Saturday, February 14, 2009

لطفعلی خان

سن و سالی نداشتم که کتاب دلاور زند را از کتابخانه پدر بزرگم برداشتم و محو اروتیسم نوشته اش شدم.در واقع حدس می زنم تلفیق همین اروتیسم با شرح دلاوری ها و شمشیر زنی های شرح داده شده در این کتاب بود که امیرحسین ده ساله را به یک هوادار پر و پا قرص دلاور زند،لطفعلی خان تبدیل کرد.افتادم دنبال بیشتر دانستن از او.از خواجه تاجدار بگیر تا دلاوران ناکام ایران،هرچه رمان و تاریخ به دستم می آمد خواندم و فقط کمی بعد به یک متخصص تاریخ ایران در اواخر زندیه و اوایل قاجاریه تبدیل شدم...


لطفعلی خان زند در تاریخ به خوبرویی و شمشیر زنی و دلاوری معروف بوده و شخصیتش چنان جذاب و پیچیده در هاله ای از افسانه های گوناگون روایت می شود که آدمی می ماند مرز واقعیت و خیال در مورد او کجاست و کدام است.او که آخرین مدعی تاج و تخت زند در برابر قدرت رو به گسترش قاجاریه محسوب می شده پس از زد و خورد ها فراوان،با خیانت اطرافیان و یارانش اسیر دست سربازان آغامحمد خان قاجار شده،طبق برخی روایات با دستان خود خواجه قجر از نعمت بینایی محروم گشت...پایانی تراژیک برای قهرمانی افسانه ای،همانطور که مردمان این مرز و بوم میطلبند و دوست دارند و به همین دلیل شاید هنوز که هنوز است در موردش می نویسند و ترانه می سرایند و قصه می گویند


دیشب،موقع تماشای تئاتر شب روباه،به کارگردانی دکتر رفیعی،وقتی رسیدیم به آنجا که خان زند را به محضر آغامحمد خان اوردند،برای یک لحظه شدم همان پسرک ده ساله و دلم خواست کاش معجزه ای میشد و این یک دفعه لااقل لطفعلی خان مان را کور نمی کردند،نمی کشتند.کاش از یک جایی در این مملکت دست از کور کردن و رها کردن قهرمان هایمان دست بر میداشتیم،کاش...


پی نوشت١:یکی از این ترانه ها را یادم مانده:هر دم صدای نی میاد،آواز پی در پی میاد،لطفعلیخانم کی میاد؟آرام جانم کی میاد؟روح و روانم کی میاد؟...


پی نوشت٢:شعری منسوب به اوست که آن هم یادم مانده:یا رب ستدی مملکت از دست منی/دادی به مخنثی نه مردی نه زنی/از گردش روزگار معلومم شد/پیش تو چه شمشیر زنی چه دف زنی

11 comments:

  1. کاش از یک جایی در این مملکت دست از کور کردن و رها کردن قهرمان هایمان دست بر میداشتیم،کاش......

    آرام جانم کی میاد؟روح و روانم کی میاد؟...

    ReplyDelete
  2. سالها دل طلب جاجم از ما میکرد  انچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد..گوهری کز صدف کون ومکان بیرون است    طلب از گمشدگان لب دریا میکرد.....

    ReplyDelete
  3. چه بامزه..جالبه آدم یه پست بخونه در وصف لطفعلی خان زند...
    امیر جان این تستهای تیپولوژی رو از کجا بیارم؟

    ReplyDelete
  4. این قسمت یه چیز دیگه ست :
    "برای یک لحظه شدم همان پسرک ده ساله و دلم خواست کاش معجزه ای میشد و این یک دفعه لااقل لطفعلی خان مان را کور نمی کردند،نمی کشتند"

    ReplyDelete
  5. آرمان آریاییFebruary 14, 2009 at 1:09 PM

    منم کم سن و سال بود که خواجه تاجدار رو خوندم..اون فصلی که بهترین شمشیر زن شرق اسمش بود..کاش لطفعلی خان وایمیستاد تا فرمانده اون دسته ای که برای گرفتنش اومده بودن نزدیکتر بیاد بعد به طرفش شلیک کنه..زود شلیک کرد و گلوله بهش نرسید! چه مظلومانه تو زندان خفش کردن! انگار کتاب همونجا برام تموم شد! مادر بزرگم خیلی کتابهای تاریخی خونده بود از لطفعلی خان زیاد خوب نمیگفت! اما او اسطوره تو ذهن من همونطور دست نخورده مونده..خیلی دنبال کتاب دربارش میگشتم مرسی که اینها رو معرفی کردی حتما میخونم...به امید فردای روشن برای من، تو و تمام مردم دنی

    ReplyDelete
  6. یکی یه کم منو بزرگ کنه!

    ReplyDelete
  7. نمیدانم این خشونت کی تمام میشود ؟
    اما یاد دارم 4-5 ساله بودم که مرا به فیلمی از نوع آقا محمحد خانی برده بودند ... فقط یاد دارم که از اول تا آخر فیلم دو دستم را روی صورتم گرفته بودم که هیچ نبینم  .از ترس قالب تهی کرده بودم اما هیچ توجهی به این کودک وحشت کرده نبود!

    ReplyDelete
  8. این کتاب یکی از کتابهای محبوب کتابخانه منه. حتی اگه همه چیزهایی که گفته شده راست نباشه چیزی از شکوه این مرد کم نمیشه

    ReplyDelete
  9. فکر نمی کنم هیچ وقت تموم بشه

    ReplyDelete
  10. در ضمن تو که بازی را تنها تماشا کردی چه دانی که لنگی جماعت چه فریادها و جیغ ها و شادمانی ها از خود بروز دادند به هنگام تساوی...فقط تساوی

    ReplyDelete