Sunday, December 27, 2009

آن چند لحظه ای که نفس نکشیدم

حس غریبی است. ناگهان می بینی آدم های جلو تر از تو دارند به سمت عقب می دوند. نه می دانی چه خبر شده نه تخمینی از میران جدی بودن خطر داری فقط ناگهان انگار غریزه ای باستانی، به قدمت نوع آدم، در تمام جانت فریاد می کشد بدو فرار کن بدو!  و می دوی. دویدم به سمت عقب. تاواریش گفت کوچه، پیچیدیم به سمت بالا، کوچه ی کم عرضی بود که ناگهان انبوه جمعیت واردش شدند و به رغم اینکه همه می خواستند بدوند به کندی داشتیم از نامعلوم ترین خطر حتمی دنیا می گریختیم. بعد اتفاق افتاد.


اول صدایش را شنیدم. کنار پای چپم چیزی زمین خورد. دود سفید محوطه را برداشت. تاواریش چند قدم از من جلو تر بود برگشت عقب سمت من، دیگر هیچ چیز یادم نمی آید جز آن تلاش مذبوحانه برای نفس کشیدن که نمی شد. نمی توانسم نفس بکشم.. همه چیز در دود سفیدی انگار داشت محو می شد. حواسم به هیچ چیز نبود، به هیچ چیز. فقط می خواستم نفس بکشم و نمی شد. جمعیت داشت مرا با خود می برد، حتی نای دویدن هم نداشتم. بخش منطقی مغزم مدام تکرار می کرد« هی پسر الان درست میشه» اما می ترسیدم. ترس از نمی دانم کجای روحم عربده می کشید« اگه نتونی نفس بکشی چی؟»...رسیدیم آخر کوچه. تراکم جمعیت کمتر شد. توانستم دستانم را بگذارم روی زانو هایم خم شوم و سعی کنم نفس بکشم. چشم ها و گونه هایم می سوخت، خیلی زیاد...نفس کشیدم و احساس کردم ریه هایم باز هوا را به خود راه داده اند. فکر کنم تا آخر عمر یادم بماند چه لذت عزیزی است استنشاق هوا بی بوی دود، بی بوی اشک آور!

No comments:

Post a Comment