حرفهایمان تمام شده بود.می خواستم زودتر بیایم خانه و عجله داشتم،صدایم کرد و پرسید«امیرحسین جشنواره رفتی؟».توضیح دادم که از همان اولش من اهل جشنواره رفتن نبودم از بس که توی صف ایستادن عصبیم می کند.می گوید«ف امسال توی جشنواره فیلم داره».من می پرسم که چه فیلمی و کارگردانش کیست و اینها اما دروغ چرا، تمام حواسم می رود پی آن برق چشم ها و با خودم فکر می کنم چقدر چقدر یک مرد باید خوشبخت باشد که همسرش بعد از بیست سال فیلم نامه نوشتن مداوم او و ساخته شدن کارهایش باز هم با این شعف و هیجان از فیلم داشتن همسرش حرف بزند...از آن خوشبختی هاست که به نظرم نمی شود با هیچ چیزی عوضش کرد
پی نوشت:یعنی وجدانن خاندان کامیار آزاده را نداشت چگونه پز می داد؟
آخ جون بعد از مدتها اول
ReplyDeleteو چقدر چقدر یک زن باید خوشبخت باشد که همسرش در روزمرگیها برایش نشود تکرار مدام یک عادت. که همیشه بشود از او حرف زد با شعف و هیجان
ReplyDeleteواقعا هم... چقدر ادم باید خوشبخت باشه...
ReplyDeleteو زن خوشبخت تر !
ReplyDeleteاینو فراموش نکن امیر جان .
باز تو اینجا سبز شدی گندم جان؟!
ReplyDeleteاز آزاده خانم به آقای عرفان: نمیدونم، یه ذره گرداننده سایت مفقودالاثر میباشد ولی اگه پیداش کردم حتما میپرسم ازشون
ReplyDeleteاخوی ما همچنان نیازمند یاریتان هستیم ها...
ReplyDeleteعاشقانه های مداوم آبروی فردای تاریخ بشرن به گمونم
ReplyDeleteبرای آزاده خانم:
ReplyDeleteآزاده خانم می خواستم بدونم میشه با اون وبسایت خانه شاعران جهان همکاری کرد؟ من یه چند تا شعر ترجمه شده از شاعران بریتانیایی دارم که جاشون تو این آنتولوژی خالیه...
با پی نوشت خیلی موافقم :)
ReplyDeleteبرق چشم ها قشنگ ترين و بي توصيف ترين هستن توي دنيا...
ReplyDeleteبه نظرم
مرسی آزاده خانم!
ReplyDelete