Saturday, June 18, 2016

اسب کهر را بنگر

قصه‌اش طولانی است. آغاز روایت شاید آن‌جا باشد که فالانژیست‌های حامی ژنرال فرانکو، جمهوری‌خواهان اسپانیایی را شکست می‌دهند و آنها ناچار به فرانسه می‌گریزند. هزاران مرد جنگ‌آزموده که بعدِ سالیان طولانی جنگ داخلی، آرزویی ندارند جز بازگشت به وطن و بازگرداندن جمهوری. جنگ جهانی دوم که شروع می‌شود اول کنارِ ارتش فرانسه با آلمان‌ها می‌جنگند، بعد همراه سربازان فرانسۀ آزاد در شمال آفریقا نبرد را ادامه می‌دهند، سپس همراه سربازان متفقین با سیسیل حمله می‌کنند و سرانجام در آن عملیات معروفحمله به نورماندی وارد شمال فرانسه می‌شوند، پاریس را آزاد می‌کنند و یک‌سره به سمت جنوب و سلسله جبال پیرنه پیش می‌روند تا به کمک متفقین فرانکوی فاشیست را سرنگون سازند. حالا از آن هزاران جنگجوی جمهوری‌خواه فقط بیست هزار نفر باقی مانده، مابقی افراد در آن بیابان‌های آفریقا یا دشت‌های سیسیل در رویای آزادی جان داده‌اند. شعارشان شده این که اول رم، بعد پاریس و حالا مادرید. سیاستمداران اما از بالای سرشان با فرانکو توافق می‌کنند، متفقین جنگ با اسپانیا را نمی‌خواهند، حمله‌ای در کار نیست.
ما از اینجا وارد قصه می‌شویم. رابرت کاپا برای‌مان احوال اردوی این جنگجویان را روایت می‌کند یاس و اندوهشان را، خشم و دل‌مردگی را. چیزی که کاپا نمی‌گوید این است که آیا هرگز هیچ‌کدام آن مردان از این احساس فرسایندۀ پوچی، رها شدند؟ از این سوال لعنتی که چرا جنگیدیم، برای چه جان دادیم؟ کتاب را صبح‌دم تمام کردم و دیدم قصۀ آن مردها در دل من تمام نمی‌شود. انگار درون من دارند زندگی می‌کنند تلخ و تاریک و هنوز و هم‌چنان دور آتشی نشسته‌اند و از خویش می‌پرسند چه شد که به مادرید نرسیدیم؟ اگر بنا بود که نرسیم اصلا چرا راه افتادیم؟ با خودم فکر کردم این بار که به نظرم رسید همه چیز پوچ و عبث است، می‌روم کنار همین آتش می‌نشینم، و نگاه می‌کنم به چهره‌های خستۀ آفتاب‌سوخته‌شان و بعد به مشکلم می‌خندم، بلند می‌شوم و برمی‌گردم سر زندگیم. هر شکلی از بی معنایی برابر تجربۀ این آدم‌ها به شوخی بیشتر شبیه است.

Thursday, June 16, 2016

نورِ نار

آن لحظه‌ای که میایستی و می‌گویی من تسلیم نمی‌شوم؛ آنِ مبارکی است. بعد این هر آن‌چه برای بقا کنی، مقابل این اصل مبارک، فرع است. چه خم شوی مقابل تندباد، چه چمباتمه بزنی مقابل بوران، چه مشت حواله کنی به توفان؛ فرقی نمی‌کند وقتی هدفت سرپا ماندن باشد و رها نکردن اصل زندگی. از تسلیم نشدن که می‌نویسم منظورم شکست نخوردن نیست. نمی‌شود که همیشه پیروز بود. توگویی اصلا تلخی شکست مقابل شیرینی پیروزی، مانند دم و بازدم حیاتند و آن یکی بدون این دیگری، بی معنی است. تسلیم نشدن یعنی باختن را به شکست لایزال بدل نکنی، یعنی از خودت شکست‌خوردۀ ابدی نسازی، یعنی در تاریک‌ترین لحظات از آن شعلۀ امید در جان و دلت با چنگ و دندان مراقبت کنی و از یادمبری که امیدت نه به زنده‌ها که به خود زندگی باید باشد...ایستاده بودم جلوی پنجره، یک‌دم نور آفتاب، نرم و نوازشگر، تعمیدم داد در خویش و ناگهان حس کردم که گذشته‌ام، از آن تلخیِ مهیب ویرانگر عبور کرده‌ام. راستش را بخواهی احساس کردم رستگار شده‌ام. کمی بعد تر به یاد آوردم که تمام آنات رستگاری در تجربۀ زیستۀ من، نقشی از نور با خویش دارند. نوری که شاید نشانۀ نجات باشد برای کسی که میایستد و می‌گوید مقابل تاریکی، برابر یاس؛ من سر خم نمی‌کنم.