گاهی میشویم دونکیشوت... نیزه به دست، بر فراز اسب در جستجوی غول خیالی و عاقبتمان هم شبیه دونکیشوت است: شکست میخوریم... طول میکشد تا آدمی بفهمد هیولای ناموجود را هرگز نمیتوان شکست داد... گاهی روزگار خیلی بیرحم است جنگت واقعیست، دشمنت خیالی و لاجرم آنکه میشکند تویی
Wednesday, November 6, 2013
Friday, October 25, 2013
آنها که گاز نمیگیرند، میگیرند؟
1- زمانهء غریبی است: اینکه آدمی با بیمار قلبی در بیمارستان درگیر شود یا دست دختری را که به ملاقات والدین زندانیش رفته گاز بگیرد نه در سنت ما جا دارد نه در شرع آنها... چنین واقعهای نشانهء سقوط اخلاقی ست، نماد اضمحلال است، یاداور رسیدن به خط پایان... فقط آدمی که مستاصل شده نه برای اثبات برتریش که برای حفظ بقا، دست به چنین کاری میزند و صرفن حکومتی فرورفته در بیتدبیری، اجازه میدهد سرنوشتش به چنین آدمهایی گره بخورد: به متجاوزین کهریزک، قاتلین ستار بهشتی و گازگیرندگان دست زهرا موسوی
2- زمان پدیدهء غریب منصفی است، زمان جداکنندهء خیر از شر است. زمان رسواکنندهء دروغ و ناکارامدی است. زمان ثابت میکند پولهایی که قرار بود از آن امام زمان باشند و پر برکت چطور به سان یک نفرین طومار اقتصاد مملکتی را در هم پیچیدند: از هدفمندی یارانهها حرف میزنم. زمان ثابت میکند پاکدستترین دولت تاریخ چگونه مدیرانی بر سر کار گمارد چفیه به گردن و جای مهر بر پیشانی که میلیاردها دلار اموال عمومی را برباد میدهند: به خاوری و پوستین دوز اشاره میکنم. زمان نشان میدهد چطور حکومتی که میخواست بهشت بسازد جهنمی فراگیر بنا میکند. مدیونید جز حکومت کرهء شمالی به جای دیگری فکر کنید
3- زمان یار ماست که نه میل گاز گرفتن داریم نه تاب جسم سخت. زمان به یادمان میآورد که نمیشود همهء افراد یک ملت را با جسم سخت نوازش کرد، گاز گرفت یا به کهریزک برد. زمان آفریقای جنوبی، آلمان شرقی، صربستان میلوسویچ را به یادمان میآورد که مملو بودند از گازگیرندگان و ضرب و شتم کنندگان و هیچ نشانی از آنها جز در آلبوم شروران روزگار نماند
4- زمانی خواهد رسید که ما شرمندهء خودمان نباشیم، شرمندهء سکوت و ترس، شرمندهء نیاز و شک. زمانی خواهد رسید که در مورد گاز گرفتن جک نمیسازیم، گاز گیرندگان را هم اعدام و زندانی نمیکنیم که زمان مجازاتی بزرگتر برایشان درنظر گرفته است: زنده و آزاد باشند که شادی و سرور ما را ببینند و جز خودشان هیچکس را، مطلقن هیچکس را ، نتوانند گاز بگیرند... زمان دوست ماست
Monday, October 21, 2013
شیطان ناموجود
میگویند بزرگترین نیرنگ شیطان آن است که تظاهر میکند وجود ندارد. بعد وقتی شروع میکنی در مورد ابلیس خواندن و ردش را میگیری از انگرهمینوی زرتشتی تا انگارهء شر در عقاید یونگ. ته ته همهء حرفها میرسی به تعریفی ساده از شر و شیطان. اهریمن همان چیزی است که وا میداردت خودت نباشی یا چیزی جز خودت باشی... مجبورت میکند به قیمت خیانت به خودت تظاهر به وفاداری به دیگری کنی: به خانواده، قبیله، سنت و... بعد چشم باز میکنی میبینی زیانکار دو جهانی- یادم باشد یکبار برایت بگویم این خسرالدنیا و الاخره چقدر مرا میترساند، چه ترسناک است این... ترسناک- دستت از همهچیز کوتاه است، بدهکار خودی ، شرمندهء دیگران و بازی زندگی را باختهای به شیطان؛ شیطانی که قرار بود وجود نداشته باشد
Friday, September 20, 2013
به جستجوی سهم خود از آن هشت سال
1- یک روز پس از آن انتخابات کذایی در تیرماه 84، رفته بودیم سینما و چند دستگی میان آن جمع کوچک وبلاگنویس آشکار بود. بعضیها برایشان میان احمدینژاد و خاتمی فرقی وجود نداشت، یکی دو نفر به او رای داده، چند نفری مثل من، شکستخورده و مضطرب، نگران نتیجهء انتخابات بودند. به یکی از رای دهندگان به احمدینژاد که آدمی بود مثل خودم با علایق فرهنگی و اجتماعی مشابه، گفتم نمیدانید چه بلایی سر خودتان آوردید. جوابش باعث شد یخ کنم. گفت برای من چه فرقی دارد، من چند ماه دیگر دارم از ایران میروم... حالا این روزها آمریکاست... خوش باشد
2- ما هشت سال عمرمان را به هواداران متعصب محمود احمدینژاد نباختیم. ما عمرمان را به خودمان، به آدمهایی شبیه خودمان، از میان دوستان و نزدیکانمان باختیم. ما مغلوب یک اشتباه جمعی شدیم و هیچکدام، تاکید میکنم هیچکداممان نمیتوانیم ادعا کنیم دستهایمان پس از هشت سال سخت، تمیز است
3- عمررفته بر نمیگردد. این را خوب میدانم و بیشتر از آن یقین دارم اگر تجربهء سالهای میان 84 تا 92 را به بازی احمدی و روحانی فروبکاهیم باید منتظر معجزهء هزارهء دیگری باشیم و ویرانی دیگری و... من و ما هم اگر طاقت بیاوریم به گمانم این مملکت دیگر طاقت تازیانهء چنین بیکفایتی را ندارد
4- میشود سپاه را مقصر دانست، اصلاحطلبان را که با معین خواستند راه خاتمی را ادمه بدهند، که بر سر هاشمی یا کروبی اجماع نکردند. میشود در مورد فقر فرهنگی مانیفست صادر کرد که باعث شد جمعی کثیر محو عکس مار شوند، ممکن است هزار جور بهانهء داخلی و خارجی تراشید اما ایمان دارم تا در خلوت خود سهم خودمان را نیابیم، به کوتاهی و کاستیمان اقرار نکنیم باز در معرض فاجعهایم
5- در پدید آمدن مصیبت محمود احمدینژاد ما همه مقصریم. ما که خواستیم دستهایمان با سیاست کثیف نشود؛ مایی که برای دو پشیز کمتر و بیشتر، قلم و روح خود را به باند صاحب قدرت فروختیم، ما که زبان مشترکی با مردمان کوچه و بازار نیافتیم و نساختیم و مهمتر از همه ما که از یاد بردیم میان بد با بدتر خیلی خیلی فرق وجود دارد
6- هرگز هرگز این هشت سال را فراموش نکنید. همهء آنها را که مسببین ویرانی بودند، آنها را که اهریمن را بزک کردند، آنان که سر در برف فرو بردند، دوستانی که گفتند اهمیتی ندارد و فرقی نیست و مهمتر از همه خودتان، خودمان را که به وقت فریادزدن خاموش بودیم... هرگز هرگز از یاد نبرید. کمترین تاوان فراموشی، احمدینژادی دیگر است
Friday, September 6, 2013
شاه به روایت میلانی
تجربهء خواندن کتاب شاه نوشتهء دکتر عباس میلانی برایم ناامید کننده بود. اصلن بنا به تجربه هر وقت من فیلم یا کتابی را با توقع و شور زیاد شروع کردم سرآخر سهمم شد دلزدگی. اولین گرفتاری کتاب این است که برای آدمی که قبلن در مورد محمدرضا پهلوی خوانده باشد حرف جدیدی ندارد. دومین مسالهء مهم به گمانم این است که کتاب نتوانسته با خودش یکدل شود که میخواهد تاریخ پهلوی را روایت کند یا زندگینامهء شاه و بعضیوقتها میان این دو مردد و معلق باقی میماند. سوم اینکه فضاهای مهمی از زندگی محمدرضا پهلوی ناگفته باقی میماند یا سرسری از کنارش عبور میشود. مثل شاه و رفاقتهایش؛ شاه و زنان زندگیش و شاه و عشقش به اسلحه
به نظرم نمیشود آخرین شاه ایران را شناخت و از اشرف، فردوست، علم و طوفانیان حرف نزد یا فقط به اشارهای بسنده کرد. من اگر قرار بود شخصیت شاه را برای مخاطب ایرانی باز کنم میرفتم سراغ این چهار نفر و به تبع آنها درمورد ناکامی ازلی شاه در زندگی عاشقانه باز زنان و حسرتش در این فضا... اینکه چطور در تمنای قدرت «کاتالوگهای تسلیحات را با همان ولعی ورق میزده که بقیه مجلهء پلیبوی»...ترس همیشگیش از سایهء پدر و تنهایی تلخش
کتاب میلانی به بعضی از این موارد یا نمیپردازد و یا آسان از کنارشان عبور میکند. سرجمع اگر تازه میخواهید دربارهء محمدرضا پهلوی بدانید کتاب با لحن رواییش پیشنهاد خوبی است اما اگر به جد اهل مطالعه در مورد دوران پهلوی هستید چیز دندانگیری به گمانم دستتان را نخواهد گرفت
پینوشت: کتاب کمتر شناخته شدهای دربارهء شاه هست به نام شکست شاهانه نوشتهءماروین زونیس. یکجور نگاه روانشناختی و شخصی به اینکه چطور شخصیت متزلزل شاه باعث سقوط سلطنت پهلوی میشود و پایههای ثبات شاه چگونه ناگهان در سال 57 از هم فرو میپاشند. به گمانم خواندنش خالی از لطف نیست
به نظرم نمیشود آخرین شاه ایران را شناخت و از اشرف، فردوست، علم و طوفانیان حرف نزد یا فقط به اشارهای بسنده کرد. من اگر قرار بود شخصیت شاه را برای مخاطب ایرانی باز کنم میرفتم سراغ این چهار نفر و به تبع آنها درمورد ناکامی ازلی شاه در زندگی عاشقانه باز زنان و حسرتش در این فضا... اینکه چطور در تمنای قدرت «کاتالوگهای تسلیحات را با همان ولعی ورق میزده که بقیه مجلهء پلیبوی»...ترس همیشگیش از سایهء پدر و تنهایی تلخش
کتاب میلانی به بعضی از این موارد یا نمیپردازد و یا آسان از کنارشان عبور میکند. سرجمع اگر تازه میخواهید دربارهء محمدرضا پهلوی بدانید کتاب با لحن رواییش پیشنهاد خوبی است اما اگر به جد اهل مطالعه در مورد دوران پهلوی هستید چیز دندانگیری به گمانم دستتان را نخواهد گرفت
پینوشت: کتاب کمتر شناخته شدهای دربارهء شاه هست به نام شکست شاهانه نوشتهءماروین زونیس. یکجور نگاه روانشناختی و شخصی به اینکه چطور شخصیت متزلزل شاه باعث سقوط سلطنت پهلوی میشود و پایههای ثبات شاه چگونه ناگهان در سال 57 از هم فرو میپاشند. به گمانم خواندنش خالی از لطف نیست
Wednesday, August 28, 2013
در جبههء سوریه خبری نیست
1- حسین شریعتمداری در سرمقالهء امروز کیهان نوشته روز واقعه نزدیک است. علی لاریجانی در مجلس برای آمریکا خط و نشان کشیده... دلار از دیروز تا امروز دویست تومان بالا رفته و شاخص بورس حدود دو هزار واحد سقوط کرده... آیا ما آتش درگیری سوریه به ایران خواهد کشید؟
2- به گمانم نه. اول اینکه آمریکا قصد یک جنگ جدی در سوریه را ندارد. به عنوان یک پیگیر آماتور مسائل نظامی عرض میکنم اگر قرار بود حملهای به سوریه با نیت سرنگونی اسد اتفاق بیافتد قطعا ما شاهد تمرکز نیروی بیشتری در منطقهء مدیترانه و خروج ناوهای هواپیمابر آمریکا از خلیج فارس میبودیم. هیچ کدام از این دو اتفاق تا بحال رخ نداده؛ پس گمانم جنگ جدی در کار نیست
3- از طرف دیگر سقوط اسد وقتی معنا پیدا میکند که برای حکومت بعثی جایگزین مقبولی وجود داشته باشد. آیا به نظرتان آمریکا حاضر است با سرنگون کردن اسد آب به آسیاب جبهالنصره و القاعدهء شام بزرگ بریزد؟ سال 1991 آمریکا عراق صدام را در همهء جبههها شکست داده بود اما او را سرنگون نکرد. هیچ جایگزین مطمئنی برای صدام در عراق وجود نداشت. تجربهء عراق 2003 هم نشان میدهد تغییر رژیم بدون یک جایگزین مطمئن خیری برای غرب نخواهد داشت
4- با همهء این حرفها آیا آمریکا به سوریه حمله میکند؟ بله اما این حمله صرفا یک حملهء گزنده برای احیای حیثیت اوباما خواهد بود و در شدیدترین حالت شبیه به حملهء 1986 علیه لیبی و در وحالت واقع بینانه تر مشابه حملهء موشکی به سودان در زمان کلینتون. نه حملهء گستردهء هوایی در کار است و نه پیاده کردن نیرو
5- ایران درگیر خواهد شد؟ نه. ما شعار خواهیم داد، نفرین کرده و عربده میکشیم اما خبری از دخالت نیست. مگر اینکه غرب بیشتر از توافق پنهانی پشت پرده اعمال قدرت کند که در این حالت احتمالن حزبالله لبنان و جهاد اسلامی دخالت خواهند کرد. در هر حال تجربهء تاریخی جمهوری اسلامی در زمان رهبری آقای خامنهای نشان داده که چندان جنگ مستقیم دوست ندارد
6- پس نگران نباشید، آتش به مالتان نزنید، هیجانی ارز و سکه نخرید، سهامتان را مفت نفروشید و نقشهء فرار طراحی نکنید. به گمانم در جبههء سوریه خبری نیست
پی نوشت: عنوان برگرفته از کتابی است به نام در جبههء غرب خبری نیست نوشتهء اریش ماریا رمارک
Saturday, August 24, 2013
در ستایش شکست
و نگاه کن به جهان، همانگونه که در عهد عتیق آمده است باطلالاباطیل. از ناکجا آمدن بیاراده، به ناکجا بازگشتن بیهنگام و چه چیز به این بیتوتهء کوتاه میان دو هیچ، معنا میبخشد و ارزش میدهد؟ به گمانم دایرهء وسیع تجربه. به آن اندازه که تجربه کرده باشی زندهای. فرق هست میان زنده بودن و درازای عمر... فرق هست
و اگر تجربه کردن، زیستن تاریک و روشن روح تمام قد، شرط زنده بودن باشد پس پذیرش شکست پرچم زندگی است. تجربهء بی شکست به شوخی ماند، شکست خوردن، زمین خدا را لمسکردن، دوباره جان گرفتن، برخاستن و تجربهای نو آفریدن... چه میماند از زندگی بی این؟
همه چیز باطل است. انسان را از رنجهایش زیر آفتاب چه حاصل است؟ پاسخ شاید در برافراشتن پرچم تجربه باشد، پذیرش شکست و از باختن سنگری ساختن برای عمق بخشیدن به زندگی... و الا میرسیم به آنجا که هیچ چیز در زیر آفتاب تازه نیست
باطلالاباطیل. هیچ چیز در زیر آفتاب تازه نیست- عهد عتیق- کتاب جامعه
Friday, August 16, 2013
کانادا در گذر زمان
روزی روزگاری دیروز: کانادا، نوشابهء شیرین زرد رنگی بود که با کیک میچسبید. از زمانی حرف میزنم که با بیست و پنجزار نوشابه و کیک میخوردی و عشرت میکردی. بعد ما مشغول زدن مشت محکم به دهان استکبار جهانی شدیم و دیگر نوشابه گیر نیامد، از این رو کانادا تبدیل به تصویری شد که از سریال تلویزیون داشتی: سرزمینی پر از برف، خرس و سرخپوست... کمی بعد ماجرا فرق کرد. همه داشتند میرفتند و کانادا سرزمین موعود بود، ارض مقدس، وطن دوم ایرانیان. چنان با شدت میرفتیم که تا تحقق شعار هر ایرانی یک خویشاوند در کانادا؛ چیزی باقی نمانده بود
بعد به گمانم مهاجرت کار دست کانادا داد. دولتشان شبیه دولت ما شد تا حدی که نقش مسکن بدبختیهای ملت همیشه در صحنه را ایفا کردند . ملت تا دلش از دولتمردانش میگرفت به یاد درفشانیهای نخست وزیر و وزیری امورخارجهء دوستان کانادایی میافتادند و از بار تنها بودنشان در مصیبت ، کاسته میشد. این بار کانادا نه سرزمین شیر و عسل و برف؛ که مسکن آلام مردمی بود.ء
ماجرا به اینجا اما ختم نشد. کانادا در سنهء 1392 خورشیدی بدل به رژیم شد: رژیمی پانزده روزه که رسمن کفارهء خوردنهای پانزده سالهء تو محسوب میشد؛ رژیمی که از آن جان به سلامت دربردن به اندازهء مهاجرت نکردن به کانادا برای نخبگان ایرانی دشوار گشت . کانادا بدل به چاقیار اینترنتی مردمانی شد که دلتنگی برای دوستان و اقوام مهاجرشان را از طریق خوردن یک لیتر آبمیوه طی رژیم کانادایی جبران میکردند
روزی روزگاری فردا کانادا بدل به چه خواهد شد؟ مساله شاید این باشد
Tuesday, August 13, 2013
بیرون دایره
ما در کار دایره کشیدنیم. پرگاری نامریی به دست گرفته، آدمهای اطرافمان را در دوایری متحدالمرکز محصور میکنیم. مرکز جایی است که خودمان ایستادیم و هر دایره نسبت نزدیکی آدمها را به ما مشخص میکند. با اعضای یک دایره فقط میشود از کار حرف زد، دایرهای دیگر شامل گپ و گفت دوستانه است، آن یکی شامل رفاقتهای مستانه و این آخری دربرگیرندهء محرمان اسرار
گاهی اعضای یکی از دوایر ارتقا مییابد و شوق بر جانت حاکم میشود، زمانهایی هم هست که فردی از دایرهاش طرد میشود و خشم تو را در بر میگیرد. تلختر از همه اما زمانی است که آدمی عزیز از دایرهای نزدیک، لیز بخورد بیرون؛ تو نخواستهای که او دور شود، او نخواسته که برود؛ انگار فقط جبر زمانه است و تاوان نزدیکی پیشین و این درد دارد: یکغصهء ملایم متراکم که همچون پردهای روی گذشته را میپوشاند و میبینی ناگهان دیگر دلت نمیخواهد حرفی را بزنی یا رازی را شریک شوی...دایره بسته شده و تو ماندهای پشت در، او گرفتار شده بیرون دایره
Sunday, August 4, 2013
قبیله
آدمی احتیاج دارد به تعلق داشتن. به اینکه جایی یا جمعی باشد که بتوانی خودت را عضوی از آن بدانی . فضایی که در آن یکی از جمع باشی نه یکی در جمع... شاید این میراث نیاکان غارنشین ماست که برای بقا، به بودن با هم در قالب خاندان و قبیله محتاج بودند. بله امروز ببردندانشمشیری به عشیرهء ما حمله نمیکند یا گرفتار تهدید قحطی نیستیم اما همچنان در معرض خطر تهاجم تنهایی، پوچی و رکودیم. جمع اگر که بنیادش نکو باشد برای انسان مدرن پناهگاه است و از همین رو شاید هر کدام ما دایرههایی اطرافمان میسازیم برای مشارکت در لذت یا رنج و همسفرههایی برمیگزینیم تا در نان شادیها و قحطسالی اندوه، شریک ما باشند... یونگ جایی نوشته روح فقط میتواند در روابط انسانی و از روابط انسانی حیات یابد؛ مانند خیلی وقتهای دیگر به گمانم او حق داشت
Friday, July 26, 2013
آیا ما از هشت سال گذشته درس گرفتهایم؟
1- فرض کنید شورایی پنج نفره بر شهری حکومت میکنند. فقط یک نماینده از پنج نفر منتخب مردم شهر است و در بهترین حالت فقط یکپنجم قدرت از آن اوست. مردم شهر باید به انتخابی سرنوشتساز تندهند: دلشان میخواهد آن یک نماینده قهرمانوار برابر شورا شورش کند یا با بده بستان و سیاستورزی به اندازهء بیست درصد برای مطالبات جمهور مردم فضا بسازد؟
2- قصهء ما و حسن روحانی هم چیزی شبیه حکایت بالاست. توقع داریم کابینهای باب دل ما معرفی کند که یا رای اعتماد نیاورند و یا باعث بیاعتمادی چهار پنجم کاست قدرت در حاکمیت شود؟ آن وقت چه چیزی گیر ما شهروندان گرفتار هشت سال دولت نابهنجار محمود احمدینژاد خواهد آمد؟
3- در خبر است که علی جنتی وزیر ارشاد خواهد بود، میگویند توصیه شده روحانی دست به ترکیب وزارت اطلاعات نزند. فضای سیاسی پر است از این میگویندها که چندان به مذاق خیلی از ما خوش نمیآید اما چاره چیست؟ مهمترین مطالبهء طبقهء متوسط از حسن روحانی به گمانم تنشزدایی در سیاستخارجی و حل بحران تحریمهاست. اولویت بعدی را میتوان بازگرداندن اقتصاد به ریل درست سالهای 1379 تا 1384 دانست. سالهایی که هفت درصد رشد اقتصادی، ارز تک نرخی و تورم یازده درصدی داشتیم. من هم در بسیاری از دغدغههای فرهنگی و اجتماعی با دوستان شریکم اما به گمانم اگر دو مسالهء بالا حل نشوند نه از تاک نشان ماند و نه از تاکنشان.
4- حالا اگر حسن روحانی بخواهد در مذاکرات آتی هستهای صاحب اختیار باشد یا اصلاحات اقتصادی لازم را انجام دهد به حمایت و اعتماد ساخت قدرت محتاج است و قطعن این اعتماد هزینهء خاص خودش را خواهد داشت. باید بعضی از اولویتها را قربانی کرد یا به کمتر راضی شد تا بلایی که بر سر علی لاریجانی یا ولایتی در میانهء مذاکرات آمد، بر سر دولت تدبیر و امید نیز آوار نشود.
5- من به عنوان یک شهروند هرگز از خاطر نخواهم برد که چه میخواهم اما سعی میکنم همیشه به یاد داشته باشم که چقدر میتوانم. واقعگرا خواهم بود و درهء عمیق میان آنچه که می خواهم و قدرتی که دارم را فراموش نمیکنم. اگر روحانی وزیر ارشادی مطابق میل طبقهء متوسط مدرن ایرانی انتخاب نکند یا مسوولان امنیتی را دور از جو حامیانش برگزیند من به قدر توانم اعتراض خواهم کرد اما پشت روحانی را خالی نمیکنم، حس نمیکنم او به ما خیانت کرده یا چیزی از این دست... خواستههای من از حسن روحانی شفاف است: تحریمها را فیصله بده، تورم را کاهش و رونق را به اقتصاد بازگردان. در بقیهء فضاها تنها خواستهء من از دولت این است که شرایط را بدتر و سختتر نکند. به گمانم اگر دولت ظرف چهار سال نخست به همین اندازه هم کار انجام دهد کارنامهء موفقی داشته است
6- من و ما تاوان صد یا صفر خواستن را هشت سال با تمام وجودمان پرداخت کردهایم. دوستانی را به یاد میآورم که سال 84 وقتی تقریبن التماس میکردیم با مشارکت مانع رایآوری محمود احمدینژاد شوند شانه بالا انداخته میگفتند مگر خاتمی چه کرد؟ هشت سال لازم بود که قانع شویم عزت خاتمی اتفاقن در همان کارهایی بود که نکرد: بی توجهی به علم و دانش، دون کیشوتیسم در سیاست خارجی و مسدود کردن روزنههای تنفس طبقهء متوسط... آیا ما از هشت سال گذشته درس گرفتهایم؟
Friday, July 12, 2013
عشق سیال
- فیلم ماه تلخ رومن پولانسکی، سکانس تکاندهندهای دارد. آنجا که مرد روی ویلچیر است و معشوق تحقیر شدهء او وارد اتاق میشود تا بگوید برای مرد خبر خوبی دارد و خبر بدی. مرد جویای خبر خوش میشود و میشنود که تا آخر زمینگیر و اسیر صندلی چرخدار است... پس خبر بد چیست. دخترک زهرخندی میزند و میگوید من میخواهم از تو مراقبت کنم
- -زیگمونت باومن در کتاب عشق سیال نشان از بحران رابطه حرف میزند. یکجورهایی انگار خبر خوب و خبر بدی در کار است. اولین خبر این است: الگوی قدیمی رابطه- تعهد زیستن تا مرگ ما را از هم جدا کند- برای انسان مدرن ناکاراست. تا اینجا آدم میگوید جهنم و ضرر، راه حلت چیست؟ بعد باومن گذارد بفهمیم این خبر خوب بوده و خبر بد را رو میکند: هیچ راه حلی وجود ندارد. برایمان با آمار ثابت میکند آنهایی که از این قید خود را خلاص کردهاند و به سراغ روابط آزاد، بیتعهدی مطلق یا تعهدهای زماندار رفتهاند به گواهی اتاقهای روانپزشکی حالشان بهتر نیست
- شاید اگر میفهمیدیم دقیقن درد چیست جستن درمان آسانتر میبود. جایی خواندم که اگر عمر گونهء انسان هوشمند- هومو ساپینس- را صد سال فرض کنیم نود سال آن در عصر شکار، نه سال دوران کشاورزی ، یک سال عصر صنعتی و کمتر از دو هفته زمانهء انقلاب اطلاعات بوده است. آدمی در عصر اطلاعات، سر در سپهر فناوری دارد اما پایش جایی حوالی انسان شکارچی یا انسان کشاورز گیر است و این تضاد بیرحمانه ویرانگر مسبب دشواریهای فراوان است. انگار کن که ذهن مدرن آدمی چیزی میخواهد و روح سنتی کشاورزش باورهایی دیگر دارد و طور دیگری به جهان نگاه میکند.
4-روابط عاشقانه پیچیدهترین فضاهای انسانیاند زیرا که همزمان تمام وجوه جسمی، روانی و اجتماعی آدمی را درگیرمیکنند. عشق همواره یک پدیدهء جمعی است. به لحظات به شدت شخصینمای هماغوشی نگاه کنید و بعد شاید قانع شدید که چطور روح جمعی و تابوهای اجتماعی توام با الگوهای زمانه بر این شخصیترین فضاها هم سایهافکن شدهاند. فردیت مدرن انسان زمانهء اطلاعات چیزی میطلبد و کهنکشاورز عمق روانش چیز دیگری و در این میان هر چه که به دست بیاوری کسی درون تو ناراضی است
5-راه حل؟ به گمانم وقتی جمع پاسخی برای سوال ندارد باید به دنبال راهحلهای شخصی بود و به خاطر داشت این پاسخها در بهترین حالت هم از میزان خسارت کم میکنند و هرگز صد در صدی نیستند. مثلن من فکر میکنم بگذاریم بخش کشاورز و وبگرد روانمان با هم حرف بزنند؛ ترسها و نیازهای هر کدام را بشناسیم، شجاعت قربانی داشته باشیم و به راه میانهای برسیم
که کمتر آزار دهنده باشد، متاسفانه انگار راه حل دیگری در کار نیست
Thursday, July 11, 2013
بدهی
امبرتو اکو اشاره میکند به تن و نقشی که در پاداش و عذاب اخروی ایفا میکند. اینکه چگونه تن نیکوکاران به ناز نعمت نوازش و پیکر بدکاران در شعلههای سرکش شمعوار ذوب میشود و نتیجه میگیرد تن پیشقراول عاقبت آدمی است...ء
فکر کردم به همین فرصت زندگی و جهان خاکی اربعه که چگونه باز انگار تن نه شریک که بانی لذت است و یا نه فقط محرم، که همزاد رنج است. با پیکرمان شور زندگی را میچشیم و درد بودن را تاب میآوریم و به رغم این تن اگر که پلید و شیطانی فرض نشود حداکثر به عنوان معبد روح تقدیس خواهد شد... فکر کردم من چه بدهکارم به تنم
Tuesday, July 9, 2013
جمعه هجدهم تیر
1- « ریختن تو کوی دانشگاه میگن کشته دادن ما مینیبوس گرفتیم داریم میریم؛ تو هم میای؟» ساعت 6 عصر جمعه بود، دلدل کردم که بروم خوابگاه و همپای بچهها شوم یا خودم بروم. خودم رفتم و رسیدم. دوستانم پشت خط درگیری دانشجویان و انصار گیر کردند و آن شب به کوی نرسیدند.
2- سابقهء تجمعات دانشجویی را داشتم، همین به من اعتماد به نفس داده بود اما شب هجدهم تیر کوی دانشگاه داستان دیگری داشت. از فرعی خودم را رساندم جلوی کوی، آتش بزرگی روشن بود و فضا ترسناک. اولین بار اشکآور را آنجا درک کردم، اینکه چطور بیش از اینکه چشمانت را بسوزاند راه نفست را میبندد
3- گلولهء اشکآور را مستقیم شلیک میکردند توی جمعیت. گلولهء سرخ چرخندهای را میدیدی که انگار از جهنم بیرون آمده بود تا تو را با خودش به دوزخ بکشد. به یادم هست در کابین تلفنی پناه گرفتم و با خودم فکر کردم شلیککنندهء محترم باید ابله باشد که به جای وسط جمعیت به کابین تلفن شلیک کند. ده سال طول کشید تا یاد بگیرم روی عقل هیچ تفنگ به دستی حساب باز نکنم
4- ترسیده بودم؟ آنقدر زیاد که نزدیک بود مثل بچهها گریه کنم. کافی بود نگاهی به ساختمانهای مورد هجوم واقع شده میانداختید تا مطمئن شوید هر کاری از دست حضرات بر میآید: درهای شکسته، دیوارهایی که خون رویشان شتک زده بود، کاغذهای سوخته...
5- شب را در مسجد کوی دانشگاه خوابیدم. به یادم هست کمی آنسوتر دکتر معین کتش را زیر سر گذاشته و خوابیده بود. میان آن بلوا دلنگران همان دوستی بودم که با تماسش به کوی رفتم. سپیده دم از مسجد بیرون زدیم و برگشتم به خوابگاه، دیدم تخت گرفته خوابیده و رسمن میتوانستم بکشمش. نکشتمش، با هم چهار روز بعدی رو لحظه به لحظه بودیم و بعد آن چند روز هیچکدام ما دیگر هرگز آن آدم قبلی نشد
Monday, July 1, 2013
هضم تاریکی
طاقت آوردن برابر بد شدن و بد بودن از آن معیارهایی است که به گمانم وسعت روح آدمها را نشانت میدهد. هر آدمی وقتی ممکن است به ورطهء بدی بغلتد و تاریکی چنان تسخیرش کند که رفتار ناشایستی از خود نشان دهد. کسانی را دیدهام که با هربار بروز این شرایط عزای عمومی اعلام میکنند و بازی من گناهکار راه میاندازد و همین حال و روز را دستاویز میکنند برای مسولیت نپذیرفتن. در مقابل آدمهایی هستند بالغ، که میدانند بد شدن گاهی اجتنابناپذیر است اما میشود به جای شیون، درسهایش را آموخت و برای جبران اقدام کرد
تو بگو بعضی آدمها گویی حوضچهء کوچکی هستند که سنگ تاریکی، مدید زمانی توفانیشان میکند و بعضی دیگر دریاچهء وسیعی که جز چند موج، تلاطم دیگری در کارشان نیست و قدرتشان برای هضم تاریکی بالاست
تو بگو بعضی آدمها گویی حوضچهء کوچکی هستند که سنگ تاریکی، مدید زمانی توفانیشان میکند و بعضی دیگر دریاچهء وسیعی که جز چند موج، تلاطم دیگری در کارشان نیست و قدرتشان برای هضم تاریکی بالاست
Saturday, June 22, 2013
خواستن زندگی
جایی از فیلم اسب کهر را بنگر ساختهء فرد زینهمان، شخصیت اصلی داستان را میبینیم که رهسپار جدالی است که میداند نتیجهاش مرگ است. قهرمان فیلم دل به دریایی زده که غرق شدن لاجرم رخ خواهد داد. این را من بیننده میدانم و ذهن ایرانیم مجذوب این سیاوش مدرن خواهد بود که به برکت دل، عفریتهء عدم را به فرشتهء مرگ بدل میکند. کمی پیش از مرز، زن زیبایی را میبیند که با لبخندی اغوا کننده قهرمان را به ماندن دعوت کرده و او به رغم عزم راسخش، دمی درنگ میکند. آن یک لحظه که انگار ابدیتیاست و لبخند تلخ مرد که میخواهد بماند اما میداند که باید برود جان فیلم است به گمانم
شبیه همین تم را در قیصر مییابیم. جایی که قیصر از کنار پرده نومزادش را در حال چرخاندن آتش گردان میبیند و آن زیبایی زنانه حسرتی جگرسوز برایش میسازد. یا در فیلم سقوط مرد مرده جایی مرد جان به لب رسیدهء خود را وقف انتقام کرده، ناگهان زن را در حال تعویض لباس میبیند و انگار شوک زده تازه به یاد زندگی میافتد که چه خواستنی است
این درهم تنیدگی زن و زندگی یا بهتر بگویم زنانگی و زندگی شاید همان راز جهان است، راز اغواگری که زندگی را به رغم تمام شدایدش خواستنی میسازد و حتی قلب آدمهای دل به مرگ سپردهای چون مانوئل یا قیصر را هم میلرزاند. جوزف کمپبل بود که میگفت زنانگی راز زندگی است و قهرمان کسی که به قصد شناخت پا پیش میگذارد شناختی که به گمانم فرق زنده بودن و زندگی کردن را معلوم میکند
پینوشت یک: زنانگی و مردانگی ارتباطی به مونث یا مذکر بودن جسمانی ندارند. دو انرژیاند در نگاه اسطوره شناسانه به جهان که تعاملشان خلقت را میسازد
پی نوشت 2: سقوط مرد مرده میتوانست از آن فیلمها باشد که مدید زمانی در ذهنت میماند و ازش رها نمیشوی اما فضایی معرکه ناگهان حرام شد و فیلم به طرز تاسفباری به ورطهء متوسط بودن سقوط کرد
Thursday, June 20, 2013
خویشکاری
مشغول خواندن سوگ سیاوش نوشتهء شاهرخ مسکوب هستم. مفهومی را مطرح کرده بنا به متون اوستایی به نام خویشکاری. خلاصهء ماجرا این است که اهورامزدا آدمی را به مثابهء جان گیتی خلق میکند تا در نبردش برابر اهریمن به یاری او بشتابد. هر انسانی با هدیه و فر خاصی به جهان آمده تا کار مشخصی را انجام دهد. اگر آدمی در مسیر تحقق آن کار خاص باشد کار انسان بدل به کار خدا میشود، تقدس یافته و کامروایی به دنبال دارد. مسکوب نام این خلق مشترک آفریدگار و آفریده را گذاشته خویشکاری. ما فقط با تحقق خویشکاری میتوانیم به اهورامزدا کمک کنیم در جنگ ابدیش با اهریمن به پیروزی برسد.
با خودم فکر کردم این مفهوم قطعن فقط شغل و پیشه، یا کاری که انجام میدهیم نیست. به گمانم خویشکاری که مرز میان اهورایی و اهریمنی بودن است باید به یک سبک و شیوهء خاص زندگی بازگردد. یعنی هر کدام از ما بر مبنای عطیهء دریافتی از آفریدگار- که یونگ نامش را میگذارد کهنالگوی غالب- نوع خاصی از مواجهه با جهان: کار، رابطه، تفریح و...داریم که شادمانی مشترک خدا و انسان در گرو تحقق آن است. اینطور اگر به زندگی نگاه کنیم آنچه که برای یکی اهورایی است برای دیگری ممکن است اهریمنی باشد . یونگ جایی نوشته آنچه که برای یکی دارویی شفابخش است برای دیگری ممکن است زهری کشنده باشد...با چنین نگاهی به جهان هرچند گسترهء امکانات ما به شدت تنوع خواهد یافت اما از سوی دیگر آدمی مدام برابر بزنگاههای دشواری قرار میگیرد که تشخیص سره از ناسره در آن دشوار و هزینهاش بسیار است
با این دید به روزگار، هر بار که سعی میکنیم خود را در قالبهای مورد تایید جامعه یا خانواده، به زور جا بدهیم از خویشکاری به دوریم، در نبرد میان نور و ظلمت توسط تاریکی اغفال شده، خویشتن و اهورامزدا را به اهریمن وانهادهایم... ترسناک است نه؟
Tuesday, June 18, 2013
برای سیروس
1- رفیق روزهای آتش و دود، این دو شب هر بار که میان جمعیت فریاد میزدم، میخندیدم یا شعار میدادم به یاد تو و همقدمی گرامیت در روزهای سخت 88 بودم، نمیدانی در این روزها که ایران خندان است چقدر جایت خالی است
2- از میدان ولیعصر بالا آمدیم به سمت فاطمی، اولش شعارهای فوتبالی بود و بعد نام میرحسین به میان آمد. اسمش یکجور غریبی شبیه ذکر امید شده برای ما. در سختترین لحظات این چهار سال هربار که میخواستم ناامید شوم به یاد او میافتادم و امید در رگهایم جاری میشد... امشب میان شادمانی همه طنین نامش اما مثل یاداوری خاطر عزیزی بود که دلتنگش هستی
3- ببین چه با ناز اومده، حسن کلید ساز اومده- تقاطع فاطمی- ولیعصر واقعی .
4- صدای موتور هنوز مرا میترساند، ناخوداگاه منقبض میشوم و صدایی از عمق روانم میگوید فرار کن فرار کن...شما که شاه دکترهایی برای این سندرم موتور هراسی درمانی نداری؟
5- حالا از تهران گذشته، وزیر امورخارجهء دولت مفخم کانادا واقعنی انقدر مزخرف است؟ این رفیق ما چرا شبیه معجزهء هزارهء سوم اظهار فضل میکند؟
6- حواست باشد ملت ما نه به نفت که به قر زنده است. دیدهام که میگویم... من البته کف نفس کردم. تقریبن کف نفس کردم
7- میگفتند شادی سوم ما آزادی میرحسین و من فکر میکردم این که بعله اما سرور واقعی روزی است که شماها همه دوباره نزدیک باشید
8- ارادتمند و دلتنگم رفیق
Saturday, June 15, 2013
پیشنهاداتی برای فاتحان
1- ندوید: ساختار حاکمیتی ایران صلب است. عجله برای رسیدن باعث میشود حکومت حتی اگر بخواهد پا به پای شما بیاید هم نتواند و تجربهء تاریخی عصر دوم خرداد نشان داده حکومت عقب ماندن را دوست ندارد، وقتی که عقب میماند به جای تند کردن ریتمش ناگهان بازی را بر هم میزند. صد بخواهیم و صفر گیرمان بیایید بهتر است یا بیست بخواهیم و همان را به دست بیاوریم؟
2- ننشینید: حسن روحانی کف مطالبات خیلی از ما هم نبود، نیست و نخواهد شد. به گمان من بیشترین توقعی که میشود از او داشت این است که چوب لای چرخ جنبش مدنی دموکراسیخواه ایران نگذارد. بقیهء راه را ما خود باید برویم: آهسته و پیوسته. باید تیغ انتقاد منصفانه را همیشه بالای سر روحانی نگه داشت؛ بیرحمانه نقدش کرد و مشفقانه کمکش تا از این بزنگاه سخت تاریخی بگذریم
3- نخوابید: در باد این پیروزی نخوابید. 24 خرداد تمام شد و به تاریخ پیوست . به یاد داشته باشیم نیمی از شرکت کنندگان به روحانی رای ندادند. برای جذب سبد رای قالیباف، رضایی و ولایتی در جنبش دموکراسیخواهی از همین حالا باید کوشید. تحقیر شکستخوردگان، ممکن است دلها را خنک کند اما ما را صدها گام به عقب خواهد برد. چنین فرصت طلایی را به اقتدارگرایان هدیه نکنیم
4- نرمید: حتی اگر راس حاکمیت هم بخواهد با برندگان انتخابات نود دو همراهی کند، گروههایی در جمهوری اسلامی هستند که به هر وسیلهای متوسل میشوند تا ما را برمانند. مشابه همان که در تمام سالهای اصلاحات کردند و برخی دوستان را به نتایج مشعشعی چون خروج از حاکمیت رساندند. صبور و پایدار میباید بود. بیایید شعار حاکمیت را سرلوحهء کارمان قرار دهیم جذب حداکثری و دفع حداقلی. به گمانم از قطار جمهوری اسلامی پیاده شدن ما را به سرزمین امنی نخواهد رساند، میگویید نه به لیبی و سوریه نگاه کنید
5- و مهمتر از همه شاید، نگذارید شادی را از ما بگیرند. کار بزرگی کردیم، تاب آوردیم و به وقتش خودمان را به حاکمیت تحمیل کردیم هر کس در این مورد شک دارد به خیابانهای ایران بنگرد که چطور دیشب از از آن ما شدند. شخصن از ته دل به شما، به خودم، به این ملت افتخار میکنم
Thursday, June 13, 2013
که خونبهای تو اتمام این زمستان است
بعد از 25 بهمن بود، این حصر لعنتی تازه آغاز شده و آمده بودیم برای اعتراض . خیابان انقلاب پر از آنها بود. از خرداد 88 آنقدر گذشته بود که ما و آنها سرمان از هم سوا شود کامل. چنان خفقانی حاکم بود که از فردوسی تا انقلاب کسی را یارای شعاردادن و مخالفت نبود. از پل عابر پیادهء انقلاب میگذشتیم. پل پر از آدم بود؛ دخترکی لاغر اندام به میانهء پل که رسید ناگهان فریاد زد یاحسین و نام میرحسین از همه جا جوشید، بغض فریاد شد و من، تو، او ؛جملگی ما شدیم.ء
آن فریاد، این بغض چهار سال است که همراه من است در خوشی و اندوه، در تنهایی و جمع؛ راه من شده و هدف من. جمعه رای میدهم به هوای آن روزها که ما، ما شدیم. باشد که این زمستان نیز بگذرد
Tuesday, June 11, 2013
به حسن روحانی رای میدهم
1- از انتخابات مجلس قبلی و مجلس هفتم که فاکتور بگیریم من از 1375 تا حالا تقریبن در همهء رایگیریها شرکت کردهام و این بار حس بدی دارم برای رای دادن اما تصمیمم را گرفتهام در انتخابات ریاست جمهوری شرکت و به حسن روحانی رای میدهم
2- جدیترین مشکل من برای رای دادن بیوفایی به میرحسین است، سال88 رایی دادیم و مردی پیدا شد که پای رای ما ملت ایستاد. گفت خط قرمزم حق مردم است و... خیلی سخت بود، سخت هست برایم که وقتی رییسجمهورم در حصر است رای او را خرج دیگری کنم اما با خودم فکر میکنم شاید همین رای گام اولی باشد برای رفع حصر و گشایش. شاید هم بر خطا باشم و امید واهی میبندم نمیدانم فقط میدانم بالاترین انگیزهام برای رای دادن ممکن کردن رفع حصر از رهبران دربند سبز است
3- سخنرانی دکتر حسن روحانی در تیرماه 1378 را از یاد نمیبرم. اگر میخواهید بدانید حالم چطور بود به یاد 29خرداد 88 بیافتید: یک چنین حالی، با این وجود به گمانم با وضع فعلی و مجلس عمیقن اصولگرا و نحوهء آرایش قدرت هیچ کاندید اصلاحطلبی کاری از پیش نخواهد برد. یک محافظهکار میانهرو- و من میان محافظهکاری و اصولگرایی فرق میگذارم- بهترین گزینه است. از ابتدا به ناطق نوری فکر میکردم و حالا هم حسن روحانی را جایگزین مناسبی برای ناطق میدانم
4- رایمان را میشمرند؟ کمتر از یک درصد به انتخابات سالم امیدوارم منتها اینجا که من ایستادهام همان یک درصد ارزش ریسک کردن دارد. نظر به اینکه میدانم شانس برنده شدن یک درصد است اصلا و ابدا نگران فردای انتخابات نیستم. به گمانم هر کدام دیگر از این حضرات هم رییسجمهور شود حاکمیت چارهای نخواهد داشت که بین جنگ و سازش با غرب یکی را انتخاب کند و چنین تصمیمی در ریاست جمهوری گرفته نمیشود. حتی اگر زبانم لال جلیلی هم به ریاست دولت برسد تصویر روزگارمان از دو سال گذشته تیرهتر نیست، آن را طاقت آوردیم، این را نیز تاب خواهیم آورد
5- اما اگر آن یک درصد به جایی برسد زندگیمان کمی راحتتر خواهد بود، به گمانم نهادهای مدنی تقویت خواهند شد و شانس بیشتری خواهیم داشت برای رفع حصر و آزادی زندانیان سیاسی
6- هیچ پیشنهادی برای دوستان نازنینی که قصد ندارند رای بدهند ندارم اما دوستانی که قصد دارند در انتخابات ریاست جمهوری در تهران مشارکت کنند به گمانم خوب است در انتخابات شوراها هم به لیست اصلاحطلبان رای دهند
Saturday, June 8, 2013
سایهء بلند کهن الگوی پدر
استدلالی را، مبتنی بر عدم شرکت در انتخابات، مکرر از آدمهای اطرافم میشنوم به این مضمون که اگر ما برویم رای بدهیم و فردای انتخابات فلانی بیاید رای ما را ، رای به نظام فرض کرده از آن ابزار مشروعیت بسازد چه؟
برای پاسخ، بگذارید گریزی بزنم به روانشناسی تحلیلی. یونگ از پدیده ای حرف میزند به نام کهن الگوی پدر. آدمهای گرفتار این کهن الگو در یک دوراهی سخت گیر میکنند: یا تلاش میکنند هویتشان را به تمامی مشابه پدر بسازند یا تیغ بر دست گرفته بر هر رفتاری که رنگ و بوی پدر را بدهد،خراش میاندازند. در واقع تحت تاثیر این عقده همهء ما یا یکسره شبیه پدر میشویم، چون او می اندیشیم- در واقع میگذاریم او به جای ما فکر کند- و ارزشهایی مشابه پدر خواهیم داشت یا تمام قد برابر پدر ایستاده هر ویژگی به صرف تعلق داشتن به پدر رد شده، برایمان قابل قبول نخواهد بود. ما در تاثیر کهن الگوی پدر یا به تمامی شبیه پدریم یا در یک منفی ضرب شدهء او. یونگ تاکید میکند شوربختانه این دو حالت از منظر روانشناسی به یک اندازه صدمه زننده هستند چون چه در تشابه و چه در تنافر فردیت آدمی تحت تاثیر سایهء بلند پدر محو شده از میان میرود. ما به جای اینکه جستجوی کنیم خرسندی و صلاح ما در چه هست تمام توان خود را به کار میگیریم که یا پدر را خشنود کنیم و یا با او بستیزیم.
حالا برگردیم به انتخابات، بسیاری از ما به جای اینکه بررسی کنیم رای دادن یا ندادن، کدام یک به صرف و صلاح ما و مملکت است تمرکز کرده ایم روی بیانیهء تشکر و شعار مشروعیت ظهر روز پس از انتخابات. بعضی از ما شبیه همان فرزندانی هستیم که با صدمه زدن به خویش و با هر قیمتی میخواهند با پدر مبارزه و مرزبندی کنند فارغ از اینکه درست و نادرست وضعیت موجودشان چگونه است. اینجاست که شاید بشود ادعا کرد چه آنان که به حکم پدر اول وقت پای صندوقهای رای میشتابند و چه آنان که برای مخالفت با او رای دادن را تحریم میکنند از منظر روانی همچنان گرفتار پدرند. پدری که تجربهء انتخابات اخیر مجلس نشان داده برای تشکر از حماسه سازی فرزندانش چندان دربند حضور یا عدم حضور آنان نیست.
من باشم فارغ از واکنش روز شنبهء حضرتش، با خودم فکر میکنم رای دادن در انتخابات موجود با همهء شبهه ها و دلنگرانیها آیا میتواند یک گام مرا و کشورم را بیشتر به پیش ببرد یا یک گام کمتر به پس براند؟ یقین در پاسخ این پرسش کمکم میکند کاری که برای من بهتر است انجام دهم نه کاری که پدر را خرسند یا خشمگین کند. پدر مدتهاست کار خودش را میکند، به گمانم وقتش هست نشان دهیم ما فرزندان هم بزرگ شده ایم، از زیر سایهء اجباری او بیرون آمده ایم و راه خودمان را میرویم
پی نوشت: باید یاداوری کنم یونگ بر این باور است که همه ما کمتر و بیشتر تحت تاثیر کهن الگوی پدریم و آدمی نیست که به تمامی از بند این آرکتایپ رسته، یا صد در صد در آن ذوب شده باشد. یعنی اثر پذیری از این کهن الگو یک ویژگی انسانی است و نشانهء هیچ ناهنجاری خاصی نیست. آنچه که یونگ رشد روانی میخواند تا حد زیادی در گروی بازیافتن حق انتخاب شخصی برابر کهن الگوی پدر است
Thursday, May 2, 2013
در ستایش یگانه بودن و هیچ کم نداشتن زندگی
1-یکبار داشتم برای دوستی میگفتم فرق میکند تنهایی با تنهایی. گاهی تنهایی انتخاب است، گاهی اجبار. آن اولی خوشایند است ،این دومی خورهء روح. من آدم خوششانسی بودهام در زندگی. همیشه دوستانی داشتهام که به تمایلم برای تنهایی احترام گذاشتهاند و همیشه این حال را به من دادهاند که تنها بودنم انتخاب است نه اجبار
2- وقتی خو کنی به تنهایی، کمکم فضاهای تنها بودنت گسترش پیدا میکنند. یاد میگیری در خلوت به تماشای خود بنشینی: رنج ببری یا عیش کنی. ناگهان روزی میبینی هیچ فضایی نیست که به خاطر تنهایی کیفیتش را از دست داده باشد و تنهایی گویی بافتهء تن توست... تنهایی میتواند رفیق باشد نه نفرین. رفیقترین رفقایم آنهایی بودهاند که توانستهام کنارشان تنها باشم
3- نامبرده تمایل دارد هماکنون به سلامتی جانبرارش تاواریش پیک بزند که یک جور معرکهای در تنهایی رفاقت بلد است. ایامی داشتم که آسمان جهان آبی آبی بود. جهان با من مهربان بود: در لذت و درد، عشرت و عسرت؛ کم برایم نمیگذاشت. به یادم هست هفتهای یکشب مهمان خانهاش میشدم سهتار مینواخت، می میزدیم، شعر میخواندم، گپ و گفتی گاه تا صبح و همین دور هم بودن تا یک هفتهء بعد برایم قرار بود
4- از آن مراحل آخر اخت شدن با تنهایی وقتی است که یاد بگیری یکتنه سر سفرهء می خوش باشی. منظورم آن پناه بردنهای عصبی به مستی نیست که گهگاه تنها گریزگاه است، دارم به نرمنرمک میگساری کردن سرخوش تنها، اشاره میکنم که با خودت خوبی و با جهان در صلح، بی نیاز به اینکه بودن دیگری لازم باشد تا صلح خوبت را تصدیق کند
5- گفتم میخوری؟ گفت نه. یک سال پیش شاید من هم مینشستم در سایهء این نه. حالا؟ بلدم حال خودم را ببرم. زندگی گاهی میگذاردت بر سر دو راهی یک انتخاب سخت: یاد بگیری با آنچه که هست خوش باشی یا در طلب چیزی که نیست ذره ذره تلف شوی
6- نباید گذاشت تلف شود. زندگی را میگویم. ما همین یک فرصت را داریم. تمام سهم ما از بودن همین یک فرصت است. تنهایی نباید سد راه زندگی شود. اصلن شاید برایت نوشتم تنهایی ذات زندگیست، خود زندگیست و زندگی با تمام دشواریهایش عمیقن خواستنی است
7- در سی و شش سالگی حالا گمان میکنم تکلیفم با زندگی را میدانم: تجربه کردن، تا سر حد توان تجربه کردن؛ همه چیز را تجربه کردن و پای مسوولیت این تجربهها ایستادن، به وقتش تاوان دادن و تا سر حد امکان بی حسرت ماندن. بی این، واقعن چه میماند از این فرصت میان تولد و مرگ؟
Tuesday, April 30, 2013
از فوتبال، رئال و لادسیما
1-داستان اینکه آدمهای فوتبالی چطور در کودکی دل میبندند به تیمی و عمری هوادار آن باشگاه بودن چگونه بخشی از هویتشان میشود، خودش قصهء نابی است. یادم میآید آث میلان را به خاطر فانباستن دوست داشتم و منچستریونایتد آن موقع متوسط، وقتی جز تیمهای محبوبم شد که پدرم قصهء سقوط هواپیما و برخاستن ققنوسوارشان را برایم تعریف کرد. میان این تیمها رئال اما قصهء دیگری دارد. منطقن من باید هوادار بارسلون میشدم که کرایف را با خود داشت، توتال فوتبال بازی میکرد و کاتالان بودنش برابر رئال مرکزنشین امتیاز محسوب میشد اما من شیفتهء رئال شدم. مگر نه که دلبستنها عمومن بیمنطقند؟
2- نه شبکهء 3 درکار بود، نه اینترنت و نه روزنامههای رنگارنگ. ال کلاسیکو بود و ما در سال 67 چه میدانستیم ال کلاسیکو چیست. دنیای ورزش شرح بازی را نوشته بود. رئال سه به صفر عقب بود اما برگشت به بازی و سه گل زد: دوگل هوگوسانچز مکزیکی و یکی بوتراگوئنو. عکسی بود از سانچز بعد از گل مساوی که با شادی پشتک زده و من بدون دیدن حتی یک بازی رئال از طریق کلمات و فوق فوقش یک عکس، شیفتهء این تیم شدم. انقدر گزارش بازی را مکرر خوانده بودم که اسم نفر به نفر اعضای تیم هنوز در ذهنم هست: پاکو بویو؛ چندو، میشل، وازکوئز، سانچز، بوتراگوئنو و...
3- نوجوان بودم. دنیای ورزشها را جمع میکردم. یک روز گربهء از خدا بیخبری رفت در جعبهء مجلههای من مرد و مجلهها به دلایل بهداشتی سوزانده شدند. آدم در هر دورهء زندگی از چیزی معنا میگیرد و آن آرشیو مجله از عزیزترین داشتههای آن وقت من بود... گربهء لعنتی
3- رئال حالا مورینیو را دارد که من مانند یک الگو، یک قهرمان دوستش دارم و میتواند تنها تیم اروپایی باشد که برای دهمین بار قهرمان این بازیها شده... دلم میگوید مورینیو سال دیگر با رئال نمیماند و دلم میخواهد دهمین قهرمانی، لادسیما با مورینیو اتفاق بیافتد نه با دیگری
4- به رویتان بیاورم بارسلونا فقط چهار بار قهرمان اروپا شده؟ نه کلن فکر میکنید لازم است اختلاف کلاس دو تیم را یاداوری کنم؟
5- برای رسیدن به لادسیما مانعی هست مانند دورتموند. بازی رفت را باختهایم، بد هم باختهایم و امشب باید لااقل سه به صفر ببریم تا به فینال لندن برسیم. ماموریت ناممکن؟ وقتی در برنابئو باشی و مورینیو روی نیمکت باشد هر چیزی ممکن است. حسم میگوید امشب شب فراموش نشدنی خواهد بود و خدا میداند چقدر دلم میخواست آنجا بودم، میان هواداران رئال: سرودخوان و سرخوش
6- سال 1375. استقلال بازی رفت را چهار به یک به نوف باخور ازبکستان باخت. مثل باخت رئال به دورتموند. تازه دانشجو بودم، انتخاب واحد را بهانه کردم و آمدم تهران. صد و بیست هزار نفر بودیم در استادیوم و در میان ناباوری سه بر هیچ برنده شدیم. شور آن روز وقتی از استادیوم آمدیم بیرون، آسمان آبیتر از همیشه بود. امیدوارم، از ته دل امیدوارم امشب بخت رئال سپیدتر از همیشه باشد
Sunday, April 28, 2013
دعوت به مناسک شناخت
میان فلاسفه من نیچه را بسیار دوست میدارم، نوعی شوریدگی در او هست که گهگاه به مانند پادزهری برابر ملال روزمرگی عمل میکند. در « چنین گفت زرتشت» نیچه جایی از سه مرحلهء تکامل روح آدمی سخت میگوید که چگونه جان شتر میشود، شتر شیر و شیر بدل به کودک»
در تصویر سازی نیچه، شتر نمادی از بار بردن است. نماد تمام زمانهایی که بار دشوار هزاران باید بر شانههایمان سنگینی میکند، همهء آن اوقاتی که قدرت در تحمل متجلی میشود. سپس جان تمایل دارد که به شیر بدل شود. «جان میخواهد آزادی را فراچنگ آورد و سرور صحرای خود باشد» یعنی برابر اژدهای( تو باید ) شیروار از ( من میخواهمها) سخن بگوید.
تخستین بار در ایام دانشجویی « چنین گفت زرتشت» را خواندم. جملات بالا هیجان انگیز بودند اما راه عملی زیستنشان را نمیدانستم. نمیدانستم تا هشت سال پیش به یمن دوست نازنینی با یونگ و اندیشههایش آشنا شدم و سختی آسان شد. نوری که ایدههای یونگ بر ذهنم افکند کمک کرد تا درک کنم خود بودن یعنی چه، مسیر دگردیسی از شتر به شیر چگونه است، با چه ابزاری میتوان میان بایدهای اجتماعی و خواستههای عمیق روح آشتی برقرار کرد و...
حالا این نوشته به منزلهء دعوت است. دعوت به مناسک شناخت. دورهء جدیدی را از پانزدهم اردیبهشت ماه شروع میکنیم تا کشف کنیم چگونه تبدیل به کسی شدهایم که هستیم و چطور میتوانیم به برکت این شناخت تغییر را ممکن کنیم... هر دورهای برای من این فرصت عالی بوده که ذهنم را صیقل دهم و در آیینهء دوستانم، خود را بیش از پیش بشناسم. امیدوارم این بار هم برای یکدیگر آیینههای صادقی باشیم
در صورت تمایل به دریافت اطلاعات دوره با آدرس ای میل زیر در تماس باشید
amir.kamyar@gmail.com
Sunday, March 31, 2013
احمد صدر حاج سیدجوادی
ملی مذهبیها را گرفته بودند. دوره دوم خاتمی بود و کسی هم نمیدانست چرا. پیرمرد را هم گرفته بودند. رفتم دایرةالمعارف تشیع پیش خانم محبی که آن زمان جوری پناه بود برای ما و از عشق تا کار وقتی که کم میآوردیم بودنش آراممان میکرد... جای آقای صدر خالی بود، گفتم دلنگران اویم که با آن جثه نحیف چطور سلول و زندان را تاب میآورد خانم محبی لبخندی زد و گفت وقتی آقای صدر زندان است من بیشتر آسودهخاطرم چون وقتی دوستانش را میگیرند و خودش آزاد است چنان غصه میخورد و شرمسار است که همیشه نگرانم سکته کند
خانم محبی چند سال پیش رفت، آقای صدر هم دیشب. وقتی خبر را خواندم یاد خاطرهء آن روز افتادم و فکر کردم راحت شد. چقدر حتمن این چند سال آخر را غصه خورده و دلتنگ بود...روحش شاد
Sunday, March 17, 2013
هیهات
زندگی... زندگی برمیدارد آدم را قرار میدهد در موقعیتی که تمام توهمهایش مثل برف برابر آفتاب تموز ذوب شود. زندگی پدرسوخته است. میداند کی و کجا به چالشت بکشد که گریزگاهی نباشد، که نتوانی انکار کنی که بفهمی آنچه که میپنداشتی ذات سراب است...زندگی گاهی شوخیش میگیرد و نقاط ضعفت را به رخت میکشد گاهی بدتر، بیرحم میشود و چینی درخشانترین تصورات آدمی از خودش را میشکند. کوتولهای را فرض کن درون جانت که با خشم منتظر فرصت نشسته تا تو را در سطح خودش پایین بکشد و امان از وقتی که فرصتش را بدست میآورد- میبالیدی به پول در آوردن، مستقل بودن،دانش، زیبایی؛ به هر دستاویز لعنتی دیگر و کوتوله، زندگی، سرنوشت - هر چه که دلت میخواهد اسمش را بگذار - انگار که عشقش این است که این تصور درخشان تو از بودنت را به گند بکشد
لحظهء مواجهه درد دارد. آن دم دشوار که میبینی نه فقط منجی نیستی که خودت اسباب دردسری، نه تنها راهنمایی از تو بر نمیآید که گمراه کنندهای...زندگی... زندگی برمیدارد تو را چشم درچشم میکند با ترسناکترین کابوسهایت تا بدانی آنچه فکر میکردی هستی، نیستی؛ آنچه فکر میکردی نیستی، هستی
همین
Tuesday, March 12, 2013
معتمد رییس قطار
1- مهمترین مسالهء امروز ایران چیست؟ فقدان رسانههای آزاد؟ نابرابری جنسیتی؟ اقتصاد بحرانزده؟ از من اگر بپرسید خواهم گفت رابطهء بحرانی با آمریکا. آن چیزی که ما را در آستانهء فروپاشی اجتماعی و نه فقط اضمحلال حاکمیت، قرارداده تحریمهای کمر شکن غرب به رهبری آمریکاست. به گمانم هر تصمیمگیری منطقی برای اتخابات ریاستجمهوری از سوی کسانی که نمیخواهد شاهد سوریه یا لیبی باشند باید تنشزدایی با غرب را هدف بگیرد
2- کلید کاهش تنش در دست رهبری نظام است. با توجه به برخی شواهد اکنون در دوسوی منازعه آمریکا و جمهوری اسلامی بیشترین امادگی برای توافق وجود دارد: از یکسو آمریکا نیازمند چرخش نظامی به سوی چین است تا قدرت نوظهورآن کشور را مهار کند و از سوی دیگر با کشف ذخایر جدید نفت و گاز ، ماسههای نفتی در کانادا و آمریکا، دیگر خلیج فارس به اندازهء سابق برای منافع آمریکا حیاتی نیست. در طرف ایرانی شلاق تحریمها دوگانهء جنگ یا صلح را پیش پای نظام گذاشته و چنان مینماید که ادامهء سیاست نه جنگ نه صلح دیگر ممکن نیست. قبلن نوشتهام که به گمانم انتخاب نظام جنگ نیست و رهبران عالی حکومت آمادگی جدی برای تنشزدایی دارند
3- بهترین گزینه برای ایران در انتخابات پیشرو به گمانم رییسجمهوری توسعهگرا و تا سر حد امکان میانهروست که از یک سو روند علمگریزی و دانشستیزی هشت سال اخیر را متوقف کرده، از سوی دیگر از دونکیشوتیسم در عرصهء سیاست خارجی بپرهیزد. این فرد اگر معتمد رهبری نظام باشد قادر خواهد بود تحت نظر او گامهای عملی برای تنشزدایی با آمریکا بردارد و حمایت از این مذاکرات را نیز در سطوح عالی با خود همراه بیند
4- حالا فرض کنید فردای انتخابات 92 است و محمد خاتمی رییسجمهور ایران است. برای حتی یک لحظه هم گمان نباید کرد آیتالله خامنهای به اصلاح طلبان اجازه بدهد مدعی گشایش رابطهء نظام با غرب باشند. یعنی ما باید خودمان را برای تداوم رابطهء تاریک با آمریکا آماده کنیم که این با هر معیار و مقیاسی به ضرر جنبش دموکراسیخواهی در ایران است
5- من؟ همچنان بر سر عهد خویش با میرحسین موسوی هستم اما تحلیلم این است که زوج قالیباف- ولایتی حتی از محمد خاتمی هم امروز برای فردای ایران مناسبتر است. چهار سال بعد جهان جای متفاوتی است و ما میتوانیم به تداوم مستقیم اصلاحات فکر کنیم. حالا؟ به گمانم کسی باید باشد که ترمزدستی قطار را بکشد. کسی که رییس قطار به او اعتماد دارد
Sunday, March 10, 2013
وفا
اینجا میتوانید چهل دلیل بخوانید در اثبات اینکه چگونه کاندیداتوری سید محمد خاتمی در انتخابات پیش روی ریاست جمهوری خیلی به نفع ملک و ملت است. من اما حرفی از جنس استدلال ندارم که همهء حرف من دل است... دل من پیش مردی است در حصر، مرد نقاشی که برای بار اول در این سی و چند سال من و ما را رنگ نکرد، دروغ نگفت و پای رایی که به او داده بودیم ایستاد. باید سالهای دوم خرداد 76 به بعد را مثل من زندگی کرده باشید تا بدانید چقدر حسرت داشتیم آقای رییسجمهور آن وقتها پای بیست میلیون رای بایستد... هزار و یک دلیل منطقی هم بیاورند، من تا میرحسین موسوی در حصر باشد دلم رضا نیست رای به دیگری بدهم یا زیر علم مصلحت، سر حقیقت را گوش تا گوش ببرم. میرحسین به عهدی که با من به عنوان یک رای دهنده بسته بود وفا کرد، حداقل شرط وفا به گمانم این باشد که از یاد نبرم رییسجمهور من کیست
خلاص
Thursday, February 21, 2013
شوالیهء تاریکی
1- آدمها انگار تصویری دارند کمالگرایانه از خود، کمالی نورانی. عمر ما وقف رسیدن به این تصویر میشود، خودمان را با رسیدن یا نرسیدن به آن میسنجیم. تو بگو انگار ما همه بروس وین هستیم و بتمن بودن کمال مطلوب ماست. از خودت پرسیدهای تا بحال بتمن چرا همیشه این همه اندوهگین است؟
2- جوزف کمبل اسطوره شناس جایی نوشته تمام عمر میکوشیم از نردبان موفقیت- تو بخوان نردبان وصل به آن تصویر آرمانی - بالا برویم و بعد که میرسیم آن بالا از خودمان میپرسیم خب که چه؟ حس بی معنایی است که هجوم میآورد، تهی شدن، فقدان شور. شاید از همین روست که میگویند دو فاجعه در زندگی وجود دارد: این که به آرزویت نرسی یا اینکه بدتر از آن، به آرزویت برسی
3- ژوکر. پاسخ اینجاست. ژوکر همهء چیزیست که بروس وین برای خوشحال بودن احتیاج دارد. ژوکر معنا دهنده است، آزادیبخش، لذت دهنده... اینجا اما مشکل کوچکی داریم: بروس وین نمیخواهد ژوکر باشد. اصلن بیا اینطور تصور کن که بروس وین تصویری آسمانی از خود دارد که نامش بتمن است و سایهای دوزخی که ژوکر نام دارد. در تضاد با بتمن همیشه عبوس، ژوکر هماره شاد است، سرشار از انرژیست، رها از اجبار
4- ما همه کمی بروس وین هستیم. تصویری آسمانی در کار است و تاریکی دوزخی. ما روی زمین سر به آسمان داریم و سرشاریم از حسرت نرسیدن در حالی که کافیست کمی سربرگردانیم و سایهء تاریک را ببینیم که ملتمسانه در تعقیب ماست و برای کمی فرصت زندگی خواهش میکند
5- دکستر مورگان به این سایهء تاریکش میگفت مسافر تاریکی. هر آنچه که تحقیر کنید روزی شما را تحقیر خواهد کرد. ما همه مسافر تاریکی داریم، او را حقیر میپنداریم که تاوانی به شکل کسالت و ملال در پی دارد. مسافر تاریکی مجموعهای از انکارهای ماست. فراموش کردن این جفت تاریک مشکلی نمیداشت اگر او بانی لذت و شور زندگی در ما نبود. مسافر تاریکی، ژوکر یا به قول یونگ سایه، شهوت ماست برای زندگی و نبودش پای ما را به مرداب ملال باز میکند
6- بروس وین برای شاد بودن یک راه و فقط یک راه دارد: علیه تصویر بتمن با تمام باید و نبایدها، نیاز و هراسهایش، طغیان کند. در یاغی بودن همیشه شرافتی نهفته است به شرط آنکه اولین شورش همیشه علیه من خودت باشد: این منی که زیر آوار «تو باید» مدفون شده به برکت حضور ژوکر به شرافت «من میخواهم» دست خواهد یافت و رستگار خواهد شد. خیلی وقت نیست که فهمیدهام رستگاری همیشه همزاد رنج است
7- بروس وین نه بتمن است نه ژوکر، هم بتمن است هم ژوکر. ما نه آن تصویر آرمانی هستیم نه این مسافر تاریکی. ما همهایم و هیچکدام. یونگ در پاسخ به ایوب نوشت:« برای حس نیکبختی آدمی باید کمی خدایی شود و خدا کمی انسانی» . تو بخوان آسمان باید زمینی شود و زمین آسمانی. چنین تعادل طلایی میان امنیت و لذت، نیکنامی و هوس؛ در گرو به رسمیت شناختن ژوکر است. در این حالت ژوکری که خود مار باغ عدن است به منجی بازگردانندهء ما بهشت بدل خواهد شد. یادم باشد یکبار برایت بگویم شوالیهء تاریکی چگونه تلفیق بتمن و ژوکر است، چگونه رستگاری بروس وین است، چگونه میان زنده بودن و زندگی کردن پل میزند
Friday, February 15, 2013
پلهء آخر
1- ما بی چرا زندگانیم
2- فراموشی گاهی برکت است و گاهی نکبت. وقتهایی هست که از یاد بردن ممد حیات میشود مثل اوقاتی که ترک شده، با چنگ و دندان برابر آن میل به فنا کردن خویشتن ایستادهای و ناگهان فراموشکردن خواستنیترین نعمت جهان است. گاهی هم نکبت است: وقتی اصل زندگی را از یاد میبری و تن میدهی به ملال. ملال باتلاق است، گفته بودم برایت از همان کودکی باتلاق کابوس من بوده؟
3- گاهی مرگ و فقط مرگ میتواند به یاد ما بیاورد زندگی کردن چه طعمی دارد. همان زندگی بال و پری دارد به وسعت مرگ یا یک همچین چیزهایی.
4- هیچکس به خوبی و صداقت مرگ به ما مشاوره نمیدهد: یک شب کمی مست کنید تصور بفرمایید در محضر فرشتهء مرگ هستید. با چشمهایش نگاه کنید به کارتان، رابطه، عشق ، بودن و در یک کلام زندگیتان. بعد که مستی پرید شاید این همه منحرف شدن از مسیری که حق شما بوده و اکنون حسرت خاک گرفتهای بیش نیست احتمالن نفستان را بند میآورد
5- من اینطور مواقع فحش میدهم، شما چطور؟
6- گاهی مجبور میشم به عکست نگاه کنم تا صورتت یادم بیاد
7- ما مرگ را فراموش میکنیم و کسالت بر سر زندگی آوار میشود. قلبی که زیستن خود را دوست نمیدارد چگونه دوست داشتن دیگری را تاب خواهد آورد؟
8- رهاش کن رییس
9- پلهء آخر را به گمانم لااقل دوبار باید دید
10- چرا حتمن باید بدانیم که در لیست انتظار بوسهء فرشته مرگیم تا اسکیت سوار شویم؟ از شما میپرسم: ما به کجا میرویم؟
Wednesday, February 13, 2013
آقا میرحسین
شد دوسال مهندس... شد دو سال. میدانی ما عادت داریم به انتظار،این سرزمین انگار خاکش منتظرپرور است. از سوشیانس بگیر تا مهدی ما آداب چشمانتظاری را بلدیم . ما آموختهایم خار در چشم و استخوان در گلو صبوری کنیم تا وقتش، یاد گرفتهایم که ضحاک را چنان سردرگم کنیم که از یاد ببرد چه با همهء جانمان در انتظار فریدونیم. برابر فراموشی ضحاک اما ما همیشه به یاد داریم: زنجیر سبز تجریش تا راهآهن، تهران سبز 25 خرداد، اشکان و سهراب و ندا و حضور ققنوسوار 25 بهمن...ما هیچ چیز را فراموش نکردهایم که اگر اینطور بود تو الان در بند نبودی. حصر تو نمادیست از حضور ما
این روزها که نبودی گاهی از سر درد، یارانی زمزمه میکردند که از ما دلگیری، که ما خلق کوفه شدیم و تو میر تشنه لبان... راستش یکوقتهایی خودم هم خجالت میکشیدم به آن عکس تو روی جلد مجله نگاه کنم، همان که زیرش نوشته میرحسین موسوی : شهید زنده. در من یقینی هست که شاید گاهی دلت از ما گرفته باشد، حتمن زمانهایی اندوه آوار شده در دلت اما باور دارم تو بهتر از من و ما میدانی این ملت هرگز از پارک اتابک، سی تیر، یا سی خرداد هایش طرفی نبسته و چیزی به دست نیاورده است. مطمئنم تو دلت نه سوریه میخواهد نه لیبی. که تو میدانی زیر آسمان خدا هر چیزی را زمانی است
به یاد دارم میان مبارزه و زندگی تو تاکید بر دومی داشتی و توصیه میکردی به امیدواری، خودسازی و به برداشتن گامهای کوچک...این دوسالی که تو نبودی تلاش کردیم از آتش امید در قلبهایمان مراقبت کنیم، مومن به فردا بمانیم و دل به اهریمن یاس ندهیم. من میدانم که راه سبز امید رهروی آهسته و پیوسته میخواهد و میدانم تو روزی با شادی، با آزادی باز خواهی گشت
میان خیل نوشتههای درفت شده، متنی هست که آماده کرده بودم برای بیست و سوم خرداد. برای فردای پیروز شدن تو. نوشته بودم ما باید از همین امروز نبرد علیه بعضی اندیشههای میرحسین را شروع کنیم تا یادش نرود که رایش تایید دههء طلایی شصت نیست که ما به تو رای دادیم برای تغییر، پیشرفت، عدالت. خواستم برایت بگویم که چقدر دوستت دارم آقا میرحسین و چقدر خودم را آماده کردم برای نبرد برابر تو... روزی که یقین دارم در همین نزدیکی است
Wednesday, February 6, 2013
زیر آسمان خدا
برای هر چیززمانی است و هر مطلبی را زیرآسمان خدا وقتی است:ء
زمانی برای تولد، زمانی برای مرگ
زمانی برای زخم، زمانی برای شفا
زمانی برای ویرانی، زمانی برای آباد ساختن
زمانی برای گریه، زمانی برای خنده
زمانی برای ماتم، زمانی برای رقص
زمانی برای دریدن، زمانی برای دوختن
زمانی برای سکوت، زمانی برای گفتن
عهد عتیق- کتاب جامعه- باب سوم
هانیبال
بعد وقتهایی هم هست که با تمام دل و جان آدم میفهمد « گفتگو آیین درویشی نبود» یعنی چه و چقدر سخت است وقتی زهر جای خون در رگ داری، به مسلک مروت، مومن بمانی... عرض دیگری ندارم. هر کلامی فراتر، از جنس همان «ماجرا داشتن» است و بس
Subscribe to:
Posts (Atom)