Tuesday, December 20, 2011

عدد عدد عدد عدد

صاب وبلاگ بر این باور است که گاهی کاش جهان عدد نداشت، شمردنی در کار نبود

Tuesday, December 13, 2011

عمری دگر بباید

آدم است و اشتباهاتش...یک وقتهایی کاری کرده ای و یک عمر درگیر تاوانش هستی، وقتهایی هم هست کاری را انجام نداده ای و سالیانی حسرتش بار می شود روی شانه هایت. بعد بعضی از اینها به آتش زیر خاکستر می مانند با وزش ملایمی مجدد شعله میکشند و بازتاب دهندهء هزاران زخم خونچکان مستترند. گاهی با خودم فکر می کنم اصلن آدم است و همین زخمهایش، زخمهایی که استخوان در گلویند، آن هم برای یک عمر

Thursday, December 1, 2011

این سفر آن گرگ یوسف را درید

1- از درگیری های لیبی صحنه ای به یادم مانده، عکسی که هرگز فراموش نمی شود. پیچ خیابانی نیروهای مردمی سنگر گرفته اند و مشغول شلیک به سمت جایی در ماورایند که ما در عکس نمی بینیم. میان آن هنگامهء اسلحه به دستان، مردی ایستاده با گیتاری بر دوش و برای رزمندگان می نوازد، میان سال است، چشمانش را بسته و گیتار به دست شریک شلیک است: انگار هر کس با هر چه که در توان داشته به میدان آمده، انگار انقلاب تفنگ و گیتار در کار است
2- نامش نیما بود. به گمانم ده ساله بودم که به دنیا آمد. مادرم را خاله صدا می زد و جلوی چشم های ما بزرگ شد و جلوی چشمهای ما به قتل رسید. بور، سفیدرو و بلند بالا بود، از آن جوانهایی که تماشا کردنشان لذت زندگی است. شب آمدند در خانه بردندش، به نیم ساعت نرسیده زنگ زدند به پدر و مادر بدبختش که بیایید جنازه را تحویل بگیرید. روایتها در باب چرایی و چگونگی، متناقض است تنها چیزی که درموردش اطمینان وجود دارد این است که پای کسی از گنده لاتهای شهر در میان است که به صورت کاملن تصادفی به یک نهاد خودجوش مردمی نظامی وابسته است. چنان وابسته و به قدری لات که در قوهء محترم قضاییه به صورت غیر رسمی به والدینش فرموده اند ماجرا را پیگیری نکنید برایتان دردسر می شود. تا بدان حد که هیچ وکیلی در شهر جرات پذیرش پرونده را نداشت
3- خدا می داند در تمام این عمر وبلاگ نویسی ام هرگز به اندازهء قصهء نیما نوشتهء درفت شده نداشته ام. بعضیها را بغض نگذاشته منتشر شود. بعضیها را ترس. نمی شود به او فکر کنم و اشک نجوشد، نمی شود از او بنویسم و بغض راه نفس را نبندد. نمی شود یاد جهنمی نیافتم که مادر و پدرش الان در آن دست و پا می زنند، نمی شود که نمی شود. به وقت بغض، به وقت خشم، به وقت ترس؛ پناه میبرم به آن عکس در لیبی. به تخیل در باب زنان و مردانی که به جان آمده اند، به انقلاب گیتار و تفنگ. پناه می برم به تصور میدان تحریر، به تونس، به حمص و درعا و حمات
4- در اسطوره های ایرانی، ما داستان ضحاک ماردوش را داریم. تسلط تاریکی به مدت هزار سال تا ظهور فریدون تا آزادی، برابری، رونق. با خودم فکر می کنم اسطوره ها رویای جمعی یک ملتند: تو انگار کن که ملتی خوابیده ، خواب دیده و خوابش شده اسطوره. اسطوره برایمان می گوید پس از شکست ضحاک، فریدون او را نکشت. فکر می کنم به لیبی، فکر می کنم به نیما و فکر می کنم به فردای پس از ضحاک. کاش جان و جنم فریدون بودن، مانده باشد برایمان