Tuesday, December 1, 2015

دهم آذر ماه سال نود و چهار

‌مدتی این مثنوی تاخیر شد. دستم جایی دیگر به نوشتن گرم بود. کلمه هر چه داشتم همان‌جا خرج می‌شد و کیسه‌ام از لغات خالی بود. حالا می‌خواهم برگردم همین جا به نوشتن. آن تلاش پیشین هر روز نوشتن، تجربۀ مفیدی بود. لااقل فهمیدم چه شکلی از نوشتن را نمی‌خواهم. چیزی که دلم می‌خواهد ساختن یک تصویر است از سی و هشت سالگی، از روزهایی که می‌گذرد، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها. من باید کمی شجاع‌تر باشم در نوشتن، بی‌پرواتر و صادق‌تر.
شاید این‌ها همش تلاش عبثی باشد برای زنده نگه‌داشتن وبلاگ، برای نپذیرفتن پایان چیزی که خاطرش خیلی عزیز است. نمی‌دانم راستش. صدایی هم هست در من که می‌پرسد تصویر سی و هشت سالگی تو به چه درد دیگران که ممکن است اینجا را بخوانند  می‌خورد؟ حالا خب که چه؟ جواب درستی برایش ندارم. چالش هیجان انگیز شاید همین باشد، از دل روزمرگی شکلی از روایت بیرون کشیدن. باز البته می‌رسیم به این سوال که را همین کار را در فیس‌بوک یا پلاس انجام ندهم؟ نمی‌خواهم نتیجه‌اش زنده نگه داشتن جعلی وبلاگ باشد...باید بهش فکر کنم.

Monday, October 26, 2015

چهارم آبان ماه

چیزهایی خوشایندی هستند که دشوارند. یعنی نگاه‌شان می‌کنی، دلت از خوشی غنج می‌رود اما یک‌جور غریبی می‌دانی مال تو نیستند، به تو ربطی ندارند، آخرشان رنج است. یک زمانی با سر به سمت این موقعیت‌ها می‌پریدم، به جهنم که آخرش درد کشیدن است، حالا اما محتاط شده‌ام یا شاید چینه‌دان رنجم چنان پر است که جسارت دل به دریا زدن ندارم. بالاخره خیر سرم آخرین ماه‌های سی و هفت سالگی باید یک فرقی با دهۀ پیش‌ترش داشته باشد نه؟

Sunday, October 25, 2015

عاشورای نود و چهار

اشتباه است که فکر کنی صدای حیرت‌انگیز دمام حاصل برخورد دست بر طبل است. دمام را نه بر طبل که در دل می‌کوبند. آن حال غریب ناشی از برخورد دست نوازنده با دل شنونده است. حالی که هم‌زمان تو را به یاد تمام حسرت‌هایت می‌اندازد، تمام رویاهایت و برایت می‌گوید زندگی به هم رسیدن این دو است، برایت می‌گوید که زندگی حماسه است.

Wednesday, October 21, 2015

این روزهای آخر مهر

دلم چونان تنگ است که خوشی‌های جهان هیچ در آن نمی‌گنجند

Monday, October 19, 2015

بیست و ششم مهرماه

برایم سوغاتی نوتلا آورده، داشتم کمی مزه مزه‌اش می‌کردم که یاد ح افتادم. نوتلا دوست داشت. دیدم دلم برایش تنگ شده، برای او، برای آن کوچولوی مو فرفری، برای آن زن نازنینی که از دوست داشتن غذا می‌ساخت و سفره را با مهر مادرانه پر می‌کرد. آن آخر، آدم است و دل‌تنگی‌هایش. دل‌تنگی‌های بی‌مجال ابراز، بی فرصت درمان.

Sunday, October 18, 2015

بیست و پنجم مهرماه

حالا هی از درد نوشتن و دشواریش گفته‌اند. حق هم دارند به خدا اما نمی‌دانم چرا کسی از لذتش نگفته وقتی آن گره لعنتی باز  می‌شود، وقتی می‌توانی به چیزی که در ذهنت داری نزدیک شوی و تبدیل به کلمه‌اش کنی...گیر کرده بودم، دم صبح گمانم راه حلش را یافتم. نوشتم و هنوز کار دارد اما گمانم کار درآمد...کیف داشت.

Saturday, October 17, 2015

بیست و چهارم مهرماه

این که آدمی عزیز، خیلی عزیز، به صراحت بگوید ببین داری اذیتم می‌کنی، آزارنده است. مساله‌ام این نیست که قصدی در صدمه زدن داشته‌ام یا نه، حتا ماجرا این نیست که واقعا اذیتی در کار بوده یا نه، ماجرا به وضوح رنجی است که کسی بابت من برده و این تحملش سخت است. خودم فکر نمی‌کنم که کار بدی کرده باشم. احساس گناه ندارم راستش. ولی غمگینم چون آدم عزیزی را غمگین یافته‌ام، دلیلش حالا هر چه که می‌خواهد باشد.

Tuesday, October 13, 2015

بیست و دوم مهرماه

ساعت چهار صبح بیدار شدم به نوشتن. دو ساعتی نوشتم کار خوب پیش رفت، بعد دیدم خسته‌ام. خواستم کمی چرت بزنم و دوباره از نو شروع کنم تا وقتش شود بیایم شرکت... بعد شروع شد. رعشه‌های تن، ممتد؛ بغض گلو، سنگین... فهمیدم چقدر در تنم رنج است. چقدر هنوز جانم درد می‌کند. دیدم چه نوشتن دارد نجاتم می‌دهد که هربار کمی از این درد را ابراز کنم. دیدم که روحم هنوز چه نازک است.

بیستم مهر ماه

برای اینکه بدانی دو نوع زمان وجود دارد لازم نیست نسبیت بدانی یا اسطورۀ زروان را بشناسی، انتظار خودش این تفاوت را به تو خواهد آموخت.

Monday, October 12, 2015

نوزدهم مهرماه

من به کلماتی فکر می‌کنم که لحن ندارند. صدایی پشتشان نیست، احساس را نمی‌رسانند. به لغات صغیر و سرگردان  در چت ، اس‌ام‌اس، ای میل...تمام آن کلمات لعنتی که نه بیانگر شور مشتاقیند، نه نشان‌دهندۀ رنج مهجوری. به دوری که پشت پیغام کوتاه است. آدم‌هایتان را با آوا بخواهید، با صدا برانید... صدا خودش تسلاست.

Sunday, October 11, 2015

هجدهم مهرماه

نوشتم حسین همدانی شهید شده و باران بلا بارید. حالا اصل ماجرا به کنار، برایم بامزه بود که چه دنبال محبوبیتم و چه سختم می‌شود وقتی دیگران با من مخالفت می‌کنند. آخرش؟ همچنان گمانم حق با من است. از آنها هیولا ساختن، کمکی به کسی نمی‌کند، کمکی به فردا نمی‌کند.

Saturday, October 10, 2015

شانزدهم و هفدهم مهرماه

اگر از احوال این دو روز پرسیده باشی، تو بودی و مادر و زادگاه.

Tuesday, October 6, 2015

پانزدهم مهر ماه

ادب گاهی بی‌رحم است، فاصله را به یاد آدم می‌آورد. جایی که تو از دوری در هراسی، هر چیز که آن را به یادت بیاورد کاهندۀ جان است. گاهی مهربانی در در ندیدن است، گذشتن، ننوشتن، به باد سپردن.

سیزدهم مهر ماه

خسته‌جان بودم رفتم سراغ حافظ. مداقه کرد و گفت : رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند. فکر کردم چه حضرتش با من بر سر لطف است که چنین جوابم را داد. 

Monday, October 5, 2015

دوازدهم مهر ماه

مردی که حرف نمی‌زند. از عید دارم به همچین طرحی فکر می‌کنم. برایم بدیهی است که داستان کوتاه یا حتا رمان نیست. دلم می‌خواهد فیلم‌نامه باشد. جوان است، ته ریش دارد، چشم‌های تیره و اندوه‌زده... بعد این روزها وقت وبی وقت، سراغم می‌آید. تصویرسراغم می‌فرستد، وادارم می‌کند بهش فکر کنم، چرا حرف نمی‌زند؟ قهر کرده؟ ترسیده؟ این که سراغش نمی‌روم عصبیم می‌کند. باید این کاری که دستم هست را سریع‌تر جمع کنم. می‌ترسم که برنجد، برود و من دیگر هیچ‌وقت نفهمم این مرد چرا حرف نمی‌‌زند.

Sunday, October 4, 2015

یازدهم مهر ماه

نمی‌دانم زیر بارش بروم بهتر است یا هم‌چنان انکار کنم. این که تنم دیگر هشت ساعت کار و سه ساعت تدریس را با هم طاقت نمی‌آورد. خسته می‌شوم، جوری که وقتی خانه می‌رسم گاهی حتا نای نشستن هم نیست. قبلا باز سریالی می‌دیدم، حالا نهایتش بتوانم قبل خواب،چرخی در فیس‌بوک بزنم. این دوره بچه‌های یکشنبه که تمام شود، دیگر آن روز را کلاس بر نمی‌دارم. بگذار ببینیم یک روز کمتر سر کلاس رفتن، کمکی به احیای جسمیم می‌کند یا نه. یکی هم هست نشسته درون جانم هی نیشخند می‌زند که چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون شو؛ من هم بهش زبان در میاورم که پیر باباته.

Saturday, October 3, 2015

نهم و دهم مهر ماه

گمانم از آن افسردگی بیست روزه گذشتم. نوشتن ، وزن کم کردن و حال خوش هفتۀ گذشته را گمانم بتوانم شاهدش بگیرم. بتوانم راهی پیدا کنم که اشتیاق به کار روزمرۀ شرکت را هم احیا کنم آن وقت دیگر با خیال راحت می‌شود گفت که دوران پایین بودن را پشت‌سر گذاشتم. بدک هم نبود، لااقل یادم انداخت که چه چیزهایی باید تغییرکنند.
آزاده این چند روز را پیش من بود. طبق معمول تران بودنش، مرا برداشت برد تئاتر. به قول خودش تئاتر آوانگاردی به اسم ما مردگان برمی‌خیزیم. آخرش وقتی از سالن بیرون آمده بودیم، هنرپیشه‌ها جلوی در اجرا را ادامه می‌دادند و با هم دم گرفته بودند: تمام زمستان مرا گرم کن... می‌دانی گاهی لازم داری یاد بگیری که چطور در زمستان خودت را گرم نگه داری.  این سه هفته‌ای این را باز آموختم، که در زمستان یک‌تنه گرم بمانم.

Thursday, October 1, 2015

هشتم مهر ماه

رفتم خانه، کلاس نداشتم. بعد مدت‌ها غروب را در خانه دیدم. چرتی زدم، بیدار شدم، گذاشتم موسیقی آدام هرست در فضا بپیچد ، وهم جدایی سایمن ون بوی را تمام کردم. هرجا که خسته شدم سیب گاز زدم، هر وقت که دلم تنگ شد به تو فکر کردم، با تو خیال بافتم... آدم از یک عصر مهر ماهی دیگر چه می‌تواند بطلبد دیگر؟

Wednesday, September 30, 2015

هفتم مهرماه

جلسۀ اول کلاس بچه‌های ترم یک بود. از روز قبلش استرس می‌گیرم. جور مضحکی مدام فکر می‌کنم اگر کسی نیاید چه، اگر خراب کنم چه؟ شبیه هنرپیشه‌ها که تعریف می‌کنند هربار پیش از رفتن جلوی دوربین استرس دارند، من هم مضطربم. تجربه هم به دادم نمی‌رسد.  
بعد من خجالتیم، سختم است یک کاره بروم جلوی سی چهل نفر غریبه و شروع کنم به حرف زدن. برای همین هربار که آدم آشنایی هم سر کلاس می‌آید یک‌جور دل‌گرمم. فرض می‌کنم اصلا دارم برای او صحبت می‌کنم تا ناگهان کسی چیزی می‌پرسد، سوالی یا حرفی و من کلاس را می‌گیرم دستم، جمع دیگر غریبه نیست و آدم‌ها همگی آشنایند. 
جلسۀ اول برگزار شد و خودم راضی بیرون آمدم. روزم سخت بود، ذهنی و جسمی خیلی خسته بودم ولی گمانم خوب جمع شد، حالا برویم جلو تا ببینیم چه می‌شود.

Monday, September 28, 2015

ششم مهرماه

گمانم خودم، خودم را چشم زدم. شب جلوی شرکت، آمدم کیفم را از صندوق عقب ماشین بردارم، سوئیچ در قفل شکست، کلید یدک هم نداشتم. مجبور شدم ماشین را همان جا بگذارم تا صبح ببینم چه می‌شود کرد. بعد از رسیدن به خانه کمی با یک آهنگ ایرلندی مغازله کردم، چند صفحه‌ای هم از ترجمۀ عرفان خواندم تا خواب مرا با خودش برد. 
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم چه فایده‌ای هست در این‌طور نوشتن؟ اصلا همین بود که دنبالش بودم؟ می‌شود شکل دیگری نوشت؟ اما چطور؟ راهش را پیدا می‌کنم، هنوز برای تسلیم شدن زود است

Sunday, September 27, 2015

پنجم مهرماه

دوباره آمدم زیر صد کیلو. شبیه درافتادن با خویش است، یک‌جور به جهان گفتن که نمی‌توانی مرا بشکنی. صبح پیراهن و شلواری را پوشیدم که پیش از این برایم تنگ بودند. وزن معقول، سر تراشیده، ته ریش به راه، همین‌طور نارسیس‌وار دارم قربان‌صدقه خودم می‌روم. به چشم برادری گمانم خوب مالی شده‌ام.

چهارم مهر ماه

آمار فروش شش ماهه را گرفتم. بیست و پنج درصد کمتر از پیش‌بینی اول سال اما ده درصد بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم ممکن باشد. خیلی هم بد نیست. کمی به باد مساعد و آسمان صاف بر بخوریم شاید بشود حتا بیشتر از پارسال هم فروخت. کمی خیالم راحت شد. جاودانگی کوندرا را دوباره خواندم. این بار چندان خوشم نیامد، شاید در حال و هوایش نبودم. خیلی از نتیجه‌گیری‌هایش را بر مبنای پیش‌فرض‌هایی جلو می‌برد که می‌شود بهشان شک کرد. هنوز البته بعضی بخش‌های کتاب معرکه‌اند. دوگانۀ اگنس- لورا را می‌توانم به عنوان تقابل آدم شهودی و حسی، درس بدهم از بس که کامل تصویر شده‌اند. یا آن تصویری که از تلاش بتینا برای نیل به جاودانگی از طریق پیوند با مشاهیر خلق کرده است... چیزی ننوشتم دیشب، اینطوری کار تمام نمی‌شود، به تمام راه حل ها دارم فکر می‌کنم که بشود لااقل روزی سه ساعت نوشت. سخت است اما به گمانم بتوانم

Saturday, September 26, 2015

دوم و سوم مهر

موها را زدم رفت. منظورم همان تتمۀ ماندۀ موها است بالطبع. اولش برای خودم هم عجیب بود بعد الان دارد کم‌کم خوشم می‌آید یا حتا زیاد زیاد خوشم می‌آید. با همان سر سفید رفتم تالار وحدت کنسرت. انور براهم آمده بود ایران ، عودی می‌زد عود زدنی. برگشتم خانه حالم بعد مدت‌ها خوش بود.
شاید یک بخشی از بهتر شدن حالم هم در گرو این باشد که باز نشستم به نوشتن. این دفعه بازنویسی چهارم است. دفعه اول که می‌نوشتم فقط می‌نوشتم، اصلا نمی‌دانستم دارم چه می‌نویسم، حتا فصل‌ها ترتیب هم نداشتند، تمام که شد چیدم‌شان کنار هم، شبیه کولاژ. آزاده و علی خواندند و پیشنهادهای‌شان باعث شد کار به تدریج شکل بگیرد. الان تقریبا از چیزی که هست راضیم. بعضی فصل‌ها مشکل لحن دارد، تک‌و‌توک محتوا هنوز جا نیفتاده ولی اکثر فصل‌ها همچنان در ریتم مشکل دارند. فکر کن انگار داری آوازی را می‌شنوی و ناگهان وسطش دقیقا در آن اوج کار قطع شود. یک جاهایی بهتر شده، بعضی جاها هم واقعا نمی‌دانم باید چه بکنم. می‌نشینم با صدای بلند متن را برای خودم می‌خوانم، سکتۀ متن مشخص می‌شود. 
مریم می‌گفت رهایش کن برود، افتادی در دام کمال‌گرایی. مساله‌ام این نیست. برایم ماجرا مثل خریدن هدیه برای آدم خیلی عزیزی است. تمام شهر را می‌گردی تا چیزی پیدا کنی که درخور او باشد. درواقع انگار داری بخشی از جانت را به او هدیه می‌دهی، می‌خواهی جانت را بخواهد، می‌خواهی خواستنی باشی. اینها را توضیح دادن سخت است و می‌دانم که بالاخره باید جایی تمامش کنم. از آن بالاتر می‌خواهم با دلهره، دربارۀ نوشتنم برایت نگویم، یک وقتی هم بشود درباره‌اش حرف بزنیم کاش.

پی نوشت: کاش کلمۀ حسرت‌زده‌ای است لعنتی... این را همین الان فهمیدم.

Wednesday, September 23, 2015

سی و یک شهریور

مقدمۀ کتابی دربارۀ مولانا را می‌خواندم، آرش نراقی نوشته بود:« امر قدسی همیشه در فاصلۀ میان دو انسان متجلی می‌شود». بعد هم‌زمان تحسین بود و غبطه که ببین لعنتی چه خوب نوشته و ببین چه خوب راهش را پیدا کرده... گاهی دلم می‌خواست کسی جایی بود که راه را نشانم دهد، زودتر بهم بگوید کدام سو بروم. گاهی دلم می‌خواست این‌همه مجبور نبودم کورمال کورمال دست بسایم به زندگی، به روزگار و از پس هزار ازمون و خطا برسانم خودم را تازه به اول خط که بیا این مسیر، این راه، بگیر و برو... آزمون و خطا شانه‌های آدم را سنگین می‌کند حتا وقتی می‌رسی اول خط هم دیگر سبک‌بال نیستی. اینها همه غر است، می‌دانم. در نهایت چه با راهنما، چه با افتادن و برخاستن؛ حجاری این صخرۀ زندگی، باید ماست. حالا باز خدا را شکر که در سی و هفت سالگی می‌دانم دیگر از جهان چه می‌خواهم یا بهتر بگویم دنیا از من چه می‌طلبد... گذشته از تمام اینها، غر زدن برای تو هم عالمی دارد.

Monday, September 21, 2015

سی‌ام شهریور

گابریلا، اسم فیلمی است که داشتم می‌دیدم. فیلم دیدن من معمولا مقطع است، شب خسته می‌نشینم پایش و اگر خیلی جذاب نباشد همان اواسط هفت خاج خواب را رفته‌ام. برندۀ جایزۀ بزرگ لوکارنو بود ولی نهایتا بشود گفت تماشا کردنش وقت تلف کردن محسوب نمی‌شد. بعد برای نیم ساعت همان جا روی مبل خوابیدم، کابوس دیدم، ترسیدم، بیدار شدم و خوابم پرید. فکر کردم لااقل مفید باشم و بروم سراغ آن کوه ظرف چند شبۀ در ظرفشویی. کار به جایی رسیده بود که دیگر قاشق تمیز نداشتم. آستین بالا زدم و ظرف شستم، ظرف شستنی، بعد همچنان خوابم نمی‌برد، رفتم سر وقت کتاب نیمه‌کاره‌ام امیلی ال، تا آخرش چنگی به دل نمی‌زد اما یک جایی ازش مارگریت دوراس چنان کرده بود که دل به روضه‌اش قیامت بود.همان چند خط به گمان به خواندن کتاب میارزید. حوالی دو خوابیدم به این امید که دوستم خواب بماند و صبح استخر را بپیچانیم.

بی‌تاریخ

اندوهت مرا جسور می‌کند. این‌طور بگذار برایت بگویم آن تلالو غم در چشمانت باعث می‌شود آشفتگی، افسردگی، تردید و هرچیز این‌گونه در امروزم را از یاد ببرم و تمام قد برابر زندگی قد علم کنم، بجنگم تا بخندی، بایستم تا نفس تازه کنی... می‌دانم که روزگار بدون اندوه نخواهد بود اما، کاش جوری راهی پیدا می‌شد که من میزبان غمت می‌شدم، غم برای چشم‌هایت ثقیل است عزیز دل. 

Sunday, September 20, 2015

بیست و هشتم شهریور

اسمش را بگذاریم روز بی‌رونق؟ حال و جان کار نبود، به بطالت گذشت تا عصر و کلاس. شب هم سی صفحه کتاب خوانده و نخوانده، خوابم برد. قابل عرض هیچ، قابل وصف تهی.

Friday, September 18, 2015

بیست و ششم ، بیست و هفتم شهریور

کوه، کمی نوشتن، شب‌نشینی با آدم‌های عزیز، شنیدن خبری خوش از رفیق، فیلم و... هر آن‌چه که یک آخر هفته باید داشته باشد تا به تمامی خوش باشد، بود. می‌دانی مشکل اما کجاست؟ در من کسی هست که شادمانی را بر نمی‌تابد. صدای کج‌خلق پرتوقعی که همیشه هست و مدام یاداوری می‌کند تو به اندازۀ کافی کار نمی‌کنی، تلاش نمی‌کنی، نمی‌جنگی. مثلا این آخر هفته را احتمالا توقع داشت من گوشه‌ای بنشینم و فقط بنویسم. بازیش را می‌شناسم، به آرامی در من رسوخ می‌کند، برنامه‌های غیرممکن ناشدنی می‌ریزد و بعد بابت عملی نشدن همان‌ها، ملامتم کرده و خوشیم را زائل می‌کند. هر دفعه هم به چیزی گیر می‌دهد. حالا این چند وقته سوژه‌اش نوشتن است. مهمیز ملامت، تازیانۀ توهین، عصای عصبیت و هرچند تا که بخواهی واج‌آرایی مشابه را ضد من استفاده می‌کند تا بفهماند ناکارامد و ناتمامم. گاهی برابرش مقاومت می‌کنم، گاهی تسلیم می‌شوم، گاهی خود ویران‌گری است بعضی وقت‌ها فرار... چیزی که سی و هفت سال بوده، دیگر هست، تا همیشه هست. امیدی ندارم که روزی این صدای دوزخی گریبانم را رها کند، اما امیدوارم بیشتر بیاموزم که برابرش چطور از خودم دفاع کنم. راستی تو می‌دانی چرا هیچ شوقی نیست برای نوشتن؟ چرا کلماتم بی‌جانند، بی مقصد، سرگردان؟ انگار کن که کاری را که باید انجام می‌دادند انجام داده‌اند، پیروز نشده‌اند، شکست خورده‌اند. شکست خورده‌اند؟ 

Wednesday, September 16, 2015

بیست و پنجم شهریور

دیدی آهنگی میافتد به جانت و تا مکرر حواست را بهش ندهی دست از سرت بر نمی‌دارد؟ دو روز بود ترانۀ « رستنی‌ها کم نیست» فرهاد، همین حکم را برایم داشت. شب گذاشتم که پخش شود، پشت هم بی فاصله، تا طلبش پرداخت شد و رفت. در اولین  آهنگ آن آلبومی که رستنی‌ها را درش یافتم، زمزمه‌ای از فرهاد هست، شعری فولکلوریک در وصف لطف‌علی‌خان زند را نجوا می‌کند: بازم صدای نی میاد، آواز پی‌در‌پی میاد... یادم کشیده شد به آن مستند دیدنی بهمن دارالشفایی، در آخرین سکانسش فرهاد ایستاده در غربت، بیماری تحلیلش برده و دارد همین را زمزمه می‌کند. از آن تصاویر است که دیدنش دل می‌خواهد. در آن چند صحنه زوال آدمی را می‌دیدی که تکیه‌گاهی جز غرورش ندارد و همان غرور، پایانش را باشکوه کرده و یادش را ماندنی تا همیشه. 

بیست و چهارم شهریور

ظهر دیدم خیلی بی‌دماغم. پدربزرگم هربار ما را می‌دید می‌پرسید دِماغ دارنی؟ همان معادل دماغت چاق است یا سردماغی یا یک‌هم‌چین‌چیزهایی. من هم که می‌دانی میان تمام چاقی‌ها، دماغش نصیبم نشده، فکر کردم بلند شوم بروم تا کتاب‌فروشی لارستان، کتاب درمانی. پیاده رفتم، یک رمان ناشناس آمریکای لاتین به اعتبار عبدالله کوثری خریدم، سوگ مادرِ مسکوب، کتابی شبیه اتوبیوگرافی از نابوکوف- حسم می‌گوید قرار است باهاش خیلی خوش بگذرد- و کتاب کوچکی دربارۀ باشگاه مشت‌زنی از دید افلاتون. این آخری را صرفا به این دلیل خریدم که خانم مترجمش به جای تقدیم‌نامه نوشته بود: به هژیرم. قبول کن منصفانه نیست آدم کسی که به هژیرش چیزی را تقدیم کرده، دست تنها بگذارد. حالم که بهتر شد. یادم افتاد چاقوی آشپزخانۀ دسته چوبی محبوبم را قاتی آشغال‌ها انداختم دور. رفتم از سر تخت‌طاووس لنگه‌اش را خریدم و کتاب و کارد در دست، شبیه یک قانل زنجیره‌ای فرهیخته برگشتم شرکت. 
پی‌نوشت: موقع کتاب درمانی یادم کشید به یک شب سرماخوردگی، به موسیقی درمانی، به شکستن النگوها...آدم است و خیالش نه؟

Monday, September 14, 2015

بیست و سوم شهریور

رسیدم خانه ساعت حوالی نه بود، اتاق روشن را گرفتم دستم، فکر کنم دو سه صفحه خوانده و نخوانده، چشمانم تاریک شد و خوابیدم تا پنج صبح که به هوای استخر بیدار شدم. هیچ از شب نفهمیدم، شب هیچ شد. انگار کن که روز را به روز پیوند زده باشی و شب با تمام آن جذبۀ خواستنی‌اش از میان برخاسته باشد. بدون شب‌هایی از آن خودم، شب‌هایی که بشود با کلمات و تصاویر خلوت کرد، زندگی به طرز غریبی بی‌هوده است. خستگی روز به جانم می‌ماند، دو شب از پی هم است که همین‌طور خواب مرا برده و نصیبی از تاریکی و سکوت شبانگاهی نداشته‌ام. تنم خسته نیست، جانم اما ملول است. خودم را با خیال آخر هفته تسلا می‌دهم که می‌شود دوباره نشست و کمی خواند، کمی شنید، اندکی نوشت، دید، زندگی کرد.

بیست و دوم شهریور

تنها مزیت سرماخوردگی، در ولو شدن است و عمده لذتش در ناز کردن. می‌دانی سرماخوردگی مستقیم مرا می‌برد  به کودکی، به آن خیابان پردرخت با جوی‌های پهن که مطب دکتر شرقی آن‌جا بود و البته کتاب فروشی الله‌بخش. جایزۀ  رعایت آداب مریضی در خانۀ ما کتاب بود. هنوز که هنوز است گه‌گداری اگر سر بزنم به همان کتاب‌فروشی، آقای کتاب‌فروشش تعریف می‌کند که خوشحال می‌پریدی داخل مغازه و مادرت دوان و نفس‌زنان چند دقیقه بعد تو می‌رسید... کلاس را کمی زودتر تعطیل کردم، رفتم خانه و ده ساعت به گمانم خوابیدم.

Saturday, September 12, 2015

بیست‌و‌یکم شهریور

عمۀ پدرم مرد، هشتاد و چند سالی داشت. به بابا که تسلیت گفتم مثل همیشه آسان برخورد کرد. یک‌جور غریبی مرگ را ساده می‌پذیرد. با این همه عزیزی که طی سالیان رفتند، کم دیدم که به اندوه تن بدهد. خلافش منم. هنوز رهایم کنی گاهی یاد برخی‌شان بغض می‌شود در جانم. شاید برای بابا هم همین باشد و تظاهر می‌کند که ساده پذیرفته است، نمی‌دانم. یادم هست پدربزرگم هم که مرد واکنشش ساده بود. شش سال داشتم. شب مهمان بودیم خانۀ عمویم، پدربزرگم هم قرار بود آنجا باشد. وقتی رسیدیم گفتند حال پدربزرگم بد شده، بردنش بیمارستان. رفتیم بیمارستان. من صندلی عقب ماشین تقریبا دراز کشیده بودم، بابا رفت، برگشت، مادرم پرسید چه شد؟ جواب داد تموم شد. مامان شوکه پرسید: یعنی چی، به همین سادگی؟ بابا دوباره تکرار کرد تموم شد. در خلال ده کلمه من فهمیدم که پدربزرگم مرد. صدایش می‌کردند حاجی. از او فقط مهربانیش به یادم مانده، تقریبا تنها خاطرۀ واضحم شاید همان شب مرگش باشد. فکر کن آدمی را نه با زندگی که به واسطۀ مرگ به یاد بیاوری.
اصرار کردند به پسر مرحومۀ مغفوره، زنگ بزن و تسلیت بگو، تماس گرفتم و در یک مضحکۀ بامزه پنج دقیقه فقط توضیح دادم من کی هستم که الان زنگ زدم تا بگویم غم آخرت باشد. کلا در روزگاری زندگی می‌کنیم که تراژدی و کمدی مرزشان از مو هم باریک‌تر است. گمانم حالا که صدای مرا شنید، شب آسوده بخوابد و اندوهش مانند برف برابر آفتاب تموز، آب شود، آقای پسر عمه را عارضم.  

نوزدهم و بیستم شهریور

وقت‌هایی هست که می‌روی سمت شلوغی، سمت جمع، دیگری، دوست، یار تا با خودت تنها نمانی. اوقاتی هم هست که همین رفتار را انجام می‌دهی چون چنان حالت سرشار است که مشتاقی این احوال را با دیگریِ عزیزی قسمت کنی. می‌دانی خوب است آدم فرق این دوتا را بداند. لااقل دچار توهم نمی‌شود. آخر هفتۀ شلوغی بود. به خودم نبودم اصلا، با این همه خوش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. مهمش همین است نه؟ پنج شنبه شب ماهان را دیدم. خوش‌قیافه و بزرگ شده، سوده عکس‌های آن شب را فرستاد. بشود آپلودش می‌کنم. عصر جمعه هم رفتم شاه‌نامه‌خوانی، بعد نه ماه گمانم. مسکوب وقت‌هایی که دلش می‌گرفت می‌رفت سراغ شاه‌نامه، اصطلاح خودش قشنگ است: « شاه‌نامه می‌خوانم تا روحم زلال شود و ارتفاع بگیرد». دیدن بچه‌ها بعد آن همه وقت و شنیدن شعرفردوسی خوب بود. می‌دانی حواسم هست که زمستان است، حواسم هست که فرار نکنم اما حواسم هم هست که هر زمستانی گه‌گاه جشن یلدا لازم دارد تا آسان‌تر بگذرد. 

Thursday, September 10, 2015

هجدهم شهریور

روز به دویدن گذشت. هیچ ثمری اگر که نداشته باشد، خستگی دارد و خستگی خوب است. می‌شود آن را مانند سپری برابر این حس بی‌ثمر بودن در دست گرفت و به آن بی‌رمقیِ شامگاهی دخیل بست. رسیدم خانه کمی اتاق روشن خواندم. ترجمه افتضاح اما متن معرکه است. چنان خوب که رنج خواندن آن ترجمۀ مزخرف را تحمل کنی و دست از کلمات بر نداری. این وقت‌ها از دست خودم عصبانی می‌شوم. کمی اگر زبان می‌دانستم می‌شد کتاب‌ها را به متن اصلی خواند و این همه فلاکت نکشید. یک‌جایی مسکوب در خاطراتش کسی را مخاطب قرار می‌دهد که کاش دو سه سال هم بکشی و زبان یاد بگیری. یکی هم باید انگار این را به من بگوید. حالا البته بگوید، وقت از کجا بیاورم؟ شبانه روز را بکنم سی ساعت؟ می‌شود؟

Wednesday, September 9, 2015

هفدهم شهریور

گاهی هم مثل امروز گریزی از ویران کردن خویشتن ندارم. کسی هست در من که طاقت آبادی ندارد، گویی که دلش خراب‌کردن و درد‌کشیدن می‌خواهد. مردی مقیم شده در من که تنهایی می‌طلبد نه به نیت آرامش که برای مجالی جستن و تیغ بر خویش کشیدن. یاد گرفته‌ام از او نگریزم، گریختن بی‌هوده‌ترین است. از سایۀ سنجاق شده به خویش، چگونه می‌توان فرار کرد؟ به جایش آزادش می‌گذارم تا ویرانی‌های کوچک به بار بیاورد، خرابی‌های قابل جبران، رنج‌های کم‌مقدار یک‌نفره. بعد دست از سرم برمی‌دارد، رهایم می‌کند، می‌رود... می‌دانی روزهایی هست مثل امروز که نبودنت کمتر دشوار است. روزهایی که فکر می‌کنی اگر بود نکند رنجورش می‌داشتم و میازردمش، ایامی که فکر می‌کنی با خودت خدا را شکر که امروز نبود تا این ویرانی مرا ببیند.

Monday, September 7, 2015

شانزدهم شهریور

با احوال خاکستری رفتم سر کلاس، بعد چند دقیقه ناگهان فهمیدم که روبراهم. که کلمات راهشان را به ذهنم باز می‌کنند، پر از انرژیم و کلاس را گرفته‌ام دستم. شب آمدم خانه، از خستگی نای حرف زدن هم نبود، آزاده گفت پدر خودت را درمیاوری، کم کن روزهایش را، گفتم ببینم این عصرها بهترین بخش زندگی منند، تو دقیقا داری به من پیشنهاد می‌کنی از رنگی‌ترین قسمت زندگیم کم کنم تا برای قسمت‌های ناخوشایندش رمق داشته باشم و این منطقی پشتش نیست. خندید گفت خری دیگه، خندیدم که خرم.

Sunday, September 6, 2015

پانزدهم شهریور

یک چیزی آمده نشسته روی راه نفسم. نفسم بالا نمی‌آید. تمام نشانه‌های آشنای افسردگی را دارم: زیاد خوابیدن، پر خوردن، بی رمقی، ناتوانی در مواجهه با جهان... گمانم زمستان آمده است، مثل همیشه در بدترین زمان ممکن. برایش آماده نیستم، اما چه چاره؟ دیروز بود گمانم داشتم برای ف می‌گفتم تحسینش می‌کنم چون به رغم تمام آن فشاری استخوان‌شکنی که تحمل کرد؛ وا نداد، زانو نزد، طاقت آورد. حالا گمانم مثل همیشه نصیحتی که به دیگری می‌کنیم بیشتر از هر کسی به درد خودمان می‌خورد. فکر کن، فکر کن حتا خیالِ تو هم بر سر شوقم نمی‌آورد... کار از رسیدن زمستان گذشته، من خودم حالا زمستانم انگار.

چهاردهم شهریور

 روز بی‌هوده‌ای بود، اگرآن سه ساعت عصر را ازش برداری حاصلش هیچ بود. نه چیزی خواندم، نه نوشتم، نه دیدم. دیدی گاهی آدم دستاویزی لازم دارد تا حس کند زنده است، که حس کند هست؟ خالی‌ام این روزها، بی‌حوصله، بی‌رمق؛ تلفیق این دو خشمگینم می‌کند، از خودم و جهان به خشم می‌آیم. الان داشتم می‌نوشتم : و البته که این نیز بگذرد بعد فکر کردم چرا باید اصرار داشته باشم یاداوری کنم که خواهد گذشت. می‌خواهم تو فکر نکنی من همیشه این‌طور در موضع ضعفم؟ چه بدانم، حالا با هر انگیزه‌ای لاجرم این نیز بگذرد.

Friday, September 4, 2015

دوازدهم و سیزدهم شهریور

1- صبح آنی فکر کردم که خواب ماندم و پنج‌شنبه‌های کوه را از دست دادم. بعد دیدم برای تا پناه‌گاه رفتن دیر شده اما هنوز فرصت برای ازغال‌چال هست. ذهنم مشغول بود، نفهمیدم چطور رفتم و برگشتم. کوه برای من شبیه قدم‌گاه است، حضور قلب می‌خواهد، از دستش که می‌دهم انگار نرفته‌ام. طلبم تا یکشنبه.
2- جنوب مرز، غرب خورشید؛ از موراکامی را شروع کردم. بماند که خانم مترجمش در مقدمه از مهرورزی دائمی آقای ناشر تشکر کرده بود و من چنان ازین ذوق سلیم در انتخاب کلمات مبهوت مانده بودم که کم مانده بود از خواندن کتاب منصرف شوم. اسم رمان را از روی دو آهنگ جاز برداشته، من خیلی طبعم با جاز سازگار نیست. همین اندکی هم که می‌نشینم پایش مدیون موراکامی است. کتاب روان و خوش‌خوان است. گمانم تا فردا تمامش کنم.
3- شب با تاواریش رفتیم کنسرت شهرام ناظری با آن پسرش. نهان مکن را خواند، یادم افتاد که اولین بار یازده سال پیش در کنسرت سعد‌آباد این آهنگ را شنیده‌ام. آمدم بیرون، دلم تنگ بود. موسیقی گاهی به شکل عجیبی قابلیت به کار انداختنِ رویاپردازِ درون ذهن آدمی را دارد. تو را بر می‌دارد به آن سبزترین باغ‌های ذهنت می‌برد و چنان آنجا سرشارت می‌کند که بازگشت به برهوت واقعیت، برایت آزارنده می‌شود.
4-مادر و آزاده می‌آیند. خانه را در حد مقدور مرتب کردم. هم‌زمان گذاشتم آلبوم گروه دایره، پخش شود. خدا به بانی ساند کلاد عمر با عزت دهد. حوالی دو رسیدند. از گوجه و خیار با خودش آورده تا غذای آماده و سنگ. سنگ؟ بله یادش بود که دفعۀ آخر گفته‌ام گوشۀ دیگ پلوپز ناسور شده و برنج در آن عمل نمی‌آید، سنگ اورده که صافش کند. میزان مهربانیش مرا متحیر می‌کند. چطور می‌شود این همه مهربان و با معرفت بود؟
5-عصر پیاده رفتیم تا آرین. طبق معمول چپیدم در شهر کتاب و گنج پیدا کردم. کتاب کوچکی گیرم آمد که کولاژی از نامه‌های فلوبر به لوییز کوله، معشوق اثیری‌اش بود. چند خطش را خواندم و دلم را برد. اولش نوشته: « باید خیلی دوستت داشته باشم که امشب برایت بنویسم، از پا درآمده‌ام» .


Thursday, September 3, 2015

یازدهم شهریور

چهارشنبه‌ها ظهر میم را می‌بینم. این هفته یادم انداخت که شده دو سال، دو سال سخت. شروعش با کنجکاوی بود، می‌خواستم بدانم داخل آن اتاق‌ها چه می‌گذرد. یادم هست روزی که رفتم پرسید برای مشکل خاصی آمدی، گفتم نه از سر فضولی آمدم. بعد در کمتر از سه ماه، توفانی تمام زندگیم را شخم زد. نمی‌خواهم ادا در بیاورم که بی او آن روزها نمی‌گذشت، اما قطعا خیلی سخت‌تر می‌گذشت، اشتباهات بیشتری می‌داشتم و به خودم صدمات جدی‌تری وارد می‌کردم. حسم به او شبیه مشاور و درمان‌گر نیست، دوستم شده و این برای آدمی مانند من که آشنا زیاد دارد و دوست کم، اتفاق خوشایندی است. کاری که می‌کند برایم جذاب است، دوست دارم همین کار را انجام دهم. حس می‌کنم توانایی و اشتیاقش را دارم، می‌ماند سوادش که آن هم بشود بخشی از پروژه بعد از چهل سالگی.
بعد از چهل سالگی؟ تصورش هم ذوق زده‌ام می‌کند. کار اجرایی در شرکت را کنار گذاشته‌ام، دفتر کار کوچکی دارم، مثلا حوالی میرزای شیرازی و سنایی. آن‌جا می‌نویسم، کار مشاوره انجام می‌دهم، دو سه روز عصر جایی درس می‌دهم و البته ابن‌عربی می‌خوانم. بعد از عید رفتم سراغش و دیدم نه نمی‌شود به عنوان کار حاشیه‌ای محسوبش کرد. فهمیدم درک شیخ‌اکبر خودش یک کار تمام وقت است مثل یونگ که زمانی روز و شبم بود. با این مشغلۀ فعلی حرام می‌شود. دلم می‌خواهد دربارۀ رویایم با میم حرف بزنم، این رویا البته یک حلقۀ مفقوده دارد، این را میم خوب می‌داند.

Wednesday, September 2, 2015

دهم شهریور

صبح زود رفتم استخر. هنوز نمی‌توانم طول استخر را شنا کنم. نفس کم میاورم، بعد می‌ترسم، نمی‌جنگم، سعی نمی‌کنم. گاهی فکر می‌کنم من همۀ زندگیم همین کرده‌ام. نجنگیده‌ام فقط ادای جنگیدن را درآورده‌ام، مبارزه‌های الکی. آدم گاهی این شانس را دارد که از خودش کمی فاصله بگیرد، از بیرون به راه رفته‌اش بنگرد و بعد الگوی تکرار شونده‌ای را ببیند که همه جا هست. ببین فرض کن قهرمان یکی از قصه‌های پریانی و آن قصه مدام برای تو تکرار می‌شود. مثلا هر روز صبح که بیدار می‌شوی هانسل و گرتلی، در جنگل راهت را گم می‌کنی گرفتار جادوگر بدنهاد می‌شوی، خودت را به مصیبت نجات می‌دهی و دقیقا همان وقت که فکر می‌کنی خلاص شده‌ای باز از نو صبح روز بعد همان جا  میان جنگل چشم باز می‌کنی... یک چیزی شبیه دور باطل، تکرار فرساینده. 
به پدرم نگاه می‌کنم، پدربزرگم؛ ما نسل در نسل انگار گریخته‌ایم عزیز دل. ما هیچ وقت نایستادیم به تمام توان جنگیدن، ما فقط رها کرده‌ایم، ما فقط رها شده‌ایم. آدم است دیگر بالاخره یک وقتی از فرار خسته می‌شود. از خودش خسته می‌شود. آن وقت یا باید وا بدهد تا دریده شود یا برای یک‌بار هم که شده تمام قد بایستد و برای آن‌چه که می‌خواهد مبارزه کند. با تمام جانش، به بهای دلش. از گریز خسته‌ام، از آن آدمی که می‌گریزد هم. درکش می‌کنم. نسل در نسل دردش را می‌فهمم، کمان به ملامت نکشیده‌ام فقط می‌خواهم که بایستد، بجنگد، ببرد یا بمیرد؛ همین.


Tuesday, September 1, 2015

نهم شهریور

از کلاس آمدم بیرون.  به مدرس نرسیده، آسمان، توری از مه و خاک  بر سرمان پهن کرد. عجیب بود همه چیز: دید کم، هوا سرخ، آدم‌ها گیج... می‌دانی از آن فضاها بود که می‌شد رفت و درش گم شد. این وسوسۀ رفتن و گم شدن هم گریبان مرا رها نمی‌کند. انگار مدام سنگ می‌بندم به پای خودم تا برابر این تمایل به فرار لنگری شود. چرا نمی‌گریزم هیچ‌وقت؟ چون می‌دانم که آخرش می‌خواهم از خودم فرار کنم و این ممکن نیست. هرجا که بروم خودم همراهم هست.
مه مثل فرصت است مجالت می‌دهد که موقتا نباشی، دیده نشوی، توقعی روی شانه‌ات نباشد، جانت سبک باشد طوری که جرات کنی خودت باشی و من گاهی از خودم می‌ترسم. مه هم‌زمان مرا جذب می‌کند و می‌ترساند. دی‌شب حیران آمدم خانه، گذاشتم هی بازپخش شود که دزدیده چون جان می‌روی... و سر به می گرم کردم تا مه بگذرد، تا بگذری.

Monday, August 31, 2015

هشتم شهریور

فکر کن روزی هم بوده که قابل عرضش می‌شود هیچ... منصفانه است گمانم که آن روز را در شمار عمر محسوب نکرد عزیز دل

Sunday, August 30, 2015

هفتم شهریور

1-  اوضاع کار یک‌جور مهیبی راکد است. از مهر پارسال شرایط شروع کرد به سخت شدن و حالا واقعا دیگر طاقت سوز شده، تا قبلش کار بود حالا پولت را دیر می‌دادند یا حاشیۀ سودش چنگی به دل نمی‌زد، این‌روزها اما کار نیست، اگر هم پروژه کوچکی جایی تعریف شود، چنان صدنفر سرش می‌ریزند که آخرش نگاه می‌کنی و می‌بینی سربه‌سر هم نشده... ذهنم مشغول است. ساده‌ترین کار تعدیل نیروست، کاهش هزینه‌ها، برگرداندن یکی از این واحد‌های استیجاری و انتظار گشایش را کشیدن. بدیش این است که من دلم نمی‌خواهد به هیچ‌کدام از این بچه‌ها بگویم برود، لااقل به این دلیل برود. دیشب با خودم فکر کردم تا هر کجا که شد می‌کشیم بعد اگر مجبور شدیم از ساختمان و سرمایه شروع می‌کنم تا برسم به بچه‌ها، امیدوارم که نرسم. بحران از شرکت‌های بزرگ شروع شد بعد رسید به ما، خبرهایی که می‌رسد نشان می‌دهد آنها این ایام کار دارند، گمانم یک‌ذره طاقت بیاوریم رونق به سمت ما هم برسد که اگر نرسد دسته‌جمعی بر باد فنا رفته‌ایم.
2- برای مامان وقت گرفتم که هفتۀ بعد بیاید تهران برویم دکتر. هربار حرفی از ناخوشی اومی‌‌شود من به پسربچه‌ای ترس‌خورده بدل می‌شوم  که نمی‌داند هراسش را کجا ببرد. بعد بامزه این‌که از من توقع می‌رود آدم محکمی باشم که بشود به او تکیه کرد، زرشک واقعا. ادایش را درمیاورم اما هربار تا بفهمیم چیزی نیست و خیر است، جانم می‌فرساید.
3- شب با مسعود قرار داشتم. مسعود را از فیس‌بوک پیدا کردم، کرمانشاهی است، جوان، خوب خوانده و خوب شنیده. آمده بود تهران کلاس، شب آمد پیش من. آن دو ساعت مجال قبل از خواب را ساز زد و موسیقی شنیدیم. با خودش مهربانی سرکش یا سرکشی مهربانانه‌ای دارد که گمانم در زمانۀ ما کمیاب باشد. شب قبلش به تاواریش می‌گفتم مرا یادِ او می‌اندازد منتها ده سال پیش‌تر. امان از این یاران کرد، بی سرکشی گویا امورات‌شان نمی‌گذرد. چند صفحه روزها در راه خواندم و خوابم برد، فردا دیگر تمام است. بعدش می‌روم سراغ رولان بارت و آن کتاب عکاسیش.

Saturday, August 29, 2015

پنجم و ششم شهریور

1- دلم نمی‌خواست از خواب بیدار شوم. از آن مواقعی بود که به خواب پناه می‌بری تا بگذرد. اسمش را گذاشته‌ام خواب‌خاموشی. تا ظهر در تخت ماندم. چند صفحه روزها در راه خواندم، دوباره خوابیدم تا دیگر نای خوابیدن نبود. وادار شدم به بیداری.
2- ببین اندوهگین نبودم، بیشتر به کسی شباهت داشتم که تهی است. رخوت‌زده فکر کردم اگر بمانم خانه، دخلم آمده است. رفتم تا شهر کتاب آرین. از موراکامی کتاب جدیدی آمده بود، خریدم. گفتگو در باغ مسکوب را هم دیدم که گذاشته‌اند در میان کتاب‌های تازه منتشر، انگار که اشنایی را ببینی دستی روی جلدش کشیدم و گذشتم. برگشتن ماه کامل بود، دلم هوس تماشای این ماه را بیرون از قیل و قال شهر کرد. فکر کردم شب بروم کوه، تا بحال شب نرفته‌ام.
3- حوالی ساعت سه درکه بودم. تاریک بود. بله وقتش هست اعتراف کنم من هنوز هم وقت‌هایی از تاریکی می‌ترسم. دخیل بستم به نور موبایل و رفتم بالا. بعد از ازغال چال، آن چشمۀ دوم را که رد می‌کنی و شیب کمی کم می‌شود چشمم افتاد به آسمان. در سینه‌اش جان جان جان، یک جنگل ستاره داشت. حالش چنان غریب بود که نمی‌شد چشم برداری از آن همه ستارۀ دورِ نزدیک. مدام نگران بودم شارژ گوشی تمام شود، همت کرد تا پناه‌گاه رساندم. کوه را در شب دوست داشتم، گمانم باز هم بروم. تجربه‌اش شبیه در مه خویش را یافتن بود. در تاریکی و تنهایی، رستگار شدن.
4- دیگر نخوابیدم. کتاب خواندم، فیلمی به اسم هاراکیری دیدم که در بارۀ سنت سامورایی‌های ژاپنی در خودکشی است، سپوکه به قول کتاب هاگاگوره. بدک نبود هرچند از جایی به بعد به شدت قابل پیش‌بینی می‌شد. سامورایی‌ها، سنت و آیین‌شان برایم جالبند. آن صلابت و مبارزه‌طلبی‌شان، شیوۀ نگاه‌شان به زندگی و اصول و باورهایشان. یک‌زمانی در زندگی گذشته شاید سامورایی بوده‌ام، کسی چه می‌داند؟
5- عصر رفتم اطهر را دیدم. کافه کنج داستان‌خوانی داشت. قبل او رسیدم سر قرار، خبر دادم که من حاضر، گفت پنج دقیقۀ دیگر می‌رسد. ده دقیقه بعد گفت من هستم تو کجایی؟ کاشف به عمل آمد کافه را اشتباه رفته‌ام. کسی هم باید باشد گاهی به آدم یاداوری کند هرکس که سبیل دارد الزاما بابای آدم نیست. گپ زدیم و از آنجا رفتم کنسرت قمصری
6- چطور بود؟ موسیقی خوب بود فقط گاهی صدابرداری چنان مغشوش می‌شد که تقریبا کلمات آواز را از دست می‌دادی. بهترین قسمتش؟ دیدن تاواریش و یارش . دلم برای هردوشان تنگ شده بود. نمی‌داند خودش اما قرارگرفتنش از آن کمیاب خوشی‌های این ایام من است. تماشای‌شان دل را روشن می‌دارد. دلم روشن شد، برگشتم. 
7- صندلی کناریم خالی بود. دیده‌ای گاهی غیبت، حاضرتر از هر حضوری می‌شود؟ آن چه که نیست هرچه که هست را احاطه می‌کند، بعد خودش هست می‌شود، هستی می‌شود. دیده‌ای گاهی آدم چه از نبودن به بودن می‌رسد؟ رسیدم خانه، آلبوم عبور معتمدی را گذاشتم پخش شود. چه نزدیک است جان تو به جانم را که خواند، دیگر خوابم برده بود.

Tuesday, August 25, 2015

خرد وفاداری

یک جایی از زندگی هست که آدم می‌فهمد یا در واقع یقین پیدا می‌کند که محرومیت بخش غیر قابل حذف زندگی است. به این دریافت درونی اشاره می‌کنم که دریابی قرار نیست همۀ زیبایی‌های جهان از آن تو باشد. از اول هم قرار نبوده، اصلا ظرفیتش نیست. از زیبایی که حرف می‌زنم شما بشنویدش لذت، خوشی، هیجان. ما از جایی به بعد از سراب تملک هر زیبایی مقدور دست بر می‌داریم و یاد می‌گیریم تحسین را جایگزین تصاحب کنیم. حالا زیبایی در هر زن یا مردی ، لذت در هر موقعیت و مناسبتی؛ هم‌چنان خواستنی است اما کسی هست درون تو که می‌داند صاحب آن زیبایی شدن گاهی نه مقدور است و نه مفید.
من اسمش را می‌گذارم بالغ شدن. قبلش شبیه این بچه‌های تخسیم انگار که می‌خواهند هم‌زمان دست‌شان را در شیشۀ عسل کنند، ظرف مربا، جعبۀ بیسکوئیت، بستۀ خرما... از یک جایی به بعد یاد می‌گیری همه‌اش نمی‌شود. می‌پذیری که بگذاری بعضی خواسته‌ها بمیرند، بعضی را فقط در ذهنت زندگی کنی، بعضی‌ها را بسپاری به دست باد خیال، و برابر برخی فقط به تحسین اکتفا کنی. می‌دانی این روزها به این نتیجه رسیده‌ام که وفاداری، نه فقط در رابطه که در هر تعهد دیگری، بیش از آنکه محصول اخلاق باشد، برخاسته از خرد است. خردی که از گریزناپذیری مرگ برکت‌یافته است.

برای ن

درد‌آجین. این کلمه را از شاهرخ مسکوب به یادگار دارم. جایی نوشته بود گاهی در زندگی کلمۀ دردناک پاسخ‌گوی موقعیتی که آدمی در آن گرفتار شده، نیست. به جایش از اصطلاح درد‌آجین استفاده کرده که لابد گوشه چشمی هم داشته به عین‌القضات و شمع‌آجین شدنش. تصور موقعیتی که کسی را به ورطۀ درد‌آجین شدن بکشاند دشوار است نه؟
زمانی در زندگی به جایی می‌رسی که میان دو خواهش متضاد جانت گرفتار می‌شوی. یک‌سو شاید تمنای لذت است برابر خواهش امنیت، اشتیاق فضایی نو برابر وفاداری به آن‌چه که هست، رستگاریِ رفتن برابر میلِ ماندن... هر کدام از این بزنگاه‌های لعنتی می‌توانند جان آدمی را چنان بفرسایند که تو بپنداری با شعله‌های درد احاطه شده‌ای. نمی‌توانی تصمیم بگیری، وزن هر دو کفۀ رفتن و ماندن یکسان است. اصلا دارم از موقعیت دشواری حرف می‌زنم که در آن رفتن خودش ماندن است و ماندن خودش، ترک کردن.
این وقت‌ها هراس از رنج‌کشیدن خویش و رنجور ساختن آدم‌های عزیز اطراف، وا می‌داردت پناه ببری به دروغ، پرده‌پوشی، انفعال. نمی‌توانی راه چاره بیابی پس سعی می‌کنی حقیقت را انکار کنی و بگذاری زمان مساله را حل کند. درد در خویش تعمیدت می‌دهد و هیچ نجات‌دهنده‌ای نیز در کار نیست، این را هر آدم بالغی می‌داند، تو هم می‌دانی فقط قدرت برداشتن آن گام آخر نیست. به تجربۀ زندگی خودم که نگاه می‌کنم مصداق درد‌آجین شدن برایم وقت‌هایی بوده که می‌دانستم باید چه کنم اما نمی‌توانستم. تلفیق دانستن و نتوانستن، کشنده است. 
آدم می‌شود شبیه هملت. چنان از بی‌تصمیمی رنج می‌برد، از خویش به تنگ آمده و جانش فرسوده شده، که از تردید در آنچه که باید انجام دهد، به شک در بودن یا نبودنش می‌رسد. آدم‌ها را دیده‌ام درین وقت که چارۀ رهایی از آن هاویۀ تردید را در حذف صورت مساله و حتا حذف خویش یافته‌اند. داغی درد را در دراز مدت تاب آوردن، ناممکن است. کاش کسی باشد این وقت‌ها که برای‌مان بگوید هرچه می‌کنی در بی‌عملی نمان، تصمیم بگیر، هزینه بده، یکی از راه‌ها را قربانی کن و با تمام دلت به آن دیگری بیاویز، در آن دیگری سفر کن. کاش کسی باشد برایت بگوید آنکه می‌خواهد همه را نگهدارد، همه را از دست خواهد داد. کاش کسی باشد که بگوید درد‌آجین نشو، درد‌آجین نمان.

Wednesday, August 12, 2015

به تخم‌مرغ‌های لعنتیش احتیاج داریم

« تمامی مصیبت‌های آدمی ریشه در این شر دارد که نمی‌تواند در اتاقش تنها بماند ». هربار که این جملۀ آقای پاسکال را می‌خوانم نمی‌توانم از این فکر رها شوم که اگر او در زمانۀ ما زنده بود و در اتاقش از طریق شبکه‌های اجتماعی به رغم تنهایی ارتباط با صدها نفر را تجربه می‌کرد، آن جملۀ نخستین را چگونه تغییر می‌داد؟
هیچ‌کس تنها نیست. این شعار قدیمی‌ترین اپراتور تلفن‌ همراه در کشور شاید ابراز مدرن یک آرزوی قدیمی انسانی باشد. برای آدمی، تنهاماندن در روزگاران دور، برابر نهاد مرگ محسوب می‌شد. هیچ‌کس نمی‌توانست دور از قبیله و جمع، بقای خویش را در دراز مدت ممکن کند. شاید ریشۀ هراس از تنهایی را بشود در چنین تجربۀ ناخوداگاه انسانی یافت، اگر تنها بمانی خواهی مرد. فناوری ارتباطات حالا به ما این نوید را می‌دهد که آنهایی که دور از هم هستند می‌توانند با یکدیگر در رابطه باشند. با شبکه‌های اجتماعی حالا می‌شود در تنهایی اتاقم، تنها نباشم. این میان اما نکته‌ای هست: نه فقط می‌توانم با کسانی که دورند، در ارتباط باشم که قادرم از کسانی که با آنها در رابطه‌ام، دور بمانم و هزینه‌های نزدیکی را نپردازم.
نزدیکی و صمیمیت، باطل‌السحر ترس تنهایی است. ما احتیاج داریم با دیگران در ارتباط باشیم تا بتوانیم خویش را با تصور پیوند، تسلا دهیم. با این وجود صمیمیت نیز هزینه‌های خود را دارد. وقتی به کسی نزدیک می‌شوی و برای شناختش زمان صرف می‌کنی،  امکان نزدیک شدن به ده‌ها نفر دیگر را از خودت سلب خواهی کرد. زمان کمیاب‌ترین کالای جهان مدرن است و فناوری نو به رغم تمام پیشرفت‌ها نتوانسته راهی برای گسترش آن بیست و چهار ساعت روزگار کهن بیابد. در مقابل اما گسترۀ امکانات ما نسبت به پیشینیان خود به شدت توسعه یافته است. ما نه فقط در بازار کالا که که در جهان روابط انسانی نیز به یمن فناوری، با بازۀ وسیعی از انتخاب‌ها روبروییم. صمیمیت، به زمان احتیاج دارد، زمان محدود است و ما مجبوریم بسیاری از انتخاب‌های وسوسه‌انگیز را قربانی این محدودیت کنیم. شبکه‌های اجتماعی شاید پاسخی به این تناقض باشند. لازم نیست برای ساختن یک رابطۀ عمیق وقت بگذاری تا تنها نباشی، به جایش می‌شود در همان زمان، ده‌ها ارتباط دوستانه را در سطح تجربه کرد. توهمی شیرین: انگار به برکت فناوری ما نه فقط بر جاذبۀ زمین، که بر محدودیت زمان هم چیره شده‌ایم.
صمیمیت همچنین نیازمند سپر بر زمین گذاشتن است، اجازه دادن به کسی تا به من نزدیک شود و مرا همان گونه که هستم ببیند. این هراس‌انگیز است زیرا که ما عموما خویش را دوست نداریم. برای چیره شدن بر این هراس دوست‌داشتنی نبودن، تصویری آرمانی از خود برساخته و به آن دل‌خوش کرده‌ایم. وقتی دیگران دورند این تصویر باورپذیرتر است اما نزدیکی، دست ما را روخواهد کرد:  من به آن زیبایی که می‌پنداشتی نیستم و تو لاجرم مرا دوست نخواهی داشت پس من باز به جزیرۀ تنهایی خود، تبعید خواهم شد. جهان مجازی این امکان را به ما داده تا خود را از نو خلق کنیم بی‌آنکه نیازی به نزدیکی منجر به شناخت باشد. در شبکه‌های اجتماعی ما خالقان فروتن خویشیم. من آن چیزی را به شما نشان می‌دهم که دلم می‌خواهد باشم، نه آن چیزی که واقعا هستم. آن دیگران مخاطب من هم به نوبۀ خود در همین کارند. گاهی فکر می‌کنم ما دسته‌جمعی در سرابی زیبا، غرق شده‌ایم و از یاد برده‌ایم دنیایی به ظاهر خالی از شر، در بطن خویش پرورانندۀ هولناک‌ترین شرارت‌هاست.
می‌خواهم بدون هزینه کردن زمان، صمیمیت را تجربه کنم، دوست دارم بی‌آنکه دیگران مرا بشناسند، به آنها نزدیک شوم. من کسی هستم که از کنج اتاق خود همه چیز را کنترل می‌کنم، اتاقی به مثابۀ مرکز جهان. اما اگر کسی از این قوانین نانوشته تبعیت نکرد چه؟ چه پیش می‌آید اگر کسی بخواهد مرا بیشتر بشناسد، دقیق ببیند یا کنترل من بر شرایط را به چالش بکشد؟  فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی، برای این امر هم راه حل دارند. ما مجهز به دکمه‌های آن‌فرند، آن‌فالو، بلاک و فیلتریم تا بتوانیم از قلمروی مجازی بی‌مرز خود محافظت کنیم. این امکان کنترل کم‌هزینۀ همه چیز، به ما حس امنیت می‌دهد، می‌شود تجربه کرد بی‌آنکه نگران هزینه‌ها بود. خیال خام امنیت در اتاقی به تمامی شیشه‌ای.
و اگر ما همۀ این‌ها را می‌دانیم چرا هم‌چنان به حضور در شبکه‌های اجتماعی ادامه می‌دهیم؟ وودی آلن، آن اواخر فیلم آنی‌هال لطیفه‌ای می‌گوید تا فضای روابط را شرح دهد. مردی به نزد پزشک می‌رود و ادعا می‌کند برادرش دیوانه شده چون می‌پندارد مرغ است و هر روز تخم می‌گذارد. پزشک از او می‌پرسد چرا برادرش را برای درمان نمی‌آورد و مرد پاسخ می‌دهد چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج دارم. حالا به گمانم این را می‌شود به حضور ما در فضای مجازی بسط دارد: ما به تخم‌مرغ‌های لعنتیش، احتیاج داریم.

این نوشته نخستین بار در ضمیمۀ کرگدن روزنامۀ اعتماد منتشر شده است.

Wednesday, August 5, 2015

در ناامیدی

خوش اقبال اگر که باشی، شاید یک‌بار در زندگی عشقی نصیبت شود که ناامیدیِ ناشی از نرسیدن هم نتواند آن را از تو بگیرد. زیر بار آن همه خواستن فرسوده خواهی شد. شانه‌ها سنگین، چشم‌ها تاریک، دست‌ها سرد، زخم از پی زخم، بی امید به هیچ مرهمی؛ درد به دنبال درد، بی انتظار هیچ دوایی. تنها نوری در قلبت هست، شعله‌ای از آتش که سوخت‌بارش، جان توست.
بخت‌یار اگر که باشی یک‌بار در زندگی عشقی تاراجت خواهد کرد که برابر یقینِ مایوسِ نشدن، سر خم نمی‌کند. شعله‌اش می‌سوزاندت. «من»‌ات را می‌کاهد و جانت را جلا می‌دهد. حضورش طاقتت را برباد می‌دهد، خسته‌ای، از خودت، از جهان، بی‌هیچ امیدی در دستانت که سپر برابر هجرانی شود. برای فراموش کردن می‌جنگی، برای از یاد بردن، برای تمام کردن، نمی‌شود، تو تمام می‌شوی و آن دوست داشتن باقی می‌ماند.
خوانده بودم قبلا که نومید دوست‌داشتن کسی، تنها راه شناخت اوست. آن آخر، اگر که هنوز روی پاهایت ایستاده باشی می‌فهمی که نومید دوست داشتن کسی، بهترین راه شناخت خویش است: تاریکی و روشنایی، قوت و ضعف، شجاعت و ترس. خودت را می‌بینی، خودت را می‌یابی و در آن سرزمین سوخته که جز عشق هیچش نمانده، وادار می‌شوی به دوست داشتن خویش... شانس مساعد اگر که همراهت باشد خواهی دید نومید دوست‌داشتن کسی بهترین راه دوست‌داشتن خویش است.

Monday, August 3, 2015

آن تحقیر مستتر در ترحم

بخش مهمی از عشق شفقت است و شفقت فرق دارد با ترحم. در آن اولی تو رنج معشوق و ناتوانیش را در مواجهه با خود و جهان می‌بینی و درک می‌کنی. از رنجور بودنش درد می‌کشی و شوقی در تو می‌جوشد تا با خویش و جهان بستیزی تا برسد به آنجا که باید، تا بخندد. شادی تو در گروی لبخند اوست، شفقت‌بردنت برکت جان توست، زنده نگه‌داشتن آتش مقدس خدایان. 
ترحم اما به گمانم پلشت‌ترین فضیلت جهان است. تو بر ناتوانی و ضعف دیگری رحم می‌آوری. شوقی در میان نیست، دوست‌داشتن اینجا وظیفه است و باید. عشق به امری صرفا اخلاقی تغییر شکل می‌دهد، چیزی از جنس همان که نیچه اسمش را اخلاق بردگان گذاشته است. ترحم، خوار پنداشتن معشوق است، حضور حقارتی مستتر در جایی که باید عاری از تحقیر باشد.
در شفقت تو شادی دیگری را بر شعف خودت ترجیح می‌دهی زیرا که شوقت را در شادمانیِ او می‌جویی. با ترحم اما، تو در هراس از اندوه دیگری، به بهای غم خویش، می‌کوشی او خوب باقی بماند، در حالی که رحم آوردنت به مانند موریانه جان تو را می‌فرساید: حقارتی مضاعف، بی‌برکتی جاودان. به یاد بیاور آن لحظه که می‌گذاری ترحم پا به دلت بگذارد، عشق از پنجرۀ قلبت خارج خواهد شد، زیرا عشق همیشه سرکش است، زیرا که عشق تا همیشه از ترحم بیزار است

Saturday, August 1, 2015

چشم برداشتن از آسمان

می‌دانی هولناک‌ترین تنهایی، تنها شدن در یک رویاست. وقتی آدم‌هایی که باید، رویای تو را باور ندارند. از آنهایی حرف می‌زنم که تاییدشان، ستون‌های نامریی جهانت را می‌سازند: شرکای شور و همراهان کوچ، رفقای رویا. 
بعد در آن تنهایی، هماره حمید هامونی. خدایا خدایا یه معجزه بفرست، یه نشانه... و جهان این وقت‌ها همیشه در کار سکوت است. تو تنهایی: برای باور، برای انکار. تو در آن برهوت بی‌برکت رها شده‌ای. تنها مانند وقت تولد یا موعد مرگ و باید برای رفتن یا ماندن فقط به خویش بنگری، به آن بارقه‌های باور درعمق جانت.
به من گوش کن: همیشه اینجاست که آدمی دیگر متولد می‌شود. سخت‌جان‌تر، وسیع‌تر و مهربان‌تر. آن هاویۀ مهیب، این رها شدن در تنهایی به رویایی سراب‌گون، این مواجهه با سکوت سرد درون و بیرون؛ از تو آدم دیگری می‌سازد، آدم بهتری می‌سازد... شاید هم صرفا دلم می‌خواهد این‌طور فکر کنم، نوعی تسلا برای تاب آوردن عام ارمل... در آن دوزخ سرد، جز امید چه در دستان ماست آخر؟

Monday, July 27, 2015

مورد عجیب بنجامین باتم

مرز سی سالگی را که رد می‌کنی ناگهان خودت را درگیر یک مسابقه با زمان می‌بینی. قبلش آدم جور بانمکی یقین دارد که برای همۀ تجربه‌های جهان فرصت دارد، بعد گذر از آن مرز اما پایت روی زمین سخت واقعیت است. حالا دیگر می‌دانی که بسیاری فرصت‌ها در دنیا نصیب تو نخواهند شد و از بسی زیبایی‌ها بی‌بهره خواهی ماند.

سینما و ادبیات، اینجا نجات‌دهنده‌اند. این دو شانسی به تو می‌دهند تا به جای قهرمان‌های قصه‌‌شان، زندگی کنی. خوب خواندن و درست دیدن، باعث می‌شوند آدمی در آن مسابقۀ با زمان، در این تلاش فرسایندۀ سبقت از مرگ، یاورانی بیابد. حالا دیگر لازم نیست همه چیز را شخصا تجربه کرده باشی، حالا می‌شود شکلی از طغیان را در گل محمد کلمیشی دید، نوعی از عشق را در فلورنتینو آریزا. اکنون می‌شود به جای ریک در کازابلانکا راوی حسرت بود، همراه جوئل در درخشش ابدی، از خاطرات گفت.
آنها، شخصیت‌های برجستۀ سینما و ادبیات، آنجا هستند تا کمک کنند مرگ را و گذر زمان را آسوده‌تر تاب بیاوریم. آنها یاور ما هستند تا در یک فرصت محدود زیستن، چند بار زندگی کنیم، به جای هرکدام‌شان زندگی کنیم. از این رو ادبیات و سینما فقط سرگرمی نیستند که نشانه‌ای هستند از تلاش طاقت‌فرسای آدمی برای جاودانگی، برای سبقت جستن بر نیش عقربه‌های زمان. به واسطۀ این دو است که در آن سالیان پس از سی سالگی، هم‌چنان می‌شود برابر ایلغار ثانیه‌ها سنگر بست و نشدن‌ها و نرسیدن‌ها را تاب آورد. به کمک آنهاست که روح بر خلاف فرسودگی ناگزیر تن، هم‌چنان تر و تازه باقی می‌ماند و ما بر آن سنگینی تحمل‌ناپذیر ملال چیره می‌شویم. در بی‌زمانی تصاویر پردۀ نقره‌ای یا کلمات کتاب‌ها، هر کدام از ما، همۀ جهانیم و این جادوی ادبیات و سینماست.

Friday, July 17, 2015

در ستایش وهم

ساندکلاد آدم را دچار وهم می‌کند، این که تو کنترلی روی موسیقی روزانه‌ات نداری و با تقدیری روبرویی که سلیقۀ دیگرانی دور برایت می‌سازد. گاهی به این توهم دچارم که جهان به واسطۀ موسیقی با من حرف می‌زند. این وهم موسیقیایی را دوست دارم، چه چیزی از این عالم کاسته می‌شود اگر من متوهم باشم، توهمی بی‌ضرر... رولان بارت در سخن عاشق، نوشته بود عاشق همواره در کار تفسیر است، هر چیزی را نشانه می‌پندارد، هر توجه، بی‌توجهی، رفتار، گفتار، حضور یا غیاب معشوق را مداوم و مستدام تاویل می‌کند، به یک دلیل ساده چون عاشق است و عشق بی آن وهم دل‌پذیر و تخیل سرشار، شکل نمی‌گیرد. گاهی لازم داری فکر کنی کسی تو را می‌بیند، دوستت دارد و به واسطۀ موسیقی یا کلمات، با تو حرف می‌زند؛ نُت به جای نوازش. توهمی بی‌ضرر در جهانی که وهم به ناحق در آن بدنام شده است.

Thursday, July 9, 2015

هجدهم تیر: روایت غیر حماسی

1- ریشم بلند بود، پیرهنم روی شلوار، تیپ استاندارد برادران انصار. آن شب بیشترین تهدید علیه امنیتم از جبهۀ رقیب نبود، از بچه‌های دانشجوی زخم‌خورده‌ای بود که ناگهان دچار فوران ناامنی شده بودند. یکی‌شان حتا اصرار داشت مرا بگردد، گشت با دقتی که انگار می‌خواست شپشی را در ریشم بجورد. حالا باز خدا را شکر که سراغ ریشه‌ها نرفت.
2-بچه‌های خوابگاه به کوی دانشگاه نرسیدند. بین همان معدود علم‌وصنعتی‌هایی که آنجا بودیم از نمی‌دانم کجا شایعه شد که مینی‌بوس بچه‌ها را متوقف کردند و آنها را گرفتند. خودم چو بید بر سر جان خویش می‌لرزیدم، حالا نگرانی او هم مزید علت شد. حوالی پنج صبح از مسجد کوی بیرون زدم، مستقیم رفتم خوابگاه رشید. دیدم تخت گرفته خوابیده، چند لحظه مردد بودم که از حرص خفه‌اش کنم یا بگذارم شادی سلامتیش در جانم جاری شود. سرانجام راه بینابینی یافتم با لگد بیدارش کردم و برایش توضیح دادم چقدر از سالم دیدنش خوشحالم.
3-بازی دربی بود، فینال جام حذفی. ما داشتیم مسیر تاریخ را عوض می‌کردیم، نمی‌شد که بگذاریم تمایل به تماشای فوتبال جلوی ما را بگیرد.آخرش البته آن چیزی که جلوی من یکی را گرفت، نه فوتبال که طبیعت بود. عرق‌سوز شده بودم، هر قدمی که برمی‌داشتم انگار هزار سوزن ریز به ران پایم فرو می‌رفت. مطالعات انسان‌شناسی اثبات کرده ران‌های چاق با چریک‌بازی سر سازگاری ندارند. در حالی که گشاد گشاد راه می‌رفتم از بچه‌ها شنیدم فینال را باخته‌ایم.
4- از آسمان گلوله اشک‌اور نازل می‌شد. چه می‌دانستم ده سال بعد قرار است بفهمم پس هر بدی، بدتر هم هست. یک گروه بانمکی میان ما بودند که دانشگاه تهران برای‌شان شده بود مکان. روی چمن‌ها ولو بودند، دست در زلف یار، شاد و خوش‌حال. من در خیال خامم می‌پنداشتم اشک‌آور محفل این کبوتران عاشق را بر هم می‌زند اما عشق را دست‌کم گرفته بودم. دود که همه جا را گرفت، سیگارها را روشن کردند، نوبتی از آن کام می‌گرفتند، لب‌ها را غنچه و دود را در چشم هم فوت می‌کردند. من؟ قانع شدم که همۀ عمر دیر رسیدیم.
5- دست‌ازپا درازتر برگشتیم ولایت. حسن‌آقای روحانی آن موقع هنوز به گوهر تدبیر و امید مزین نشده بود، داشت سخن‌رانی می‌کرد و ما را مخاطب قرار می‌داد که از رافت نظام سو استفاده نکنیم، با بچه‌ها دور هم جمع شده بودیم و ب داشت پز بادمجان زیر چشمش را می‌داد که برادری غافل از رافت نظام، زیر چشمش کاشته بود. من خیر سرم هیچ کبودی محسوسی نداشتم، فکر کن با چهار متر سطح مقطع هیچی به هیچی. چند ماه بعد در یکی از این تجمعات دانشجویی، سنگی به پیشانیم خورد، چندقطره‌ای هم خون آمد. نزدیک بود نصفه شب راه بیفتم بروم اصفهان، کبودی را نشان ب که آن موقع آن‌جا درس می‌خواند بدهم و برگردم.
6- خیلی‌ها از هشتاد و هشت حرف می‌زنند، از این‌که بعدش دیگر آن آدم پیشین نشدند. برای من اما مبدا چنین تغییری هفتاد و هشت است. بعد ازآن ایام دیگر هیچ چیز مثل گذشته نشد، دقیقا از زمانی حرف می‌زنم که فهمیدم آن همه هیاهو بر سر ریش‌تراشی بود که عروجعلی ببرزاده اشتباهی از اتاق یکی از بچه‌های کوی برداشته بود. ما به طرز بدی ندید بدید و کورکاسه بودیم و عروجعلی همۀ حجت ما شد برای سخاوت، دوستی و ریش‌تراشی.

Monday, June 22, 2015

آن مرز مبهم سخت

گفته‌ای دوستت دارم و شنیده‌ای نه یا پاسخ مبهمی دریافت کرده‌ای. ابهام، آدمی را ناگزیر می‌کند به تفسیر. این شفافیت است که اجبار به تاویل حرف یا رفتاری را از بین می‌برد. از آن سو اما ابهام بر لذت دل‌بازی می‌افزاید. اصلا تو فرض کن آن مبهم بودن خواسته شدن یا ناخواستنی بودن، خود جان عاشقی است گاهی. در این حال تو هرگز نمی‌توانی مطمئن باشی آن نۀ نخستین یعنی صبر کن ببینم که چقدر جدی هستی یا نه نمی‌خواهمت. 
پیشنهادش روی کاغذ کار می‌کند که به آدم‌ها بگوییم شفاف و واضح رفتار کنید. اما آیا حواس‌مان هست داریم روشی را پیشنهاد می‌کنیم که خلاف هزاران سال تاریخ عاشقی آدمیان است؟ که آن بازی ناز و نیاز، به غریزی‌ترین شکلی در جان ما موکد شده است؟ به صورت نظری این شفافیت آسان است و در مقام عمل نه فقط دشوار که نچسب می‌نماید.
چاره؟ نمی‌دانم. اگر می‌دانستم حتما به اسم خودم ثبتش می‌کردم. فقط می‌دانم گاهی مرز مبهمی هست میان احترام گذاشتن به حریم آن‌که به او دل‌باخته‌ای و جنگیدن برای اثبات این‌که او را از سویدای جان خواسته ای. خودم چه به عقلم رسیده؟ برای اثبات خواستنم بکوشم اما بار دلم را روی دوش کسی که دوستش دارم نگذارم، گروگان نگیرمش، مدیونش نکنم. نه شنیدن برایم بدل به بهانۀ دشمنی نشود، مجوز بدگویی و بدخواهی... به راستی از کدام دوست‌داشتن حرف می‌زنیم وقتی کمر به شکستن شادمانی آنی می‌بندیم که چشمانش برای‌مان نور بوده است؟ سعی کرده‌ام هرچه که شد حرمت دل خودم را لااقل نگه دارم و از یاد نبرم که تمام آن تاب و تب دل‌نشین، مدیون حضور اوست. کدام عاشقی است که نداند غیبت دل‌دار، گاهی پررنگ‌ترین حضورهاست. از سوی دیگر اما کوشیده‌ام نگهبان عزت‌نفس خود باشم. از مغرور بودن الزاما حرف نمی‌زنم، به احترام گذاشتن به دل خود اشاره می‌کنم. اگر که من نمی‌توانم حرمت نگه‌دار دل خویش باشم، چگونه می‌توانم حرمت دل دیگری را حفظ کنم؟
موفق هم بوده‌ام؟ حتما من هم خیلی وقت‌ها خراب کرده‌ام، از پسش برنیامده‌ام، آدمم را آزرده‌ام، هرچه که باشد معشوق بودن هم دردسرهای خودش را دارد...دیگر چه؟ آدم اگر عقل داشت اصلا عاشق نمی‌شد؟ این هم برای خودش حرفی است.

Saturday, June 20, 2015

و سرانجام، نوشتن است که شفا می‌بخشد

« دیگر این حس را ندارم که انگار عضوی از بدنم را قطع کرده‌اند. نه، تصحیح می‌کنم: این احساس که چیزی کم است از میان نرفته، هنوز این حس از میان نرفته که انگار از خود کاملم جدا شده‌ام، فقط به داشتن چنین حس و حال‌هایی عادت کرده‌ام؛ دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم این واقعیت تلخ را پذیرفته‌ام».
این را آقای پاموک نازنین دربارۀ تجربۀ ترک سیگار می‌نویسد. وقتی خواندمش با خودم فکر کردم هی تجربۀ هر فقدانی همین است، تو هرگز از یاد نمی‌بری، تو صرفا به آن نبودن، نیامدن، رفتن؛ عادت می‌کنی... عادت می‌کنیم و تلنبار شدن این عادت‌ها، نفس جان‌مان را می‌گیرد.
بعد خود پاموک انگار که بداند این مسیر ابتر است- این که به نبودن عادت کنی و با آن سیا‌ه‌چالۀ لعنتی کنار بیایی را عارضم- آخر نوشته‌اش می‌افزاید که نمی‌ترسد: « چون، چنان‌که می‌بینید، نوشتن- اگر که مایۀ شادمانی آدم باشد- دوای همۀ دردهاست».
روزگاری آدم خیلی عزیزی برایم نوشت که حضورش را خواسته‌ام تا بهانۀ نوشتنم شود. چنان این چند کلمه برایم سنگین بود که نشد جواب دهم آن چه باعث نوشتن شده، حضورش نیست، غیبت او است. که نوشتن سپر است برابر رنج، برابر تمام نیست‌ها و نبودها. این را آقای یوسا در مصاحبه‌اش با پاریس ریویو به بهترین شکلی گفته، آن آخرِ آخر، وقتی که ازش می‌پرسند چرا می‌نویسی و جواب می‌دهد چون اندوهگینم.

Friday, June 19, 2015

که پس‌کوچه‌هایش، پیچ‌و تاب گیسوان توست

مدت‌هاست که فکر می‌کنم دوست‌داشتن سرزمینت، آن جغرافیایی که اسمش را می‌گذاری وطن، مانند عشق ورزیدن به آدمی است که دلت به برکت نگاهش جان می‌گیرد. تو آن آدم را می‌بینی، ضعف‌ها و ترس‌هایش را، تردیدها و تاریکی‌هایش را، اما هم‌چنان دوستش می‌داری که دوست‌داشتنش نور است و تماس دست‌هاش، تارانده شدن تباهی.
چه منتی بر سر کسی که به او عشق ورزیده‌ایم؟ چه منتی عزیز من؟ اوست که حضورش برکت است، نفسش مجالی است برای لمس خوبی. دوست‌داشتن او، جلای جان توست، چه منتی بر سرش ؟ که دوستش داری؟  دینی اگر باشد مدیون تویی نه معشوق که به واسطۀ حضورش توفیق دوست‌داشتن نصیبت شده. وطن هم حکایتش باید چیزی شبیه همین باشد. او مادر است و پرورنده، معشوق است و شوق‌انگیز. ضعف‌هایش هست، رنج‌هایش، روزگار سختش، دردهای اعصار و قرونش؛ اما هم‌چنان و تا همیشه میهن است و معشوق، مادر است و محراب.
این عشق را که ندانستی، تحقیرش می‌کنی، ذره ذره تنفر در رگت رسوب می‌کند و به مجسمۀ نفرت بدل می‌شوی تا بدان پایه که حتا نمی‌فهمی غربتت نتیجۀ نفرت تو از خویشتن است نه از دیگری، نه از وطن... این خاکِ هزاران سال شخم‌خورده با خیش رنج، آدم عاشق می‌خواهد، ملت سوم خرداد شصت و یک، بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت، مردمی از جنس غواصان دریادل اروند با دستانی بسته و روحی گشوده، مردم پرغرور عاشق.

Saturday, June 13, 2015

در ستایش آن سرافرازترین شکست‌خوردگان

1-آیا ما به تمامی شکست‌خورده‌ایم؟ از ما که حرف می‌زنم به میلیون‌ها ایرانی معترض به نتیجۀ انتخابات هشتاد و هشت اشاره می‌کنم. شش سال و یک‌روز بعد از آن عصر جمعۀ پر از اضطراب، حالا شاید دقیق‌تر بتوان به آن تجربه نگریست.
2- سبزها برای همیشه خیال خام ملتی متشکل از رعایای گوش به فرمان را دفن کردند. در روزهای پس از انتخابات، اتاق فکر جریان تندرو می‌پنداشت با زهرچشم گرفتن از دانشجویان و مطبوعات؛ هرگونه مخالفت را در نطفه خفه می‌کند. آنها هنوز در عصر دوم خرداد به سر می‌بردند ما اما فرزندان زمانۀ خویش بودیم. تجربۀ دوران اصلاحات به ما آموخته بود که دیگر رعایایی خموش نباشیم و هم‌چون شهروندانی پرسشگر عمل کنیم. ما سوال کردیم رای من کجاست؟ ما پدر را به چالش کشیدیم بی‌آنکه بخواهیم پدرکشی کنیم. از همان روز تا همیشه ما دیگر شهروندانی صاحب حقیم نه رعایی مکلف.
3- ما مرد نقاش را فقط به خیابان نیاوردیم، مرد نقاش در انتها یکی از ما شد. کمتر از این حرف زده‌ایم. از یاد می‌بریم که میرحسین موسوی آن روز که در مسجد نازی‌آباد اعلام کاندیداتوری کرد تفاوت‌هایی شگرف با مردی داشت که بعد از عاشورای هشتاد و هشت به استبداد دینی تاخت. ما شهروندان پرسش‌گر، شریف‌ترین چهرۀ سیاسی ایران امروز را در خواسته‌های خویش تعمید دادیم تا او به نمادی برای آینده تبدیل شود. در دورانی که سید محمد خاتمی، به رغم محبوبیت، نمادی ناکاراست، حضور میرحسین برای ما تصویری از آینده است. نمادها جان جهانند، اگر محمد مصدق تا همیشه نماد استقلال‌طلبی ایرانی است، میرحسین موسوی نویدبخش رویای ایرانی است که در آن آزادی و دین، ایرانی بودن و مسلمانی، توسعه و فقرزدایی، نه در جدال، که تقویت کنندۀ یک‌دیگرند. جنبش سبز با از آن خویش ساختن مرد نقاش، صاحب چشم‌اندازی روشن برای فردای ایران است.
4- جنبش سبز در تصویری کلان، خواهان بازگشت عقلانیت به ادارۀ کشور، تعامل سازنده با جهان، توسعۀ اقتصادی و فضای باز سیاسی و فرهنگی بود. حالا شش سال پس از آن خرداد دشوار، دولت میانه‌روی حسن روحانی، با وجود تمام مشکلات در همین جهت حرکت می‌کند و از حمایت بسیاری از متنفذترین حامیان جبهۀ رقیب نیز برخوردار است. اکنون، خواسته‌های اساسی سبزها به نوعی اجماع ملی تبدیل شده است. از یاد نبریم که در سال 88 به دو ملت بدل شده بودیم، دوپارۀ متخاصم با خواسته‌هایی مجزا، یک بستر و دو رویا؛ اما اکنون جز بخش کوچکی از جامعۀ ایرانی، رویای سبزها به آرزوی تمام این ملت بدل شده است. همیشه پایگاه رای محمود احمدی‌نژاد را شهرهای کوچک می‌دانستند اما در سال نود دو، حسن روحانی توانست بخش عظیم رای این مناطق را به خود اختصاص دهد. بخشی از این دگرگونی، قطعا ناشی از پایداری شهروندان پرسش‌گری بود که بدنۀ جنبش سبز را تشکیل می‌دادند.
5- اگر تجربۀ جنگ، به هر دشمن متجاوزی فهماند که ایرانیان در دفاع از میهن خویش جدی و جنگجویند، اگرحضور مردمی آن روزها بیمه‌ای برای مرزهای ایران است حضور شهروندان معترض جنبش سبز هم نوعی بیمه برای تداوم و سلامت انتخابات در ایران است. جنبش سبز به باندهای تندروی درون حاکمیت نشان داد، روز انتخابات می‌تواند ماه‌ها به درازا بکشد و هزینۀ سنگینی برای متجاوزان به حریم صندوق‌های رای در پی‌داشته باشد. میوۀ بذری که سبزها در سال 88 کاشتند، به سال نود دو در روزهای انتخاب حسن روحانی چیده شد. جنبش سبز به گمانم تا همیشه ایدۀ کم‌هزینه بودن حذف صندوق‌های رای را از سپهر سیاسی ایران، محو کرد.
6- سبزها از طریق گذشتن از خیال انتقام، با عدم توسل به خشونت، با رفتار مدنی و متمدن؛ صاحب برتری اخلاقی بر رقیب خویش شدند. عبور بدنۀ جنبش سبز از تلۀ تحریم انتخابات نود دو، این روزها آثارش را به تدریج هویدا می‌کند. دولت محمود احمدی‌نژاد یک‌به‌یک، سردمداران خویش را به جرم فساد مالی، اختلاس، جاسوسی و غیره، در زندان می‌بیند، در نتیجه بدیل دیگری در سطح جامعه جز خواسته‌های جنبش سبز وجود ندارد. بلوغ سبزها با شرکت در انتخابات سال نود دومتجلی شد و ریشه‌دار بودن جنبشی را نشان داد که از خیابان به خانه‌ها پناه برد تا با کمترین هزینه زندگی را جایگزین مبارزه کند و هم‌چنان به اهدافش برسد.
7- جنبش سبز به ظاهر شکست خورده است: انتخابات تجدید نشد، فعالان سبز هنوز در زندانند، حصر ظالمانۀ رهبران جنبش هم‌چنان باقی است اما با این حال شش سال و یک روز بعد، هم‌چنان گفتمان سبز زنده و جاری است، روز به روز توافق بیشتری بر سر آن در سطح ملی شکل می‌گیرد، بر عزت رهبرانش افزوده می‌شود، یاد رنگین شهیدانش همچنان  بر زبان‌ها جاری است، خواسته‌هایش به تدریج در حال پیاده‌سازی است، کسی دیگر شک ندارد دست‌درازی به صندوق رای می‌تواند تا چه پایه پر هزینه باشد و... بله ما به ظاهر شکست خوردیم اما در دل آن شکست به پیروزی درخشانی دست یافتیم، ما دیروز را رها کردیم تا فردا را به دست بیاوریم، ما مرد نقاش را تکثیر کردیم، ما مرد نقاش شدیم. سال‌ها بعد شاید در کتاب‌ها بنویسند شکست خوردگان آن سال، سرافرازترینِ فاتحان بودند.

Tuesday, May 26, 2015

نای نوشتن

گفته بودم که من مرض نام‌گذاری دارم نه؟ باید روی عکس‌ها، فولدرهای موسیقی، پست‌های وبلاگ، آدم‌های زندگیم و... اسم بگذارم و الا گم می‌شوم، تکلیفم با آنها معلوم نیست. نمی‌دانم چند چندیم. 
یک فولدر موسیقی دارم، مال روزهایِ خوشِ نوشتن است. عادتم این است که موقع نوشتن موسیقی با صدای بلند پخش شود. قبل‌ترها زمان درس خواندن هم حتما باید موسیقی بود. یک‌جوری انگار مرا از دنیا می‌گیرد و به کلمات بازپس می‌دهد، فرض کن دیواری از نت میان من و جهان. فرقی نمی‌کند مشغول نوشتن مقاله‌ای باشم یا یک نوشتۀ ساده همین جا یا در فیس‌بوک، برای نوشتن من موسیقی را لازم دارم.
اسم فولدر را گذاشته بودم نای نوشتن. یکی دو نفری که شنیده‌اند می‌گویند غمگین است. من دوست دارم صدایش کنم اندوهگین. دیگر می‌دانم که من به وقت اندوه می‌نویسم، نوشتن کمکم می‌کند شهروند شریف شهر اندوه باشم، بدانم که کجایم و چرا. خب آهنگ‌ها هم می‌باید متناسب با همان حال و هوا باشند نه؟
از اسفند تا به حال سراغش نرفتم. دیروز عصر دیدم خاک نشسته رویش، خنده‌ام گرفت. اول دلم می‌خواست کمی فاصله بگیرم از آنچه نوشته‌ام بعد چیزی شد که برکت کلماتش رفت. بی‌برکت شد ناگهان و من آدم برکتم. برکت کلمۀ غریبی است نه؟ دست و دلم به نوشتن که هیچ، حتا به خواندن‌شان هم نمی‌رفت. کلمه‌های رها شده از آدم‌های رها شده هم بی‌پناه‌ترند. نه نوشتم نه به آن آهنگ‌ها گوش دادم.
امروز آمدم کار، اولش همه چیز معمولی بود، بعد اندوه آمد. از آن حال و هواها که دلم می‌خواهد یله باشم از باید و نباید، لیوان چایم را بگیرم دستم، تکیه بدهم به دیوار کنار پنجره، و به خیابان جم و درختان سبزش نگاه کنم. بعد دیدم کسی هست در من که دلش شنیدن نواهای همان فولدر نایِ نوشتن را می‌خواهد. بعدتر دیدم کسی هست در من که دلش می‌خواهد باز برود سراغ جملات همان متن، تراش‌شان بدهد، صیقل بزند، جلا ببخشد... دیدم دوباره دلم نوشتن می‌خواهد، این‌بار اما برای دل خودم.
چرا نوشتمش این‌جا؟ این همه طولانی، این همه بی‌ثمر؟ نمی‌دانم راستش. شروع کردم به نوشتن، شاید که بفهمم چرا این همه پایینم و پاسخ هیچ‌کدام اینها نبود. جوابش بین دلم برایت تنگ شده‌ها، کاش اینجا بودی‌ها، می‌خواهمت‌ها نیست. پاسخش در همان مه ناامیدی است شاید. مهی که جانم را فراگرفته و مرا به خودم رها کرده، سوگوار یک رویا... انگار کن که رویایت غواصی باشد، به اروند بزند، گرفتار شود، دستانش بسته، و خاک تمام پیکرش را به تدریج بپوشاند، بی‌روزنه‌ای برای هوا یا نور.
گاهی دلت غواص خط‌‌شکنی است، برایش می‌نویسی تا برگردد و بداند که تودر هوایش چشم از در برنداشته‌ای. گاهی اما دلت غواص خط‌شکنی است، با دست بسته پیدایش کرده‌اند در خندقی غریب و بلاخیز... برایش می‌نویسی تا یادش نیست نشود. باید دوباره بنویسم تا دلم برایم یادگار بماند، با برکت.

Saturday, May 16, 2015

کابوس‌های بیداری

دوجور کابوس داریم. یک‌جور دم‌دستی که خواب می‌ترساندت، چیز ترسناکی می‌بینی، با رویداد دهشتناکی روبرو می‌شوی و... یک‌سری کابوس‌ها هم هستند که در بیداری شروع می‌شوند. خوابت رویای نازنین دیدار کسی است که نیست، آدم عزیزی که رفته، معشوقی که نیامده و... بعد بیداری می‌ترساندت. نمی‌خواهی بیدار شوی، می‌خواهی همان‌طور خواب بمانی، می‌خواهی بماند، بیداری حالا لعنت است، می‌پیچی به خودت که به یاد بیاوری، چطور بود، چه بر تن داشت، چه می‌گفت، چه می‌خواست و ذهنت یاری نمی‌کند. این می‌شود که بیدار می‌مانی. بیدارخوابیت انگار تاوان ناتوانی توست در به یاد سپردن، در یادگار برداشتن از عزیزی که نیست... مورفئوس کاش با ما کمی مهربان‌تر بود و وادارمان نمی‌کرد به میزبانی این رویاهای کابوس‌وار.

Thursday, April 23, 2015

نُتِ تن

1- تن گاهی آواز می‌خواند. این را تازه دارم یاد می‌گیرم. برای آدمی مانند من که عادت کرده به نادیدن جسمش، تجربۀ جدیدی است. همه چیز از پارسال شروع شد. در بحبوحۀ بحران، دوبار رسما جلویم ایستاد و گفت من دیگر با این شرایط نیستم. از تنم حرف می‌زنم. یک‌بارش را با تعهد از سی‌سی‌یو جستم، بار دیگر در اوایل زمستان، شبی شد که فرض کردم فردا ندارد، از بس که در تمام تنم درد بود.
2- تن گاهی آواز می‌خواند. وقت‌هایی خوشحال است و شهرام‌شب‌پره‌طور شش و هشت تحویلت می‌دهد، اوقاتی غمگین است و داریوش‌وار اگه هم‌صدام بودی برایت می‌خواند، زمان‌هایی هم اما خشمگین است و موسیقیش شبیه این کنسرت‌های هوی مثال می‌شود که آخرش گیتار را می‌شکنند. با درد سراغت می‌آید و می‌شکندت.
3- چند روز پیش مقاله‌ای از یونگ می‌خواندم که توضیح می‌داد آدم‌های شهودی، مدام بدن‌شان را فراموش می‌کنند و جسم با بیماری و درد، مجبور می‌شود حضورش را به یاد آنها بیاورد. در مورد من گمانم این کاملا مصداق دارد. تنم داشت به من می‌گفت از مسیری که در زندگی در پیش گرفتی راضی نیستم، از نادیده گرفته شدن توسط تو خشمگینم، داشت می‌گفت دیگر بس است، تاب این همه فشار و استرس را دیگر ندارم، بفهم و مرا ببین.
4- حس اولیه‌ام شبیه آدمی بود که با یک شورش روبرو شده است. تو بگو انگار کارمند ساکت و صبور شرکتی ناگهان با شات‌گان جلوی در دفتر رئیسش ظاهر شود و خشم سالیان را بر سر او فریاد کند. به قول دوست نازنینی، ناگهان انگار تو و تنت از هم جدا می‌شوید و او به جای همراه همیشگی مهربان، ناگهان دشمنی یاغی است. این را که دیدم سعی کردم کمی آسان‌تر بگیرم و ازدسترس خصومتش دور بمانم.
5- امسال اما بنا دارم با او رفاقت کنم. تنم را می‌گویم. ازش پرسیده‌ام دلش چه می‌خواهد. از من شنا خواسته و کوه، رقص و سماع. کم‌کم داریم یاد می‌گیریم که با هم حرف بزنیم. که به جای زانو درد به سراغم فرستادن، به من بگوید ببین خسته‌ام، یا کمی نوازشم کن، یا برایم وقت بگذار. دارم سعی می‌کنم صدایش را بشنوم قبل از آنکه  آوازش بدل به درد شود.
6- یک‌بار برایم گفت« تنم بابت هر رابطه به من هشدار می‌دهد. وقتی در رابطه‌ای هستم که درست نیست، صدای نارضایتی روحم را از جسمم می‌شنوم. با گرفتاری‌هایی شبیه بی‌میلی جنسی، زود انزالی یا ناتوانی. هربار که به صدای تنم اهمیت ندادم، هزینۀ گزافی در رابطه‌ای ازارنده پرداختم». 
7- به گمانم حق دارد. گرفتاری‌های تن را می‌شود مانند هم‌زمانی‌هایی دید که به ما یاداوری می‌کنند در مسیر اشتباهیم و از آن خواست حقیقی روح‌مان دور افتاده‌ایم. بعد ناگهان می‌بینی جسمت زمین‌گیرت کرده، تنت یاری نمی‌کند، به هنگام یک راه رفتن ساده، چنان مصدوم شده‌ای که یک ماه خانه نشینی. انگار صدایی در عمق روح از حلقوم تن دارد از ما می‌پرسد هی داری با زندگیت چه می‌کنی؟ هیچ حواست هست؟
8- می‌خواهم امسال با تنم آشتی کنم. یاد بگیرم که بشنومش. به صدایش و خواسته‌هایش خو بگیرم و بگذارم برایم آواز بخواند. یاد بگیرم که آوازش را دوست داشته باشم تا شامل لطف و دوستیش باشم. می‌خواهم کمکش کنم تا شاد باشد و دیده شود، تا کمکم کند سرپا باشم و در مسیر درست حرکت کنم. برای اولین بار زندگیم شاید می‌خواهم بیشتر با تنم باشم.

Tuesday, April 21, 2015

آن بیرون نور هست

ما گاهی به لالایی محتاجیم. به شنیدن کلامی تکراری، با ریتمی مهربان با این فرق که به جای خواباندن، بیدارمان کند. برایم نوشته که از نارفیقی درد می‌کشد، برایش نوشتم که چه می‌فهممش. کمی بعدتر دوست دیگری آمد گفت خسته شده، خسته خاطر و فرسوده بود، راست می‌گفت، ناراضی رفت چون نشد که از من بشنود زندگی خواستنی نیست.
خب لامذهب خوب است. در بدترین لحظاتش هم خوب است. همان دم که رنج می‌کشی، درد دانه‌دانۀ سلول‌هایت را می‌آلاید و جانت شبیه شال نخ‌کش شدۀ زنی است که همین آن شنیده دوستش ندارند... حتا در همان وقت‌ها چیزی از جنس جادو در زندگی است که خواستنی است. من اگر بلد بودم روی آن چیز اسم بگذارم حتمن ادعای پیغمبری می‌کردم. همۀ گرفتاری‌مان شاید این باشد که می‌دانیم چیزی هست و سرگردان، بلد نیستیم اسمش را صدا کنیم. اصلا شاید ما به نسل در نسل به هنر پناه بردیم تا تسلایی برای فراموشی یک نام بیابیم. اسم اعظمی که زندگی را به رغم رنجِ بنِ آناتش، دوست‌داشتنی می‌کند. یکی‌مان نقاشیش می‌کند، دیگری می‌نویسد، فیلم می‌سازد، آواز می‌خواند یا می‌رقصد. همۀ این هنرها شاید تکاپوی ما باشند برای دوست گرفتن زندگی، برای یافتن آن رمز رهایی‌بخش.
تو این حرف‌های از فرط تکرار فرسودۀ مرا ، مثل لالایی بخوان، فرض کن همان است که نوشتم که نخوابی و بیدار شوی. چند وقت پیش می‌خواستم آدمی باورم کند، مستاصل بودم، ناگهان خورشید ظهر را در آسمان بهار شاهد گرفتم و خودم در حالی یافتم که مکرر می‌گوید به همین نور قسم... حالا به همان نور قسم، زندگی شب است و روز، دوری است و نزدیکی، رنج و لذت. در دقایق درد گم نشو، به باور باطل تداوم تاریکی تن مده، همه چیز می‌گذرد، رنج هم ایضا. آن بیرون نور هست؛ گاهی نزدیک‌تر از آن‌چه که می‌پنداری؛ شکارچی شادی باش. شادمانی مانند مجسمۀ داود در تخته سنگی زمخت گرفتار است. چه چاره جز تراشیدن صخره به بهای فرسودن جان؟ در این تلاش جان‌کاه، گاهی خستگی هست، وقت‌هایی یاس. روزهایی هست که تنها به خود رها می‌شوی و انگار روزگار تو را نمی‌خواهد، گاهی تلاشت را به سخره می‌گیرند، شب‌هایی هست که به خود می‌پیچی از رنج و زمان جوری کش می‌آید که گویی هر ثانیه سالی است.
من همۀ این‌ها را می‌دانم، یا نه چشیده‌ام و باز به رغم این برایت می‌گویم زندگی خوب است. آن مجسمۀ نهفته خوب است و اصلا ذات آن تلاش برای تبدیل زندگیت به مجسمۀ داود، چیزی که به قول شاملو یگانه باشد و هیچ کم نداشته باشد؛ خوب است. فراموش‌کار می‌شویم گاهی، بوسه را از یاد می‌بریم، رقصیدن دیوانه‌وار، مستی ملایم چشم در چشم شدن با یار، آن لحظه که نوزادی در خواب لبخند می‌زند و تو به تماشایش سرخوشی، بوی تن مادر بزرگ، جاده‌ای با مه رقیق و یادغلیظ آن‌که دوستش می‌داری... آن‌که دوستش می‌داری، یک لحظه فکر کن به نامش، که چگونه تاریکی را می‌تاراند، جانت را روشن و روزگارت را آباد می‌کند. هربار که خسته خاطر شدی، اسمش را زمزمه کن، بگذار دوست داشتن سپر باشد. به یاد داشته باش که عشق از عاشق و معشوق جداست، که عشق از همۀ ما بزرگ‌تر است. یک‌بار هم بشود تا بنویسم که عشق خوب است، و عشق خودِ زندگی است و لاجرم زندگی نیز خوب است، حتا وقتی که روی بدش را نشان ما می‌دهد. مانند وقتی که عشق به رسیدن منتهی نمی‌شود اما همچنان ناب و ناز و نازنین است. این را مثل لالایی ببین، مثل حرفی تکراری که قرار است به یادت بیاورد آن بیرون همیشه نور هست، اگر که چشمانت را نبندی.

برای میم و ف که امروز، روزشان نبود 

Wednesday, April 15, 2015

ساربان سرگردان

می‌دانی تا حوصله و دل بود، نوشته‌ها را رفتم پایین. دیدم چه همه را برای تو نوشته‌ام. برایت حرف زدم، روزمره‌ها را تعریف کردم، خوش و ناخوشی را.گاهی یادت انداخته‌ام که هی حواست هست که همیشه هستی؟ گاهی دعوایت کرده‌ام که لعنتی چرا همین حالا که باید نیستی... نگاه کردم و دیدم چه این چند ماهه مثل سیاره‌ای نامریی به دور تو گشته‌ام. در این مدار بیضوی حرکت گاهی چنان دور بوده‌ام که گمان برده‌ام سرما، نشانۀ فراموشی است، گاهی چنان نزدیک که شوق، استخوان‌هایم را گدازیده. دور یا نزدیک اما دور چشم تو گشته‌ام و من دوست داشتن را این‌طور می‌فهمم.
برایم در یک بعد از ظهر برفی گفت از این اوضاع تراژدی نساز. جانش نبود که جواب دهم ما آدم‌های شوق، همیشه در حال تراژدی بافتن و حماسه ساختنیم. ما سیاوشیم بی‌اسلحه برابر افراسیاب، ما سهرابیم پهلو دریده به دست پدر، ما فرهادیم تیشه‌به‌دوش و ناامید؛ ما آدم‌های اشتیاق، با خشت جان‌مان هماره در کار ساختن حماسه‌های تراژیکیم تا جهان از پرتوی شوریدگی ما جان بگیرد.
دلش نیست که برایت بنویسم که تمنا از آدمی چه ساربانِ سرگردانی می‌سازد. حیران گام برمی‌داری در آن بیابان بی‌کران‌ِ خواستن و همه چیز دور است و همه‌کس دیر. طاقتش نیست دیگر که توضیح دهم اشتیاق به تو، چه از من آدمی ساخت که دوست‌ترش می‌دارم، کسی که شهروند نیکوی پس‌کوچه‌های اندوه است. حالا می‌دانم دنیا در شرارِ شوق ما اهل قبیلهء شور، مدام تعمید می‌یابد، نو می‌شود و برکت می‌یابد. می‌دانم ما بهای این تازگی را با فرسودن جان خویش می‌پردازیم با حماسه‌های خواستن، تراژدی‌های نرسیدن و روزگاری که از این تکاپو، روشن می‌شود.


دلم خواست اینجا هم داشته باشمش

Monday, April 13, 2015

از یونگ و باقی حکیمان

از بیست و نهم فروردین، سری جدیدی از دوره‌های آموزشی یونگ را شروع می‌کنم. بامزه است که هربار مدت‌ها فکر می‌کنم اسمش را چه بگذارم یا چگونه خطابش کنم و باز می‌رسم به همین ساده‌ترین، به کلاس یونگ. دیشب داشتم برای دوست نازنینی می‌گفتم که این فضا، آن سه ساعت دل‌نشین هفتگی، مهمترین بخش کنونی زندگی من است، به بودنم معنا می‌دهد و سرپا نگهم می‌دارد. امیدوارم فرصتش باشد با شما دوستان جدید این دورهء نو هم برسیم به جایی که بعد از پایان، بتوانید بگویید خود و جهان را بهتر شناخته‌اید و برای جنگیدن به وقت نبرد و آرام بودن به وقت صلح؛ بیشتر آماده اید.
برای دریافت اطلاعات تکمیلی لطفا پیغامی به آدرس ای میل زیر بفرستید
amir.kamyar@gmail.com

Friday, April 3, 2015

جانِ جنون

« دیگر به سینما نروید! دیگر فیلم نبینید. چون که شما هرگز مفهوم الهام، دید سینمایی، نمابندی، کشف و شهودی شاعرانه، ایدهء خوب را در نخواهید یافت؛ خلاصه‌اش کنم شما معنی سینما را درنخواهید یافت ». این چند خط را فرانسوا تروفو در کایه دو سینما نوشته، به هنگامی که منتقدان آمریکایی، جانی گیتار، ساختهء نیکلاس ری را بی‌ارزش قلمداد کردند اما تروفوی جوان علیه آنان خروشید و نوشت شما معنای سینما را درک نمی‌کنید.

در خروش تروفو، منطقی نیست. هرکسی حق دارد از فیلمی خوشش بیاید یا از آن متنفر باشد اما در دل این بی منطقی کارگردان نازنین موج نو، شوری هست که دل مرا می‌لرزاند. در آن عتاب غیر عاقلانه که به سینما نروید، در آن فریاد خشم‌گینش که به یادت می‌آورد هنوز هستند آدم‌هایی که توسط تمدن اخته نشده باشند و فریاد کشیدن به هنگام لزوم را به خوبی بدانند، شور حیات نهفته است.
می‌دانی دوست دارم اسم‌شان را بگذارم آدم‌های اشتیاق، آدم‌هایی که زمین برای گشتن در مدارش، رمق از شور آنها می‌گیرد و خورشید به امید برخوردار شدن از گرمای جان‌شان طلوع می‌کند. بارها و بارها به عاقل بودن توصیه می‌شوند، به منطق، به یکی از جمع بودن؛ اما جان شیفتهء انها طاقت هم‌رنگی ندارد. آن آتش‌فشان شوقِ نهفته در بن قلبشان دیر یا زود طغیان می‌کند، بارها تنها می‌مانند، رنج می‌کشند اما جهانی را می‌سازند شخصی، پر نور و گرم که بعدها عاقلان برایش قانون وضع کرده، نسل سپسین شوریدگان را به اطاعت از آن قوانین فرا می‌خوانند.
و بگذار این را هم برایت بگویم هیچ چیز تلخ‌تر از تماشای کسی نیست که با دست‌های خویش، سر اشتیاقش را می‌برد، از رنج می‌ترسد و به ملال عادت پناه می‌برد. آدم‌هایی هستند که باید خانه بر دهانهء اتشفشان بسازند و فقط آنجاست که می‌توانند به جستجوی شادی برآیند. جهان از جنون آنها متبرک می‌شود و شب با حضورشان روشن؛ نمایندگان نورالانوار، سرایندگان سرود ستایش زندگی، آدم‌های شجاع شوق... مباد که جهان از جنون آنهاتهی شود، مباد که عاقل بمانی، مباد که اهلی شوی.

Tuesday, March 17, 2015

در ستایش روز نو

زیاد شنیده‌ای که نوروز، زمان تازه شدن جهان است و از نو به دنیا آمدن هستی، آن‌چه که به‌سان یک راز، در آن شادمانی جمعی حلول نوروز  پنهان شده این واقعیت تلخ است که تا چیزی نمیرد، چیز دیگری به دنیا نمیاید. از مرگ است که زندگی شکل می‌گیرد، ما زنده به مرگ دیگرانیم شاید.
میرچا الیاده نامش را گذاشته زمان مقدس. می‌گوید در زمان مقدس انسان توسط الوهیت و تقدس لمس می‌شود. موقتا بی‌زمان خواهی بود، شناور در جاودانگی نفس‌گیری که طاقت آوردنش آسان نیست. آن نخستین بوسه را به یاد بیاور که چطور چند ثانیهء  کوتاه به ابدیتی مستدام بدل شد، چطور خاطره‌اش حتا، ساختار خطی زمان را به دو نیم می‌کند. می‌دانی ما هرگز آن آدم پیش از لب‌برلب نهادن نخواهیم بود، گویی کسی مرده و کسی به دنیا آمده، این معنای زمان مقدس است.
جهان در گذر خطیش از گذشته به آینده فرساینده شده، فرسوده‌ات می‌کند، گویی توسط زمان بلعیده می‌شویم، اندوه خاطرات شیرین، رنج یادهای محزون، حسرت رویاهای ناممکن؛ اندک اندک، جان ما را می‌کاهند. زیر بار مهیبِ بودن، خمیده می‌شویم و اینجا همان لحظهء نوزایی است. در اساطیر حال ایزدان به مدد  انسان می‌آیند تا از طریق خلقت جهانی نو، فرصتی به او بدهند تا آدمی تازه شود. 
و انسان شریک خدایان در خلقت جهان است. دنیا تازه نخواهد شد، اگر که ما تطهیر نشویم. ترس آینده و حسرت گذشته را رها نکنیم و از نو سرکش و سرافراز قد برنیفرازیم. عیدی در کار نخواهد بود، سالی نو نخواهد شد، اگر که تو، اگر که من؛ از ابتدا طیب و طاهر، پا به جهان نگذاریم. برای همه چیز هنوز فرصت هست، برای عقل و جنون، شیدایی و سرخوشی، ساختن و ویران کردن؛ تا زنده‌ای برای همه چیز مجال هست مگر این‌که آدمی خود این فرصت را از خویش دریغ  دارد.
خلاصه‌اش کنم و بگذرم. سال‌هایی هستند که سنگین‌گذرند، جانت را می‌فرسایند تا تمام شوند، عام‌الحزن، عام ارمل. آسمان‌شان خسیس است، زمین بی‌بار و زمان بی‌برکت، اما این سخت‌ترین سال‌ها هم می‌گذرند. می‌گدازند و می‌گذرند و ما می‌مانیم. کسی هست در جانم که می‌گوید تو هرگز آن آدم پیش از این سال بی‌باران، نخواهی بود. او مرده است و تو زنده‌ای و این می‌تواند مبارک باشد. شمس تبریز را یادت هست که می‌گفت:« ایام می‌آیند تا بر شما مبارک شوند، مبارک شمایید».
حق است: باید که مرد، باید که به دنیا آمد تا سال، از سر سرور، مبارک شود.
روزگارتان نو، نوروزتان مبارک.

Sunday, March 15, 2015

داغ درد

می‌دانی ما درد را حبس می‌کنیم. زندان‌بانش می‌شویم. نمی‌گذاریم که برود، نمی‌خواهیم که رها شویم. گاهی فکر می‌کنیم این به معنای خیانت به خاطرات است، زمان‌هایی می‌پنداریم اگر که کوله‌بار رنج را زمین بگذاریم، یعنی از امید دست شسته‌ایم، یعنی دیگر امیدوار نیستیم... عزیز من! این‌جا جهان رفتگان است، همه چیز می‌رود، تمام می‌شود. درست که نگاه کنی همان لحظهء آغاز، پایان را شروع کرده‌ای. همه چیز در همان دم که شکل می‌بندد، تمام می‌شود. پنجه‌ات را مشت کرده‌ای تا باد را نگه‌داری و نمی‌بینی تمنای ماندگار کردن باد، دوچندان رنجه کردن خویش است. بگذار که درد برود، دستت را باز کن تا ببینی که باد بازیگوش چگونه برکت جانت خواهد بود، بگذار دردت با باد برود.ء
بگذار این را هم برایت بگویم که گاهی هم هست که از درد می‌گریزیم بی‌هوده و بی‌برکت. رنج گاهی سایهء سنجاق شده به جان ماست و فرار از آن نه مفید است نه ممکن. وقتی آدم عزیزی را از دست داده‌ای، مرده،رفته، تو را نخواسته ؛ زمانی که موقعیتی محبوب در جهانت برباد می‌رود، تصویر لایقی که از خویش داشته‌ای مخدوش می‌شود و... درد کشیدن گریز ناپذیر است. کاش بدانی که چطور درد را دوست بگیری. بگذاری جانت را بگدازد، اجازه دهی ویرانت کند، با درد بمانی تا دیگر نسوزاند، رنجت ندهد، بغضت را بدل اشک نکند. آن وقت به جای این‌که درد صاحب تو باشد، تو سوار دردی و رنج راه برخاستن را نشانت می‌دهد. گاهی باید قوی نباشی عزیز من و بگذاری رنج، از ضعفت استفاده کند تا آدمی دگرگونه بیافریند، آدمی شایستهء شادی.ء
آخرش؟ از درد مگریز، به درد مگریز. آیین ورود داشته باش، آیین خروج. چیزی شبیه مشکی پوشیدن به هنگام سوگ، کاری با جلوهء ملموس بیرونی که خودت بدانی چیست و چرا. به حرف آن یاران شفیقی که می‌خواهند پیش از هنگام تو را از دردت جدا کنند، گوش نده، آن‌که واقعا دوستت باشد می‌فهمد تنهایی از نان شب حالا برایت واجب‌تر است و از تو نمی‌رنجد. بگذار رنج ذره ذره در جانت بنشیند. بنویسش، نقاشیش کن، برقصش. شکلش مهم نیست اصلش مهم است که امان به خودِ رنجورت بدهی تا ذره ذره بیرونی شود... بعد یک‌روز صبح بیدار می‌شوی و می‌بینی نور نه فقط میان اتاقت که در تمام جانت سرریز شده است، که از تاریکی گذشته‌ای. درد رفته و اندوه را به یادگار برای تو گذاشته، حالا فقط اندوهگینی و اندوه عمق است. عمیق شده‌ای، ظرف جانت بعد تازه‌ای پیدا کرده که به تدریج با شور، با شوق پر می‌شود. سرشاری از زندگی و آماده برای دوباره جاری شدن، برخاستن، ساختن.
درد را دوست بگیر اما حبسش مکن و محبوسش نشو... بقیهء راه را خود زندگی برایت می‌رود عزیز من.

Tuesday, January 20, 2015

ناقه یا جمل؟

علی بن حسين مسعودي، از مورخان و جغرافي شناسان بزرگ اسلام در قرن چهارم، در كتاب «مروج الذهب» مي نويسد: «مردي از اهل كوفه در موقع بازگشتن از صفّين سوار بر شتر به دمشق آمد. يكي از مردم شام با وي درآويخت و گفت: اين ناقه كه بر وي سواري از آن من است كه در جنگ صفين به غارت رفته و در دست تو افتاده است. نزاعشان بالا گرفت و نزد معاويه رفتند. مرد دمشقي پنجاه شاهد آورد كه اين ناقه مال اوست (در زبان عرب ناقه به شتر ماده گويند) يعني گواهي دادند اين شتر ماده مال اين مرد شامي است. معاويه هم به حكم شهادت پنجاه نفر مزبور، حكم داد كه ناقه (يعني شترماده) مال مرد دمشقي است و فرد عراقي را مجبور كرد كه شتر را تحويل وي دهد. مرد عراقي گفت: خدا خيرت دهد! اين شتر ناقه نيست جمل است (يعني ماده نيست، نر است)! معاويه گفت: حكمي داده ام و برگشت ندارد! بعدها كه مردم متفرّق شدند مرد كوفي را خواست و به او گفت:  شترت چقدر قيمت داشت؟ و آنگاه بيش از قيمت شتر به او پرداخته و به او گفت: براي علي عليه السلام خبر ببر كه من براي جنگ با وي صدهزار مرد دارم كه ناقه را از جمل فرق نمي گذارند

از دیروز که محو رشادت یاران بسیجی خویشم که چطور دلاورانه دل به دریای خطر زده و تابلوی نوفل‌لوشاتو را از جا کنده ،به امید حق محو می‌فرمایند ؛ ذهنم مشغول این حکایت مسعودی است.   یعنی یک‌نفر آن‌جا نبود که برای‌شان بگوید فرق دارد فرانسه با فرانسه گاهی؟ عکس‌های کتاب تاریخ را هم تماشا نکرده‌اند این‌ها؟ قدم‌گاه حضرت امام ره را این‌طور مچاله کردن آنی هم دل‌نگران‌شان نمی‌کند؟... این‌ها به کنار، رفقای بالا واقعا دلهره ندارند بابت رها کردن جماعتی که بین نوفل‌لوشاتو و شارلی ابدو فرق نمی‌گذارند؟ 


Wednesday, January 7, 2015

حرمان

فرصت‌های زندگی، برکتند و هر برکتی اگر حرام شود بدل به نکبت می‌شود. ناامیدی نکبت است. علی حالا فرصت دارد به خودش، به جهان، به روزگار ثابت کند به بهای رنج بسیار آموخته و حالا برای آن قمار عاشقانه آماده است. ناامیدی از خویش، او را بدل به غارنشینی منزوی ساخته، حالا انگار وقتی در دورترین گوشهء مهمانی، درتنهایی نشسته‌ای کسی ناگهان به سویت آمده و دستش را گرفته به سمتت که یعنی بیا.
بیا، بخوان، بمان، بخند...آیا باز این فرصت از دست می‌رود؟ گمانم که نه. دلی که آوار ناامیدی، خمیده‌اش کرده اما نابودش نساخته، همیشه می‌تواند به رستاخیز امیدوار باشد. علی این‌بار می‌داند تاوان بی‌عملی چیست. می‌داند عشق بیش از کلام، به عمل محتاج است. می‌داند در هر دلی، چیزهایی هست که نمی‌دانی.

بخشی از یک نوشته بلند دربارهء حرمان- به بهانهء چیزهایی هست که نمی‌دانی

Saturday, January 3, 2015

تعظیم به تاناتوس

یک‌روزی که حال‌دل به‌جا بود و جهان مهربان؛ یکی‌مان باید بردارد از آن خودآزاریِ خواستنیِ دل‌دادگی بنویسد. که چه شبیه سک‌خوردن عرق سگی است: جانت را می‌سوزاند، چهره درهم می‌کشی اما خرسندی، اصلا سراغش رفته‌ای برای همین، انگار یادِ یار، تعادل اروس و تاناتوس را در جانت بهم زده، اشتیاق و عشق، غریزهء ویران‌گری و مرگ‌خواهیت را عقب رانده و تو با توسل به آزار خویش، با جستجوهای دردناک، کاویدن‌های بی‌هوده در گذشته و حال؛ ناخوداگاه می‌کوشی تعادل را میان نور و تاریکی در جانت برقرار کنی. لذتی دردناک از جنس وقتی مرگ دیگری به یادت می‌آورد اوست که مرده و تویی که هنوز زنده‌ای و فرصت داری... یک روزی که حال دل به جا بود یکی‌مان باید بردارد ازین بازی رنج‌طلبانهء عشق مفصل بنویسد