١-می آیند.آبی،قرمز،شادی،خشم...صدایی می غرد توی دلت:بزنید لهشان کنید
٢-نشسته روی مبل،زانو هایم را بغل کرده ام تا شاید این حالت جنینی کمی آرامش به من بدهد.چشم برنمیدارم از تلویزیون.مهم نیست که بازی یخ است من دارم از گرمای هیجانی درونی شده به عمق ده ها سال عرق می ریزم
٣-آن بچه مزلف قرتی،دروازه بانشان را می گویم،با دست آرش را هل می دهد روی زمین.یک امیر کنار ایستاده و با حیرت به آن یکی امیر می نگرد که مثل گرگی خشمگین،پریده جلو و در دو سانتی صفحه تلویزیون دارد واژه هایی رکیک را زوزه می کشد.دستش می رسید آن آشغال را؛دروازه بانشان را می گویم دیگر؛ می کشت
۴-نیمه اول تمام.میدانم مساوی برایشان برد است.ما باید لهشان کنیم.ما قوی تریم،بهتریم، ما استقلالیم،منتظر نیمه دوم می مانم با اضطراب
۵-آرش چند نفرشان را جا می گذارد،توپ می رسد به جباری،یک نگاه به دروازه و آن توپ لعنتی توی گل است.برای چند لحظه زمان متوقف می شود و انگار کسی درون من لالایی می خواند برایم:ببین آروم باش،گل زدین،آره آره جلو افتادین،آروم باش...مشت هایم گره کرده رو به آسمان انگار تقاصی تاریخی را از دشمنی دیرینه گرفته ام
۶-دوباره جنین می شوم.اضطراب،اضطراب.مجیدی می آید جای جانواریو و فردوسی پور می گوید مجیدی تابحال هیچ دربی را نبرده است.می ترسم.نکند نبریم؟تپش قلب دارد عاصیم می کند
٧-کور حمله می کنند و ما مسلط به بازی هستیم.سیاوش اکبرپور دو موقعیت تک به تک پیاپی را از دست می دهد.هزار لعنت خدا...یکیشان توی گل می رفت با خیال راحت می نشستیم و دست و پا زدن مذبوحانه این جماعت لنگی را تماشا می کردیم
٨-می رسیم به دقیقه هشتاد.می ترسم.الان سه بازی متوالی است که جلو میافتیم و بعد در همین دقایق آخر با بدشانسی تن می دهیم به مساوی.خدایا چرا این ثانیه ها نمی گذرد؟
٩-دو موقعیت خوب گل دارند.جباری را هم بیرون کشیده و این یعنی تیم می رود عقب و جمع می شویم دم دروازه خودمان.این یعنی نیمه جان شدن تا پایان بازی.یعنی عذاب،حرص،ترس...خدایا این بازی کی تمام می شود؟
١٠-آن الاغ ۴ ستاره،علیزاده می آید کنار زمین.خدایا این چرا؟سرجدت امیر قلعه نوعی این مردک لندهور آخر قرار است چه کمکی به ما کند؟مدافع است؟توپ نگهدار است؟می دانستم با آمدنش ده نفره می شویم اما نمی دانستم با حضور نحسش حریف را هم ١٢ نفره می کند.حیوان فرق فوتبال و والیبال را نمیداند و با یک اسپک مضحک دقیقه نود و چهار پنالتی می دهد به لنگی ها...فکر کن پنالتی می دهد در یک دقیقه مانده به پایان
١١-قلبم دارد جایی بیخ گلویم می زند.ضربان نبض در شقیقه ام دیگر خارج از تحمل است.مجبور می کنم خودم را که پنالتی نگاه کنم.می دانم مساویست.می دانم از وحید دیگر معجزه بر نمیاید.توپ توی گل است و ما باز هم بازی برده را مساوی کرده ایم.غمگینم.غم عالم توی دلم است.پوچم،لعنت خدا به علی علیزاده،باید می زدیم لهشان می کردیم...ده دقیقه برای خودم توی همان دو وجب جا راه می روم،غر می زنم،فحش می دهم تا کم کم بر می گردم به حال عادی...اشکالی ندارد هر چه باشد ما صدر جدولیم، نه امتیاز بالاتر و لنگی ها گردنشان رگ به رگ شده از بس سرشان را به عقب خم کرده اند تا به صدر،آن جا که مانشسته ایم با حسرت خیره شوند