..........خانه ای خواهم ساخت !
خانه ای ، مأمنی يا خيالی که در آن روح يخ بسته من ، آب شود ؛ آزاد شود !
..............................
اما ،
خانه ام بی تو،........ سرد است !
ماهی قرمز آن تنگ بلور ، همچنان چشم به راه ست ، دلتنگ ست !
سر به ديوار بلورين دلم می کوبد ،.....
و تو را می جويد (محمد فائق)
اين نوشته بالا رو که امروز خوندم،اقرار ميکنم نفسم بند اومد هم از فرط زيباييش ،هم از اينکه ديدم کسی حرف دلم رو اين همه مبهوت کننده گفته-حرفی که من به خاطر الکن بودن زبان نميتونستم به اين زيبايی بگم -و هم اينکه نويسنده اين سطور از بزرگترين نعمتهايی که خدا به من اعطا کرده.برادری تام و تمام.متن کامل رو ميتونين اينجا بخونين.
پی نوشت۱:ديروز عصر با آزاده رفتيم تئاتر يک مرد يک زن رو ديديم.کار بدی نبود ولی ازون زخمه های دلی که مثلا ملودی شهر بارانی ميزد درش خبری نيود چه برسه به زير و زبر کردنی که فنز انجام ميداد.جالبيش برام ديدن يه تئاتر بر مبنای نوشته و تز برشت بود.
پی نوشت ۲:يادتونه گفتم بايد انقدر ازخودم کار بکشم که رمق نداشته باشم.دارم اين کارو ميکنم و اقرار ميکنم احساس خوبی دارم.