Saturday, February 28, 2009

استراتژی انتخاباتی

حدود سه ماه دیگه انتخابات ریاست جمهوریه.ما مدام به نامزد ها ایراد می گیریم که برنامه و استراتژی انتخاباتی ندارن.حالا بیاید یه بار به خودمون گیر بدیم.ما-بعله تک تک ماها-استراتژی انتخاباتی داریم؟می دونیم می خوایم رای بدیم؟تحریم کنیم؟به خاتمی رای بدیم؟به مهرورز خان یا کروبی یا...؟چرایی هر کدوم از این تصمیم ها برامون مشخصه؟


بیاین در موردش حرف بزنیم

استراتژی انتخاباتی

حدود سه ماه دیگه انتخابات ریاست جمهوریه.ما مدام به نامزد ها ایراد می گیریم که برنامه و استراتژی انتخاباتی ندارن.حالا بیاید یه بار به خودمون گیر بدیم.ما-بعله تک تک ماها-استراتژی انتخاباتی داریم؟می دونیم می خوایم رای بدیم؟تحریم کنیم؟به خاتمی رای بدیم؟به مهرورز خان یا کروبی یا...؟چرایی هر کدوم از این تصمیم ها برامون مشخصه؟


بیاین در موردش حرف بزنیم

آینده

مصاحبه ای از عزت الله سحابی خواندم در سایت پیک نت که به دلیل فیلتر بودن نشد لینکش را اینجا بگذارم.سحابی از مورد احترام ترین سیاستمداران ایرانی برای من است.با دیدگاه هایش از دوران مجله ایران فردا اشنایم و نظر به تجربه،دانش و سوابق سال ها مبارزه و زندان چه در عصر پهلوی و چه در دوران بعد از انقلاب،حرف سیاسیش برایم حتمن قابل تعمق و تفکر است.مصاحبه سحابی دو نکته عمده داشت برایم:اول اینکه به شدت مخالف تحریم انتخابات بود و بر حضور در عرصه رای گیری و حمایت از خاتمی ضمن حفظ حق انتقاد از او تاکید می کرد و دوم تاکید سحابی بر دوری از هر اقدامی بود که جمهوری اسلامی را براندازی یا تضعیف نماید.عزت الله سحابی نگران ایران و سرنوشت ایران در صورت تضعیف یا فروپاشی جمهوری اسلامی است


به نظرم می رسد مخالفان طرز حکومت رهبران جمهوری اسلامی بهتر است یکبار برای همیشه با خودشان شفاف شوند که قصدشان تغییر رفتار حاکمان است یا تغییر ساختار سیاسی؟اشتباه بد من و امثال من در خرداد ٧۶ این بود که با اسم اصلاح طلبی قصد تغییر ساختار داشتیم.از من دانشجوی آن موقع تا روزنامه نگارش تا برخی از اصلاح طلبان در محاسبه موازنه قدرت و هدف نهایی اصلاحات دچار سو تفاهم شده بودیم و هزینه سوتفاهم را هم با شکست اصلاح طلبی و حکومت محمود احمدی نژاد باز پس دادیم.حالا شاید وقتش باشد برای خودمان و برای رهبران جمهوری اسلامی شفاف کنیم هدف ما نه براندازی،یا حذف ولایت فقیه یا ساقط کردن جمهوری اسلامی که تنها تغییر رفتار حاکمان و به رسمیت شناخته شدن حق متفاوت زیستن از قرائت رسمی برای تک تک ماست.به ترکیه نگاه کنید.اگر اردوغان سکولاریسم را به رسمیت نشناخته بود تا بحال بارها دولتش توسط ارتش لاییک ترکیه ساقط می گشت.باید به رهبرانمان یاداوری کنیم ما جمهوری اسلامی را به رسمیت می شناسیم اما خواهان حق حیات سکولار در عرصه های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی تحت لوای یک جمهوری اسلامی هستیم.اردوغان با حفظ ساختار لاییک برای اسلام گرایان فضای زندگی به وجود آورده و به جای تضعیف ترکیه در کشمکش های سیاسی جایگاه این کشور را تقویت کرده است.چرا ما با خاتمی نتوانیم به تدریج همین کار را برای خودمان انجام دهیم؟

آینده

مصاحبه ای از عزت الله سحابی خواندم در سایت پیک نت که به دلیل فیلتر بودن نشد لینکش را اینجا بگذارم.سحابی از مورد احترام ترین سیاستمداران ایرانی برای من است.با دیدگاه هایش از دوران مجله ایران فردا اشنایم و نظر به تجربه،دانش و سوابق سال ها مبارزه و زندان چه در عصر پهلوی و چه در دوران بعد از انقلاب،حرف سیاسیش برایم حتمن قابل تعمق و تفکر است.مصاحبه سحابی دو نکته عمده داشت برایم:اول اینکه به شدت مخالف تحریم انتخابات بود و بر حضور در عرصه رای گیری و حمایت از خاتمی ضمن حفظ حق انتقاد از او تاکید می کرد و دوم تاکید سحابی بر دوری از هر اقدامی بود که جمهوری اسلامی را براندازی یا تضعیف نماید.عزت الله سحابی نگران ایران و سرنوشت ایران در صورت تضعیف یا فروپاشی جمهوری اسلامی است


به نظرم می رسد مخالفان طرز حکومت رهبران جمهوری اسلامی بهتر است یکبار برای همیشه با خودشان شفاف شوند که قصدشان تغییر رفتار حاکمان است یا تغییر ساختار سیاسی؟اشتباه بد من و امثال من در خرداد ٧۶ این بود که با اسم اصلاح طلبی قصد تغییر ساختار داشتیم.از من دانشجوی آن موقع تا روزنامه نگارش تا برخی از اصلاح طلبان در محاسبه موازنه قدرت و هدف نهایی اصلاحات دچار سو تفاهم شده بودیم و هزینه سوتفاهم را هم با شکست اصلاح طلبی و حکومت محمود احمدی نژاد باز پس دادیم.حالا شاید وقتش باشد برای خودمان و برای رهبران جمهوری اسلامی شفاف کنیم هدف ما نه براندازی،یا حذف ولایت فقیه یا ساقط کردن جمهوری اسلامی که تنها تغییر رفتار حاکمان و به رسمیت شناخته شدن حق متفاوت زیستن از قرائت رسمی برای تک تک ماست.به ترکیه نگاه کنید.اگر اردوغان سکولاریسم را به رسمیت نشناخته بود تا بحال بارها دولتش توسط ارتش لاییک ترکیه ساقط می گشت.باید به رهبرانمان یاداوری کنیم ما جمهوری اسلامی را به رسمیت می شناسیم اما خواهان حق حیات سکولار در عرصه های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی تحت لوای یک جمهوری اسلامی هستیم.اردوغان با حفظ ساختار لاییک برای اسلام گرایان فضای زندگی به وجود آورده و به جای تضعیف ترکیه در کشمکش های سیاسی جایگاه این کشور را تقویت کرده است.چرا ما با خاتمی نتوانیم به تدریج همین کار را برای خودمان انجام دهیم؟

خمسه خمسه

١-با لانگ جان رفتیم ولایت.از ماشین سواری در جاده خوشمان آمد.چنان خوشمان آمد که حتی بخاطر سرعت جریمه هم شدیم.حالا بماند که ماموران جان بر کف راهنمایی و رانندگی چنان کمین کرده بودند که ژستشان بیشتر از پلیس شبیه راهزن ها بود.


٢-رسیدیم به ورودی منزل.به مادر مکرم مان عرض نکرده بودیم با مرکب ملوکانه سیر افاق خواهیم فرمود.آمدند در را به روی ما گشودند.بعد از مصافحه عرض کردیم مادر لانگ جان!لانگ جان مادر!...دست مبارکشان را گذاشتند روی قلبشان و رنگ پریده مکرر فرمودند ماشین ماشین!کانهو که شخص بنده با گودزیلایی، گیدورایی چیزی رفته ام منزل...سریعن یاداوری کردیم من و ماشین هر دو در خانه هستیم و احتمال هر بلایی دور است...بخیر گذشت


٣-خوردیم خوابیدیم فیلم دیدیم باز خوابیدیم مجددن خوردیم و خیلی خوش گذشت...اصلن من نمی فهمم چرا آدم نمی تواند بیشتر آنطوری زندگی کند؟به روح امام خوش می گذرد خفن


۴-اما چشمتان روز بد نبیند از امروز سر کار آمدن...صندلی بنده بیشتر شبیه صندلی الکتریکی عمل می کند و کلن به به


۵-بی بی سی فارسی رویت شد...خیلی حرفه ای تر از شبکه های مشابه عمل می کنند و آن خصومت توی ذوق زننده صدای آمریکا را هم ندارند.۵شنبه نشستیم مستند سامان سالور را دیدیم و فقط نفهمیدیم چه اصراری داشت محسن نامجو را توی حمام نشان دهد...والله!

Thursday, February 26, 2009

تنهایی

نامجو داشت می گفت حس آن لحظه های تنهایی را نمی شود برای هیچ کس توضیح داد...داشتم فکر می کردم واقعن حس بعضی از لحظه های تنهایی را نمی شود شرح داد،کلمه کرد،جمله ساخت و بر زبان آورد


بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم تنهایی سنگ سیزیف هر کدام از ماست.با مصیبت،به این امید که پاداش رساندن سنگ به قله خلاصی از تنهایی است، می کشانیمش بالای کوه و بعد آن بالا، از هجوم هراس تنهایی چنان غافلگیر می شویم که رهایش می کنیم تا برگردد پایین و روز از نو، روزی از نو...

Wednesday, February 25, 2009

دلداری دل

آمده ام ولایت...خانه پدری.دلم اما مانده همان جا، پیش تو.دلتنگ شدن برایت تنها دلتنگی دنیاست که مرا دلگیر نمی کند،به شوقم می آورد،امیدوارم می کند و ذوق زده...ذوق زده آینده ای که می شود بسازیم با همه بالا و پایین هایش


دلم برایت تنگ،دلم پر از مهر...دلم برایت آغوش گشوده است!


همین

Monday, February 23, 2009

من و اسکار

یادتان هست قبلن وادارتان کردم به احترام دنی بویل و میلیونر زاغه نشین برخیزید؟خوب مفتخرم که به عرضتان برسانم برخاستن تان جای دوری نرفته و فیلم و کارگردانش هر دو دیشب برنده اسکار شدند.این پست در جهت اثبات فیلم شناس بودن نگارنده صادر شده و فاقد هر گونه ارزش قانونی دیگری می باشد


پی نوشت:برنده های اسکار امسال همه را دوست داشتم:شان پن،کیت وینسلت،هیث لجر،پنلوپه کروز و وال ای...آکادمی امسال خوش سلیقه بود!

از ازدواج 3

باید رازی در آن رد و بدل کردن حلقه ها نهفته باشد که به محض معاوضه، انگار طرفین تمام شادی و امنیت خود را از دیگری می خواهند و در او می جویند.ازدواج در این صورت قابلیت آن را دارد که به یک نبرد فرسایشی دایمی تبدیل شود.جنگی بی رحمانه برای به دست گرفتن کنترل زندگی مشترک،تلاش عبث برای تغییر دادن فرد مقابل آنطور که خواست ماست و یا یک جنگ چریکی با نقاب «من قربانی ام، من ضعیفم، اوست که بد است»...ازدواج در این صورت می تواند شکنجه ای خلاق،زجری دایمی و تکراری پر ملال باشد.حالا حتمن بعضی هایتان منتظرید من راهکاری نشانتان بدهم که ازدواج از شوکران تبدیل به شهد شود.شرمنده همه شما من هم مثل شما در این وادی سرگردانم.فقط فکر کنم بدانم چه چیز هایی کمک مان می کند در مسیر درستی باشیم


اول حوزه عشق را از حوزه ازدواج جدا کنید.عشق داغ و بی دلیل و سرکش است.ازدواج بیشتر به نظرم محتاج دوست داشتن و حرارت و رفاقت است.آن اولی حوزه تخیل و کمال و چیزهایی است که باید باشند و دومی منطقه تفکر و تمامیت و چیز هایی است که واقعن هستند.عاشق باشید،حالش را ببرید ولی در آن وضع ازدواج نکنید.کمی زمان به خودتان بدهید تا ببینید غیر از عاشق و معشوق بودن،همدل و هم نوا هم می شوید؟


دوم باور کنیم که مسوول زندگی خودمان کسی جز ما نیست.شادی،امنیت،رشد ما فقط و فقط یک مسوول دارد و آن هم خودمانیم.در حوزه های مادی و معنوی این مسوولیت را بپذیرید و به کسانی برای ازدواج فکر کنید که مسوولیت زندگیشان را پذیرفته اند.می توان عاشق دختر آفتاب مهتاب مهتاب ندیده مامی یا پسر ناز پرورده پاپا شد اما بعید می دانم بشود ازدواج مناسبی با آنها داشت.بالغ باشیم،مسوولیت پذیر و آگاه و به دنبال آدم های بالغ برای ازدواج بگردیم


سوم داشتن سرگرمی های مشترک،سطح مشابه زندگی،توقعات نزدیک بهم مادی و معنوی از زندگی،انعطاف در دیدگاه ها و رفتار،سلامت روانی،مشابهت از لحاظ درون گرا و برون گرا بودن یا منطقی یا عاطفی بودن واجب نیستند اما در روزهای سخت زندگی مثل یک چسب قوی مانع دور شدن بیش از حد آدم ها از هم می شوند.لحاظ کردنشان در محاسبات ازدواج ریسک فاجعه را کاهش می دهد


می شود این فهرست را خیلی ادامه داد.می شود کتاب نوشت اصلن اما فعلن فکر کنم همین قدر کافی باشد که بدانیم ازدواج یک قید ابدی و محملی برای آزمون تحمل دیگری نیست.ازدواج رابطه ای مسوولانه بین دو انسان است که آگاهانه و آزادانه آن را پذیرفته و از آن طریق به رشد یکدیگر یاری می رسانند.از همین روست که کمپبل اسطوره شناس می گوید«هیچکس صلاحیت ازدواج ندارد مگر اینکه آمادگی داشته باشد نیمی از خود را در پیشگاه محراب ازدواج قربانی سازد».واقعن ما آماده قربانی کردن ترس ها،ناامنی ها،نا پختگی های خودمان در چارچوب یک رابطه متعهد هستیم؟بیایید در موردش حرف بزنیم

Sunday, February 22, 2009

آدمیت

می گفت ترجیح می دهم با او باشم و بدبخت تا با یک نفر دیگر باشم و خوشبخت...جز سکوت چه کاری از دست من بر می آمد؟


و خدا هم نمی داند یک وقت هایی آدم بودن چقدر چقدر دشوار است

Saturday, February 21, 2009

از ازدواج 2

چرا ازدواج ها چپ و راست در اطراف ما به گل می نشینند؟چرا عاشقانه بودن حتی وقتی با عاقلانه بودن هم، ترکیب می شود باز هم آدم ها را میرساند به جایی که به قول سوزان سانتاگ اعلام کنند« مخترع ازدواج شکنجه گری خلاق بوده است».چرا با همه این احوالات ما باز هم ازدواج می کنیم؟


به نظر می رسد در ازدواج مرد و زن هر دو بخشی از آزادی خود را فدا می کنند تا امنیت به دست آورند.در این معادله،مرد بیشتر به دنبال امنیت در حوزه عواطف و احساسات است و زن به دنبال امنیت در حوزه دستاورد های جهان مادی-صرفن پول مد نظرم نیست بلکه اضافه بر آن اقتدار،ثبات و شفافیت ذهنی هم جزیی از دستاورد های جهان مادی اند-مرد تایید زنانه را می طلبد و زن قدرت مردانه را می جوید.حالا بیایید فرض کنیم زن و مردی عاشق همند،معیار های منطقی کنار هم بودن را نیز دارند پس چرا باز هم به احتمال زیاد ما بعد از چند سال شاهد زوجی خواهیم بود که یا اسیر عادت و رزومرگی شده اند یا در درگیری مدام با هم بوده،در هر دو صورت به جای بهشت از جهنم سر در آورده اند؟


جواب ساده است:در بهترین حالت،مرد و زن امنیت خود را به دیگری وابسته می کنند.مرد امنیت عاطفی و زن امنیت مادی.این امنیت چنان اهمیتی میابد که خیلی سریع جنگ قدرت برای کنترل زندگی بین زوجین عاشق دیروز شروع می شود-کدام ما برای امنیت مان نمی جنگیم؟-زن و مرد هر دو می ترسند اگر کنترل زندگی مشترک در اختیار او نباشد امنیت شیرین تازه کسب شده اش را از دست بدهد و درواقع هم آزادی را از کف داده باشد و هم امنیت را...ریشه خیلی از جنگ های سخت درون خانواده بین همسران در همین تلاش مهلک برای به دست گرفتن سکان فرماندهی است.فرماندهی نه برای اعمال اقتدار که از سر ترس فقدان


اما ایا این تنها مشکل ازدواج است؟بیایید در موردش حرف بزنیم...

از ازدواج

«هر کس ازدواج را اختراع کرده، یک شکنجه‌گر خلاق بوده. ازدواج نهادی است متعهد به بطالت احساسات. نکته اصلی ازدواج، تکرار است و والاترین هدفش، ایجاد وابستگی‌های نیرومند متقابل. دعواها سرانجام به جایی می‌رسند که دیگر بی‌فایده می شوند ـ تا وقتی که یک نفر آماده باشد که کاری بکند و این پایان ازدواج است.»سوزان سونتاگ


داشتم نقد پرویز جاهد را در مورد فیلم جاده دگرگونی می خواندم.رسیدم به آن بخش مقاله که این نوشته بالا را در آن ذکر کرده بود.با استفاده از این شرح،پرویز جاهد فیلم جاده دگرگونی را فیلمی ضد ازدواج بر می شمرد.قبل تر ها یادم بود که در دیالکتیک تنهایی اوکتاویو پاز هم ازدواج را نهادی متعلق به سنت و در مقابل عشق قلمداد می کرد.ماجرا وقتی شاید جالب تر می شود که بدانیم جوزف کمپبل اسطوره شناس هم عمیقن دو حوزه عشق و ازدواج را از هم جدا دانسته و قوانین مختلفی را بر آن حاکم می داند.آیا واقعن ازدواج یک شکنجه مداوم است؟آیا نهادی است که سنت برای بقای خودش خلق کرده؟آیا حسابش از عشق جدا است؟آیا...


بیایید در موردشان حرف بزنیم 

Thursday, February 19, 2009

طرح تحول یا طرح نابودی اقتصادی؟

برایم جالب است که هیچ کس حواسش به این طرح تحول اقتصادی مهرورز خان نیست.هیچ کدام مان حواسمان نیست که چه بلایی سرمان می آید با این طرح؟هیچ کس دقت نمی کند به تورم کمر شکن این طرح؟هیچکس یادش نیست آزاد سازی قیمت ها بدون حذف انحصارات در اقتصادی که تورم رایجش ٢۵ درصد است می تواند منجر به چه فاجعه ای شود.در مورد شرایط سخت حرف نمی زنم از فاجعه می گویم...برایم جالب است که هیچ کدام مان حتی اعتراض هم نمی کنیم

غرغرانه

تقریبن تا صبح خواب های آشفته دیدم-دیده ای این خواب های آشفته حتی بیشتر از کابوس اعصاب آدم را خراب می کنند-صبح آمدم دفتر و ملاحظه فرمودم طرف انگلیسی دستور خرید تجهیزاتمان را لغو کرده و می فرماید نمی شود نداریم.کره خر ک.و.ن نشور اجنبی استعمارگر نمی فهمد با این کارها دایی جان ناپلئونیسم آدم را تحریک می کند...حالا یکی به من بگوید با این بدقولی مضحک یارو چه خاکی به سرم بریزم برای پروژه یزد؟

Wednesday, February 18, 2009

بیچاره عشق

داشتم شرح گفتگوی مریم سطوت را در مورد مقوله عشق و چریک های فدایی و مجاهد می خواندم.رسمن مشغول ماله کشی بر عملکرد رهبران سازمان-من که نفهمیدم کدام سازمان بالاخره- بود که عشق و ازدواج را مخالف مصالح همان سازمان کذایی دانسته و با عاشق شدن رفقا! مخالفت می کردند.


و من به همه آن بچه هایی فکر می کنم که چپ زدگی و چه گوارا بازی کار دستشان داد.مسلح وارد مبارزه برای آزادی و در راه آزادی شدند و حتی حواسشان نبوده که در راه آزادی، برای عاشق شدن هم آزاد نیستند...یعنی قبل از اینکه در سیاهکل،تپه های اوین،چیتگر،کمیته مشترک مبارزه با خرابکاری و هزار و یک خراب شده دیگر جانتان را دو دستی تقدیم عفریت مرگ کنید یک لحظه هم از خودتان نپرسیدید کدام آزادی وقتی من حتی آزاد نیستم عاشق باشم؟کدام آزادی بدون عشق؟اصلن کدام انسانیت بی دل،بی عشق،بی همه چیز؟


یکبار یکی از شما پرسید چرا با توده ای ها مخالفم؟تو گفتی توده ای من می گویم چپ و چپ بازی! بیا شاهدش همین بالا،شاهدش محمد مسعود،شاهدش هزاران جان بر باد برای هیچ،برای رفقای بالا،برای کژ راهه،برای دون کیشوتیسم مسلم...شاهدش ما که هنوز زخم خورده چپ بازی تلخ رفقای بالاییم!

شکست تاریکی

از آن شب هاست که باید باشی،حرف بزنی،بخندی،به سکوتم یا تلخیم توجه نکنی،نگاهم کنی،سرم را جوری بگذاری روی سینه ات که صدای قلبت را بشنوم...از آن شب هاست که باید صبوری کنی با من


پی نوشت:یادم باشد، از تو بپرسم، کدام مرد خوش اقبالی،آن دور دور ها،خواب چشمان تو را دیدو، اولین شاعر زمین شد، دختر ماه!

ایمان

در بخشی از فیلم میلیونر زاغه نشین می بینیم که هندو های افراطی به محله مسلمان نشین قهرمان فیلم حمله می کنند و در میان بی اعتنایی پلیس دست به کشتار می زنند.سال ها بعد از زبان قهرمان فیلم می شنویم «اگر بخاطر الله یا راما نبود،من حالا مادر داشتم».این جمله من را به یاد نوشته جوزف کمپبل در کتاب قدرت اسطوره انداخت،آنجا که توضیح می دهد«مروری بر اتفاقات امروز فلسطین و اسراییل به وضوح نشان می دهد ادیان ابراهیمی فاقد کارایی لازم در جهان امروزند»


واقعن ادیان باعث شرارتند؟آیا ریشه تمامی این مشکلات در دین داری است؟دیشب داشتم به این موضوع فکر می کردم و یادم آمد کارل گوستاو یونگ در روانشناسی تحلیلی قائل به پدیده ای به نام سایه است.در ساده ترین حالت یونگ تمام پدیده های جهان را به صورت زوج بررسی کرده و آنها را جدا از هم نمی داند:راست و دروغ،نور و تاریکی،خیر و شر و...بر این مبنا می توان دروغ را سایه راستی و تاریکی را بخش سایه نور دانست.بر مبنای همین تعریف باید بین ایمان و فناتیسم یا تعصب مذهبی تفاوت قائل شد.هر آنچه که زجر آدمی را به اسم دین و دین داری باعث شده نه ایمان دینی که تعصب ورزی کور و جاهلانه بوده است.فناتیسمی که آن را به درستی می توان سایه ی ایمان دینی دانست.برایم جالب است خیلی وقت ها چنان در تخطئه دین پیش می رویم که فراموش می کنیم عقاید سکولاری چون کمونیسم و فاشیسم هم با خشک مغز های خود باعث فجایع بسیاری در همین قرن گذشته شده اند


روز به روز بیشتر قانع می شوم که ایمان دینی و نوعی اعتقاد به جهان معنوی نیاز آدمی است برای حفظ تعادل و رسیدن به تمامیت روانی.تجربه همه ما که سی سال حکومت مذهبی را از سرگذرانده ایم باعث ایجاد دافعه شده و کم و بیش با نوشتن عملکرد حکومت به پای دین نوعی فرار از ایمان را برایمان در بر داشته است.به شخصه دارم متقاعد می شوم زمان آشتی با دین و لااقل بخش عرفانی دین برایم رسیده است.خلا هایی در روح هر آدمیست که فقط با این تجربه عمیق معنوی پر می شوند و خالی نگاه داشتنش شاید آدمی را وادار به پرداخت هزینه های متعددی کند که زندگی را خالی از معنا نماید...شاید وقتش باشد مجددن در مورد مقوله ایمان فکر کنیم

Tuesday, February 17, 2009

خانم ها و آقایان

به افتخار سینما،به افتخار دنی بویل،به افتخار میلیونر زاغه نشین و به افتخار تمام شهرزاد های قصه گوی زمانه ما که زیستن را برایمان آسان تر می کنند ...


لطفن برخیزید!

کلی گویی نفرمایید بابا جان ها!

یعنی اگر دوسال دوره یونگ رفتن هم نتواند یاد بعضی ها بدهد جمله هایی مثل«مردا همشون...»،«زن ها همشون...» تا چه حد مهمل و مزخرف اند پس چه چیزی می تواند یاد این حضرات بدهد که آدم ها با هم فرق دارند و مرد بودن یا زن بودن الزامن به معنای مشابه همسر سابق یا فعلی یا بابای آنها رفتار کردن نیست...


رسمن به به!

سوالات بنیادین

«انسان توی یه زیرزمینه،تنها نورش مشعلیه که با تیکه های پارچه و کمی روغن درست کرده،انسان می دونه شعله همیشه روشن نمی مونه،انسان مومن همیشه جلو میره و فکر می کنه که ته تونل دری وجود داره که پشتش نوره...انسان خدانشناس می دونه که دری وجود نداره،می دونه تنها نوری که هست همون نوریه که با دست های خودش درست کرده،می دونه که پایان تونل،پایان خودشه...»(اریک امانوئل اشمیت-مهمان ناخوانده-تینوش نظم جو-نشر نی)


پی نوشت:و فکر کن چقدر اسیر روزمرگی شده ام که هزار سوال بی جوابم را برده ام از یاد و چقدر خوب که نویسنده هایی مثل اشمیت هستند که یادم بیاندازند ورای روزمرگی چقدر هیجان،چقدر زندگی نهفته

Sunday, February 15, 2009

اقرار نامه رسمی

هر چقدر بیایم بگویم من خودم هستم و قضاوتتان برایم مهم نیست و ...عارض شم به حضورتان که مزخرف گفته ام.قضاوت شما ها که این وبلاگ را می خوانید برایم مهم است.تعریف هایتان شادم می کند و اظهار نظر های منفی تان غصه دارم.یک وقت های لبخند به لبم می آورید و یک وقت هایی حرصم می دهید.


هر چقدر بگویم من می خواهم خود واقعیم را اینجا بنویسم و نمایش بدهم و بگذارم خودم ببینمش بی آنکه نگران واکنش های شما باشم،غیر واقع عرض کرده ام.پسر بچه ای درون من است که از یک طرف می خواهد خود واقعیش را اینجا بنویسد،کشف کند،ببیند و از سوی دیگر خام و نابالغ توقع دارد همه بابت این خود واقعی هورا بکشند.خوب بدیهی است که این ناشدنیست


واکنش های بعد از نوشته شدن این پست بعد از دربی،انقدر جالب نبود که واکنش های خودم به نظرات شما...اولش خالی بستم که نخیر نظراتتان برایم مهم نیست،بعد قانع شدم نخیر خیلی هم مهم است و الان فکر کنم بدانم می خواهم چه کنم.به رغم اینکه برایم خیلی مهمید من همچنان با همه ترس و لرزی که قضاوت شدن برایم دارد به رو راست نوشتن از خودم ادامه می دهم.اگر آن لحظه دلم می خواهد خرخره کسی را بجوم نمی آیم اینجا بنویسم پسر بد! موش بخوردت الهی...این وبلاگ جایی است برایم که خود بی نقابم را ببینم و با تمام نیازی که به تمجید و تحسین دارم،حاضر نیستم مصلحت اندیشی کنم برای نوشتن...هزینه رک بودن من از دست دادن حسن نظر بعضی از شما اگر باشد هم، می صرفد برایم که خودم را بی نقاب ببینم و بنویسم


مخلص همه شما

به احترام اصغر فرهادی

آقای فرهادی خیلی عزیز!چقدر جگرم حال آمده باشد از این خرس نقره ای که بردی خوب است؟یک برلین است و یک جایزه خرس نقره ای بهترین کارگردانی که امسال تقدیم تو شد.می دانی من «درباره الی» را ندیدم ولی از تعریف هایی که شنیدم می توانم حدس بزنم ما با یک پدیده روبروییم.پدیده ای که می تواند اینده سینمای ما را عوض کند،آینده فرهنگی خیلی از ماها را عوض کند.می تواند امیدوارمان کند،به شوقمان بیاورد،به حرکتمان وادارد


فیلمی که تو ساختی در چارچوب های رایج همین مملکت ساخته شد،با همین نظام بگیر و ببند ممیزی،با همین بضاعت سینمای ما و این فیلم از یک طرف جایزه بهترین کارگردانی برلین را برد و از سمت دیگر تماشاگران سینمای ایران را به شدت چنان تحت تاثیر قرار داد که بیایند صف بایستند و بلیت فیلم تو را تا مبلغ هفتاد هزار تومان بخرند...تو کاری بیشتر از ساختن یک فیلم معرکه برای ما انجام دادی،آقای فرهادی!تو برای ما امید آفریدی و امید بیشتر از هر چیزی نیاز نسل مایوس من است.یک کلام:دمت گرم آقای کارگردان!


 

Saturday, February 14, 2009

لطفعلی خان

سن و سالی نداشتم که کتاب دلاور زند را از کتابخانه پدر بزرگم برداشتم و محو اروتیسم نوشته اش شدم.در واقع حدس می زنم تلفیق همین اروتیسم با شرح دلاوری ها و شمشیر زنی های شرح داده شده در این کتاب بود که امیرحسین ده ساله را به یک هوادار پر و پا قرص دلاور زند،لطفعلی خان تبدیل کرد.افتادم دنبال بیشتر دانستن از او.از خواجه تاجدار بگیر تا دلاوران ناکام ایران،هرچه رمان و تاریخ به دستم می آمد خواندم و فقط کمی بعد به یک متخصص تاریخ ایران در اواخر زندیه و اوایل قاجاریه تبدیل شدم...


لطفعلی خان زند در تاریخ به خوبرویی و شمشیر زنی و دلاوری معروف بوده و شخصیتش چنان جذاب و پیچیده در هاله ای از افسانه های گوناگون روایت می شود که آدمی می ماند مرز واقعیت و خیال در مورد او کجاست و کدام است.او که آخرین مدعی تاج و تخت زند در برابر قدرت رو به گسترش قاجاریه محسوب می شده پس از زد و خورد ها فراوان،با خیانت اطرافیان و یارانش اسیر دست سربازان آغامحمد خان قاجار شده،طبق برخی روایات با دستان خود خواجه قجر از نعمت بینایی محروم گشت...پایانی تراژیک برای قهرمانی افسانه ای،همانطور که مردمان این مرز و بوم میطلبند و دوست دارند و به همین دلیل شاید هنوز که هنوز است در موردش می نویسند و ترانه می سرایند و قصه می گویند


دیشب،موقع تماشای تئاتر شب روباه،به کارگردانی دکتر رفیعی،وقتی رسیدیم به آنجا که خان زند را به محضر آغامحمد خان اوردند،برای یک لحظه شدم همان پسرک ده ساله و دلم خواست کاش معجزه ای میشد و این یک دفعه لااقل لطفعلی خان مان را کور نمی کردند،نمی کشتند.کاش از یک جایی در این مملکت دست از کور کردن و رها کردن قهرمان هایمان دست بر میداشتیم،کاش...


پی نوشت١:یکی از این ترانه ها را یادم مانده:هر دم صدای نی میاد،آواز پی در پی میاد،لطفعلیخانم کی میاد؟آرام جانم کی میاد؟روح و روانم کی میاد؟...


پی نوشت٢:شعری منسوب به اوست که آن هم یادم مانده:یا رب ستدی مملکت از دست منی/دادی به مخنثی نه مردی نه زنی/از گردش روزگار معلومم شد/پیش تو چه شمشیر زنی چه دف زنی

آخرین تیر ترکش شاید

ایوان کلیما در یک از مقالات مجموعه مقاله «روح پراگ» توضیح می دهد چرا نظام های توتالیتر دچار فروپاشی از درون می شوند.به باور کلیما،هر نظام توتالیتری بر این باور است که برای همه پرسش ها پاسخی دارد و حق همیشه به جانب اوست.به همین دلیل خلاقیت و پرسش در چنین ساختاری سرکوب شده و در دراز مدت نسلی از مدیران بله قربان گو  و مطیع راس هرم قدرت را در ساختار توتالیتر تشکیل خواهند داد که همین مدیران و رهبران با عدم توانایی خود در حل  مشکلات تاق و جفت اقتصادی،سیاسی و فرهنگی جامعه تحت سلطه شان،باعث ترک برداشتن ساحت قدرت و فروپاشی از درون رژیم توتالیتر می شوند.


اولین مثالی که به ذهنم می رسد اتحاد جماهیر شوروی است که دقیقن با داشتن بزرگترین ارتش جهان و یکی از چند اقتصاد بزرگ دنیا،بدون هیچ جنگ و انقلابی دچار فروپاشی از درون شد.واقعیتش این مساله من را نگران می کند.نگران جمهوری اسلامی و روندی که در پیش گرفته است.نگران فروپاشی جمهوری اسلامی و هزینه های این فروپاشی برای ایران و برای ایرانیان...این فروپاشی چیزی نیست که من بخواهم.سید محمد خاتمی شاید این بار آخرین امید همه باشد برای حل این نابسامانی،برای اشتی میان حاکمیت و ملت،برای حل این تضاد روز افزون میان بخش مذهبی و سکولار جامعه و برای همه ما که غم ایران داریم.در جامعه ای که سو مدیریت ناشی از نادیده گرفتن شایسته سالاری، انواع بحران های اقتصادی و فرهنگی را برایش به ارمغان آورده،آخرین فرصت نجات را باید بیش از پیش جدی گرفت.سید محمد خاتمی را باید بیش از پیش جدی گرفت

چیز هایی که فقط می شود برای یک هوادار فوتبال توضیح داد

١-می آیند.آبی،قرمز،شادی،خشم...صدایی می غرد توی دلت:بزنید لهشان کنید


٢-نشسته روی مبل،زانو هایم را بغل کرده ام تا شاید این حالت جنینی کمی آرامش به من بدهد.چشم برنمیدارم از تلویزیون.مهم نیست که بازی یخ است من دارم از گرمای هیجانی درونی شده به عمق ده ها سال عرق می ریزم


٣-آن بچه مزلف قرتی،دروازه بانشان را می گویم،با دست آرش را هل می دهد روی زمین.یک امیر کنار ایستاده و با حیرت به آن یکی امیر می نگرد که مثل گرگی خشمگین،پریده جلو و در دو سانتی صفحه تلویزیون دارد واژه هایی رکیک را زوزه می کشد.دستش می رسید آن آشغال را؛دروازه بانشان را می گویم دیگر؛ می کشت


۴-نیمه اول تمام.میدانم مساوی برایشان برد است.ما باید لهشان کنیم.ما قوی تریم،بهتریم، ما استقلالیم،منتظر نیمه دوم می مانم با اضطراب


۵-آرش چند نفرشان را جا می گذارد،توپ می رسد به جباری،یک نگاه به دروازه و آن توپ لعنتی توی گل است.برای چند لحظه زمان متوقف می شود و انگار کسی درون من لالایی می خواند برایم:ببین آروم باش،گل زدین،آره آره جلو افتادین،آروم باش...مشت هایم گره کرده رو به آسمان انگار تقاصی تاریخی را از دشمنی دیرینه گرفته ام


۶-دوباره جنین می شوم.اضطراب،اضطراب.مجیدی می آید جای جانواریو و فردوسی پور می گوید مجیدی تابحال هیچ دربی را نبرده است.می ترسم.نکند نبریم؟تپش قلب دارد عاصیم می کند


٧-کور حمله می کنند و ما مسلط به بازی هستیم.سیاوش اکبرپور دو موقعیت تک به تک پیاپی را از دست می دهد.هزار لعنت خدا...یکیشان توی گل می رفت با خیال راحت می نشستیم و دست و پا زدن مذبوحانه این جماعت لنگی را تماشا می کردیم


٨-می رسیم به دقیقه هشتاد.می ترسم.الان سه بازی متوالی است که جلو میافتیم و بعد در همین دقایق آخر با بدشانسی تن می دهیم به مساوی.خدایا چرا این ثانیه ها نمی گذرد؟


٩-دو موقعیت خوب گل دارند.جباری را هم بیرون کشیده و این یعنی تیم می رود عقب و جمع می شویم دم دروازه خودمان.این یعنی نیمه جان شدن تا پایان بازی.یعنی عذاب،حرص،ترس...خدایا این بازی کی تمام می شود؟


١٠-آن الاغ ۴ ستاره،علیزاده می آید کنار زمین.خدایا این چرا؟سرجدت امیر قلعه نوعی این مردک لندهور آخر قرار است چه کمکی به ما کند؟مدافع است؟توپ نگهدار است؟می دانستم با آمدنش ده نفره می شویم اما نمی دانستم با حضور نحسش حریف را هم ١٢ نفره می کند.حیوان فرق فوتبال و والیبال را نمیداند و با یک اسپک مضحک دقیقه نود و چهار پنالتی می دهد به لنگی ها...فکر کن پنالتی می دهد در یک دقیقه مانده به پایان


١١-قلبم دارد جایی بیخ گلویم می زند.ضربان نبض در شقیقه ام دیگر خارج از تحمل است.مجبور می کنم خودم را که پنالتی نگاه کنم.می دانم مساویست.می دانم از وحید دیگر معجزه بر نمیاید.توپ توی گل است و ما باز هم بازی برده را مساوی کرده ایم.غمگینم.غم عالم توی دلم است.پوچم،لعنت خدا به علی علیزاده،باید می زدیم لهشان می کردیم...ده دقیقه برای خودم توی همان دو وجب جا راه می روم،غر می زنم،فحش می دهم تا کم کم بر می گردم به حال عادی...اشکالی ندارد هر چه باشد ما صدر جدولیم، نه امتیاز بالاتر و لنگی ها گردنشان رگ به رگ شده از بس سرشان را به عقب خم کرده اند تا به صدر،آن جا که مانشسته ایم با حسرت خیره شوند

Thursday, February 12, 2009

خاورمیانه جدید

درگیری های درونی ایران نباید مانع از توجه به تغییرات سریع پیرامون کشور شود.خاورمیانه دستخوش تغییراتیست که می تواند سرنوشت ایران و ملت ایران را برای همیشه دستخوش دگرگونی کند.مرکز ثقل توجه جهانی به خاورمیانه، از اسراییل و منطقه حاشیه آن به خلیج فارس در حال تغییر است.این نکته را رهبران اسراییل هم فهمیده اند و شاید به همین دلیل باشد که در واکنشی عصبی، تندرو ترین گروه های اسراییلی لیکود و بیتینیو حایز بیشترین توجه در انتخابات شده و احتمال تشکیل دولتی افراطی به رهبری نتانیاهو را ممکن ساخته اند.اسراییل با دولتی به رهبری نتانیاهو و حمایت آویگدور لیبرمن،هر کاری از دستش بر بیاید برای حفظ اسراییل در کانون توجهات جهان و حفظ اهمیت ژئوپلتیک این کشور انجام خواهد داد،حتی احتمال راه اندازی جنگ مجدد با حزب الله یا سوریه و حتی حمله به تاسیسات اتمی ایران را نباید نادیده گرفت.


اما اگر افراطی های اسراییلی در برنامه خود برای تحمیل خواسته هایشان به غرب و در راس آن آمریکا شکست بخورند،خاورمیانه جدید شاهد محور تعادل نوینی خواهد بود.برخلاف خاورمیانه قبلی که ریاض-تل آویو محور سرنوشت آن محسوب می شدند در خاورمیانه نوین محور تهران- دوحه تعیین تکلیف کننده منطقه خواهد بود.بیهوده نیست که قطر بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا-العدید-را در خود جای داده و روز به روز بیشتر در سیاست منطقه دخالت می کند.دخالتی که بی حمایت غرب از عهده کشور کوچکی مانند قطر خارج است.کشور های زیادی هستند که محور تهران-دوحه را کابوس می پندارند.از اسراییل گرفته تا مصر و شیخ های سعودی،از اروپای پیر تا پکن،کسی خواهان شکل گیری این محور جدید نیست و به همین دلیل هر کارشکنی در راه ایجاد آن ممکن و قابل تصور است


تضاد های سخت بین طبقه متوسط سکولار با حاکمیت مذهبی در ایران نباید باعث شود فراموش کنیم در آستانه فرصتی تاریخی برای احیای نفوذ بحق سیاسی ایران در منطقه ایم.نفوذی که به دنبال خود امنیت و رفاه اقتصادی نیز خواهد داشت.کاش کسی در راس حاکمیت متقاعد شود بدون این اشتی بزرگ داخلی و بدون واگذار کردن امتیازاتی چند به طبقه متوسط،پایگاه ما برای مبارزه در راستای تحقق خاورمیانه ایرانی به اندازه کافی با ثبات نخواهد بود.محمدرضا پهلوی در سال ١٣۵۵ در آستانه ایجاد چنین جایگاهی برای ایران بود اما تزلزل داخلی و تمامیت خواهی او باعث شکست سیاست خارجیش شد.سی و دو سال بعد باز ایران در آستانه چنین فرصتی است و امیدوارم این بار رهبران ایران اشتباه اسلاف خود را تکرار نکنند.در کنار آن کاش طبقه متوسط هم اهمیت شکل گیری چنین نقشی را برای ایران فراموش نکرده و همه این فرصت ها را در محراب خشم از عملکرد جمهوری اسلامی خاکستر نکند.کاش این بار فرصت سوزی نکنیم!

یک شب خوب خدا

نشسته ام روی آن مبل بزرگ سه نفره و دارم مقاله ای در مورد قدرتمندان و ضعفا از مجموعه «روح پراگ» نوشته ایوان کلیما،نویسنده چک می خوانم...نشسته ای روی آن مبل تک نفره و داری شعری از کتاب «خواهران تابستان» بیژن نجدی می خوانی


جیمز بلانت گذاشته ایم که بعضی آهنگ هایش وادارم می کند از خیر خواندن کتاب بگذرم،از آشپزخانه هم صدای جلز ولز کدوی در روغن می آید که بعضی وقت ها وادارت می کند شعر خواندنت را نیمه کاره رها کنی.گاهی به من لبخند می زنی،گاهی برایت قسمتی از مقاله را که دوست داشته ام می خوانم.گاهی می روی به کدو های توی تابه سر می زنی،گاهی کتاب را می بندم و به تو فکر می کنم...


از ذهنم صدایی می گذرد،در قلبم می شنومش:«هی فلانی!سعادت باید همین باشد»


 

تثلیث

١-منوچهر احترامی را چند نفرتان می شناسید؟«توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود»را چند نفر خوانده اید،شنیده اید،کودکی هایتان با آن عشق کرده اید؟منوچهر احترامی،خالق حسنی،دیروز درگذشت،بی آنکه خیلی از ما بدانیم حسنی دوست داشتنی قصه هایمان زاده ذهن خلاق اوست...روحت شاد منوچهر احترامی


٢-داشتم خیابان مستوفی را پیاده بالا میرفتم دیدم یک فقره آقای فیلمی آنجا بساط کرده،به بالای سرش اندر شدم و به به و بین فیلم ها فیلم بویینگ بویینگ جری لوییس را هم خریدم ...یادت هست آزاده من چقدر در عهد نوجوانی این فیلم را دوژ می داشتم؟خلاصه دیشب نشستیم تجدید میثاقی با ارمان های جری لوییس عزیز و بویینگ محترم فرمودیم،من باب افراز نوستالژیک احساسات ها!


٣-به روح امام قسم هر بچه مدرسه ای می فهمید بیرون آوردن مسعود شجاعی در آن دقایق آخرین بازی که تیم ما خودش تمایل به عقب رفتن داشت چه افتضاحی را باعث می شود.یا نگه داشتن وحید هاشمیان که کل نیمه دوم را قدم زد توی زمین...کارمان را با دست خودمان سخت تر از سخت کردیم آقای دایی

Wednesday, February 11, 2009

رفتار سیندرلایی

1-از بحثی که در کامنت های پست قبل شروع شده خوشحالم.همین که حساسیت نشان دهیم به همچین ماجرایی خودش خیلی مهم است


2-جواب کامنت رضا قاری زاده را می دادم دیدم سیندرلا تا به چه حد می تواند نماد یک ادم غیر بالغ باشد.کارتون را یادتان هست؟سیندرلا بدون هیچ گردن کشی تن به ظلم نامادری می دهد و فقط می نشیند یک گوشه گریه می کند.بعد پری مهربان می اید و او را به صورت جینگولی می فرستد مهمانی.بعد پرنس عاشقش می شود.بعد سیندرلا کفشش جا می ماند.بعد پرنس خانه به خانه دنبال صاحب کفش می گردد.بعد سیندرلا را پیدا می کند.بعد با سیندرلا ازدواج می کند بعد...یک جای این قصه شما دیدید سیندرلا خیر سرش حرکتی بکند؟مسوولیتی بپذیرد؟هزینه ای بدهد؟خانه نامادری سیندرلا با همه مشقاتش نماد دایره امن خیلی از ماهاست که با وجود رنجی که می بریم حاضر به پرداخت هزینه خروج از دایره امن عادت ها نیستیم.می دانیم این دایره جای ما نیست اما جرات و جسارت خروج از آن را نداریم.شجاعت مسوولیت پذیرفتن و هزینه دادن را نداریم.به جایش منتظریم پرنسی،شوالیه ای،چیزی از آسمان بیفتد زمین دقیقن جلوی پای ما و نجاتمان بدهد.ما را از دایره امن مان جوری که اب توی دلمان تکان نخورد بیاورد بیرون.بعد اگر پرنس فوق الذکر گفت بابا جان خودت هم یک قدم بردار شاکی می شویم از دست جهان و روزگار، و مانیفست های جگر سوز صادر می کنیم که ای روزگار غدار و ای واویلا که به فریاد استمداد من بی توجهی شد.همان موقع روزگار دارد با انواع نشانه های داد می زند:الاغ!کی می خواهی از بچه نازنازی بودن دست برداری؟کی می خواهی بابت چیزی که می خواهی هزینه بدهی؟شجاع باشی؟ادای قربانی ابدی را در نیاوری؟منظورم از رفتار سیندرلایی دقیقن همچین چیزی است رضا


3-در وصف عظمت محمد میرزایی سخن ها توان گفت.حالا عجالتن قبل از منبر رفتن من وبلاگ مفخمشان را ملاحظه بفرمایید تا بعد

بلوغ

من واقعن نمی دانم اگر همانقدر که بلوغ جسمی آدم طرف رابطه برایمان مهم بود، به بلوغ روانی اش هم دقت می کردیم آیا آخر و عاقبت اکثر روابطمان باز هم انقدر تیره بود؟آدم ها می توانند سن و سالی داشته باشند،تحصیل کرده باشند،روشنفکر،جذاب،خوش صحبت،پولساز و پولدار،دارای خانواده خوب و نجیب...آدم ها می توانند همه اینها باشند ولی به بلوغ روانی نرسیده باشند.این ادم ها مثل سم می مانند توی زندگی و بهتان اطمینان می دهم زهرشان به سهولت از تن آدم هم بیرون نمی رود.این افراد می توانند نه فقط رابطه ای که با انها دارید که بخش بزرگی از زندگی تان را به لجن بکشند اگر بهشان فرصت دهید.برای همین به نظرم از نان شب واجب تر است که اولن تلاش کنیم به بلوغ روانی برسیم و ثانین سعی کنیم آدم های بالغ را از نابالغ تشخیص دهیم


اینکه ما چطور بالغ می شویم فرآیند در ظاهر ساده ای دارد.به همان میزان که مسوولیت زندگی تان را در همه ابعاد می پذیرید بالغ تر خواهید بود.مهمترین معیار تشخیص بالغ یا نابالغ بودن یک آدم هم همین است که تا چه حد مسوولیت زندگیش را پذیرفته است؟مسوول تامین مالی و عاطفی و ذهنیش خودش است یا شما و دیگران؟مرز دارد یا هنوز پدر،مادر،برادر،زن دایی و حتی صغرا خانم کارگر هفتگی شان به ذهنش خط می دهند؟می داند آدم بالغ مسوولیت انتخاب هایش را می پذیرد؟می داند هر انتخابی هزینه دارد؟آماده است بابت انتخاب هایش هزینه بدهد یا انگشتش مدام به سمت جهان خارج است و یار بد و کار بد و حکومت بد و خانواده بد را مسوول همه چیز می داند انگار که خودش در آن میانه شاخ فندق است.آدمی که تفکرات مضحک سیندرلایی دارد،آدمی که منتظر نجات دهنده است،آدمی که نمی فهمد باید مرز داشته باشد و باید بابت مرزهایش هزینه بدهد، هر چقدر هم درخشان و دوست داشتنی باشد بالغ نیست و رابطه با او مثل مجاورت با یک بمب ساعتی است.


بلوغ روانی یک فرآیند و پروسه است نه یک مقصد.هیچ وقت نمی شود گفت بعله من الان به بلوغ روانی رسیدم و بروم با خیال راحت پی کارم.نیروی تاریک بسیار قدرتمندی در درون هر انسانی کار می کند که به محض مجال یافتن، ما را به سمت بی مسوولیتی و امنیت مجازی می کشاند برای همین بلوغ روانی نیاز به مراقبت لحظه به لحظه از روح خودمان دارد.هر لحظه خودمان را ببینیم و بدانیم داریم چه می کنیم و انتخاب هایمان را به نظاره بنشینیم و مدام چک کنیم ببینیم سکان زندگی مان دست خودمان است یا...محض رضای خدا برویم بالغ شویم و شما را به جان مادرتان،چشم هایتان را درست باز کنید ببینید آدم زندگی تان در مسیر بلوغ قرار دارد یا نه


پی نوشت:من توی زندگیم پیش آمده که با خام بودن روانی به خودم و دیگران صدمه زدم،آدم هایی بودند که ویرانشان کردم و زجرشان دادم. همچنین شده که با عدم تشخیص درست آدم بالغ از نابالغ گند بزنم به زندگیم.گندی که هنوز که هنوز است مثل لجن کف منبع آب،خوش نشین شده در اعماق وجودم،که هنوز نتوانسته ام خودم را از سرابش رها کنم.اما دیگر بس است.برای من هر چقدر که بابت این ماجرا هزینه دادم بس است.هر دفعه به آن لجن سبز خوش رنگ ته دلم نگاه می کنم حالم از خودم بهم می خورد...از دست خودم عصبانیم و از این عصبانیتم خوشحالم.خشم یک وقت هایی دقیقن همان انرژی است که آدم برای یک گام دیگر در مسیر بلوغ جلو رفتن لازم دارد

Monday, February 9, 2009

خموشانه

زمان هایی هست که باید سکوت کنی.کلامت می تواند زهر شود در رگ های کسی یا خنجری بر قلبش و تو رنج را هرگز برای کسی نخواسته ای


ثانیه هایی در زندگی باید از خیر کلمات بگذری،فراموششان کنی.کلمه حداکثر رنجت را تصویر می کند و خودت خوب می دانی هیچ تصویری در هیچ کجای این جهان خدا، برابر اصل نیست


روز هایی هست که فقط باید قدم زنان برگردی و بگردی به دنبال هر آنچه که گم شده،آباد کنی بخش هایی از قلبت را که مثل زمین سوخته، بایر شده و بی حاصل.


باید در سکوت،فقط باشی و بگذاری زمان همانطور که ویرانت کرده،شفایت دهد که زمان،هم زخم می زند و هم مرهم می گذارد...باید سکوت کنی!


پی نوشت:دخیل ببندم به چشمانت؟

خاتمی،خاتمی عزیز

خیز بر می داریم برای هشت سال حکمرانی خوب،رعایت حقوق شهروندی از طرف دولت،برای اقتصاد با هشت در صد رشد و نرخ تورم نزدیک به یک رقمی،برای فیلم هایی که ساخته می شدند و کتاب هایی که منتشر می گشتند،برای عزت بین المللی همانگونه که شیراک را تا استانه در خودرو خاتمی در استانه کاخ الیزه پایین کشاند،خیز بر می داریم برای فراموشی این ۴ سال سیاه...برای فخر به مردی که رییس جمهور ماست،برای فخر به سید محمد خاتمی!

Sunday, February 8, 2009

از مرز ها2

ساموئل هانتینگتون،تئوریسین آمریکایی و بانی ایده جنگ تمدن ها،معتقد بود در مرز های تمدنی همیشه تنش وجود دارد.او حتی تاکید می کرد تمدن اسلامی همیشه مرز های خونینی با تمدن های دیگر دارد.در عالم انسانی هم بخواهیم یا نخواهیم مرز گذاری ما و مرز بندی مان با دیگران هزینه زا و تنش افرین است.بخصوص در جامعه ایرانی بخاطر ماهیت سنتی ترش نسبت به غرب،احترام به حریم شخصی افراد با بهانه هایی همچون دوست داشتن،دوست بودن،عضو خانواده بودن و...به راحتی نادیده گرفته می شود و فرد مجبور است در یک تلاش مداوم مدام آدم های دور و نزدیک را از مرزهایش دور کند.همیشه باید بدانیم تشخیص مرز ها به آزمون و خطایی هزینه زا و دفاع از مرز ها به جنگی مداوم برای حفظ حریم مان محتاج است.یعنی نمی توانیم توقع داشته باشیم بدون شناختن درست خودمان و خواسته هایمان از زندگی قادر باشیم مرز های دقیقی برای خود ترسیم کنیم و نباید انتظار داشته باشیم بدون دردسر و پرداخت هزینه، این مرز ها از طرف جهان اطرافمان به رسمیت شناخته شود.


اگر مرز ها چنین هزینه بر هستند اصلن چرا ما برای خودمان مرز می گذاریم؟خیلی ساده است: انفعال ناشی از فقدان مرز،هزینه های خیلی بیشتری را به ما تحمیل خواهد کرد.اصلن نیروی محرکه آن میل به استقلال که باعث مرزگذاری می شود از رنج تحمل دخالت های جهان اطراف در زندگی مان تامین میشود و بدا به حال کسی که هم رنج فقدان مرز را تحمل کند و هم نتواند نیروی کافی برای شفاف کردن مرزهایش را بیابد.


حالا شاید بشود فهمید چرا در یک رابطه عاطفی حضور کسی که مرزهای مشخصی دارد تا بدین حد مهم است.این مرز ها به تو نشان می دهند ادم آن سوی رابطه چقدر خودش را می شناسد،چطور جهان اطرافش را می بیند،چه نبرد های سختی را از سر گذرانده تا مرز های خودش را شفاف کند و از آنها دفاع نماید و چگونه تحمل این سختی ها بدل به سرمایه او برای زندگی شده اند....مرز های یک ادم هویت اویند:هویتی که آسان به دست نیامده و آسان از دست نمی رود.برای همین شاید مرزگذاری تا بدین حد برای اثبات بلوغ انسانی مهم است.در مورد بلوغ و بالغ بودن در زمان دیگری حرف می زنیم


پی نوشت:رضای چه گوارا!حمایتت می کنیم.رضا می رزمد/استبداد می لرزد و در خاتمه فیلترینگ خر است

از مرز ها

روایت می کنند وقتی سال ۶٧ ارتش عراق دوباره از مرز گذشته و تا آستانه اشغال مجدد خرمشهر پیش رفته بود،آقای خمینی برای فرماندهان سپاه چنین پیغامی فرستاده «که اینجا مرز اسلام و کفر است،خرمشهر نباید از دست برود،یا خرمشهر یا سپاه»-نقل به مضمون...مدتها فکر کردم به چنین جمله ای و به نظرم رسید برای آدمی آن گونه که آقای خمینی بود این مرز اسلام و کفر چه معنای غریبی می توانست داشته باشد،انگار دارد قوی ترین مرز هایش را مشخص می کند:یک جور مرز بین بودن و نبودن


بعد فکر کردم به خودمان،به آدم های اطرافم،به مرز هایمان،به اینکه می دانیم این مرز ها اصلن کجایند؟اصلن مرز بین اسلام و کفر توی زندگی مان داریم؟مرزمان مدافع دارد؟و فکر کردم اصلن خودم مرزهایم مشخص است؟در هر حوزه ای می توانم شفاف کنم مرز بین اسلام و کفر دقیقن کجاست برای من؟مثلن در یک رابطه عاطفی می دانم دقیقن چه چیز هایی آن سوی مرز های من هستند؟می دانم کجا می توانم منعطف باشم و کجا نه؟مهمترین خواسته ام از آدم آن طرف رابطه چه چیزی می تواند باشد؟


فکر کنم می دانم.مهمترین چیزی که از همسفر عاطفی ام می خواهم این است که مرز های شفافی داشته باشد.مرزهای معتبری که برای دفاع ازشان جدی باشد،که در حریم این مرزها یک نفر باشد نه یک خانواده یا یک ایل یا یک ملت.مرزهایی شخصی و مال خودش ،.مرز هایی که بشود سنجید چقدر با مرز های خودت همپوشانی دارند،چقدر می شود واردشان نشد،چقدر می شود حرمتشان را دلی و نه به اجبار نگه داشت...


از مرز ها باز هم می نویسم

Saturday, February 7, 2009

تو روح گل لاله ای

هیچ آدمی شاید نداند آن لحظه بی زمان گذر از مرز دلدادگی دقیقن کی بوده است،فقط یک زمانی چشم باز می کنی و می بینی  ساعت دلت با افق چشم هایش منطبق شده،که ذهنت بازیگوشی هایش را فقط در حریم دستان او  انجام می دهد،که...که روحت رفته نشسته سر سفره دلش، شراب شیدایی به سلامتی شعر چشمانش،می نوشد،هیچ آدمی شاید...

Friday, February 6, 2009

و می دانم روزی باز خواهید گشت

«ویزایم آمده،۵شنبه بلیت دارم»...همین چند کلمه ساده و آدم می ماند که خدایا من الان چه کنم،خوشحال باشم یا غمگین؟به رویا های شما فکر کنم یا تنهایی خودمان؟


و فکر کن سی سال است بهترین هایمان دارند می روند.شاید بزرگترین مهاجرت ایرانیان از زمان اجداد آریایی مان تا به همین امروز...دارند می روند،دارید می روید و ما تنهاتر از تنها می شویم و ببین چه رفاقت ها که بر باد می رود،چه نوه ها که بی پدر و مادر بزرگ، بالغ می شوند،چه مادر و پدر هایی که دلخوش می شوند به یک صدای از دور،به دیدار های شتابان ژانویه...


سفرتان،سفرت سلامت.فکر نکنم دل خداحافظی با تو را داشته باشم.فکر کن این بشود پست زود هنگام خداحافظی،چون فکر کنم باید آن روز های آخر ادای شادی درآورد و کاریکاتور لبخند روی لب ها جعل کرد


سفرتان،سفرت سلامت.اشک هایمان بدرقه راهتان و دست هایمان همین جا در کار ساختن:به عشق تک تک شما که رفته اید،می روید و برای همه آنها که شاید کمی امید باعث شود نروند.یکی باید بماند و بسازد،یکی باید باشد که آب پشت سرتان بریزد تا شاید یک روز،دسته جمعی برگردید.من یکی، فقط آن روز است که باورم می شود زمستان این خانه محنت زده،بهار شده است

Thursday, February 5, 2009

جاده کنعان

جاده دگرگونی فیلم خیلی خوبی است.فیلم را می بینی و ضمن لذت بردن از بازی های خوب کیت وینسلت و دی کاپریو توام با کارگردانی قوی سام مندس،خودت را در حال فرو بردن ذره ذره آن همه تلخی عظیم فیلم میابی:تلخی نزدیک ابتذال روزمرگی


فیلم قصه زوج جوانی است که عاشقانه ازدواج می کنند و مثل هزاران و هزاران مورد مشابه زندگی شان در یک قدمی فروپاشی قرار می گیرد.برای اثبات عشق بچه اول به دنیا می آید و برای تظاهر به مرتب بودن همه چیز فرزند دوم اما بحران جایی زیر پوست رابطه دارد رشد می کند.در یک قدمی گسست کامل زن به رویایی غریب متوسل می شود:سفر به پاریس،مهاجرت،رفتن به جایی جز اینجا برای زیستن جوری جز اینطور...لازم است برایتان بگویم که که مرز بین رویا و کابوس عمومن چقدر باریک است؟


این زنی که بریده،زنی که می خواهد فرار کند،زنی که به دنبال بهانه زیستن است به شدت من را یاد مینای کنعان می اندازد.مینا و اوریل هر دو قصد مهاجرت دارند یکی به کانادا و دیگری به پاریس؛مینا و اوریل هر دو ناخواسته باردارند و سرنوشت هر دویشان را همین باداری ناخواسته تعیین می کند؛هر دو از زندگی ناراضیند در واقع از خودشان ناراضیند و این نارضایتی را روی همسر به مثابه زندان بان هایشان فرافکن می کنند:نه مینای کنعان ارشیتکت شد نه اوریل جاده دگرگونی هنرپیشه و آدمی همیشه به دنبال مقصر برای ناکامی های تلخش است نه؟


جاده دگرگونی مانند کنعان سوال می گذارد جلوی روی ما.چرا رابطه ای که با عشق شروع شده به فاجعه ختم می شود؟چرا فروپاشی بیرونی و یا درونی سرنوشت محتوم رابطه هاست؟چه چیزی یک رابطه را به شکست می کشاند؟من می خواهم راجع به این سوال ها بلند بلند فکر کنم

Wednesday, February 4, 2009

زهر چشم

دقیقه شصت و ما چهار گل به راه آهن زده ایم...تماشای بازی این استقلال لذت بخش است.آن میل بی نظیر برای برد،تهاجم همه جانبه،هوش بالای بازی...این استقلال معرکه است


پی نوشت:لنگی های عزیز!ترسیده اید نه؟ترساندیمتان.آخرین باری که به یک تیم کمتر از سه گل زدیم کی بود؟

زهیر

یک چیز هایی می شود زهیر ذهن آدم.خودم می دانم زهیر می تواند زهر باشد،می تواند زهر شود،می تواند بدود در رگ های آدم و ناگهان چشم باز کنی و ببینی جای خون زهر در رگ هایت داری.زهیر می تواند از چشم هایت وارد شود و چنان فلجت کند که ناگهان بفهمی حتی دیگر میخچه روی انگشت کوچک پای چپت را هم حس نمی کنی،که حتی دیگر درد را هم نمی فهمی


بورخس و کوئیلو با نوشتن خودشان را از زهیر رهانیدند،شاید واقعن پاد زهر زهیر چیزی جز کلمات مست توفنده نباشد،کلماتی با همان قدرت زهیر و در جهت مقابل آن

اقتدار ایرانی

ماهواره ایرانی در فضا...این ماهواره ایرانی است دوستان.ایران حالا جزیی از باشگاه فضایی است.با تفکیک جمهوری اسلامی و ایران چه چیزی دست ما را می گیرد؟به کجا می رسیم؟با تحقیر دستاورد های هسته ای یا پرتاب ماهواره به فضا، جمهوری اسلامی را ضعیف می کنیم؟عضویت در کلوب هسته ای و باشگاه فضایی مثل مجهز شدن به موشک های برد بلند بالستیک باعث افزایش اقتدار ملی ایران می شوند و این اقتدار ملی به ایران تعلق دارد نه به حاکمیت.به نظرم می رسد شاید بد نباشد یکبار برای همیشه تکلیفمان را با این ماجرا روشن کنیم که بخاطر آن پیشوند جمهوری اسلامی،راضی می شویم ایران را تحقیر کنیم؟ایرانی بودن را؟مثل همان ماجرای المپیک که راه افتاده بودیم و وبلاگ می نوشتیم و هورا می کشیدیم که مدال نگرفتیم و چقدر خوب که هیچی نشدیم


از این که ایران را یادمان می رود،بخش مثبت سیاست های رهبران جمهوری اسلامی را نمی بینیم،به افزایش اقتدار ایران توجه نمی کنیم و...دلخور می شوم.این گربه نشسته در میان منطقه پرآشوب خاورمیانه برای حفظ امنیت و صلح به این اقتدار محتاج است،این را کاش یادمان نرود

Tuesday, February 3, 2009

و باز سلام بر خورشید

و آدم نگاه می کند به خودش و می بیند حالش خوب است و شگفت زده می شود و می فهمد چقدر حالش بد بوده که این معمولی بودن حالا انقدر به چشمش مهم و درخشان امده...به طرزی گوگولی مگولی معمولیم و این یعنی از قعر چاه آمده ایم بالا


پی نوشت:تجربه ام این طوری بوده که همیشه وقتی می خواهم سقوط کنم اتفاقی هست که زانو هایم را خم کند.یعنی لبریزم و یک قطره کوچک لازم است که سر ریزم کند و اتفاقی می شود آن قطره کوچک و وقتی می خواهم بالا بیایم هم عمومن رخدادی همین کار را برایم انجام می دهد.خواستم بگویم برایت، آن کار رفیقانه دیروز تو همین حکم را برایم داشت و رسن شد در چاه من...مدت ها بود چنین مراقبت پر ملاطفت زنانه ای را تجربه نکرده بودم و خیلی برایم ارزش داشت و خیلی خوشحالم کرد

سامیزدات

سامیزدات می دانی چیست؟در اروپای شرقی تحت سلطه کمونیسم،کتاب های گرفتار سانسور توسط روشنفکران و اهل کتاب با ماشین تحریر دستی،تایپ می شدند و به همان صورت یا به صورت کتاب های با جلد سفید در تعداد اندک توزیع می گشتند.بعد این کتاب ها دست به دست و باز به صورت غیر متمرکز تکثیر می شد و ...اینطوری آدم های ممنوع القلم خوانده می شدند و آدم های گرفتار پرده آهنین حماقت یک مشت سانسورچی ایدئولوژی مال ابله،از خواندنی هایشان محروم نمی شدند.


پدیده سامیزدات غیر از یک جنگ دایمی با سانسور و نبرد با استبداد فرهنگی حکومت ها باعث زنده نگهداشتن امید در مردم اروپای شرقی بود.آنها با هر کتاب جلد سفیدی بر سیاهی حکومت هایشان نور می تاباندند.امیدشان را به اینکه روزی گرفتار ممیزی های سلیقه ای نخواهند بود از دست نمی دادند و امیدوار باقی می ماندند


این فضای مجازی،این وبلاگ ها سامیزدات های ما محسوب می شوند.نسل ما دارد سعی می کند امید به اینده را زنده نگهدارد،تسلیم نشود،شکست نخورد،هزینه کمتری بابت بلاهت دستگاه سانسور بپردازد و...تعطیل کردن هفتان،با دست خودمان نباید کار امیدوارانه ای باشد.بجایش کاش بیاییم هفتان جدیدی راه بیاندازیم.وبلاگستان آخرین سنگر ماست،به راحتی نباید تن به تسلیم و عقب نشینی بدهیم


کاش کسی یاد سید رضا شکراللهی بیاندازد که هفتان فقط مال او نبود که بتواند یک نفره تعطیلش کند

برای دستگرمی

١-آق بهمن می فرماید در لندن برف آمده و تقریبن کل سیستم حمل و نقل شهر غیر فعال است.شهردار لندن هم در نقش ماری آنتوانت ظاهر شده و می فرماید اگر اتوبوس نیست با دوچرخه بروید سر کار...یادم آمد هر بار که سال های قبل برف می آمد و می ماندم در خیابان چقدر بد و بیراه نصیب خودم و مسوولین عزیز می فرمودم و هی یک صدای غرغرویی در گوشه دلم می گفت ببین ببین اگر الان در ممالک راقیه بودی خود شهردار می آمد و برف پارو می کرد...الان خیالم راحت شد که انگار همچنان هر جا که بروی آسمان همین رنگ است


٢-مدیریت عامل از ترکیه آمدند و شکلات آوردند و بی خیال رژیم شدیم و شکلات خوردیم در ابعاد وسیع و خیلی خوشمزه بود و جای همه تان خالی


٣-حال ملوکانه مان بهتر است.ابر های متراکم ذهن جای خودشان را به ابرهای نازک رقیقی داده اند که می شود شعاع آفتاب را از پشتشان دید.مثل همین روسری های رایج خط ونک به بالا که از پشتشان خیلی چیز ها می شود دید


پی نوشت :ماری انتوانت ملکه اتریشی الاصل فرانسه در زمان انقلاب کبیر بود که وقتی با شورش مردم روبرو شد از درباریان پرسید اینها چرا بلوا می کنند؟عرض شد نان ندارند و گرسنه اند فرمودند خوب اگر نان ندارند کیک بخورند

Monday, February 2, 2009

دوست داشتن رفیقانه

اینجا در مورد رابطه های گوگولی مگولی بخوانید تا عرض کنم.تا بخوانید خلاصه بگویم حضرت نویسنده وبلاگ می فرمایند که اگر رابطه تان خیلی جگر بود در درستی کارکردش شک کنید.این حرف درستی است؟نمی دانم. رسمن جوابی با شمول عام برایش ندارم اما این را می دانم که تجربه خودم هم همین طور بوده...رابطه ای که از بیرون ماه است و چهارستاره،یکدفعه که فرو ریخت می بینی یکی از طرفین ادای خوشحالی و خوشبختی را در آورده...از آن طرف ماجرا هم فکر کنم اگر در یک رابطه ای مدام دو طرف در حال کشیدن گیس هم باشند احتمالن یک جای کار ایراد دارد


در حالت عشقولیت نوع اول،یکی از طرفین یا شاید هر دو خودشان را ابراز نمی کنند،خودشان را پیش پای رابطه قربانی می کنند اما در حالت رابطه جنگی نوع دوم طرفین خود را ابراز می کنند اما یا با هم تفاوت های بنیادین دارند و تفاهمی شکل نمی گیرد و یا دو طرف فاقد مهارت های گفتگو و نزدیک کردن دیدگاه های خود به یکدیگرند.چسب رابطه اینجا فقط می شود همان دوست داشتن که دیر یا زود با تغییر شکل این علاقه،چسب فوق الذکر از حیز انتفاع ساقط خواهد شد


باید راه حلی این بین باشد.اسمش را بگذاریم رفاقت؟رفاقت در یک رابطه یعنی هر کدام از طرفین جسارت ابراز خود را داشته باشند،رو راست باشند،شجاع باشند و در کنار این جسارت بتوانند با مهارت های کلامی و ارتباطی دیدگاه های مختلف را بهم نزدیک کنند و راه حل های بینابینی بیابند...این رفاقت شاید گم شده خیلی از رابطه های ما باشد که فرو می ریزند

رجز خوانی

یونس باشم در شکم ماهی یا یوسف در قعر چاه،ذهنم خالی باشد یا روحم بی ثمر...من آدم چریدن نواله ناگزیر نیستم.می خواهی بچرخیم دور هم؟می خواهی زور آزمایی کنی؟بچرخ تا بچرخیم روزگار!

مرد خوشبخت

حرفهایمان تمام شده بود.می خواستم زودتر بیایم خانه و عجله داشتم،صدایم کرد و پرسید«امیرحسین جشنواره رفتی؟».توضیح دادم که از همان اولش من اهل جشنواره رفتن نبودم از بس که توی صف ایستادن عصبیم می کند.می گوید«ف امسال توی جشنواره فیلم داره».من می پرسم که چه فیلمی و کارگردانش کیست و اینها اما دروغ چرا، تمام حواسم می رود پی آن برق چشم ها و با خودم فکر می کنم چقدر چقدر یک مرد باید خوشبخت باشد که همسرش بعد از بیست سال فیلم نامه نوشتن مداوم او و ساخته شدن کارهایش باز هم با این شعف و هیجان از فیلم داشتن همسرش حرف بزند...از آن خوشبختی هاست که به نظرم نمی شود با هیچ چیزی عوضش کرد


پی نوشت:یعنی وجدانن خاندان کامیار آزاده را نداشت چگونه پز می داد؟

Sunday, February 1, 2009

گمگشتگی

چرا کلمه ها قهر کرده اند بامن؟چرا ذهنم خالی است از هر ایده ای؟چرا شاد نیستم؟چرا این همه نا آرامم؟شکم نهنگ یعنی همین جاست؟همین جا که الان من ایستاده ام؟سرد و تاریک؟


شور زندگیم کجا رفته؟چه دارد می شود؟جز صبوری کردن شاید چاره ای نباشد.می توانم حدس بزنم آن همه تغییر این سه ماهه اخیر چه بلایی بر سر روحم آورده:روحم گمشده،جا مانده،هراسان است.شتاب تغییرات سریعتر از ریتم من بود و من گم شدم...جایی میان بودن خودم گم شده ام!

اینم از این

آقای مدیر عامل سابق تشریف نیاوردند دادگاه،جلسه موکول شد به ١٨ اسفند و کلن به به

سید محمد خاتمی

به نظر می رسد سید محمد خاتمی در یک قدمی اعلام کاندیداتوریست...این بار ما بزرگتر و بالغ تریم،تو با تجربه تر و پخته تر...پایت میایستیم سید