Friday, September 4, 2015

دوازدهم و سیزدهم شهریور

1- صبح آنی فکر کردم که خواب ماندم و پنج‌شنبه‌های کوه را از دست دادم. بعد دیدم برای تا پناه‌گاه رفتن دیر شده اما هنوز فرصت برای ازغال‌چال هست. ذهنم مشغول بود، نفهمیدم چطور رفتم و برگشتم. کوه برای من شبیه قدم‌گاه است، حضور قلب می‌خواهد، از دستش که می‌دهم انگار نرفته‌ام. طلبم تا یکشنبه.
2- جنوب مرز، غرب خورشید؛ از موراکامی را شروع کردم. بماند که خانم مترجمش در مقدمه از مهرورزی دائمی آقای ناشر تشکر کرده بود و من چنان ازین ذوق سلیم در انتخاب کلمات مبهوت مانده بودم که کم مانده بود از خواندن کتاب منصرف شوم. اسم رمان را از روی دو آهنگ جاز برداشته، من خیلی طبعم با جاز سازگار نیست. همین اندکی هم که می‌نشینم پایش مدیون موراکامی است. کتاب روان و خوش‌خوان است. گمانم تا فردا تمامش کنم.
3- شب با تاواریش رفتیم کنسرت شهرام ناظری با آن پسرش. نهان مکن را خواند، یادم افتاد که اولین بار یازده سال پیش در کنسرت سعد‌آباد این آهنگ را شنیده‌ام. آمدم بیرون، دلم تنگ بود. موسیقی گاهی به شکل عجیبی قابلیت به کار انداختنِ رویاپردازِ درون ذهن آدمی را دارد. تو را بر می‌دارد به آن سبزترین باغ‌های ذهنت می‌برد و چنان آنجا سرشارت می‌کند که بازگشت به برهوت واقعیت، برایت آزارنده می‌شود.
4-مادر و آزاده می‌آیند. خانه را در حد مقدور مرتب کردم. هم‌زمان گذاشتم آلبوم گروه دایره، پخش شود. خدا به بانی ساند کلاد عمر با عزت دهد. حوالی دو رسیدند. از گوجه و خیار با خودش آورده تا غذای آماده و سنگ. سنگ؟ بله یادش بود که دفعۀ آخر گفته‌ام گوشۀ دیگ پلوپز ناسور شده و برنج در آن عمل نمی‌آید، سنگ اورده که صافش کند. میزان مهربانیش مرا متحیر می‌کند. چطور می‌شود این همه مهربان و با معرفت بود؟
5-عصر پیاده رفتیم تا آرین. طبق معمول چپیدم در شهر کتاب و گنج پیدا کردم. کتاب کوچکی گیرم آمد که کولاژی از نامه‌های فلوبر به لوییز کوله، معشوق اثیری‌اش بود. چند خطش را خواندم و دلم را برد. اولش نوشته: « باید خیلی دوستت داشته باشم که امشب برایت بنویسم، از پا درآمده‌ام» .


No comments:

Post a Comment