Thursday, December 31, 2009

عصر پنج شنبه

دست من نیست که دستت را بگیرم


یا نه


سر به هر بالشی که می گذارم


خواب تو را بیدار می شوم


 


عاشقانه های مصدق- مرتضی بخشایش

Wednesday, December 30, 2009

چتر موسیقی

 می دانی آدم ها با خودشان انگار جوری موسیقی می آورند میان زندگی هم؛ یکی ریتم آهنگش تند است، یکی کند است، یکی غمگین است، یکی شاد، سنتی، مدرن، کلاسیک، پاپ...بعد می دانی همش حس می کنم ریتم آهنگ های تو، آهنگ هایی که با یاد تو مترنم می شوند برایم، چیزی شبیه آثار بنان، دلکش، مرضیه است، شبیه الهه ی ناز، عاشقم من،ای وای اگر صیاد من...بعد نمی دانی میان این بلوای گرفتند، نگرفتند، تایید شد، تکذیب شد، محارب، منافق؛ میان این فرسایش مدام روان و جان، چقدر آرامش و لذت توامان نصیب آدم می شوند با چنین چتری از موسیقی...نمی دانی!

هفده دی هر جا که خواستید باشید

پیشنهاد می کنم «هفده دی کجا بودی؟» امیر کوهستانی را نروید نبینید. اصلن به کسی چه شما هفده دی کجا بوده اید؟ عوضش برای رونق فرهنگ مملکت من پیشنهاد می کنم هشت هزار تومان پول بلیت تئاتر فوق الذکر را بگذارید جلوی چشمتان. گذاشتید؟ آ باریکلا! بعد پول مورد نظر را به دو قسمت هفت هزار تومانی و هزار و پانصد تومانی تقسیم کنید. جان؟ بیشتر از هشت هزار تومان شد؟ قرض بگیرید بابا جان ها قرض بگیرید. بعد که پانصد تومان از دوستی اشنایی کسی قرض گرفتید و وجه مورد نظر را فراهم کردید بروید اولین کتابفروشی معتبر دم دستتان. هفت هزار تومانش را بدهید «دختری از پرو» ماریو بارگاس یوسا را با ترجمه ی خجسته کیهان بخرید. بعدش دعا کنید  انقدر خوش شانس باشید که کتاب فروشی مورد نظر «عاشقانه های مصدق» مرتضی بخشایش را داشته باشد تا هم هزار و پانصد تومان بی خودی ته جیبتان نماند و هم حظ آن اشعار را از دست ندهید. تازه اینطوری تازه مجبور نیستید به همه توضیح دهید هفده دی کجا بوده اید.


پی نوشت: برای آن پانصد تومان هم نروید به غریبه ها رو بیاندازید. من دیشب شخصن افتخار آشنایی با جوانمرد سخاوتمندی را داشتم که بخشی از پول تئاتر ما را به عهده گرفت و بعیدمی دانم روی شما را برای پانصد تومان زمین بیاندازد. گیر کردید به اینجانب جهت نوشتن توصیه نامه مراجعه فرمایید

Tuesday, December 29, 2009

ور نه با تو ماجرا ها داشتیم

آدم است دیگر...وقت هایی باید به تندی آدم های عزیز زندگیش فقط لبخند بزند و هی زیر لب تکرار کند گفتگو آیین درویشی نبود...همین!

دوم شخص مفرد

عاشورای ٨٨ فقط اشک آور و باتوم و فرار و شعار و اندوه نبود. عاشورای ٨٨ آن باشکوهی داشت در بطن خودش، همان دم که برای نخستین بار صدایم کردی «تو» . میان آن همه هراس و عصبیت، «تو» ی تو رسنی شد که خودم را با آن از چاه بالا کشیدم و اندیشیدم چه مبارک است اتفاقی که مرا از شما برایت تبدیل کند به تو، به دوم شخص مفرد!

Sunday, December 27, 2009

آن چند لحظه ای که نفس نکشیدم

حس غریبی است. ناگهان می بینی آدم های جلو تر از تو دارند به سمت عقب می دوند. نه می دانی چه خبر شده نه تخمینی از میران جدی بودن خطر داری فقط ناگهان انگار غریزه ای باستانی، به قدمت نوع آدم، در تمام جانت فریاد می کشد بدو فرار کن بدو!  و می دوی. دویدم به سمت عقب. تاواریش گفت کوچه، پیچیدیم به سمت بالا، کوچه ی کم عرضی بود که ناگهان انبوه جمعیت واردش شدند و به رغم اینکه همه می خواستند بدوند به کندی داشتیم از نامعلوم ترین خطر حتمی دنیا می گریختیم. بعد اتفاق افتاد.


اول صدایش را شنیدم. کنار پای چپم چیزی زمین خورد. دود سفید محوطه را برداشت. تاواریش چند قدم از من جلو تر بود برگشت عقب سمت من، دیگر هیچ چیز یادم نمی آید جز آن تلاش مذبوحانه برای نفس کشیدن که نمی شد. نمی توانسم نفس بکشم.. همه چیز در دود سفیدی انگار داشت محو می شد. حواسم به هیچ چیز نبود، به هیچ چیز. فقط می خواستم نفس بکشم و نمی شد. جمعیت داشت مرا با خود می برد، حتی نای دویدن هم نداشتم. بخش منطقی مغزم مدام تکرار می کرد« هی پسر الان درست میشه» اما می ترسیدم. ترس از نمی دانم کجای روحم عربده می کشید« اگه نتونی نفس بکشی چی؟»...رسیدیم آخر کوچه. تراکم جمعیت کمتر شد. توانستم دستانم را بگذارم روی زانو هایم خم شوم و سعی کنم نفس بکشم. چشم ها و گونه هایم می سوخت، خیلی زیاد...نفس کشیدم و احساس کردم ریه هایم باز هوا را به خود راه داده اند. فکر کنم تا آخر عمر یادم بماند چه لذت عزیزی است استنشاق هوا بی بوی دود، بی بوی اشک آور!

تا بعد

آهنگت را گذاشته ام تا پخش شود. دارم آماده می شوم بزنم بیرون. بعد این آهنگ آرامش دارد مثل حس حضور تو...چند روزی هست که دیگر از خودم نمی پرسم من میان قصه ی تو یا تو میان قصه ی من چه می کنی، حالا مطمئنم که برایم قصه ای در کار است. قصه ای که حتی اگر شد غصه، می‌ارزد، می‌دانم...عجالتن تا بعد؛ با خیالت، برویم دو تایی کمی اغتشاش کنیم...تا بعد!

Friday, December 25, 2009

ماه و پلنگ

قصه قصه ی ماه و پلنگ است. پلنگ عاشق هی خیز بر می دارد و می حهد تا ماه را در آغوش بگیرد و هر بار حاصلش استخوان های شکسته و تن زخمی است. هیچ جای زمان، قرص ماه هماغوش هیچ پلنگی نشده...قصه بعضی رابطه ها هم این شکلی است. نه تقصیر ماه است نه مشکل پلنگ. انگار ناف قصه را از همان ابتدا با نشدن بریده اند.


پلنگ این جور وقت ها، بعد از این که سال ها می گذرد و هنوز فکر ماه وسوسه اش می کند برای پریدن، یاد می گیرد کم کم که ماه را عزیز بدارد بی آنکه بخواهد تصاحبش کند. یاد می گیرد بیهوده است تظاهر اینکه ماه مهم نیست. یا ماه را دوست ندارد، یا از ماه متنفر است. پلنگ، پلنگ اگر باشد حتمن جهیدن هایش را جهیده و زخم هایش را در خلوت خود بار ها لیسیده تا رسیده به انجا که بداند ماه زیبا، رفیق راهش نمی شود و تقصیر هیچکس هم نیست. همپای سرگردانی پلنگ شدن، دلی از جنس کوهستان می طلبد؛ ماه را در میان بازوان گرفتن بال پرواز. نه پلنگ بال دارد نه ماه دل سرگردانی...قصه می شود قصه ی نشدن، نشدنی که به خدا تقصیر هیچکس نیست.


 پلنگ عاشق یاد می گیرد ماهش را دوست بدارد، عزیز بداند، حرمت بگذارد اما از خیال خام داشتنش دست بکشد و بگردد به دنبال جفتی از جنس خویش: سرگردان و سرکش...و ماه؟ که می داند؟ شاید ماه آسمانمان خود پلنگی برای ماهی در دورتر ها است و این داستان تا ابد همین طور مدام ادامه داد. پلنگی در پی ماه که آن خود پلنگی است در پی ماه دیگر...قصه شاید همین باشد: قصه ی ماه و پلنگ! 

چطور می شود به سواپ فرهنگی نرفت؟

قصه اینجوری شروع شد: ای میلی آمد از آقای صاحبخانه که پنج شنبه میایی سوآپ فرهنگی؟ بعد من دلم می خواست بروم بعد پنجشنبه تا هفت و هشت باید شرکت می ماندم و ...ایمیلن خدمتشان عرض کردیم نمی توانم حالا تو ادرس بده اگر شد می ایم. پنج شنبه صبح پیامکی از ایشان دریافت شد که می پرسید من فردا ساعت ۴ سوآپ می روم که اگر می روم آدرس بدهد. بنده با شادمانی اینکه قرار عقب افتاده گفتم بلی بلی و در میل باکسم ای میلی یافتم که حاوی آدرس بود و ما تا این لحظه در حوالی ظهر پنج شنبه به سر می بریم.


عصر جمعه چسان فسان کرده، تیپ زده، یک نایلن خفن فرهنگی به دست، دم در منزل آقای صاحبخانه سبز شدیم. سبز در مایه های یاحسین میرحسین! بعد زنگ زدیم، کسی جواب نداد، مجددن و نتیجه همان. متعجب موبایل دوست معزز را گرفتیم که بابا جان مگر آدرس فلان نبودید؟ فرمود بله ولی دیروز، قرار دیروز بود ما الان اصلن تهران نیستیم! حالا از من اصرار و از ایشان انکار که قرار شد بعدن برویم مدارکمان را مبادله کنیم تا تکلیف روشن شود که جا ماندن این حقیر از سوآپ مدیون نبوغ خودم است یا نبوغ آقای صاحبخانه یا چی پس؟


حالا اینها فرع ماجراست. دماغ سوخته ای که منم! آمده ام توی ماشین یاد آن سکانس معروف وودی آلن افتادم که دیت داشت و چپ و راست کراوات های مختلف را ازمایش می کرد و بعد که از خانه رفت بیرون سریع برگشت و ما دیدیم یادش رفته شلوار بپوشد. داشتم فکر می کردم با خودم، جهنم که یک روز دیر آمدم باز جای شکرش باقیست شلوارم پایم بود!

Wednesday, December 23, 2009

تراژدی کیمیایی

کیمیایی بلد است قصه بگوید که اگر بلد نبود قیصر و گوزن ها هنوز پس از سال ها باز هم دیدنی نبودند. مشکل نباید در قصه گویی باشد، مشکل به نظرم در قصه است. روزگاری کیمیایی قصه ی ادم هایی را می گفت که برای مخاطبینش شناس بودند. غیرت و ناموس و رفاقت برای آدمهای آن دوران معنای مشخصی داشت. این کد ها دقیقن در ذهن مخاطبین کیمیایی رمزگشایی مشابهی می شد. گذشت و گذشت و زمانه رسید به عصر ما. آن حرف ها دیگر توجیه ندارد. در یک سیستم مدرن غیرت و ناموس ارتجاعی معنا می شوند، رفاقت به راحتی می تواند مخل فردیت باشد بنابر این عمق نمی یابد و یا بر مبنای منافع شکل می گیرد و... پس کد های کیمیایی دیگر در ذهن مخاطب مدرن رمزگشایی نمی شوند. تراژدی هایش، برای مخاطب با فاصله، کمیک از کار در می آیند و قهرمان هایش به جای احترام، نفرت بر می انگیزند. داریوش ارجمند اعتراض را به خاطر بیاورید که شنید «بی خود کشتی، فوقش طلاقش می دادم و خلاص.» این صدای عقل مدرن است که در جهان سنتی کیمیایی معنا ندارد. همانطور که قهرمان های کیمیایی در جهان ما معناشان را از دست می دهند.


کارگردان ما این قصه را فهمید. بن بست پس از سلطان، حاصل درک همین گذر زمانه بود. در این فاصله کیمیایی سعی کرد به روز شود. از جعفر پناهی کمک گرفت برای تدوین کارش یا از اصغر فرهادی برای نگارش فیلم نامه. قصه سر راست ادم های تنهای خراب رفاقت را رها کرد تا قصه ی مثلن پیچیده ی محاکمه در خیابان را بگوید اما باز هم نشد. مشکل قصه هایند و آدم ها، نه سبک روایتشان. این قصه ها و آن آدم ها دیگر برای ما ملموس و جالب نیستند، برای همین باورشان نمی کنیم، برای همین وقتی می گریند، می خندیم!


امروز از سینما که امدم بیرون با خودم فکر کردم چقدر حال و روز کیمیایی مرا به یاد فیلم آخرین سامورایی ادوارد زوئیک می اندازد. یادتان باشد آخرین سامورایی، روایت مردانی بود که زمانی در ژاپن ارج و قربی داشتند اما با ظهور تفنگ وینچستر و مسلسل ماکسیم دیگر شمشیرشان و سنت هایشان خریداری نداشت، پس به ناچار دست به جنگی شبیه خودکشی زدند و یک تراژدی ساختند.حالا اینجا در سینمای ما، کیمیایی خودش تبدیل به یک تراژدی شده است، تراژدی مردی که زمانه اش گذشته است...زمانه ات گذشته آقای کارگردان!

Tuesday, December 22, 2009

حدیث حیرانی

حیرانم. حیران واژه ی غریبی است. همزمان هم بودن است، هم نبودن. یکجور راه رفتن روی لبه تیغ... می دانی راه رفتن روی لبه ی تیغ آداب دارد. اول شرطش آن است که بدانی می خواهی بگذری یا دلت با یمین و یسار است و راه رفتن و حفظ تعادل را بهانه کرده ای تا بلغزی، بی تقصیر بلغزی. اینجاست که نادانی و حیرانی یاران قدیمی اند.


حیرانم. حیرانی جوری همتای سرگردانی است. آدم وقت هایی سرگردان است چون نمی داند می خواهد کجا برود و زمان هایی سرگشتگی از آن روست که نمی داند چرا می خواهد آنجا برود. مقصد مشخص است سردرگمی در چرا رفتن است، اینجاست که سرگردانم.


روح آدمی چهره های بسیاری دارد. عمر می گذاری و فکر می کنی خود را شناخته ای، بلند و پستت را، شوق و بی میلی، تولّا و تبرّایت را...اما همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند. حیرانی باید از جنس همین غافلگیری ها باشد. مرزهایی که خودت را با آنها تعریف می کردی ناگهان برداشته می شوند و وسعت منظره ی پیش رو حیرانت می کند که چون بروی و چرا بروی...حیرانم و دارم سعی می کنم با حیرتم رفاقت کنم. حیرانم، از جنس همان حیرتی که می خواندش: نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی؟ مابقی حرف ها همه بهانه است!

Monday, December 21, 2009

یلدا

یادمان اگر باشد که یلدا شب تولد خورشید است و طلوع امید، باور می کنیم امسال بیشتر از هر سال باید سور یلدا را بر سفره بنشینیم که مردمان این خاک، شاید هرگز تا بدین حد محتاج حفظ امید در قلب هایشان نبوده اند.


یلدایتان خجسته!

دلهره

دلهره دارم...یک روز باید بیایم دست به دامانت شوم از دلهره بنویسی که بعضی وقت ها چه شیرین و چه خواستنی است و زمان هایی مثل همین حالا از جنس لولو  کودکی هاست...دلهره دارم. نمی دانم چرا. الا به ذکر الله تطمئن القلوب؟ یا شاید یا ایتها النفس المطئنه...یا...بگذریم، ناپلئون گفته مهم نیست که ادم بترسد یا نه، مهم این است که به رغم ترسش چه می کند. حالا مهم نیست که دلهره دارم یا نه مهم این است که می خواهم بروم این سه ساعت مانده تا قرار را مهمان رنگی ترین رویاهای جهان شوم.


شب خوش!

Sunday, December 20, 2009

مردی برای تمام فصول

مردی رفت که فخر انسانیت بود. چه آن هنگامی که مانع اقدامات مغرضانه ی هیات های گزینش داوطلبان دانشگاه در دهه ی شصت شد، چه وقتی که یکتنه، تاکید می کنم یکتنه، علیه اعدام های فجیع سال شصت و هفت خروشید و ایستاد، چه آن زمانی که سال هفتاد وشش عواقب دیکتاتوری را دید و هشدار داد و چه در همین شش ماه گذشته که به همراه آیت الله صانعی تنها مراجع تقلید بی لکنت قم بودند که از انسانیت و آزادی دفاع کردند.


آیت الله منتظری، همیشه مرا به یاد سر توماس مور انگلیسی می انداخت که زندگیش را فرد زینه مان در شاهکاری به نام مردی برای تمام فصول به تصویر کشید. سرتوماس نیز مانند فقیه عالیقدر شیعه، حاضر نشد دینش را به دنیا، عقیده اش را به تزویر و روحش را به شیطان بفروشد. مرد انگلیسی سر زیر تبر جلاد نهاد اما آزاده ماند، فقیه ایرانی حصر و برکناری از قدرت را به جان خرید و برای تمام روحانیت شیعه آبرو ساخت.


مردی که رفت فخر انسانیت بود...او مردی بود برای تمام فصول!

Saturday, December 19, 2009

همچنان تنها دو بار زندگی می کنیم

ای کسانی که اول ایمان آوردید و بعد رفتید «  تنها دوبار زندگی می کنیم» را دیدید، جدن نگران چهل سالگی تان نشدید؟ نگران سازی که بنا بود بزنید و نزدید، نگران رابطه میان خودتان و آقا نادرتان، نگران حسرت هایتان، نگران نگفته هایتان، نگران هزار و یک آرزوی بر باد رفته و حتی بعضی وقت ها نرفته...نترسیدید بابت اینکه در چهل سالگی چنان زمینگیر معاش و تلاش شوید که هرگز دیگر هیچ وقت نتوانید همه چیز را رها کنید و در پی شهرزاد قصه گو به کوه بزنید؟


با شمایم ای کسانی که ایمان آورده اید...


پی نوشت:سیامک متولد دیماه بود، فقط ۵ روز فاصله داشت با من. وقتی داشت دور روزها خط می کشید با خودم گفتم یا حضرت عباس نکند دور نوزدهم خط بکشد؟ مرام داشت پنج روز فرجه داد!

آقای نویسنده وارد می شود

١- آقای نویسنده می خواست بیاید در مورد فیلم « تنها دو بار زندگی می کنیم» بنویسد که چه دوستش داشته و ...اما دید همه ی گفتنی هایش را سر هرمس بهتر از خودش گفته، پس ارجاعتان می دهد به نوشته ایشان به انضمام این توصیه که ندیدن فیلم حتمن حسرت آفرین خواهد بود.


٢- آقای نویسنده، دارد حس غریبی را تجربه می کند. کلن او از آن آدمهایی است که منصفانه می شود به کارنامه اش در باب تجارب فضاهای مختلف زندگی احترام گذاشت. از ازدواج و طلاق و دلبستن و دلدادن بگیرید تا رفیق بازی و خنجر از دوست خوردن و عارف مسلکی و اینها...آقای نویسنده به رغم همه ی این تجارب اما با فضای جدیدی روبرو شده که نمی شناسدش، که تجربه اش را نداشته، که هر صبح بلند می شود به خودش نگاه می کند با کنجکاوی که ببیند حسش سر جایش است؟ آقای نویسنده در مورد تجربه ی این فضا خواهد نوشت اگر حسش ماندگار باشد


٣- آقای نویسنده سه شب است تقریبن نخوابیده. تا خود صبح ده لیتر آب خورده، خیار خورده، گریپ فروت خورده، دیشب حتی ساعت دو نیم برخاسته و برای خودش نیمروی سبز درست کرده از لحاظ یا حسین میرحسین، آقای نویسنده امیدوار است امشب دیگر بخوابد از بس که صبح تا حالا خمیازه کشیده و فکینش در حال گسستن می باشند


۴- آقای نویسنده می خواهد سپاس ویژه ی خود را تقدیم پدرام رضایی زاده کند بابت این دو پیشنهاد فرهنگی اخیرش. هم آن آلبوم انور براهم و هم این فیلم تنها دو بار... خیلی لذت ماندگاری برای ایشان آفریده که فراموش ناشدنی اند. دستت به ضریح و زری و اینها برسد ناتور خان!


پی نوشت سانچویی: ارباب! ارباب! رو دل نکنی این همه هی به خودت می گی آقای فلان آقای بهمان...هوم؟ خیلی نویسنده ای بشین این فیلم نامه ی متوقف درصفحه ی ده را تمام کن. هوم؟

Friday, December 18, 2009

بر باد رفتن رویا

اولش، وقتی هنوز زندگی آن شلاق هفت شاخه ی معروفش را بر پشتت فرود نیاورده، فکر می کنی جدایی جدایی است. فکر می کنی چه فرقی دارد فقدان با فقدان؟ اما زمان می خواهد تا بدانی بدست نیاوردن وقت هایی معطوف به گذشته است و زمان هایی خاص آینده...ارجاعتان می دهم به چونگ کینگ اکسپرس. واقعن فکر می کنی از دست دادن آن مهماندار هواپیما و فی، برای مامور۶٣٣ یک طعم داشت؟ اگر این طور بود چرا واکنش هایش این همه تفاوت را نشان می داد؟ چرا یکبار انگار ظاهر بیرونی زندگی هیچ عوض نشد و بار دیگر مامور حتی رخت پلیس را هم کنار نهاد و رفت بر سر کاری که فی را برای نخستین بار آنجا دیده بود؟


تفاوتش به اختلاف دو فقدان باز می گردد. وقت هایی هست که آدمی فرد مهم زندگیش را، کسی که به او دل بسته را، از دست می دهد. مدت ها بوده ای و و گشته ای و ناگهان مرد یا زن زندگیت نیست. رنج فقدان، بیتابت می کند و ویران اما این همه ی قصه ی فقدان نیست. وقت های لعنتی دیگری هست که دل می بندی بدون حتی تکرر دیداری، دل می بندی بدون آنکه بدانی چرا،  که اگر آدمی می دانست شاید دل بستن آن شکوه را نداشت، بعد ناگهان امیدت ناامید می شود. طعم ناکامی را می چشی؛ نه، سد سکندر رابطه می شود. دلبندت دل داده به کس دیگری یا اصلن ساده تر از این حرفها تو را نمی خواهد یا بد تر از همه خود را کوچک می پندارد برای تو...به هر بهانه ای آنکه دلت نزد اوست می رود و تو می مانی با اندوهی که درمان ناپذیر می نماید.در نگاه اول این حالت دوم قابل تحمل از فقدان نوع اول است. اما چرا پس مامور ۶٣٣ بار دوم همه چیز را رها می کند نه در دفعه ی اول؟ می دانی آدم وقتی کسی را که مدت ها با او بوده از دست می دهد، رنج می کشد، خاطره ها آوار می شوند بر سر آدمی، خاطره ی هر بوسه، هر همقدمی، هر نگاه عاشقانه، رنج می کشی از هجوم خاطرات اما رنجت ریشه در گذشته دارد و همنفس خاطرات است. در مقابل وقتی آدمی را که دلبسته اش شدی بی هیچ خاطره ای از دست می دهی، به جای رنج، اندوه است که تصمیم می گیرد. گویی آدمی عزادار رویاهای از دست رفته اش می شود. رویاهایی که در سر می پروراندی برای هر همقدمی، هر بوسه، هر لمس دست ها...و کدام ماست که نداند انسان بی رویا تنها سایه ای از انسان است و رویاها همیشه چربیده اند بر خاطرات. پس این اندوه می چربد بر آن رنج؛ جنسش ویرانگر تر است و آنکه مانده را وادار به واکنش های غریب می کند.


برای همین شاید مامور ۶٣٣، از دست دادن خاطراتش را تاب می آورد و از دست دادن رویاهایش را نه...بار دوم رویای داشتن فی که بر باد رفت چنان سرگشته میشود که لباس پلیس را کنار نهاده پشت دخل همان رستورانی می ایستد که روزی فی ایستاده بود. ما شاید بتوانیم بی خاطره زندگی کنیم اما بی رویا زندگی جهنمی بیش نیست. فقدان رویا، همیشه زخمش مهلک تر از نبود خاطره است. این را مامور ۶٣٣ خوب فهمیده بود!

Wednesday, December 16, 2009

غیبت از نوع صغرا

مغازه تعطیل است. اما اگر کمی دقت فرمایید مشخصن به در دکان قفل نخورده و مهتابی داخل مغازه هم روشن است. با توجه به شواهد و قرائن دکاندار زود بازمی گردد!


این اطلاعیه صرفن جهت رهایی از عذاب وجدان مقابل خوانندگان عزیزی صادر شده است که هی می آیند رفرش می فرمایند و شرمندگی نگارنده را موجب می شوند!


قربان قامت‌تان


تا ان شاء الله زود


وبلاگ نویس حاضر سابق، دکاندار غائب فعلی


سانچو: ارباب! ارباب! عنوان پستت بار جنسیتی داره، می خوای بری برو اما پای صغرا خانم رو وسط نکش که من پاسخگوی برخی دستجات و گروه‌ها نخواهم بود

Tuesday, December 15, 2009

راویان رنگین کمان

آدم هایی هستند که بودنشان برکت است. بعد می بینی این برکت مرتبط با زمان نیست؛ در هر حال یک روز بمانند یا یک عمر به قدر طاقت روحت، نور و رنگ به زندگیت می بخشند و خلاص...بی خردی می خواهد قدر این آدم ها را ندانستن، حالا چه یک روز مهمانت باشند چه یک سال، چه یک عمر! 

اواخر پاییز

می دانی حالی دارم که دلم نمی خواهد با عزیز ترین آدم های زندگیم هم قسمتش کنم. از آن وقت هایی است که مطلقن تنهایم و تنهایی می خواهم. که بگذاری با بیشترین صدای ممکن آهنگ ها یک به یک در گوشت بپیچند و سر بالایی مستوفی را بروی بالا و حتی فکر هم نکنی...باد بپیچد با من ، من بپیچم با تو!

خود یهودا بینی

چهل و هشت عدد فیلم خریده ام، چه فیلم هایی هم خریده ام. از شرق بهشت الیا کازان بگیر تا روبان سفید هاینکه. از اورفئوس کوکتو تا ژول و ژیم تروفو...آقای فیلمی قرار شده بعد از ساعت هفت برایم بفرستد. گفته از دو تا هفت می رود کلاس خلبانی و من رسمن فکم افتاد. آقای فیلمی خودم نیست. موبایلش جواب نمی دهد، جای همیشگی هم نیست. نگرانش شدم. دوستش دارم. چشم هایش برق می زند وقتی فیلمی از آنتونیونی یا برگمن می دهد دستم. خودش فیلم ها را ندیده فقط می داند این فیلم ها تومنی صنار با فیلم های روزش فرق می کنند. اصلن دو تا جعبه ی جدا دارد. وقتی اثبات کردی که فیلمبازی تازه جعبه ی دوم را رو می کند و ذوق می کند که دارد ژاک تاتی یا زفیرلی به تو می فروشد. خدا می داند چند فیلم برگمن ازش خریده ام فقط بخاطر همان برق چشم ها و شعف کودکانه، که دلم نیامده بگویمش آقا جان من برگمن دوست ندارم اصلن. پای ثابت راهپیمایی های جنبش سبز بود. این آخر ها جای بحث سینمایی فقط حرف سیاسی می زدیم. همین بیشتر نگرانم می کند که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد...به قول الهام: هیم!


دارم فکر می کنم چرا اینها را نوشتم؟ چون به ذهنم رسید که به رغم چنین خرید خفنی،  خوشحال نیستم. بعد فکر کردم شاید جایی از ذهنم ناراحت فیلم خریدن از کسی جز فیلمی خودم است. بعد فکر کردم اگر این را بنویسم و توضیح بدهم که بخدا من یهودای خائنی که تو می پنداری نیستم محمد آقا، وجدانم کمی سبک شود.


سبک شدی بابا جان؟

Monday, December 14, 2009

گپی به درازای خوردن یک استکان چای

سکوت کردم


خندید و گفت


به یاد ندارد


              راه هایی را که پیموده است


              در هایی را که کوبیده است


              عشق هایی را که آزموده است


 


سکوت کردم


گریست و گفت


به یاد دارد هنوز


                     راه هایی را که نپیموده است


                     در هایی را که نکوبیده است


                     عشق هایی را که نیازموده است


 


واهه آرمن-پس از عبور درناها- نشر آهنگ دیگر

Sunday, December 13, 2009

در ستایش گذار

زمان هایی هستند در زندگی که تجربه، منطق، عقل یاداور می شوند به تو که داری اشتباه می کنی، در چارچوب های منطقی خودت نمی گنجی، پایت را گذاشتی آن سوی مرز و صدایی که می شنوی آژیر قرمز است به نشانه به خطر افتادن امنیت دست سازت!


نگاه می کنم به زندگیم و می بینم امیرحسینی که هست تا چه حد مدیون همین اوقاتی است که بی توجه به صدای آژیر، پا گذاشته آنسوی چپر. انگار والاترین لذت ها و عمیق ترین رنج هایم دقیقن حاصل همین لحظه هایی بوده که از مرز گذشته ام و خدایا زندگی مگر چیزی جز همین توالی رنج و لذت است؟ و مگر نه هر چه عمق این توالی فزون تر، آدمی در آستانه ملاقات با فرشته مرگ آسوده تر زمزمه می کند یگانه بود و هیچ کم نداشت؟


تجربه، از جنس گذشته است و زندگی در لحظه ی حال، به سوی آینده جریان دارد. آدم زنده، باید زندگی کند، باید این چرخه ی مقدس رنج و لذت، عشق و مرگ را در آغوش بگیرد و بگذارد کیمیای گذر از گذشته رخ دهد...حالا که نگاه می کنم می بینم شیفته ی تک تک آن لحظات جنونم که از مرزی گذشته ام و تن ندادم به باید های مصنوعی...زندگی شاید نه در لحظه های سکون میان حریم امن که دقیقن در هنگام طلایی گذار به سوی نمی دانم کجا باشد...زندگی اصلن شاید همین باشد!

شب پلنگ

دیر خوابیدم دیشب. تا حوالی سه مشغول رصد اخبار و گپ و گفت با دوستی بودم .بعد دلم نخواست بخوابم. نگران بودم و مضطرب، اما آنچه نگذاشت بخوابم اینها نبود. حالی داشت دلم که نمی خواست با خواب بر باد رود. می خواست بیدار بماند و حرف بزند: با من، با خودش، با دست ها و چشم ها؛ دلم دیشب حرف داشت و نمی خواست بخوابد، من خوابم می آمد و بهانه می خواستم برای بیداری. خدا خیر بدهد به محسن عمادی و نیما جان محمدی که بهانه ساز شدند، آن هم چه بهانه ی زیبایی.


سری اگر بزنید به سایت شاملو، فایل صوتی شعر شب پلنگ سروده ی کلارا خانس را خواهید یافت که محسن خود ترجمه و خواندن شعر را عهده دار بوده و نیما، نیمای نازنین، کار میکس موسیقی با شعر را انجام داده و شاعر و مترجم و موسیقی دان، حظی بخشیدند به من در آن ساعات سپیده دم، که قلبم هم حرف هایش را زمین گذاشت و دل داد به شعر...به مینا و پلنگ!

Saturday, December 12, 2009

نیمکت داغ استقلال

بازی که شد دو یک، رسمن صدای تلویزیون را بستم و شروع کردن به خواندن ویژه نامه اعتماد در باب تعصب. می دانستم چه می شود، دومی را هم می خوریم، و دلش را هم نداشتم از پای تلویزیون بلند شوم. گل را خوردیم. صدا را زیاد کردم تا کمی شعار ها را بشنوم و دلم خنک شود بعد فرهاد مجیدی آنطور معجزه اسا گل سوم را زد و ما بردیم و دوربین رفت سراغ صمد که داشت آرام اشک می ریخت.


یاد منصور پورحیدری افتادم بعد از آن بازی یک صفر، که بعد از چند سال با گل اکبرپور لنگی ها را بردیم، و چه اشک نرمی می ریخت یا پارسال که امیر قلعه نوعی بعد از گل تساوی سایپا دقیقه نود چشمانش سرخ شده بود و به زور مانع جاری شدن اشک هایش شده بود...نیمکت ما همیشه جای آدم های دل نازک بوده، آدم هایی که به وقتش اشک ریختن را بلد بوده اند!

گوزن ها

هر آدمی باید «قدرت» خودش را داشته باشد که روزی روزگاری نهیبش بزند«بلند شو سید، بلند شو»...تا که شاید بشود برخاست!

بامداد شاعر

دکتر سروش بود به گمانم که نوشت: شعرا امتداد پیامبرانند. بارها به خودم فکر کردم شاملو و شعرش چقدر مصداق حرف سروشند، که چقدر می شود به آن کلمات آهنگین ایمان آورد. امروز میلاد بامداد شعر فارسی است. انسانی که در باورم، باید به احترامش ایستاد و شعرش را زندگی کرد.

Friday, December 11, 2009

آقای جادوگر

خوب من فکر می کنم می شود در مورد «حرفه: خبرنگار»، آنتونیونی کتاب نوشت. در مورد سرگشتگی جک نیکلسون فیلمش و اینکه می خواهد از چیزی که هست بگریزد بدون آنکه بداند آدمی از همه چیز می تواند بگریزد الا از خودش. در مورد زیبایی های فوق العاده ی بصری کار، در مورد آن دو حضور متفاوت زنانه ماریا اشنایدر و جنی روناکره...اما من فقط الان دلم می خواهد به آن سکانس عجیب و غریب لحظه های پایانی فکر کنم که دوربین به سمت پنجره حرکت می کند، پنجره ای با میله های محافظ و دوربین نزدیک می شود و نزدیک تر و باز هم، تا جایی که فکر می کنی از این بیشتر نمی شود و ناگهان به طرزی معجزه اسا دوربین از میان میله ها می گذرد و فضای بیرون دیده می شود این بار بدون میله، بدون بند و تو ناگهان حس آزادی داری، حس رهایی و حس مرگ و چقدر زیبا این همه بدون حتی یک کلمه گفتار یا دیالوگ


سینما یک جور جادو است و سینماگر ساحر، هر کدام تان که شک دارید بنشینید پای تماشای فیلم های میکل آنژ قرن بیستمی ایتالیا، آقای آنتونیونی

Thursday, December 10, 2009

به همین سادگی

آقای ریچارد لینکلیتر، در قبل از غروبش، روح آدمی را جادو می کند. کافی است طعم نشدن و نرسیدن و نبودن را در زندگیت چشیده باشی تا با بسیاری لحظه های فیلم همذات پنداری کنی، اما من قصد ندارم از نشدن، نرسیدن و نبودن بگویم، یادتان هست همان ابتدا سلین چه بی ادا و ساده می اید به کتابخانه ی شکسپیر، بی آنکه تو ی بیننده در آن دم بدانی دیگر هیچ چیز این دو زندگی مانند قبل نخواهد بود یا شاید نخواهد ماند. سلین ساده می آید، نه جستجویی در کار هست و نه تصادفی، سلین می آید بی هیچ حادثه ی خاص باشکوهی که شکوه خود در دل این آمدن است...بعد با خودم فکر کردم، آدم هایی هستند که به همین سادگی می آیند میان زندگیت، بی هیچ اسب سفید یا کفش سیندرلایی. ساده، آرام و به ظاهر بی دلیل می آیند میان زندگیت، می روی میان زندگی شان و دیگر تمام...هیچ چیز جهان بعد از این حضور دنج، مانند قبل نخواهد بود، تو عوض شدی، جهان عوض شده و این همه... به همین سادگی! 

سنجه

آدمی را با تردید هایش باید سنجید، با حیرانی ها و سرگردانی ها...

Wednesday, December 9, 2009

پس از عبور درناها

در دهانم مانده است هنوز


ته مزه ی آفتابی که آن روز


                              حریصانه سر کشیدیم با هم


                              از کاسه ای پر برف


صدایم کن


زمستان نزدیک است...


 


واهه آرمن-  شعر طعم آفتاب- پس از عبور درناها- نشر آهنگ دیگر

Tuesday, December 8, 2009

آرامش در حضور دیگران

 کلمه بازداشت میرحسین رو تکذیب کرده...حالا یه نفس راحت بکشیم تا بعد

سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو

آدمی در رنج دستانش را بهم می مالد و رقص رنج آغاز می شود. رنج از پوست می گذرد، از گوشت و لحظه ی جادویی هست که می نشیند بر استخوان، بر آن سطح سخت... رنج که بر استخوان نشست، شروع سوختن است. می سوزاند هر آنچه را که قبلن درانیده، می دراند هر آنچه را که تا بحال فقط لمس کرده و لمس می کند عمیق ترین فضاهای روح آدمی را، سیاهچال های سرد  تاریک که بی جبر رنج، هرگز شوقی برای کشف شان در نهاد انسان نیست و شگفتا که رهایی راهی جز این ندارد. رنج مبشر رهایی است و من می دانم این سرمای سوزان که حاکم شده بر روحم، رهایم می کند. رنج راوی رمز رهایی است و همین شوق می انگیزد تا در رقصش شریک شوی و بگذاری روحت با رنج برقصد، شاید که آن وقت رنج، گنجت شود!

Monday, December 7, 2009

آداب مه نشینی

غمگینم...نمی دانم چه لجبازی مضحکی دارم با خودم که این وقت ها دلم نمی خواهد بروم سراغ هیچ تسکینی. شاید دارم خودم را تنبیه می کنم، نمی دانم...انگار گیر کرده ام میان هزار‌‌‌‌‌‌‌تو، میان هزارتو بوده ای تا بحال؟ وقت هایی هست که آدم راضی می شود برسد به مرکز و خوراک مینوتور شود اما از این چرخش مدام و تکراری در راهرو های لابیرنت رهایی یابد. گره پشت گره می خورد همه چیز. هیچ چیز لعنتی خدا انگار درست پیش نمی رود و من خیلی خسته ام!


مه نشین شده ام، مه نوردی طاقت می خواهد، طاقتم طاق شده...می گذرد، می دانم اما دانایی همیشه توانایی نیست؛ شاید اصلن برای همین غمگینم!

رفتم

زنی باید باشد که قبل رفتن؛ بشود به او فکر کرد، برایش لوس شد، ازش شنید مراقب باش، برایش قهرمان بازی در آورد...زنی باید باشد که اصلن بشود بخاطرش رفت!

Sunday, December 6, 2009

آن لحظه ی دیگر

هی جرج زیبای من! با آن ژاکت روشن و کراوات تیره! با آن معصومیت حسادت برانگیز! خواستم فقط به بهانه ی تو برای خودم بگویم زیباترین لحظه ی تمام چند ماهه ی گذشته ام آن لحظاتی بود که تو وسط شهر کتاب کامرانیه، با آهنگ فرمان فتحعلیان خیلی نرم و رها، می رقصیدی و زمزمه می کردی؛ یکپارچه شادی بودی، یکپارچه وجد و من شیفته ی سبکباری مسری تو شدم.


غمگین بودم، غمگینم حالا هم...عادت کرده ام به این سقوط های ناگهانی بی بهانه اما هر وقت اندوه می خواهد اختاپوس وار بکشدم پایین و خلاص، یادم می آید که چشم هایت را بسته بودی و در آن میانه زمزمه کنان، زندگی را می رقصیدی...دلم امروز می شد خالی بماند، پرش کردی جرج زیبای من!

Saturday, December 5, 2009

در فاصله ی خوردن یک سیب

 به  سیبم گاز می زنم. آقا نادر ساعت نه اذن حضور فرموده اند. دوستش دارم. میانسال گیلکی دوست داشتنی است که سلمانی مانده و اسیر قرتی فشم شم بازی های، زمانه نشده. پیشش که می روی هنوز ماشین ریش تراش را روی چراغ الکلی ضد عفونی می کند و قیچی و شانه را با یک مناسک معرکه جلوی جشمت در دستشویی غسل می دهد.


ساعت شش بود که رسیدم خانه. تا نه چه باید می کردم؟ یادم امد ظهر سر زده ام به چشمه، چشمه هیچ وقت طالبش را تشنه نمی گذارد. با «یوسف آباد خیابان سی و سوم» آمدم بیرون. شروع کردم به خواندن و در یک شات تمام شد. این پسر، سینا دادخواه را میگویم، می تواند نویسنده ی خوبی شود. تکنیک بلد است و بالاتر از آن قصه گفتن را اما شلاق می خواهد. داستانش نه، خودش. چیزهایی هست در زندگی که نمی شود با خواندن و دیدن و فکر کردن، یاد گرفت. از این جنس نیستند اصلن. فقط باید بابتشان رنج کشید، دل شکست، دل شکاند، جای خالی عزیزی را تجربه کرد، مرگ را، فقدان را، ترس را...هزار نباید واجب دیگر را تا روح آدمی قد بکشد. این فقط هدیه ی زمان است. هدیه ی رقصیدن با رنج. «یوسف آباد خیابان ...» برای سرگرمی خوب بود اما من شرط می بندم اگر نویسنده اش قدر خود را بداند روزی به ادبیات خسته ی این مملکت چیزی درخشان خواهد افزود. پسرک قصه گفتن بلد است و زمان خودش، روحش را با قصه های گفتنی پر می کند.


دو تا دانه انار خریده ام. یادم باشد با این وضع مملکت در فهرست ارزو های ازدواجم اضافه کنم: میوه کم بخورد. می روی توی میوه فروشی و بیرون می آیی درآمد نیم روزت رفته...دو تا دانه انار خوشگل خریده ام و نگذاشتم توی یخچال. از پیش اقا نادر که برگردم، یکیشان را انتخاب می کنم برای امشب. شاید انکه سرخ تر است یا انکه خوش بو تر یا انکه توی دست هایم بیشتر لوندی کند. با انار باید عشق بازی کرد. صرف خوردن حرامش می کند. کم کم وقت بلند شدن است. بروم سمت اقا نادر، قبلش آخرین گازم را به سیبم بزنم و خلاص!

فصلی که ممکن است همین جا تمام شود

نیمه ی اول یک به هیچ باخته ایم. به سپاهان ببازیم لیگ همین جا برایمان تمام شده... از لحاظ حساب کتاب فوتبالی، به نظرم شانس چندانی نداریم، نه صمد تیم جمع کن است نه کل تیم بعد از این چند نتیجه ی افتضاح پشت سر هم روحیه ی جنگاورانه دارد، مگر خدای فوتبال کمکمان کند و الا این فصل همین جا تمام شده...بازی شروع شد، برگردم پشت مانیتور دم بگیرم استقلال حمله، شاید که افاقه کرد

Friday, December 4, 2009

جمعه کار، خر است

آدمی محتاج بطالت است. محتاج اینکه روزی باشد که تا لنگ ظهر بخوابی و بگذاری آفتاب از سر تا پایت را نرم نرم نوازش کند، فیلم ببینی، کتاب بخوانی، خانه را گند برداشته باشد و به هیچ جایت نباشد، عصر بروی قدم بزنی، کمی مزه و خوردنی جور کنی برای بساط شب، اندک اندک می بزنی، شعر بخوانی و بگذاری جهان رنگی شود. این وسط ندانی از جوش می است یا شور شعر، که چند خطی هم خودت زمزمه کنی. مثلن بگویی« جهان/ به چشم های تو محتاج است/ برای عاشق شدن/ به صدایت برای آواز/ و به گیسوانت/ تا از چاه تاریکش بیرون بیاید»...بعد آخر شب راضی برسانی خودت را به تخت و بخوابی تا صبحی که دیگر از بطالت خبری نیست... آدمی به بطالتی که هیچ وقت قدرش را نمی داند محتاج است!


 

Thursday, December 3, 2009

برای بار چهارم بخوان

وجدان اخلاقی انسان نفرینی است که خدایان در برابر بخشیدن حق رویا به او نثار کرده اند.


ویلیام فاکنر- ده گفتگو- احمد پوری- نشر چشمه


پی نوشت: یعنی من انقدر از مصاحبه ی فاکنر خوشم اومده که می خوام برم یه بار دیگه سعی کنم کتاباشو بخونم از بس که هر بار سعی کردم به صفحه ی پنجاه هم نرسیدم. خودش تو همین مصاحبه وقتی ازش می پرسن بعضیا می گن کتاباتون رو ٣ بار خوندن و نفهمیدن،پس چه باید بکنن؟ جواب می ده برن برای بار چهارم بخونن.

کتاب توی تخت

برف آمده، بعد آفتاب شده، بعد هوا جگر است، بعد تو از سر کار جیم زده ای، بعد آمده ای خانه، داری فکر می کنی چرت زدن توی این هوا چه حالی باید بدهد، بعد داری به کتابی فکر می کنی که می خواهی با خودت ببری تو تخت، بعد فکر می کنی آدم رسید به جایی که فقط کتاب برد توی تخت یعنی آژیر قرمز، بعد کلن به به!

Wednesday, December 2, 2009

احتمالن ختم کلام

این که جمع شوید چند نفره؛ یکی تان آدم را حواله کند به تخمکش، آن دیگری بگوید خود نویسنده می داند چکاره ست اما عقایدش را پیچیده لای زرورق، دیگری وقت طلبکار بودن سر صف باشد موقع جواب دادن بگوید مگر من لوترکینگ فمینیسمم که پاسخ بدهم و...حقانیت برایتان ایجاد نمی کند. هیچ دو نفرتان هم انگار هم را قبول ندارید. توافق ندارید بالاخره چه چیزی نگاه جنسیتی هست چه چیزی نه؛ به چه باید اعتراض کرد، به چه نه. از جمله ی «زن شکل مریی جهان است» اوکتاویو پاز بگیر تا بیانیه ی میرحسین موسوی، شما حاضر در صحنه، ذره بین به دست، مشغول کشف نگاه جنسیتی هستید. هر کس هم به تان اعتراض کند برچسب های خوشگل «مردسالار خاک بر سر» را گرفتید دست تان و متناسب با سایز پیشانی طرف می کوبید در محل فوق الذکر. حد تحمل و مداریتان حتی به شوخ طبعی مختصری مثل تیتر سه کلمه ای من هم قد نمی دهد. چنان هم تهاجمی رفتار می کنید که آدم بعد یکبار تجربه ی پرخاشگری جمعیتان دیگر از خیر اظهار نظر بگذرد...این به نظر من کژ رفتاری است!


همیشه فکر می کردم جمهوری اسلامی اپوزیسیونی بار آورده ظرف این سی سال که لنگه ی خودش لاف زن، بی تحمل و مستبد است. آن یکی لااقل در قدرت زور می گوید، این یکی در حضیض ضعف هم طلبکار است. حالا متقاعد شده ام پدرسالاری مزخرف حاکم بر جامعه و این ادعا های زن مدارانه برخی از شما، دو روی یک سکه اند. رفتار حامیانشان هم شبیه هم است. اگر جلوی عربده کشی های آن اولی ایستادن واجب است، تسلیم نسق کشی این دومی نشدن هم لازم است. آدم یا باید بگذرد از این رفتار و چشمش را ببندد و بگوید «بی خیال، به دردسرش نمی ارزد این همه حرص خوردن و جنگ اعصاب» مثل خیلی ها که در این سال ها توصیه می کردند و می کنند به دوری از سیاست و سیاسی نویسی، یا باید فکر کند چرا مانده، چرا نرفته، ایده اش چه بوده و ...بعد باخودش بگوید به جهنم! پای دعوا می ایستم. زین پس در کمال احترام به همه ی آدمها و ایده های برابری خواه، به همه ی آنهایی برای برابری دیه، حق طلاق، ارث، تحصیل، حضانت و هر حق انسانی مشابه دیگری تلاش می کنند؛ هر جا بر بخورم به کجی، راستش می کنم.

Tuesday, December 1, 2009

دست به یقه شده ای تا به حال؟

آدم وسط دعوا احتیاج به نصیحت ندارد عزیز دل، احتیاج به حمایت دارد یا لااقل سکوت. نصیحت مال بعد هاست، مال وقتی که آرام شدی و رنجیده و خشمگین نبودی...آدمی که منم از آدم های عزیز زندگیم میان بلوا، منطق نمی خواهم، همدلی می خواهم. منطق شاید متعلق به زمانی باشد که یقه ای هنوز درانیده نشده، یا شاید متعلق به وقتی که یقه ی پاره ات از خیاطی برگشت و جای پارگی دیگر خیلی به چشم نیامد...اما وقتی یقه به یقه ای در آن میانه، نصیحت آزار دهنده است، برای من آزار دهنده است. وقتی عصبانیم و فکر می کنم همه ی حق نزد من است، هزار کلام منطقی هم بی اثرند، وقتی آرامم و می دانم پرم از کژی، اشاره ای هم کفایت کند شاید برای برگشتن به مسیر درست...حرف درستت را به من وقتی نگو که رگ گردنی شده ام و فکر می کنم مهمل شنیده ام، آن موقع وقت حمایت است نه نصیحت... حرف درست گفتن کافی نیست، وقت درست گفتن هم به اندازه اش مهم است. به نظرم وسط دعوا وقت درست پند و اندرز نیست جان دل!

چماق بدم خدمتتون؟

از خلال کامنت های خانم بهار در پست دور از چشم فمنیست ها:«در ضمن شما خودتان وقتی فمینیست نیستید و وقتی هیچ فعالیتی در زمینه برابری حقوق زن و مرد ندارید، وقتی حتی از فمینیست ها خوشتان هم نمی آید و ....حتی از نزدیک هم در مسایل زنان دستی در آتش ندارید و ... حتی در کلاسهایی شرکت میکنید که نگاه مردسالارانه را ترویج میدهد و راضی هستید و فکر میکنید که این کلاس ها به شما کمک کرده؛ چرا به خودتان اجازه میدهید که در مورد میزان افراط و تفریط نگاه اشان تصمیم بگیرید و نظر بدهید؟؟؟ ...نمیشود که شما یک نفر درست بگویید اما بقیه فمینیستها به خون شما تشنه که؟؟ میشود مثل رابطه ا.ن و جنبش سبز. سبزی ها ازش انتقاد میکنند اما او میگوید شماها برانداز هستید و...مخصوصا که مطالعه چندانی هم در مورد فمینیسم  ندارید. »


رضا کیانیان در کتاب آخرش می گوید« من آموخته ام که از کنار شر لیز بخورم». خوب تمام بحث هایی که در مورد تیتر نوشته ی دو پست قبل به راه افتاد جوری شر بیهوده بود. آن تیتر شوخ طبعانه، تحمل نشد و بلوا شد و فرض کردم شری است که باید از کنارش لیز خورد اما انگار نمی شود. چینی ها مثلی دارند که می گوید «دنبال شر نباید رفت ولی وقتی شر با پای خودش به سراغت می اید از آن نباید گریخت». شده حکایت بنده. به جای هر دفاعی توجه تان را جلب می کنم به همین چند خط بالا که از بین کامنت های خانم بهار دستچین کرده ام و متن کاملش در کامنت های همان پست قابل بررسی است. ایشان بدون انکه مرا دیده، یا حتی سی ثانیه با من صحبت کرده باشند به این نتیجه رسیده اند که من هیچ فعالیتی در زمینه ی برابری ندارم و مردسالارم و خیلی هم شبیه ا.ن رفتار می کنم و مطالعه ی چندانی در مورد فمینیسم ندارم و حتی در کلاس هایی شرکت می کنم که مرد سالاری را ترویج می کند- حدس می زنم منظورشان دوره های یونگ است...فرمایشات ایشان چندان نیاز به پاسخ ندارند اما ظرف نزدیک به پنج سالی که وبلاگ نوشته ام همیشه فرضم با خودم این بوده که زیر بار حرف زور نروم، در برابر کژ رفتاری سکوت نکنم حالا می خواهد انصار حزب الله با چماق زور بگوید یا بعضی حضرات با کلمه...اگر فمینیسم این است که شمایید و شما می گویید، من ترجیح می دهم بایستم این سوی جوی و جورابتان را بادبان کنم. همین و خلاص!


پی نوشت جگر: در راستای رسیدن شاهد از غیب، دوستی به نام سایه برای آن پست کذایی کامنت گذاشته اند:مگه یه زن مراقبت می خواد که عمرتو بذاری پای مراقبت ازش؟...عرض نکردم؟ تحویل گرفتید؟