آمدم دفتر قدیم که چند تکه مانده وسایل را بردارم. در واقع دارم جفنگ میگویم، دلم برای بچههای اینجا، برای اتاقم، برای درخت پشت پنجره و حتا این صفحه کیبرد تنگ شده بود. بعد چند دقیقه در زدند، سرایدار ساختمان آمد تو، گفت مهندس چی میگن اینا، میگن دیگه نمیای؟ به شوخی گفتم از بس بداخلاقی کردی باهام گذاشتم رفتم. لبخند زد، بغض کرد، گریست، اشکهای درشت. در آغوشش گرفتم، سعی کردم آرامش کنم، سعی کردم گریه نکنم، هر طور بود روانهاش کردم رفت...یکروزی هم لابد برایت تعریف میکنم که اشکهایش بر دل من باریدند، تو بگو سیراب شدنِ تشنهترین زمین، در بیگاهترین وقت سال