حالم از این احوالات « ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند» است. دیشب برایت نوشتم این روزها دلم میخواهد همۀ حرفهایم را برای تو بگویم. به حقانیت کلامم کاش شک نکنی، وقتی بدانی که برایت نگفتم که که چه صبح دلگیری بود امروز و چه اندازه من دلم تنگ است.
شفیعی کدکنی، شعری دارد که بسیار دوستش دارم. میگوید آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی. یادش رفته حضرتش که تاکید کند: و البته آدمی را شانههای سبک باید و قلبی پر از خواستن. شب و روز، شب و روز از پی هم، با خودم میگویم مبادا که شانههایت به واسطۀ خواستنی که در قلب من است سنگین شود.
حرفها در جانم مدام میپیچند به هم، شفاف نیستند با این همه یک چیز را نشان میدهند. کار درست آن است که بروم و این کارِ درستِ لعنتی، چقدرِ چقدر دشوار است. « بار دیگر شهری که دوست میداشتم» میخواندم این چند شب. هر آدمی انگار هلیای خودش را دارد، نه؟ گاهی آدمی از فرطِ خواستن است که خستهجان میشود، دور باشد کاش این از تو.
شفیعی کدکنی، شعری دارد که بسیار دوستش دارم. میگوید آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی. یادش رفته حضرتش که تاکید کند: و البته آدمی را شانههای سبک باید و قلبی پر از خواستن. شب و روز، شب و روز از پی هم، با خودم میگویم مبادا که شانههایت به واسطۀ خواستنی که در قلب من است سنگین شود.
حرفها در جانم مدام میپیچند به هم، شفاف نیستند با این همه یک چیز را نشان میدهند. کار درست آن است که بروم و این کارِ درستِ لعنتی، چقدرِ چقدر دشوار است. « بار دیگر شهری که دوست میداشتم» میخواندم این چند شب. هر آدمی انگار هلیای خودش را دارد، نه؟ گاهی آدمی از فرطِ خواستن است که خستهجان میشود، دور باشد کاش این از تو.