«ویزایم آمده،۵شنبه بلیت دارم»...همین چند کلمه ساده و آدم می ماند که خدایا من الان چه کنم،خوشحال باشم یا غمگین؟به رویا های شما فکر کنم یا تنهایی خودمان؟
و فکر کن سی سال است بهترین هایمان دارند می روند.شاید بزرگترین مهاجرت ایرانیان از زمان اجداد آریایی مان تا به همین امروز...دارند می روند،دارید می روید و ما تنهاتر از تنها می شویم و ببین چه رفاقت ها که بر باد می رود،چه نوه ها که بی پدر و مادر بزرگ، بالغ می شوند،چه مادر و پدر هایی که دلخوش می شوند به یک صدای از دور،به دیدار های شتابان ژانویه...
سفرتان،سفرت سلامت.فکر نکنم دل خداحافظی با تو را داشته باشم.فکر کن این بشود پست زود هنگام خداحافظی،چون فکر کنم باید آن روز های آخر ادای شادی درآورد و کاریکاتور لبخند روی لب ها جعل کرد
سفرتان،سفرت سلامت.اشک هایمان بدرقه راهتان و دست هایمان همین جا در کار ساختن:به عشق تک تک شما که رفته اید،می روید و برای همه آنها که شاید کمی امید باعث شود نروند.یکی باید بماند و بسازد،یکی باید باشد که آب پشت سرتان بریزد تا شاید یک روز،دسته جمعی برگردید.من یکی، فقط آن روز است که باورم می شود زمستان این خانه محنت زده،بهار شده است
نمیدونم تا صبح چند بار دیگه میام و این پست رو میخونم و کامنت میذارم و ...
ReplyDeleteآره نرگس جان این کندنه سخته و نه فقط یه شب که هر شبش سخته
ما یه بار حق زندگی کردن داریم اگه تو این خاک و وطن نشه نفس کشید و ازاد بود باید جای دیگه رو امتحان کرد.و اگر امیدی به ساخته شدن بود نمی رفتیم ولی افسوس...
ReplyDeleteوای خیلی سخته یه حس دیوانه کننده ای هست...
ReplyDeleteولی امتحانش کن...من از همه سختر دل کندن از خونه مادر بزرگم بود وای که روز بود..با همه این ها ولی من عاشق ایرانم چه میشه کرد ! برای موفقیت ها باید سختی کشید.
منظورم اینه که وای چه روزی بود:(
ReplyDeleteآدم گریش میگیره اینجوری که شما نوشتین ...
ReplyDeleteپاراگراف آخر اوج برانگیختن احساسات بود..
یعنی واقعا روزی بازخواهیم گشت؟
ایمان دارم که روزی برمی گردید و اون روز دور نیست. صبح در دوقدمی است
ReplyDeleteیعنی همین یه پست کافی بود که تا صبح ...
ReplyDeleteممنون از بودنت و نوشتت. وقتی میبینی آدمهایی رو پشت سر و تو خونه ات داری سرشار از عشق و منتظرت، امید به برگشتن تو دلت یه گوشه ای همیشه کورسو میزنه حتی اگه این برگشتنه به عمر ماها و نسلمون قد نده.
همینه امیرجان...کاری اش نمیشه کرد... موندن تو سرزمینی که تو رو نمی خواد لطفی نداره... نمیدونم...اما امیر جان دل کندن و رفتن از خاکی که بهش تعلق نداری سخت نیست... ولی گاهی مجبورت می کنن ول کنی و بری ...ادم یهو بخودش میاد و می بینه نیمی از عمر مثلا شصت ساله اش گذشته و دلش یهو می خواد سی سال راحت باشه ...این توقع زیادیه که ادم از زندگی اش داشته باشه؟
ReplyDeleteنرگس جان، اون که ما رو نمیخواد نه مام وطن و این خاک که حاکمان فعلیه اون هستن. پس باور نکن که این خاک بهت تعلق نداره اتفاقا این تنها چیزیه که برامون مونده و تنها امید برگشتمون همین خاک خونه هستش.
ReplyDeleteاما داغ دلی تازه میشه هی با مرور این جمله ات ها"چه نوه ها که بی پدر و مادر بزرگ، بالغ می شوند،چه مادر و پدر هایی که دلخوش می شوند به یک صدای از دور،به دیدار های شتابان ژانویه..."
ReplyDeleteاما برای من هرگز رفاقتی بر باد نخواهد رفت با دوری که من رفاقتهام از جنس از دل برود هر آنکه از دیده برفت نیستن، پس دیگه این رو نگو جان برارم.
رفتن از خاکی که بهش تعلق نداری سخت نیست
ReplyDeleteشکیلا جان مرسی از تذکرت...الان اینو خوندم...تو ذهنم میچرخید که بنویسم: "اما رفتن از خاکی که بهش تعلق داری سخته"... عجیبه که اینو نوشتم... برای من اگر روزی برسه که برم سخت ترین شب زندگی ام رو خواهم گذروند بخاطر کندن از خاکی که مال من بود و نذاشتن مال من بمونه...مرسی
رفتن یعنی غصه,محکم غصه.,
ReplyDeleteبزرگترین مهاجرت.
ReplyDeleteتوصیفی به وسعت تاریخ به وسعت زمان به وسعت آفرینش.
بغضی آشنا که هر چند وقت یکبار تجدید می شود با رفتن دانه دانه نزدیکهایمان و بهترینهایمان
خیلیا وقتی میان اینجا بعد از چند سال یا خیلی با اینجا خو می گیرن, یا خیلی زود ایران رو فراموش می کنن. اینه که دیگه به یاد ایران هم نمی افتن. ولی من همیشه تو رویاهام یه نقطه بازگشت رو تصور می کنم.
ReplyDelete