قصهاش طولانی است. آغاز روایت شاید آنجا باشد که فالانژیستهای حامی ژنرال فرانکو، جمهوریخواهان اسپانیایی را شکست میدهند و آنها ناچار به فرانسه میگریزند. هزاران مرد جنگآزموده که بعدِ سالیان طولانی جنگ داخلی، آرزویی ندارند جز بازگشت به وطن و بازگرداندن جمهوری. جنگ جهانی دوم که شروع میشود اول کنارِ ارتش فرانسه با آلمانها میجنگند، بعد همراه سربازان فرانسۀ آزاد در شمال آفریقا نبرد را ادامه میدهند، سپس همراه سربازان متفقین با سیسیل حمله میکنند و سرانجام در آن عملیات معروفحمله به نورماندی وارد شمال فرانسه میشوند، پاریس را آزاد میکنند و یکسره به سمت جنوب و سلسله جبال پیرنه پیش میروند تا به کمک متفقین فرانکوی فاشیست را سرنگون سازند. حالا از آن هزاران جنگجوی جمهوریخواه فقط بیست هزار نفر باقی مانده، مابقی افراد در آن بیابانهای آفریقا یا دشتهای سیسیل در رویای آزادی جان دادهاند. شعارشان شده این که اول رم، بعد پاریس و حالا مادرید. سیاستمداران اما از بالای سرشان با فرانکو توافق میکنند، متفقین جنگ با اسپانیا را نمیخواهند، حملهای در کار نیست.
ما از اینجا وارد قصه میشویم. رابرت کاپا برایمان احوال اردوی این جنگجویان را روایت میکند یاس و اندوهشان را، خشم و دلمردگی را. چیزی که کاپا نمیگوید این است که آیا هرگز هیچکدام آن مردان از این احساس فرسایندۀ پوچی، رها شدند؟ از این سوال لعنتی که چرا جنگیدیم، برای چه جان دادیم؟ کتاب را صبحدم تمام کردم و دیدم قصۀ آن مردها در دل من تمام نمیشود. انگار درون من دارند زندگی میکنند تلخ و تاریک و هنوز و همچنان دور آتشی نشستهاند و از خویش میپرسند چه شد که به مادرید نرسیدیم؟ اگر بنا بود که نرسیم اصلا چرا راه افتادیم؟ با خودم فکر کردم این بار که به نظرم رسید همه چیز پوچ و عبث است، میروم کنار همین آتش مینشینم، و نگاه میکنم به چهرههای خستۀ آفتابسوختهشان و بعد به مشکلم میخندم، بلند میشوم و برمیگردم سر زندگیم. هر شکلی از بی معنایی برابر تجربۀ این آدمها به شوخی بیشتر شبیه است.