Thursday, January 12, 2017

نامۀ چهارم

حالم از این احوالات « ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می‌گریند» است. دی‌شب برایت نوشتم این روزها دلم می‌خواهد همۀ حرف‌هایم را برای تو بگویم. به حقانیت کلامم کاش شک نکنی، وقتی بدانی که برایت نگفتم که که چه صبح دلگیری بود امروز و چه اندازه من دلم تنگ است.
شفیعی کدکنی، شعری دارد که بسیار دوستش دارم. می‌گوید آدمی را آب و نانی باید و آن‌گاه آوازی. یادش رفته حضرتش که تاکید کند: و البته آدمی را شانه‌های سبک باید و قلبی پر از خواستن. شب و روز، شب و روز از پی هم، با خودم می‌گویم مبادا که شانه‌هایت به واسطۀ خواستنی که در قلب من است سنگین شود.
حرف‌ها در جانم مدام می‌پیچند به هم، شفاف نیستند با این همه یک چیز را نشان می‌دهند. کار درست آن است که بروم و این کارِ درستِ لعنتی، چقدرِ چقدر دشوار است. « بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» می‌خواندم این چند شب. هر آدمی انگار هلیای خودش را دارد، نه؟ گاهی آدمی از فرطِ خواستن است که خسته‌جان می‌شود، دور باشد کاش این از تو.

Wednesday, January 4, 2017

نامۀ سوم

دو شب پیش بود که داشتم با خودم فکر می‌کردم حاضرم چه بهایی بدهم تا فقط یک بار، یک‌بار دیگر بنشینم رویرویت و برایت حرف بزنم، مثلا بگویم این روزها به تمامی قسمت شده‌ام میان تو و او. هر کدام‌تان انگار یک سوی جان من ایستادید اما در دورترین فاصله، در قلبم به هم می‌رسید. با تو به مرگ متصلم، به نیستی، به دل بریدن، به رفتن. با او اما هم‌آغوش زندگیم. مرا با خواستن، شوق، آرزو و هوس است که مرتبط نگه می‌دارد. اروس و تاناتوسید در ذهن من، غریزۀ زندگی، غریزۀ مرگ و بعد مدام با هم جا عوض می‌کنید. گاهی تو غایبی و من برای او از تو می‌گویم- مثل همین چند شب پیش که دادم داستانم را خواند- گاهی هم او غایب است و من برای تو از او حرف می‌زنم- مثل همان روز سرد آذر ماه، کنار مزارت.
تو به تمامی در زندگی من بوده‌ای و اکنون نیستی، او در زندگی من نبوده و اکنون به تمامی هست. هست؟ می‌خواهم که باشد. این را تو خوب می‌دانی، بهتر و بیشتر از هر کسی. بعد می‌دانی گاهی احتمال نبودنش که می‌چربد بر حضور، من به تمامی گرفتار نیستی می‌شوم. انگار کن که آن احتمال ضعیفِ بودنش، شبیه رشته‌ای است که مرا از این هزارتو بیرون می‌برد، هزارتویی که در مرکزش مرگ نشسته: به سان گرگی خون‌خواره، گرگی که تو را دریده...
گاهی با خودم فکر می‌کنم شاید یک روزی در همین نزدیکی، دستم را اگر که گرفت، دستش را بردارم، بیاورمش آن‌جا، نزدیک تو، بالای مزارت و برایت بگویم ببین ما اینجاییم. و آن خیالِ «ما» این روزها جانِ جهان من است، شبیه او که جان است و جهان است. نگران نباش، دست بردار از جویدن سبیل، توهمی درباره‌اش ندارم. از یاد نبرده‌ام که تا کنون بابت این داستان تا چه حد به من رنج چشانده، نادیده نمی‌گیرم که اگر آمد و ماند، تا چه حد قابلیت آن را دارد تا به دردم بنشاند. من همۀ اینها را می‌دانم، کور شدنی در کار نیست، چشم‌هایم می‌بیند و به رغم این همه، هنوز و هم‌چنان جوری دوستش دارم که یگانه است و هیچ کم ندارد. حالاست که باید می‌بودی برادر تا برایت می‌گفتم این جا که ایستاده‌ام وادی حیرت است و من تا کنون در تمام عمرم این‌طور حیران نبوده‌ام.
گذشته از همۀ اینها، دلم آن‌قدر برایت تنگ شده که هر اشارۀ بی‌ربطی به تو، اشک را سرریز می‌کند. این را که دیگر خودت می‌دانی نه؟ هیچ‌وقت در تمام آن ایام، این همه دور نبوده‌ای و این‌همه نزدیک رفیق من.