند«خاتمی این زنا رو پر رو کرده»-و...می توان تصور کرد این افکار متعلق به قشر خاصی از جامعه است اما من بر این باورم که مرد سالاری در عمق روان هر کدام از ما رخنه کرده،حتی من و توی به ظاهر مدرن که ادعای برابری هم می کنیم از صدمات و خسارات تفکر مرد سالار در امان نیستیم.حتی آش انقدر شور است که بخش بزرگی از جنبش فمنیستی ما هم وقتی می خواهد به برابری برسد می رود مرد می شود،مردانه رفتار می کند و زنانگی و نقش های سنتی زنانه را تحقیر می کند


ما شهروندان جامعه ای هستیم که هر دو طیف سنتی و مدرنش به شکلی اسیر مرد سالاریند.جامعه مرد سالار به باور من نمی تواند جامعه دموکرات باشد.نمی شود حقوق انسانی نیمی از جامعه را نفی کرد؛برایش حق طلاق، حق دیه برابر، حق رسیدن به بالاترین جایگاه های اجتماعی و...قائل نشد از دموکراسی گفت.نمی شود فرصت های تجلی زنانگی به زن نداد و جامعه ای سالم داشت.جمهوری اسلامی را باعث و بانی چنین مردسالاری ای دانستن سرنا را از سر گشادش زدن است.جمهوری اسلامی حاصل پدر سالاری مرد محور شکل گرفته در عمق اندیشه زن و مرد این سرزمین است.پدر سالاری و مرد محوری دشمن دموکراسیست،دشمن انسانیت است و ما در ایران امروز پای در گل مانده این مردسالاری هستیم.


حالا در این برهه،مردی می آید و زنی.بر خلاف تمامی تصاویر الگو شده راهبران پیشین،دست در دست همند،زن از لحاظ تحصیلات و جایگاه پا به پای همسر خود است.مرد از همراه بودن با همسرش شرمگین نیست،مرد از گرفتن دست همسرش احساس خجالت نمی کند،زن با ان روسری گلدار و کیف رنگی، زنانگیش را پشت در نگذاشته تا وارد عرصه اجتماع شود.این تصویر کار خودش را می کند:این تصویر زنانی را از عمق سنت به عریض کردن کوچه های تنگ پدرسالارانه وا می دارد،محرکشان می شود برای مطالبه حق زن بودن و زنانه بودن.این تصویر زبان حامیان آشکار و مخفی مردسالاری را می بندد و من به این عقیده پایبندم که تا چنین جنبش زنانه ای در این مملکت از دل سنت شکل نگیرد،ما حتی با مترقی ترین قانون های جهان هم باز چیزی بیش از یک جامعه اقتدار گرای مرد سالار نیستیم...این تصویر عصای دست ما خواهد شد برای فرو ریختن دیوار ها؛باشید و ببینید!

وقت نوشتن

از دفتر استاد تماس می گیرند و می فرمایند شنبه بیا مابقی چک فیلم نامه را بگیر،دو سه سطر هم باید عوض شود که همان جا فی المجلس عوض کن...فکر می کنم با خودم که چقدر دلم برای آن بچه ها و آن دفتر تنگ شده؛چقدر این پول مزه اش فرق می کند،چقدر کیف داشت چک پیش پرداخت را که یکماه نبردم بانک از بس مشغول نظر بازی با آن بودم....یکی هم بد نیست یاداوری کند این کار جدید چه یتیم مانده،چه ولش کردم از بس دل نوشتن نبود،چه حالا وقتش است بروم سراغش ببینم رام من می شوند آن آدم ها،می گذارند بنویسمشان...فکر کنم حالا وقتش باشد!

وقت نوشتن

از دفتر استاد تماس می گیرند و می فرمایند شنبه بیا مابقی چک فیلم نامه را بگیر،دو سه سطر هم باید عوض شود که همان جا فی المجلس عوض کن...فکر می کنم با خودم که چقدر دلم برای آن بچه ها و آن دفتر تنگ شده؛چقدر این پول مزه اش فرق می کند،چقدر کیف داشت چک پیش پرداخت را که یکماه نبردم بانک از بس مشغول نظر بازی با آن بودم....یکی هم بد نیست یاداوری کند این کار جدید چه یتیم مانده،چه ولش کردم از بس دل نوشتن نبود،چه حالا وقتش است بروم سراغش ببینم رام من می شوند آن آدم ها،می گذارند بنویسمشان...فکر کنم حالا وقتش باشد!

Tuesday, May 12, 2009

کوچه هفت پیچ

ناباوری


        دلتنگی


                حسرت


                         خشم


                               حسادت


                                         وابستگی


                                                       غم


درست اگر آمده باشی،راه که زمین گیرت نکرده باشد،طاقت از دست نداده  و مقیم یکی از این هفت شهر نشده باشی،بعدش به یک حس عزیز رهایی می رسی که در بطن خودش چشمه ای جوشان از دوست داشتن دارد!

کوچه هفت پیچ

ناباوری


        دلتنگی


                حسرت


                         خشم


                               حسادت


                                         وابستگی


                                                       غم


درست اگر آمده باشی،راه که زمین گیرت نکرده باشد،طاقت از دست نداده  و مقیم یکی از این هفت شهر نشده باشی،بعدش به یک حس عزیز رهایی می رسی که در بطن خودش چشمه ای جوشان از دوست داشتن دارد!

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

ملاحظه برخی ایراد ها که نسبت به میرحسین موسوی گرفته می شود واقعن فریاد آدم را به هوا بلند می کند.یکی می گوید چرا نسبت به اعدام های سال ۶٧ واکنشی نشان نداده؟آن یکی می گوید چرا حالا که واکنش نشان نداده از سرود منسوب به فداییان خلق برای تبلیغ خود استفاده می کند،دیگری اضافه می کند بد بد بد می خواستم بهت رای بدم حالا که سرود فداییان رو کش رفتی بهت رای نمی دم،کف صابون بره تو چشت الهی میرحسین!


بابا جان ها!بابا جان ها!کی می خواهید از این توهم دست بردارید که رییس جمهور ایران می تواند همزمان رهبر اپوزیسیون هم باشد؟که اعدام های شصت و هفت خط قرمز نظام است؟که برای اینکه بشود در موردشان حرف زد به زمان نیاز داریم و به قدرت؛که با خانه نشستن زمان و زمین را با هم هدیه می کنید به تفکری که باعث و بانی اعدام های ۶٧ بوده است؟در مورد آن سرود هم ماجرا واقعن بوی بهانه تراشی های کودکانه را می دهد تا انتقاد جدی.اولن تا آنجا که من می دانم این سرود هر چه که هست رسمن از سوی ستاد میرحسین اعلام نشده،ثانین بر فرض که کسی در ستاد ایشان چنین کاری کرد باید دست در دست شریعتمداری کیهان بگذارید:آن یکی بگوید میرحسین  سرود فداییان محارب را کرده نمادش،شما هم بفرمایید هر چی رو می بری ببر سرودم رو با خودت نبر؟


یکبار برای همیشه کاش دست از دایی جان ناپلئونیسم بردارید،از کار کار انگلیسی هاست و کار کار رژیم و کار کار هر کسی جز خود ما گفتن تان...یکبار برای همیشه کاش نگاهی بیاندازید به نقشه جغرافیا و ببینید همسایه های این گربه ملوس،افغانستان و پاکستان و عراقند نه فرانسه و سوییس و هلند...یکبار برای همیشه کاش دست از بهانه تراشی بردارید،نقش ایوان را فراموش کنید و دل بدهید به محکم کردن پای بست!

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

ملاحظه برخی ایراد ها که نسبت به میرحسین موسوی گرفته می شود واقعن فریاد آدم را به هوا بلند می کند.یکی می گوید چرا نسبت به اعدام های سال ۶٧ واکنشی نشان نداده؟آن یکی می گوید چرا حالا که واکنش نشان نداده از سرود منسوب به فداییان خلق برای تبلیغ خود استفاده می کند،دیگری اضافه می کند بد بد بد می خواستم بهت رای بدم حالا که سرود فداییان رو کش رفتی بهت رای نمی دم،کف صابون بره تو چشت الهی میرحسین!


بابا جان ها!بابا جان ها!کی می خواهید از این توهم دست بردارید که رییس جمهور ایران می تواند همزمان رهبر اپوزیسیون هم باشد؟که اعدام های شصت و هفت خط قرمز نظام است؟که برای اینکه بشود در موردشان حرف زد به زمان نیاز داریم و به قدرت؛که با خانه نشستن زمان و زمین را با هم هدیه می کنید به تفکری که باعث و بانی اعدام های ۶٧ بوده است؟در مورد آن سرود هم ماجرا واقعن بوی بهانه تراشی های کودکانه را می دهد تا انتقاد جدی.اولن تا آنجا که من می دانم این سرود هر چه که هست رسمن از سوی ستاد میرحسین اعلام نشده،ثانین بر فرض که کسی در ستاد ایشان چنین کاری کرد باید دست در دست شریعتمداری کیهان بگذارید:آن یکی بگوید میرحسین  سرود فداییان محارب را کرده نمادش،شما هم بفرمایید هر چی رو می بری ببر سرودم رو با خودت نبر؟


یکبار برای همیشه کاش دست از دایی جان ناپلئونیسم بردارید،از کار کار انگلیسی هاست و کار کار رژیم و کار کار هر کسی جز خود ما گفتن تان...یکبار برای همیشه کاش نگاهی بیاندازید به نقشه جغرافیا و ببینید همسایه های این گربه ملوس،افغانستان و پاکستان و عراقند نه فرانسه و سوییس و هلند...یکبار برای همیشه کاش دست از بهانه تراشی بردارید،نقش ایوان را فراموش کنید و دل بدهید به محکم کردن پای بست!