آدم است و اندوهش... و ببین ما چه خیابانهای این شهر را در اندوه تعمید دادهایم، ببین چه با هر قدم بار تلخی را بر دوش معابرش گذاشتهایم. ببین ببین شهر بارها با ما گریسته، خندیده، پناه هراسمان شده ...ببین که دیوارهایش شانه رفیق به وقت گریه، بنبستهایش حرم امن بوسههای بیگاه و غروبش غمخوار غربت دلدادگیهای بی فرجام...این شهر شهر مادر، شهر همدل، شهر تنها، شهر اندازهی اندوه من است
Thursday, September 30, 2010
Wednesday, September 29, 2010
رازهای روح
به گمانم روح هر مردی رازهایی در باره زنان دارد که ذهن آگاهش از آنها مطلع نیست. ناگهان میبینی دلت رفته برای زنی و نمیدانی چرا. دلت میخواهد لمسش کنی، تنش را، روحش را، دلت میخواهد بگویی بیا بنشین روبرویم میخواهم تماشایت کنم، دلت می خواهد...
بارها پیش آمده که چنین فضایی را تجربه کرده، خود را در حالی یافتهام که جذب میدان ناشناس مغناطیسی زنی شدهام بدون آنکه بدانم چه در او مرا این همه جذب کرده...حتی شده شدید جذب زنی شدهام که با تمام معیار های زیبایی شناسایی ذهن خوداگاهم در تضاد بوده...چند بار که نشستهام و کندوکاو کردهام که جذب چه شده ای مرد، دیدم قصه حکایت یک لبخند، یک لمس کوچک، یک جور لباس پوشیدن خاص، کرشمه کوچک چهره یا مسائلی در همین حد بوده اما میلی که پشتش آمده هیچ تناسبی با محرک نداشته است...بعد می دانی آدم ها از یاد میروند و تنها وقتی به یادشان می آوری که همان لمس کوچک دست ها، پشت چشم نازک کردن شوخ طبعانه یا ملاحت لبخند ناغافل از ناکجا فضای ذهنت را پر میکند تا تو بمانی یک راز، رازی که فقط روحت از آن خبر دارد
Tuesday, September 28, 2010
تن
میان تمام ابراز علاقهها؛ دوست دارم، عاشقتم، دلم برات تنگ شده و میخوامت؛ به گمانم این آخری بیش از همه نشان تن با خود دارد. در لحظهی اکنون است، انسانی و داغ و تنطلب در عین حال شرمگین و ملایم . خودش میداند که نشسته جای هزار واژهی بیباک که دل گفتن یا نوشتنشان نبوده، شرم نگذاشته، سنت سنگینی کرده و تو، توی دلداده ، همه را خلاصه کرده ای در همین یک کلمه، در میخوامت.
تن آدمی شریف است به صرف اینکه تن آدمی است و نه به خاطر هیچ معنویت تحمیلی. خواستههای تن هم به صرف انسانی بودنشان شرف دارند، شرافتی ذاتی که متجلی میشود در همان «میخوامت»... تا آنجا که من فهمیدهام بسوده ترین نوع ابراز علاقه است این کلمه، بی هیچ ابهام و غل و غشی که بشود فکرش را کرد: تنت را روحت را بودنت را، می خواهم، همین حالا میخواهم... مابقی همهاش شرح اضافه است
Monday, September 27, 2010
عشق و قدرت
جایی خواندم که هدف مردها از حضور در حوزه معنوی، کسب قدرت است و هدف زنها دریافت عشق. یعنی مردها میخواهند قدرت بیشتری داشته باشند و زنها عشق بیشتری دریافت کنند. با خودم فکر کردم در نهایت مرد آن قدرت بیشتر را لازم دارد برای دریافت عشق و زن آن عشق را میخواهد تا حس قدرت کند. انگار یونگ حق داشت وقتی میگفت ضدین در اوج خود به یکدیگر تبدیل میشوند
Saturday, September 25, 2010
کرامت کار
فرق میکند کار با کار. کار وقتی دل وسط باشد عشق است، زمان را گم میکنی وقتی مشغول کار دلی، خستگیاش هم خواستنی است، جای ترس شوق است که کار را پیش میبرد. اما وقتی کار مدیون غم نان شد، وقتی گذاشتی ترس برایت تصمیم بگیرد، وقتی یادت رفت هدف از کار نه کسب پول که خلق رضایت است آن وقت محکومی به متوسط بودن، به اندوه، به دلهره. آن وقت حسرت است که حکومت میکند: حسرت برای عمری که صرف کاری بی شادمانی شد، حسرت برابر هر کس که شجاعتر از تو بوده و جسارت طغیان و دل به دریا زدن داشته...این روزها راستش زیاد از خودم میپرسم کاری که مشغول انجامش هستی واقعن دلت را روشن می کند؟ حواست هست که عمر پرشتاب میگذرد؟ حواست هست که فرق میکند کار با کار؟
Friday, September 24, 2010
بعد از قادسیه
از تنهایی مگریز
به تنهایی مگریز...
شعر مارگوت بیکل را با ترجمهی احمد شاملو می خوانم و با خودم فکر میکنم تمام این سالیان اخیر را انگار فقط در گریختن گذراندم. از تنهایی، به تنهایی... نمیدانستم ترس تنهایی خودش تولید تنهایی میکند. حالا گمانم برای نخستین بار آماده ام بگذارم هر چه پیش آید خوش آید. راستش برای نخستین بار در دو سال گذشته این یکی دو روزه حس کردم آرامم...
گهگاه تنهایی را بجوی و تحمل کن
و به آرامش خاطر
مجالی ده
پی نوشت: روبرو شدن با قادسیه یک خوبی بزرگ دارد. همان وقتی که صورتت بر خاک است، دقیقن در همان زمانی که رویاهایت بر باد رفته و مغلوب بزرگترین ترست هستی، ناگهان میبینی دیگر نمیترسی، میفهمی ازین بدتر نمیشود، نشده و تو هنوز زنده ای، سرپایی، بر قراری...گمانم قادسیه مثل هر پدیده دیگر نیمه روشنی هم دارد. این روزها روشناییش را دوست دارم
Thursday, September 23, 2010
یادداشتی برای دختران فردا
با یک مرد که میرقصی توی چشمهاش نگاه کن؛ بگذار برای آن چند لحظه جهان را با چشم های تو، در چشمهای تو ببیند. بگذار برای آن چند دقیقه خیال کند تو تنها زن زمینی...بگذار زنانگیت را باور کند دختر جان!
Tuesday, September 21, 2010
دوره آموزشی یونگ
مصریها اسطوره معروفی دارند که به نام داستان ایزیس و اوزیریس مشهور است. گی کورنو، روانشناس پیرو مکتب یونگ، بر اساس این اسطوره کتابی نوشته و من بر مبنای آن کتاب و یک سری منابع دیگر، دوره ای آموزشی طراحی کردهام که قبلا یک بار تدریس شده و به گمانم موفقیت آمیز بوده...بر مبنای این دوره ما همسفر اوزیریس و ایزیس در طول سفر افسانهایشان میشویم و با مفاهیم اصلی مکتب روانشناسی تحلیلی یونگ آشنا میشویم. آموختن در مورد ناخوداگاه جمعی و فردی، درک مفهوم کهنالگو، آشنایی با کهنالگوهای پرسونا، سایه، آنیما و آنیموس از اهداف این دوره است
ضمن این دوره آموزشی؛ مصریان باستان، یونگ، کورنو و شخص بنده خواهیم کوشید به سوالاتی مانند (چرا احساس خوشحالی نمیکنیم؟ تفاوت موفقیت با شادکامی چیست؟ چرا یکسری حوادث مشخص تلخ مدام برای ما تکرار میشود؟ چرا وارد روابط عاطفی غلط میشویم؟ افسردگی، حسادت، خودشیفتگی و سایر هیولاهای درون چرا و چگونه به وجود میآیند و چطور میشود این تهدیدها را به فرصت تبدیل کرد؟ چطور زخم های گذشته ما تبدیل به تقدیر آینده شده اند و راه رهایی چیست؟) پاسخ عملی و کارامد دهیم
شروع دوره دهه اول مهر ماه، مدت دوره دوازده جلسه سه ساعته، مکان دوره یوسف آباد، ظرفیت هر کلاس حداکثر ده نفر، ساعت برگزاری پنج و نیم تا هشت و نیم عصر خواهد بود. برای دریافت سیلابس کامل هر دوره و اطلاع از جزئیات بیشتر لطفا با آدرس ای میل amir.kamyar@gmail.com تماس بگیرید.
Monday, September 20, 2010
ناامیدی
برخلاف ایده رایج، نه امید که به معنای درست کلمه ناامیدی است که شرط خوشبختی واقعی به شمار میرود...امید داشتن بنا به تعریف، نه خوشبخت بودن بلکه به معنای منتظر بودن، نداشتن، اشتیاق داشتن به شیوهای ناکام و ارضا نشده است. امیدواری یعنی اشنیاق در عین عدم بهرهمندی، ندانستن و نتوانستن...
انسان و خدا یا معنای زندگی- لوک فری- عرفان ثابتی- ققنوس
پی نوشت: کلام بالا را شاید نتوان فهمید بی انکه به یاد آورد تا به چه حد مکرر، لذت لحظه ی حال را حرام ترسی در آینده یا مشروط به خوشی خیالی کرده ایم که هرگز محقق نشده است
چندین هزار امید بنی آدم
تاریخ که بخوانی مملو است از شکستها و پیروزیها. ملتها جنگیدهاند، برنده یا بازنده شدهاند و تاریخ مثل یک موج بر دوش انسانها بالا و پایین رفته و صعود و نزول داشته است. حالا این بین بسی شکستها میبینی که به رغم همه دشواری و تلفات، فقط یک شکستند: مثل تمام شکستهای ایران در جنگ با روم که فوقش منطقهای از دست میرفت یا منفعتی به خطر میافتاد. اما هستند شکست های لامذهبی که فاجعه اند، بنیاد بر باد میدهند و همه چیز به قبل از آنها و بعد آنها تقسیم میشود: مثل شکست قادسیه که ملتی هنوز با عواقبش دست به گریبان است.
میخواهم بگویم حس میکنم قادسیهام را باختهام و هیچ تصویری ندارم که چطور میخواهم با پیامدهایش روبرو شوم... عمق فاجعه فلجم کرده جوری که حتی نمیتوانم واکنش نشان دهم. زمین خوردن کم نداشتم در زندگیم و هر بار زمین انگار به من انرژی داده برای باز برخاستن، این دفعه اولین بار همه عمرم شاید باشد که دلم نمی خواهد بلند شوم... بلا روزگاری است انگار
Saturday, September 18, 2010
در ستایش احتیاج
فرق میکند احتیاج با احتیاج. زمانهایی هست که آدمی برای سرپا ایستادن، برای بقا، برای حوزههای عاطفی یا مادی زندگیش محتاج دیگران است و بیحمایت نمی تواند سرپا بماند. این احتیاج به گمانم فلج کننده و غیر بالغانه است اما اوقاتی را میشود شمرد که فرد مسوول زندگیاش هست. بار رضایت معنوی و مادیش را به عهده گرفته و شانههایش را زیر بار زندگی داده به تمامی. این وقتها گاهی آدم احتیاج دارد به دوست، معشوق، همدل تا بشود بار را موقت، خیلی موقت، به دوش او گذاشت، خستگی در کرد و بازگشت و باز مسوول همهچیز شد.
از نشانههای بلوغ است به گمانم که فرق این دو را بدانی. بدانی بار جهان بعضی وقتها سنگینتر از آن است که بشود یکتنه تابش آورد. باید بلد باشی این اوقات بطلبی و بگویی «ببین خستهام بیا یک گوشهاش را بردار». بگویی« ببین بیا بمان باش». این هیچ ربطی به استقلال یا وابستگی ندارد. این فقط پذیرش بالغانه یک حقیقت است که انسان بیدیگری که دوستش بدارد از هر معنایی تهی است: بیدیگری که با دلش شریک گاهبهگاه بار هستی شود. آدم بالغ، آدم مستقل، می داند امروز او تکیه کرده و فردا همو تکیهگاه خواهد شد. میداند جهان در همین دادوستدهای عاشقانهاش قابل تحمل است. میداند این نشانه ضعف نیست، نماد قدرت است. میداند فرق میکند احتیاج با احتیاج.
Tuesday, September 14, 2010
تا یادم بماند
بلوغ یعنی مسوولیت زندگی را پذیرفتن. مسوولیت یعنی یا بیاعتراض و غرولند بپذیر یا طغیان کن، هزینههایش را بده و تغییر پدید آور... فکر میکنم هنوز هم در زندگیم دارم جاهایی بیشترین هزینه را میدهم که بالغانه رفتار نمیکنم: هم برابر شرایط سر خم میکنم و هم از جهان دلخور میشوم که چرا رعایت مرزهای مرا نمیکند
مسوولیت یعنی این که بدانی مامور مراقبت از مرزهایت فقط و فقط خود تویی، محل پرداخت هزینهها هم فقط از کیسهی ملوکانه توست. آدم عاقل و بالغ هم کسی است که هم چوب نخورد و هم پیاز...نوشتم تا یادم بماند لاف نزنم، هنوز خیلی مانده تا یاد بگیرم مسوول زندگیم فقط و فقط منم
Monday, September 13, 2010
در راستای کمک به اقتصاد دانان
١- کشوری صددرصد تخیلی را فرض بفرمایید. حالا باز هم از قوه تخیلتان کار بکشید و فرض کنید کشور فوق که اسمش را مثلن میگذاریم ایکس، همسایهای دارد به نام ایگرگ که این ایگرگ از یکسو درگیر جنگ داخلی است و از سوی دیگر نود و سه درصد مواد مخدر جهان را تولید میکند
٢- جنگسالاران کشور ایگرگ برای ادامه نبرد نیاز به اسلحه دارند. در کشور ایکس هم احتمالن ممکن است کسانی یافت شوند که آمادگی فروش سلاح را داشته باشند. بعد چه اتفاقی میافتد؟ شورشیان کشور ایگرگ مواد مخدر را با اسلحه تاخت میزنند. عناصر خودسر کشور ایکس هم مواد مخدر را تبدیل به پول میکنند. تا اینجا همه چیز امن و امان است
٣- دردسرها از گور دهکده جهانی و سیستم پولی بینالمللی بلند میشود. پول ناشی از تجارت اسلحه و مواد مخدر، پول کثیف است و باید جایی غسل داده شود تا از گیر و گرفت جهانی در امان ماند. فرض کنید ایکس و ایگرگ همسایهای دارند به نام سهپی که قبلن با سرمایهگذاری در صنعت شکوفای ساختمانش میشد پول ها را شست. بعد خدا لعنت کند این اقتصاد جهانی امپریالیستی را که با رکودش, بازار مسکن سه پی را به اضمحلال کشانده پس چاره چیست؟
۴- حالا شاید کشور ایکس بازار بورس در رکودی داشته باشد که بشود فعالش کرد، بازار بورسی که ربطی به اقتصاد جهانی ندارد و از نشیب و فراز بازار های بینالمللی در امان است. پس بیایید حدس بزنیم پول کثیف اما تازه نفس و قوی وارد بازرهای بورس کشور ایکس شوند و ناگهان در حالی که اقتصاد کشور ایکس در رکودی عمیق است شاخص بورسش ظرف شش ماه پنجاه درصد ترقی کند. پول ناشی از سوداگری مرگزای اسلحه و مخدر تبدیل به سهام قانونی بازار بورس کشور ایکس شده است. و سهامداران تازه نفس با فروش مجدد سهام خود باز پولی نو برای معامله اسلحه برابر مواد مخدر به دست می آورند . جنگ داخلی در کشور ایگرگ ادامه مییابد و عناسر خودسر در کشور ایکس روز به روز گردنکلفتتر میشوند
۵- این وسط بیچاره اقتصاددانان که دارند دق می کنند تا دریابند چرا کشوری بااقتصاد رو به فروپاشی مثل ایکس، پیشتاز رشد شاخص بورس ارواق بهادار در جهان شده است. ولش کنید علمای اقتصاد، به جای حساب و کتاب کمی تخیل کنید. همه چیز به همه چیز میآید
پی نوشت: کشف هر گونه شباهت میان ایکس و ایگرگ و غیره, با کشورهای آشنا ناشی از بیماری ذهنی خواننده بوده و ملهم از جنگ نرم و ناتوی فرهنگی است
Sunday, September 12, 2010
هیهات
تلخ دو سه روزی بود...کاش تلخ دو سه سالی نشود. عرض دیگری ندارم
Thursday, September 9, 2010
ت مثل...
ذات یک آدمهایی تنها و مجرد است. بخشی از بدنه نیستند. جهان برایشان «ما و بقیه نیست»، «من و بقیه است». خب این آدمها معمولن برای تنهاییشان مثل شیر میجنگند، مستقل بودنشان مثل نفس واجب است و تلاش بزرگ زندگی آنها خلاصه میشود در یافتن راهی برای تعادل میان این میل به انزوا و غریزه انسانی صمیمیت و حضور در جمع...حالا بیایید برمبنای تصویر بالا تصورشان کنید وقتی در رابطهی عاطفیاند. وقتی از رابطه حرف میزنیم به فضایی اشاره می کنیم که فردیت کلن در کمرنگترین حالتش قرار میگیرد. جو رابطه اصل و اساسش بر پیوستن است و یکی شدن. طبیعی است آدمهای طایفهی تنهایی برابر این شرایط حس کنند در معرض تهدیدند. خواه ناخواه رابطه به تنهایی آدمها تجاوز میکند. حالا یک وقتهایی ماحصلش لذت است و گاهی رنج. معیار رنج و لذت هم حال درونی آدمهاست. آدمهای تنهایی ذاتن مستعد رنجند مگر...
مگر وقتی که پای کیمیای عشق وسط باشد. یعنی آن جاذبهای که رابطه را غنی کرده چنان داغ و سرکش و شهرآشوب باشد که بچربد بر آن میل غریزی به انزوا که برای آدمهایتنهایی مثل غریزه بقا عمل میکند. اصلن راستش را بخواهید من فکر میکنم اولین عاشقهای جهان، آدمهای اهل عشیرهی تنهایی بودند و عشق حاصل تلاش طبیعی آنها برای بقا و شاید یک جور جهش ژنتیک که نشر نسلشان را ممکن میکرد. اگر برای بقیه دوستداشتن شرط لازم و کافی باشد تا پیوند را تجربه کنند، قصهی قبیله تنهایی فقط با عشق از غصه رها میشود و کیست که نداند چه فاصلهی بعیدی است میان عشق تا دوستداشتن. قصهی آدم های تنهایی، حکایت غربت است و غربت در دلش هماره غصه دارد. غصهای که درمانش دوستداشتن نیست که دوستی فقط تنها را دچار ترس تشویش میکند. عشق میباید تا تنها تن بدهد به پیوند و تلخ داستانی است وقتی آدمی تنها، در دلش دوستداشتن هست و عشق نیست، تلخ به اندازهی تنهایی.
Tuesday, September 7, 2010
خالی
تیمار خاطر خسته، دهان دوخته میخواهد و آغوش گشوده...مابقی همه بهانه است
Monday, September 6, 2010
جستجوی ایمان در جایی که نیست
کاستن امرقدسی به اخلاق به گمانم هماناندازه ناقص است که کاستن آن به فقه و یا آنطور که این روزها باب شده به قوانین فیزیک و جستجوی خداوند در بیگبنگ...پروژه ایمان، نیاز بشر به معنویت و دین- تاکید میکنم مقصودم از دین نه صرفن هیچیک از مذاهب شناخته شده بشری که ایمان به الوهیتی معنوی است- در باورم فراتر از اخلاق و فقه و فیزیک است، جنسش چیز دیگری است که یا به گفت نیاید یا من هنوز گفتن و نوشتنش را یاد نگرفتهام. در هر حال فقط میدانم مقوله ایمان حوزهای متفاوت با همه این حرفها دارد که نادیده گرفتنش ماحصلی جز اشتباه در استنتاج نخواهد داشت، مثل تمام این حرف های چند روزه در باب بیگ بنگ و هاوکینگ
Wednesday, September 1, 2010
داد از دل
همیشه فکر میکنم فرق است میان اندوه با غم.
اندوه به ریزش نرمنرم باران میماند، به دلتنگیهای عصرگاهی برای کسی که دوستش داری، آهسته است و پیوسته، به سان مه است اندوه...غم اما سریع و صریح و ویرانگر است. مثل تیغه گیوتین سر دلخوشیها را جدا می کند و مثل آوار بر سر آدمی خراب میشود، به بهمنی بنیادکن میماند غم.
همیشه سختترین لحظاتاند آن دمادمی که اندوه به غم بدل میشود... دقایقی از جنس دوزخ.
لیزی لذت
المپیکی اگر میان موجودات زنده برپا میشد، ما آدمیان به گمانم قهرمانان بلامنازع رشته «حرام کردن لذت» بودیم