معرکه ترین بخش پای ساز زدن کسی نشستن،آن قسمتی است که ساز نوازنده اش را مسحور کرده،وادارش می کند فارغ از خوش صدایی یا بد صدایی، همراهش با سوز دل بخواند
معرکه ترین بخش پای ساز زدن کسی نشستن،آن قسمتی است که ساز نوازنده اش را مسحور کرده،وادارش می کند فارغ از خوش صدایی یا بد صدایی، همراهش با سوز دل بخواند
معرکه ترین بخش پای ساز زدن کسی نشستن،آن قسمتی است که ساز نوازنده اش را مسحور کرده،وادارش می کند فارغ از خوش صدایی یا بد صدایی، همراهش با سوز دل بخواند
تلخی ماجرای اخراجی ها می دانی کجاست؟آنجایی که می فهمی در اقلیتی،در اقلیتید.که برای اکثر این مردم اصلن سوابق مسعود ده نمکی مهم نیست.که سطح سلیقه جامعه برای دیدن یک فیلم در حد همین اخراجی هاست.که این ملت تکه تکه شده،که فاصله افتاده بین آن کسی که می رود اخراجی ها را می بیند و بخاطرش صف میایستد و تو و امثال تو که حاضر نیستید از جلوی سینما هم رد شوید
حداقل درسی که ما می توانیم از اخراجی ها بگیریم این است که خودمان را مصداق ملت ایران فرض نکنیم.ما بخشی از این ملتیم و بدک نیست بعضی وقت ها یادمان بماند به اندازه کوپن مان مدعی باشیم
همین
تلخی ماجرای اخراجی ها می دانی کجاست؟آنجایی که می فهمی در اقلیتی،در اقلیتید.که برای اکثر این مردم اصلن سوابق مسعود ده نمکی مهم نیست.که سطح سلیقه جامعه برای دیدن یک فیلم در حد همین اخراجی هاست.که این ملت تکه تکه شده،که فاصله افتاده بین آن کسی که می رود اخراجی ها را می بیند و بخاطرش صف میایستد و تو و امثال تو که حاضر نیستید از جلوی سینما هم رد شوید
حداقل درسی که ما می توانیم از اخراجی ها بگیریم این است که خودمان را مصداق ملت ایران فرض نکنیم.ما بخشی از این ملتیم و بدک نیست بعضی وقت ها یادمان بماند به اندازه کوپن مان مدعی باشیم
همین
مسعود ده نمکی در سال 1379 درباره قتلهای زنجیره ای گفته بود:« حذف معاندین » جزو برنامهی نظامهای مختلف دنیاست که از راههای گوناگون صورت میگیرد. در مورد افرادی که نامشان در پروندهی قتلهای زنجیرهای مطرح است ( متهمان ) نیزـ به دور از گرایشهای سیاسی ـ باید گفت به وظایف قانونی خود یعنی « حذف معاندین » عمل کردهاند.
مسعود ده نمکی، سردبیر نشریهی « صبح »، در گفت و گو با ایسنا، با بیان این مطلب افزود: در یک سیستم، همان طور که عدهای مشغول جمعآوری اطلاعات هستند، عدهی دیگری هم مامور حذف دشمنان میباشند و معمولا از دستهی دوم که زحماتشان بیشتر از سایرین است، کمتر تقدیر و تشکر میشود.
وی گفت: به تعبیر مقام معظم رهبری، مقتولان پرونده، از دشمنان بیخطر نظام بودند. نکتهی مهم این است که عاملان قتلها، در سیستم حذف معاندین، اولویتها را در نظر نگرفتند وگرنه رهبر معظم انقلاب ، به جای « دشمن بیخطر » تعبیر بهتری را به کار میبرند ، چرا که حذف دشمن بیخطر، فایدهای نداشت و فقط حربهای شد در دست عدهای که میخواستند به هدفشان برسند...
ملت همیشه در صحنه،بروید دسته جمعی صف بایستید و اخراجی ها2 ببینید.خوب؟ما لایق همان چیزی هستیم که بر سرمان می رود
مسعود ده نمکی در سال 1379 درباره قتلهای زنجیره ای گفته بود:« حذف معاندین » جزو برنامهی نظامهای مختلف دنیاست که از راههای گوناگون صورت میگیرد. در مورد افرادی که نامشان در پروندهی قتلهای زنجیرهای مطرح است ( متهمان ) نیزـ به دور از گرایشهای سیاسی ـ باید گفت به وظایف قانونی خود یعنی « حذف معاندین » عمل کردهاند.
مسعود ده نمکی، سردبیر نشریهی « صبح »، در گفت و گو با ایسنا، با بیان این مطلب افزود: در یک سیستم، همان طور که عدهای مشغول جمعآوری اطلاعات هستند، عدهی دیگری هم مامور حذف دشمنان میباشند و معمولا از دستهی دوم که زحماتشان بیشتر از سایرین است، کمتر تقدیر و تشکر میشود.
وی گفت: به تعبیر مقام معظم رهبری، مقتولان پرونده، از دشمنان بیخطر نظام بودند. نکتهی مهم این است که عاملان قتلها، در سیستم حذف معاندین، اولویتها را در نظر نگرفتند وگرنه رهبر معظم انقلاب ، به جای « دشمن بیخطر » تعبیر بهتری را به کار میبرند ، چرا که حذف دشمن بیخطر، فایدهای نداشت و فقط حربهای شد در دست عدهای که میخواستند به هدفشان برسند...
ملت همیشه در صحنه،بروید دسته جمعی صف بایستید و اخراجی ها2 ببینید.خوب؟ما لایق همان چیزی هستیم که بر سرمان می رود
از دل این تاریکی دارد نور هویدا می شود.تردید که مثل مه بر همه سرزمین وجودم مستولی شده بود حالا دارد جای خودش را به یقین می دهد.هنوز دو دانگی مانده تا صبح اما حس می کنم می دانم می خواهم چه بکنم و این غنیمتی بس پر ارزش برای امیر سرگردان است
گفتم سرگردانی؛ذات من،سرگردان است.مسافر است نه ماندنی،سیاحت گر است نه سازنده،منفرد بودن را خوش تر از میان جمع بودن می پندارد اما در مقابل این طبیعت سرکش،من از کودکی تربیت شدم تا بسازم،بدرخشم،خودم را با دستاورد هایم تعریف کنم،مسوول باشم و متعهد به ریشه دواندن و این تضاد مهلک باعث می شود نه وقتی سرگردانی پیشه می کنم راضی باشم و نه وقتی پشیزی به کف می آورم دلخوش:خدای غمگین تضاد های مرگبارم من!
آدم های زندگیم،حوادث مهم زندگیم همه و همه بهانه اند.جنگ واقعی،درون من است بین آن بخشی که صدای اجدادی بمان و بساز را پشتوانه خود ساخته و این بخشی که از عمق روحم فتوای سفر و سرگردانی می دهد.من اما از دل این همه رنج ١٢ سال اخیر،از دل همه آن زمین خوردن ها و برخاستن ها،کم کم دارم یاد می گیرم که من نه آن مسافرم نه این ماندگار،من هم این مسافرم و هم این ماندگار.بحران سخت این یک ماهه،هدیه ای بود برایم تا راه را نشان دهد.اندک اندک گفتگویی دارد درون من شکل می گیرد بین این دو سر تضاد،برای آشتی بزرگ،برای یافتن راهی که رضایت هر دو را شامل شود.به جرات می گویم این بزرگترین اتفاق زندگی من تا به همین امروز است.هر چند می دانم هزار پیچ سخت،همچنان باقی است در این راه اما دلم گواهی خیر می دهد که مسیر درست را یافته ام و حالا هنگام طی طریق است
انجیل با این جمله آغاز می شود:و نخست کلمه بود.گوته در شاهکارش فاوست می نویسد که دکتر فاوست این جمله را دوست نداشت پس انجیلش را این گونه آغاز کرد:و نخست عمل بود.کلمه دارد درون من شکل می بندد،وقت،وقت عمل است!
از دل این تاریکی دارد نور هویدا می شود.تردید که مثل مه بر همه سرزمین وجودم مستولی شده بود حالا دارد جای خودش را به یقین می دهد.هنوز دو دانگی مانده تا صبح اما حس می کنم می دانم می خواهم چه بکنم و این غنیمتی بس پر ارزش برای امیر سرگردان است
گفتم سرگردانی؛ذات من،سرگردان است.مسافر است نه ماندنی،سیاحت گر است نه سازنده،منفرد بودن را خوش تر از میان جمع بودن می پندارد اما در مقابل این طبیعت سرکش،من از کودکی تربیت شدم تا بسازم،بدرخشم،خودم را با دستاورد هایم تعریف کنم،مسوول باشم و متعهد به ریشه دواندن و این تضاد مهلک باعث می شود نه وقتی سرگردانی پیشه می کنم راضی باشم و نه وقتی پشیزی به کف می آورم دلخوش:خدای غمگین تضاد های مرگبارم من!
آدم های زندگیم،حوادث مهم زندگیم همه و همه بهانه اند.جنگ واقعی،درون من است بین آن بخشی که صدای اجدادی بمان و بساز را پشتوانه خود ساخته و این بخشی که از عمق روحم فتوای سفر و سرگردانی می دهد.من اما از دل این همه رنج ١٢ سال اخیر،از دل همه آن زمین خوردن ها و برخاستن ها،کم کم دارم یاد می گیرم که من نه آن مسافرم نه این ماندگار،من هم این مسافرم و هم این ماندگار.بحران سخت این یک ماهه،هدیه ای بود برایم تا راه را نشان دهد.اندک اندک گفتگویی دارد درون من شکل می گیرد بین این دو سر تضاد،برای آشتی بزرگ،برای یافتن راهی که رضایت هر دو را شامل شود.به جرات می گویم این بزرگترین اتفاق زندگی من تا به همین امروز است.هر چند می دانم هزار پیچ سخت،همچنان باقی است در این راه اما دلم گواهی خیر می دهد که مسیر درست را یافته ام و حالا هنگام طی طریق است
انجیل با این جمله آغاز می شود:و نخست کلمه بود.گوته در شاهکارش فاوست می نویسد که دکتر فاوست این جمله را دوست نداشت پس انجیلش را این گونه آغاز کرد:و نخست عمل بود.کلمه دارد درون من شکل می بندد،وقت،وقت عمل است!
همهی مردان جوان غمگین/در کافهها نشستهاند/نور چراغهای نئون را کشف میکنند/
همهی ستارهها را از دست میدهند.
مردان جوان غمگین/همه، /بیمقصود از دل شهر میگذرند/تا شب مینوشند/
میکوشند، غرق نشوند.
برای مردان جوان غمگین/آوازی سر کن/پیالهها پر از گندم سیاه است و/
همهی خبرها، بد است./رویاهایت را در وداع ببوس.
همهی مردان جوان غمگین/لبخندی قطعی را میجویند/کسی که بتوانند نگهش دارند/
حتی برای دمی.
دختران کوچک خسته/هرکاری بتوانند میکنند/میکوشند/با یک مرد جوان غمگین/
شوخطبعی کنند
پاییز برگها را به طلا بدل میکند/و دل آهسته، آهسته میمیرد/مردان جوان غمگین پیر میشوند/بیرحمانهترین قسمت ماجرا اینجاست.
وقتی ماهی سیاه/از بالا نگاه میکند/همهی مردان جوان غمگین/نقش عشق بازی میکنند
حرامزاده، ماه/بر مردان جوان غمگین میتابد/بگذار نور مهربانت/آنها را دوباره به خانه برساند/همهی مردان جوان غمگین را.
شعر از فران لندسمن، ترجمهی محسن عمادی
پی نوشت:معرکه نیست؟بهترین وصف الحالی بود که برای این روزهایم می شد یافت.دست محسن خان عمادی درد نکند و زنده باد آزاده که فرستادم این ترانه را بخوانم.به صفحه اصلی اگر سر بزنید اجرای معرکه ترانه روی یوتیوب را هم می توانید ببینید و بشنوید
همهی مردان جوان غمگین/در کافهها نشستهاند/نور چراغهای نئون را کشف میکنند/
همهی ستارهها را از دست میدهند.
مردان جوان غمگین/همه، /بیمقصود از دل شهر میگذرند/تا شب مینوشند/
میکوشند، غرق نشوند.
برای مردان جوان غمگین/آوازی سر کن/پیالهها پر از گندم سیاه است و/
همهی خبرها، بد است./رویاهایت را در وداع ببوس.
همهی مردان جوان غمگین/لبخندی قطعی را میجویند/کسی که بتوانند نگهش دارند/
حتی برای دمی.
دختران کوچک خسته/هرکاری بتوانند میکنند/میکوشند/با یک مرد جوان غمگین/
شوخطبعی کنند
پاییز برگها را به طلا بدل میکند/و دل آهسته، آهسته میمیرد/مردان جوان غمگین پیر میشوند/بیرحمانهترین قسمت ماجرا اینجاست.
وقتی ماهی سیاه/از بالا نگاه میکند/همهی مردان جوان غمگین/نقش عشق بازی میکنند
حرامزاده، ماه/بر مردان جوان غمگین میتابد/بگذار نور مهربانت/آنها را دوباره به خانه برساند/همهی مردان جوان غمگین را.
شعر از فران لندسمن، ترجمهی محسن عمادی
پی نوشت:معرکه نیست؟بهترین وصف الحالی بود که برای این روزهایم می شد یافت.دست محسن خان عمادی درد نکند و زنده باد آزاده که فرستادم این ترانه را بخوانم.به صفحه اصلی اگر سر بزنید اجرای معرکه ترانه روی یوتیوب را هم می توانید ببینید و بشنوید
دارم روزهای سختی را می گذرانم.اگر می شد طیف تغییرات درونی را که بعضی از لحظات در عمق جانم تجربه می کنم،بیرونی کرده و بنویسم مطئنم از فرط گستردگی و تناقض یک کمدی تراژیک تمام عیار شکل می گرفت.سه هفته ای هست که به شدت درگیر خودم هستم.سفر غریبی داشتم به اعماق،ترس ها و زخم ها را دیدم و اودیسه غریب من همچنان ادامه دارد.
من جستجوگرم.جستجوگر ها همه سرگردانند.ثبات و سکون، قاتل آسایش جانشان است.باید مدام چیزی کشف کنند تا خوش باشند و راضی،سیاحت است که دل شادشان می کند نه ساختن.برای جستجوگر ها هیچ چیز مثل سفر مهم نیست:سفری به اطراف جهان یا به اعماق دنیای غنی درون.جستجوگر اگر نتواند سفر کند غمگین است،جستجوگر اگر نتواند سرگردانیش را مثل یک هدیه کائنات بپذیرد و ارج نهد در یک قدمی انهدام است،جستجوگر اگر نداند تنهایی سرنوشت محتوم اوست در معرض خطر گریز از تنهایی است و جستجوگر اگر تنها نباشد مثل ماهی بیرون از آب است
روزهای سختی را دارم می گذرانم.روزهای سخت تری هم در پیشند.جستجوگر به صورت غریزی توفان را بو می کشد و من مشامم پر شده این روزها از بوی باد های سخت،موج های بزرگ،آبهای تیره...می ترسم و بزرگترین نبردم شاید همین باشد که نگذارم ترس فلجم کند.ایتاکا سراب است،مقصدی در کار نیست،هر جستجوگری روزی باید این را بفهمد،انگار نوبت به من رسیده...
دارم روزهای سختی را می گذرانم.اگر می شد طیف تغییرات درونی را که بعضی از لحظات در عمق جانم تجربه می کنم،بیرونی کرده و بنویسم مطئنم از فرط گستردگی و تناقض یک کمدی تراژیک تمام عیار شکل می گرفت.سه هفته ای هست که به شدت درگیر خودم هستم.سفر غریبی داشتم به اعماق،ترس ها و زخم ها را دیدم و اودیسه غریب من همچنان ادامه دارد.
من جستجوگرم.جستجوگر ها همه سرگردانند.ثبات و سکون، قاتل آسایش جانشان است.باید مدام چیزی کشف کنند تا خوش باشند و راضی،سیاحت است که دل شادشان می کند نه ساختن.برای جستجوگر ها هیچ چیز مثل سفر مهم نیست:سفری به اطراف جهان یا به اعماق دنیای غنی درون.جستجوگر اگر نتواند سفر کند غمگین است،جستجوگر اگر نتواند سرگردانیش را مثل یک هدیه کائنات بپذیرد و ارج نهد در یک قدمی انهدام است،جستجوگر اگر نداند تنهایی سرنوشت محتوم اوست در معرض خطر گریز از تنهایی است و جستجوگر اگر تنها نباشد مثل ماهی بیرون از آب است
روزهای سختی را دارم می گذرانم.روزهای سخت تری هم در پیشند.جستجوگر به صورت غریزی توفان را بو می کشد و من مشامم پر شده این روزها از بوی باد های سخت،موج های بزرگ،آبهای تیره...می ترسم و بزرگترین نبردم شاید همین باشد که نگذارم ترس فلجم کند.ایتاکا سراب است،مقصدی در کار نیست،هر جستجوگری روزی باید این را بفهمد،انگار نوبت به من رسیده...
برای شکیلا کامنت گذاشتم،عیدت، عیدتون مبارک.دلم ناخوداگاه لبخند زد.یادم پر کشید سمت حامد،حامد شب یلدا!
می دانی ما چقدر دوست می شدیم با هم اگر تو تصمیم می گرفتی بیایی بیرون از آن قاب شیشه ای یا پرده سفید عریض؟که چقدر شبیهیم ما؟که خانه روی آب ساختیم هر دو؟که جهان را از معبر دل هامان تجربه می کنیم نه با مغز و محاسبه؟که «خونه خونه دایی،درآمد صفر،پس انداز زیر صفر»؟که هر دو هنوز خلاص نشدیم از این سنجیدن مدام خود به ترازوی عقایدی که برای نفی شان زور زده ایم؟
های حامد!حامد!حامد! در این حوالی آدم هایی را می شناسم که دلشان را جدی گرفته اند،دست از تلاش برای اثبات خودشان برداشته اند و جنون شان را متبرک فرض کرده اند.در همین حوالی هستند آدم هایی که سرگردانیشان را سرمایه امروز کرده اند بی دلهره فردا؛فردا یعنی کی حامد؟فردای ما اصلن یعنی کدامین روز خدا، وقتی امروز مان خوش نیست؟
درد من حامد در این دوگانگی است.در این پاره پاره شدن بین رویایی اجدادی که می خواهد بماند،بسازد،ریشه بدواند و شهوتی غریب برای رفتن،نماندن،نشدن...این دوگانگی،این همزمان خواستن و پس زدن پدر روح مرا در آورده این روزها...حرفم را خوب می فهمی نه؟
برای شکیلا کامنت گذاشتم،عیدت، عیدتون مبارک.دلم ناخوداگاه لبخند زد.یادم پر کشید سمت حامد،حامد شب یلدا!
می دانی ما چقدر دوست می شدیم با هم اگر تو تصمیم می گرفتی بیایی بیرون از آن قاب شیشه ای یا پرده سفید عریض؟که چقدر شبیهیم ما؟که خانه روی آب ساختیم هر دو؟که جهان را از معبر دل هامان تجربه می کنیم نه با مغز و محاسبه؟که «خونه خونه دایی،درآمد صفر،پس انداز زیر صفر»؟که هر دو هنوز خلاص نشدیم از این سنجیدن مدام خود به ترازوی عقایدی که برای نفی شان زور زده ایم؟
های حامد!حامد!حامد! در این حوالی آدم هایی را می شناسم که دلشان را جدی گرفته اند،دست از تلاش برای اثبات خودشان برداشته اند و جنون شان را متبرک فرض کرده اند.در همین حوالی هستند آدم هایی که سرگردانیشان را سرمایه امروز کرده اند بی دلهره فردا؛فردا یعنی کی حامد؟فردای ما اصلن یعنی کدامین روز خدا، وقتی امروز مان خوش نیست؟
درد من حامد در این دوگانگی است.در این پاره پاره شدن بین رویایی اجدادی که می خواهد بماند،بسازد،ریشه بدواند و شهوتی غریب برای رفتن،نماندن،نشدن...این دوگانگی،این همزمان خواستن و پس زدن پدر روح مرا در آورده این روزها...حرفم را خوب می فهمی نه؟
نمی دانم وقتی دکتر محمود احمدی نژاد،برای دوربین دست تکان می دادند بیشتر حرص می خوردم یا وقتی علی دایی روی نیمکت مثل ماست نشسته بود و حاصل خودخواهی هایش را توی چشم میلیون ها ایرانی می کرد یا وقتی که آن دو بازیکن عرب بعد بازی از شوق شکست دادن ایران بالا و پایین می پریدند و ماتحتشان را می کوبیدند به هم
فقط می دانم کلی حرص خوردم
پی نوشت ١:مهرورز خان و سلطون علی دایی در یک زمینه خیلی شبیه همند:هر دو به شدت خودمحورند و این خودمحوری برای ملت ایران به شدت هزینه زا بوده است
پی نوشت سانچویی:ارباب!این رییس جمهور تون هم به شدت خوش قدمه ها-سلام عرفان-اون از مسابقات کشتی که تا رفت تو سالن ایران به آذربایجان باخت،اینم از فوتبال که تا رفت آزادی برای اولین بار به عربستان باختین
نمی دانم وقتی دکتر محمود احمدی نژاد،برای دوربین دست تکان می دادند بیشتر حرص می خوردم یا وقتی علی دایی روی نیمکت مثل ماست نشسته بود و حاصل خودخواهی هایش را توی چشم میلیون ها ایرانی می کرد یا وقتی که آن دو بازیکن عرب بعد بازی از شوق شکست دادن ایران بالا و پایین می پریدند و ماتحتشان را می کوبیدند به هم
فقط می دانم کلی حرص خوردم
پی نوشت ١:مهرورز خان و سلطون علی دایی در یک زمینه خیلی شبیه همند:هر دو به شدت خودمحورند و این خودمحوری برای ملت ایران به شدت هزینه زا بوده است
پی نوشت سانچویی:ارباب!این رییس جمهور تون هم به شدت خوش قدمه ها-سلام عرفان-اون از مسابقات کشتی که تا رفت تو سالن ایران به آذربایجان باخت،اینم از فوتبال که تا رفت آزادی برای اولین بار به عربستان باختین
بعضی از این دید و بازدید های نوروزی کمک شایان توجهی به تنظیم سطح ابتذال در خون آدمی می کنند.مثلن صبح مهمان هایی داشتیم که حضور سبزشان، میزان ابتذال خون ما را برای یک سال تمام خورشیدی،ارتقا داد...خیر از جوانیشان ببینند
بعضی از این دید و بازدید های نوروزی کمک شایان توجهی به تنظیم سطح ابتذال در خون آدمی می کنند.مثلن صبح مهمان هایی داشتیم که حضور سبزشان، میزان ابتذال خون ما را برای یک سال تمام خورشیدی،ارتقا داد...خیر از جوانیشان ببینند
فیلیپ استارک بود به گمانم که در تعریف پست مدرنیسم گفت«حرکت به سوی آینده،از میان گذشته»
با این ارجاع خیلی از ماها کلی پست مدرنیم و خودمان بی خبر، که گذشته این طور مدام و یکنواخت چنگ انداخته روی آینده مان و ما لعبتکان بی اختیار زخم های گذشته خویشیم
پی نوشت:هیچ وقت به اندازه این ثانیه های ناامنی در تضاد نمی مانم با خودم.تضاد بین این مرد درشت اندام و آن پسرک دل کوچک یک وقت هایی بیچاره ام می کند...رسمن بیچاره!
فیلیپ استارک بود به گمانم که در تعریف پست مدرنیسم گفت«حرکت به سوی آینده،از میان گذشته»
با این ارجاع خیلی از ماها کلی پست مدرنیم و خودمان بی خبر، که گذشته این طور مدام و یکنواخت چنگ انداخته روی آینده مان و ما لعبتکان بی اختیار زخم های گذشته خویشیم
پی نوشت:هیچ وقت به اندازه این ثانیه های ناامنی در تضاد نمی مانم با خودم.تضاد بین این مرد درشت اندام و آن پسرک دل کوچک یک وقت هایی بیچاره ام می کند...رسمن بیچاره!
بازگشت به نوشته قبلی،لطفن زنانگی و مردانگی را ورای جنسیت ببینید.اینکه مردان یک عمر می جنگند تا به آنجا برسند که زنان خود به خود در آنجا ایستاده اند هیچ فضیلتی برای زنان نخواهد بود.کدام یک از ما جایی که در آن ایستاده است را به درستی می شناسد؟
نوشتن از این حرف ها از یک منظر شاید اشتباه باشد.نمی شود کامل گفت،کامل نوشت و برداشت های ناصحیح اجتناب ناپذیر می شوند.نگفتنش هم جلوی بلند بلند فکر کردن مرا می گیرد.ماجرای زنانگی و مردانگی خیلی خیلی پیچیده تر از این حرف هاست که بشود با فمنیسم یا زن ستیزی تفسیرش کرد.مثل اینکه بخواهیم کوه یخ عظیمی را فقط بر مبنای آن اندک قله خارج از سطح آب بشناسیم
مردانگی و زنانگی هیچ فضیلتی بر هم ندارند.در یک سطح بالاتر از آگاهی میبینیم که کاملن لازم و ملزوم همند و در سطحی بالاتر می بینیم که در اوج به یکدیگر تبدیل می شوند و در سطح اعلی با شگفتی می بینیم زنانگی همان مردانگی است و مردانگی همان زنانگی«پدر،مادر است،مادر ،پدر است،پدر در ما است و ما در پدریم»
عمر باید گذاشت برای تبدیل دانش همین یک خط کوتاه بالا، به خردی عمیق و درونی
عجالتن سطح نوشته هایی اینطوری را تنزل ندهید...تنزل دادنش گمراهتان می کند،گمتان می کند،حیران تر از حیرانی خواهید بود
از من گفتن!
بازگشت به نوشته قبلی،لطفن زنانگی و مردانگی را ورای جنسیت ببینید.اینکه مردان یک عمر می جنگند تا به آنجا برسند که زنان خود به خود در آنجا ایستاده اند هیچ فضیلتی برای زنان نخواهد بود.کدام یک از ما جایی که در آن ایستاده است را به درستی می شناسد؟
نوشتن از این حرف ها از یک منظر شاید اشتباه باشد.نمی شود کامل گفت،کامل نوشت و برداشت های ناصحیح اجتناب ناپذیر می شوند.نگفتنش هم جلوی بلند بلند فکر کردن مرا می گیرد.ماجرای زنانگی و مردانگی خیلی خیلی پیچیده تر از این حرف هاست که بشود با فمنیسم یا زن ستیزی تفسیرش کرد.مثل اینکه بخواهیم کوه یخ عظیمی را فقط بر مبنای آن اندک قله خارج از سطح آب بشناسیم
مردانگی و زنانگی هیچ فضیلتی بر هم ندارند.در یک سطح بالاتر از آگاهی میبینیم که کاملن لازم و ملزوم همند و در سطحی بالاتر می بینیم که در اوج به یکدیگر تبدیل می شوند و در سطح اعلی با شگفتی می بینیم زنانگی همان مردانگی است و مردانگی همان زنانگی«پدر،مادر است،مادر ،پدر است،پدر در ما است و ما در پدریم»
عمر باید گذاشت برای تبدیل دانش همین یک خط کوتاه بالا، به خردی عمیق و درونی
عجالتن سطح نوشته هایی اینطوری را تنزل ندهید...تنزل دادنش گمراهتان می کند،گمتان می کند،حیران تر از حیرانی خواهید بود
از من گفتن!
...ابرنیرو اولین فرشته بود.او به آنها که پس از او آمدند گفت که خالق آنهاست اما این یک دروغ بود.یکی از آنها که بعد ها آمد از او باهوش تر بود و این فرشته مونث حقیقت را دریافت،پس ابرنیرو او را تبعید کرد...
فیلیپ پولمن،نیروی اهریمنی اش،جلد چهارم
پی نوشت:جدای از جذابیت این تئوری، من درود می فرستم به مامور محترم سانسور این کتاب، که ما خوانندگان فارسی زبان،لذت مطالعه را مدیون حماقت بی نظیر اوییم.
...ابرنیرو اولین فرشته بود.او به آنها که پس از او آمدند گفت که خالق آنهاست اما این یک دروغ بود.یکی از آنها که بعد ها آمد از او باهوش تر بود و این فرشته مونث حقیقت را دریافت،پس ابرنیرو او را تبعید کرد...
فیلیپ پولمن،نیروی اهریمنی اش،جلد چهارم
پی نوشت:جدای از جذابیت این تئوری، من درود می فرستم به مامور محترم سانسور این کتاب، که ما خوانندگان فارسی زبان،لذت مطالعه را مدیون حماقت بی نظیر اوییم.
تورج عزیز یکبار برایمان گفت زنان در کهن سالی، اگر حتی هیچ تحصیلات آکادمیکی هم نداشته باشند به طور غریزی خردمند خواهند بود اما مردان در کهن سالی اگر راه دشوار خودسازی،کسب دانش و تبدیل کیمیاگرانه آن به خرد را نپیموده باشند روز به روز بیشتر شبیه پسر بچه ها خواهند شد
خوب افتخار دارم به اطلاعتان برسانم تورج کاملن درست می گفت
پی نوشت:رابرت جانسون،یونگین معروف،در کتاب «او» نوشته بود:مرد ها یک عمر تلاش می کنند و می جنگند تا به جایی برسند که زنان خود به خود در آن ایستاده اند...رابرت جانسون حق داشت
تورج عزیز یکبار برایمان گفت زنان در کهن سالی، اگر حتی هیچ تحصیلات آکادمیکی هم نداشته باشند به طور غریزی خردمند خواهند بود اما مردان در کهن سالی اگر راه دشوار خودسازی،کسب دانش و تبدیل کیمیاگرانه آن به خرد را نپیموده باشند روز به روز بیشتر شبیه پسر بچه ها خواهند شد
خوب افتخار دارم به اطلاعتان برسانم تورج کاملن درست می گفت
پی نوشت:رابرت جانسون،یونگین معروف،در کتاب «او» نوشته بود:مرد ها یک عمر تلاش می کنند و می جنگند تا به جایی برسند که زنان خود به خود در آن ایستاده اند...رابرت جانسون حق داشت
شده ام نقل مجالس عید دیدنی،آن هم به شدت و با تمام قوا.از در که تو می رویم یا از درمان که تو می آیند-به روح زن امام، در خانه منظور-از یمین یا یسار کسی می گوید:«خجالت نمیکشی باز یکه و تنها آمده ای عید دیدنی؟»تا بیایم مزخرفی سر هم کنم از یسار آن یمین،یا یمین آن یسار، کسی می گوید «خیلی خوب می کنی که ازدواج نمی کنی،اصلن زنده باد آدم مجرد».تا بیایم من باب حمایت سبز مشار الیه تشکری کنم یا لبخندی بزنم آن راوی اول با این سخنگوی دوم وارد بحث می شود و یکهو می بینی ماجرا بالا گرفته در حد یازده سپتامبر و حتی در برخی اماکن، زوجین ناگهان یادشان افتاده بعد سی سال زندگی مشترک،که چه خبطی کرده اند من باب ازدواج و جنگ مغلوبه و صدای چکاچک شمشیر ها عالم گیر...
خواستم از همین تریبون از همه اهل فامیل و دوستان و آشنایان عذر تقصیر بخواهم بابت شری که برایشان درست شده و جنگ و دعواهایی که پس از خروج ما از درشان یا خروج آنها از در مان رخ داده...به قول دوستان کیوسک«تقصیر من بود»
شده ام نقل مجالس عید دیدنی،آن هم به شدت و با تمام قوا.از در که تو می رویم یا از درمان که تو می آیند-به روح زن امام، در خانه منظور-از یمین یا یسار کسی می گوید:«خجالت نمیکشی باز یکه و تنها آمده ای عید دیدنی؟»تا بیایم مزخرفی سر هم کنم از یسار آن یمین،یا یمین آن یسار، کسی می گوید «خیلی خوب می کنی که ازدواج نمی کنی،اصلن زنده باد آدم مجرد».تا بیایم من باب حمایت سبز مشار الیه تشکری کنم یا لبخندی بزنم آن راوی اول با این سخنگوی دوم وارد بحث می شود و یکهو می بینی ماجرا بالا گرفته در حد یازده سپتامبر و حتی در برخی اماکن، زوجین ناگهان یادشان افتاده بعد سی سال زندگی مشترک،که چه خبطی کرده اند من باب ازدواج و جنگ مغلوبه و صدای چکاچک شمشیر ها عالم گیر...
خواستم از همین تریبون از همه اهل فامیل و دوستان و آشنایان عذر تقصیر بخواهم بابت شری که برایشان درست شده و جنگ و دعواهایی که پس از خروج ما از درشان یا خروج آنها از در مان رخ داده...به قول دوستان کیوسک«تقصیر من بود»
...ما همه بازیچه ی تقدیر هستیم اما باید طوری رفتار کنیم که انگار اینطوری نیست و گرنه از ناامیدی می میریم...
فیلیپ پولمن-نیروی اهریمنی اش
...ما همه بازیچه ی تقدیر هستیم اما باید طوری رفتار کنیم که انگار اینطوری نیست و گرنه از ناامیدی می میریم...
فیلیپ پولمن-نیروی اهریمنی اش
هیولاهای درون،هیولاهای اعماق،ترس های اجدادی،ترس های برّنده ی برنده...می بینی دندان های تیزشان در جانت فرو می رود،تیزی سرد دندان ها بر گوشت گرم بی دفاعت،هیاهوی شومشان و سکوت بی حاصل روحت،می بینی که سیراب خون،خون گرم تو، رو به آسمان می کنند و ماه تمام را، شاهد سرخی دندان های سپیدشان می گیرند...می بینی و در این میانه حیران،بی دفاع،ذلیل؛نجات دهنده را به انتظار می نشینی،انتظاری عبث،انتظاری غمگین:«و نجات دهنده در گور خفته است»
هیولاهای درون،هیولاهای اعماق،ترس های اجدادی،ترس های برّنده ی برنده...می بینی دندان های تیزشان در جانت فرو می رود،تیزی سرد دندان ها بر گوشت گرم بی دفاعت،هیاهوی شومشان و سکوت بی حاصل روحت،می بینی که سیراب خون،خون گرم تو، رو به آسمان می کنند و ماه تمام را، شاهد سرخی دندان های سپیدشان می گیرند...می بینی و در این میانه حیران،بی دفاع،ذلیل؛نجات دهنده را به انتظار می نشینی،انتظاری عبث،انتظاری غمگین:«و نجات دهنده در گور خفته است»
لذت دیدن یک فیلم خوب مثل کشتی گیر را فقط همین می توانست خراب کند.این که برسی به سکانس تاثیر گذار آخر فیلم« کشتی گیر» دارن آرنوفسکی،بعد قهرمان ماجرا با حریفی به نام آیت الله طرف شود که پرچم جمهوری اسلامی ایران را پیچیده به خودش و قهرمان عزیز گند می زند به پرچم،به پرچم مان
این دیگر ورای تحمل من است که یک گاوچران آمریکایی لباس شکل پرچم ما تنش کند،الله پرچم را هم بیاندازد حوالی ماتحتش،آن دیگری میله پرچم ما را بشکند و پرتش کند پایین و...دستم می رسید علیه آن مردک حمله انتحاری می کردم به خدا
پی نوشت:نطق مشهد آقای خامنه ای دقیقن زده بود به خال.اوباما در همین نطق مثلن صلح آمیز به ایران هشدار داده بود که با ترور و تسلیح به جایی نمی رسد،چند روز قبل هم قانون تحریم های ایران را برای یک سال دیگر تمدید کرد.فرمانده ستاد مشترک ارتش آمریکا دریاسالار مولن هم از احتمال حمله هوایی و دریایی به ایران سخن گفت بعد در کنار همه اینها نمی شود با یک شعر سعدی خواندن به دنبال صلح بود.هر چقدر با سیاست داخلی این حضرات مشکل دارم این بخش سیاست خارجیشان دقیقن درست و در جهت منافع ملی ایران است به نظرم
لذت دیدن یک فیلم خوب مثل کشتی گیر را فقط همین می توانست خراب کند.این که برسی به سکانس تاثیر گذار آخر فیلم« کشتی گیر» دارن آرنوفسکی،بعد قهرمان ماجرا با حریفی به نام آیت الله طرف شود که پرچم جمهوری اسلامی ایران را پیچیده به خودش و قهرمان عزیز گند می زند به پرچم،به پرچم مان
این دیگر ورای تحمل من است که یک گاوچران آمریکایی لباس شکل پرچم ما تنش کند،الله پرچم را هم بیاندازد حوالی ماتحتش،آن دیگری میله پرچم ما را بشکند و پرتش کند پایین و...دستم می رسید علیه آن مردک حمله انتحاری می کردم به خدا
پی نوشت:نطق مشهد آقای خامنه ای دقیقن زده بود به خال.اوباما در همین نطق مثلن صلح آمیز به ایران هشدار داده بود که با ترور و تسلیح به جایی نمی رسد،چند روز قبل هم قانون تحریم های ایران را برای یک سال دیگر تمدید کرد.فرمانده ستاد مشترک ارتش آمریکا دریاسالار مولن هم از احتمال حمله هوایی و دریایی به ایران سخن گفت بعد در کنار همه اینها نمی شود با یک شعر سعدی خواندن به دنبال صلح بود.هر چقدر با سیاست داخلی این حضرات مشکل دارم این بخش سیاست خارجیشان دقیقن درست و در جهت منافع ملی ایران است به نظرم
ویژه نامه نوروزی مجله فیلم با چند یادداشت شروع می شود از پرویز دوایی،آیدین آغداشلو و حمیدرضا صدر...دلتنگی غریبی داشتند این نوشته ها...دیشب داشتم می خواندم و غرق می شدم در غربت آن کلمه ها در حیرت لحظاتی که نه متعلق به سال ٨٧ بودند و نه از آن سال ٨٨،در این لحظات بین تحویل سال و یکم فروردین...آدمی غربت هایش را به غریبی، راحت تر تاب می آورد تا در میان آشنایان و عزیزانش
این را دیگر به تجربه فهمیده ام...آن یادداشت ها هم داشتند همین را می گفتند و همین را یاداوری می کردند...آدمی غربتش را...
ویژه نامه نوروزی مجله فیلم با چند یادداشت شروع می شود از پرویز دوایی،آیدین آغداشلو و حمیدرضا صدر...دلتنگی غریبی داشتند این نوشته ها...دیشب داشتم می خواندم و غرق می شدم در غربت آن کلمه ها در حیرت لحظاتی که نه متعلق به سال ٨٧ بودند و نه از آن سال ٨٨،در این لحظات بین تحویل سال و یکم فروردین...آدمی غربت هایش را به غریبی، راحت تر تاب می آورد تا در میان آشنایان و عزیزانش
این را دیگر به تجربه فهمیده ام...آن یادداشت ها هم داشتند همین را می گفتند و همین را یاداوری می کردند...آدمی غربتش را...
بیست و چند دقیقه مانده به سال تحویل...به سال نو
کاش همه دلتنگی ها بماند همین سمت سال و سال نو واقعن نو باشد برای من،برای شما،برای همه ما
دلتان شاد،سال نویتان مبارک،روزگارتان خوشتر از خوش
بیست و چند دقیقه مانده به سال تحویل...به سال نو
کاش همه دلتنگی ها بماند همین سمت سال و سال نو واقعن نو باشد برای من،برای شما،برای همه ما
دلتان شاد،سال نویتان مبارک،روزگارتان خوشتر از خوش
من حسرت شما را می خورم که در آن دفتر کوچک بالای سید خندان نشستید و می نویسید،بحث های روشن فکری می کنید،از همه مهمتر هر روز آن آقای میان سال خلاق مهربان را میبینید که انگار همه انرژی مثبت جهان را با خودش دارد
حسرت می خورم و می دانم فعلن نمی توانم آن طور زندگی کنم.مدام فکر می کردم که دست روزگار مرا رسانده به جایی که نتوانم مثل شما زندگی کنم اما این دو روزه فکر کردم و دیدم نه انتخاب خودم بوده،همین حالا هم می توانم اما حاضر نیستم هزینه هایش را بدهم.فکر کردم که حاضرم برای پرداخت این هزینه؟ و جوابش منفی بود.حالا به نظرم باید مسیر دیگری را بروم و چیزهایی را بسازم که پشتوانه ام بشوند برای در امنیت مثل شما زندگی کردن!
می روم،می سازم و اگر حتی یک روز از عمرم مانده باشد،می نشینم توی آن دفتر،فلاسک چای می گذارم کنارم و در مورد کوبریک و اسکات،یا یونگ و فروید حرف می زنم،می نویسم،بحث می کنم...صبر کنید و ببینید
من حسرت شما را می خورم که در آن دفتر کوچک بالای سید خندان نشستید و می نویسید،بحث های روشن فکری می کنید،از همه مهمتر هر روز آن آقای میان سال خلاق مهربان را میبینید که انگار همه انرژی مثبت جهان را با خودش دارد
حسرت می خورم و می دانم فعلن نمی توانم آن طور زندگی کنم.مدام فکر می کردم که دست روزگار مرا رسانده به جایی که نتوانم مثل شما زندگی کنم اما این دو روزه فکر کردم و دیدم نه انتخاب خودم بوده،همین حالا هم می توانم اما حاضر نیستم هزینه هایش را بدهم.فکر کردم که حاضرم برای پرداخت این هزینه؟ و جوابش منفی بود.حالا به نظرم باید مسیر دیگری را بروم و چیزهایی را بسازم که پشتوانه ام بشوند برای در امنیت مثل شما زندگی کردن!
می روم،می سازم و اگر حتی یک روز از عمرم مانده باشد،می نشینم توی آن دفتر،فلاسک چای می گذارم کنارم و در مورد کوبریک و اسکات،یا یونگ و فروید حرف می زنم،می نویسم،بحث می کنم...صبر کنید و ببینید
من قطعن بر این باورم که مخترع انبارگردانی ،شکنجه گری خلاق بوده است
من قطعن بر این باورم که مخترع انبارگردانی ،شکنجه گری خلاق بوده است
سال خوبی بود؟سال بدی بود؟واقعن نمی دانم.مدت هاست که شامه ام برای تشخیص خوب یا بد چندان درست کار نمی کند.فقط یک چیز را می دانم.سال غریبی بود سال ٨٧:عمیق ترین غم ها و ژرف ترین شادی ها را در این سال یافتم.مرز بین رنج و لذت از پل صراط هم باریک تر بود.روز های اضطراب،غم،امید،شادی،باز شدن پنجره های نو،بسته شدن دروازه های دل همه و همه در این سال ٨٧ بر من واقع شدند
سال تجربه عمق و معنا بود سال ٨٧...از این رو اگر بخواهم نگاهش کنم،در این زمانه روزمرگی و سطح،این همه عمق، حتی اگر مدفون شدن در چاه عمیق رنج هم باشد برای خودش مبارک است و فرخنده
سال خوبی بود سال ٨٧
سال خوبی بود؟سال بدی بود؟واقعن نمی دانم.مدت هاست که شامه ام برای تشخیص خوب یا بد چندان درست کار نمی کند.فقط یک چیز را می دانم.سال غریبی بود سال ٨٧:عمیق ترین غم ها و ژرف ترین شادی ها را در این سال یافتم.مرز بین رنج و لذت از پل صراط هم باریک تر بود.روز های اضطراب،غم،امید،شادی،باز شدن پنجره های نو،بسته شدن دروازه های دل همه و همه در این سال ٨٧ بر من واقع شدند
سال تجربه عمق و معنا بود سال ٨٧...از این رو اگر بخواهم نگاهش کنم،در این زمانه روزمرگی و سطح،این همه عمق، حتی اگر مدفون شدن در چاه عمیق رنج هم باشد برای خودش مبارک است و فرخنده
سال خوبی بود سال ٨٧
هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود
این جمله را باید هی باخودم، با خودمان تکرار کنیم.هر کس بر هر چه، اصراری غریب می ورزد باید منتظر انجام کارهایی صد و هشتاد درجه عکس آن از طرفش بود.نمونه اش همین میرحسین موسوی خودمان،نخست وزیر محبوب امام راحل...آن همه تاکید بر اخلاق و اسلام ناب محمدی و غیره و غیره و این رفتار بی اخلاقانه در قبال خاتمی که از ابتدا مصر به حضور همین والامقام در انتخابات بود و با عشوه ایشان روبرو می شد.کسی از حضرت آقای اخلاق مدار بپرسد چه چیزی فرق کرده در این یک ماهه که ناگهان اهل انتخابات شدید؟چرا بهمن ماه نه؟چرا کارت خاتمی را سوزاندید؟
من اصلاح طلبم...و اصلاحاتی که در ذهن من است هیچ شباهت و نزدیکی به آن شترگاو پلنگی که حضرت میرحسین اسمش را گذاشته اصولگرایی اصلاح طلبانه ندارد که ندارد.به کروبی رای می دهم که اصلاح طلب بودنش را پنهان نمی کند و مهاجرانی و کدیور و کرباسچی را در اطراف خود دارد.به کروبی رای می دهم که صریح است و صراحتش دوصد چندان بر این ریاکاری مهوع حضرت میرحسین شرف دارد...کروبی هم نماند رایم را خرج میرحسین موسوی نمی کنم.
بوی ریاکاریتان برخاسته حضرت میرحسین!
هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود
این جمله را باید هی باخودم، با خودمان تکرار کنیم.هر کس بر هر چه، اصراری غریب می ورزد باید منتظر انجام کارهایی صد و هشتاد درجه عکس آن از طرفش بود.نمونه اش همین میرحسین موسوی خودمان،نخست وزیر محبوب امام راحل...آن همه تاکید بر اخلاق و اسلام ناب محمدی و غیره و غیره و این رفتار بی اخلاقانه در قبال خاتمی که از ابتدا مصر به حضور همین والامقام در انتخابات بود و با عشوه ایشان روبرو می شد.کسی از حضرت آقای اخلاق مدار بپرسد چه چیزی فرق کرده در این یک ماهه که ناگهان اهل انتخابات شدید؟چرا بهمن ماه نه؟چرا کارت خاتمی را سوزاندید؟
من اصلاح طلبم...و اصلاحاتی که در ذهن من است هیچ شباهت و نزدیکی به آن شترگاو پلنگی که حضرت میرحسین اسمش را گذاشته اصولگرایی اصلاح طلبانه ندارد که ندارد.به کروبی رای می دهم که اصلاح طلب بودنش را پنهان نمی کند و مهاجرانی و کدیور و کرباسچی را در اطراف خود دارد.به کروبی رای می دهم که صریح است و صراحتش دوصد چندان بر این ریاکاری مهوع حضرت میرحسین شرف دارد...کروبی هم نماند رایم را خرج میرحسین موسوی نمی کنم.
بوی ریاکاریتان برخاسته حضرت میرحسین!
اولین حسی که بعد از شنیدن خبر انصراف خاتمی داشتم حس روز های ١٨ تیر ٧٨ بود.حس اینکه تنها گذاشتمان،با ما نماند.کاری به منصفانه یا غیر منصفانه بودن این حس ندارم،فقط دلم نمی خواست سید،زود عرصه را برابر حرکت آب زیر کاهانه میرحسین خالی کند
بیانیه میرحسین و حرف هایش دقیقن آدم را یاد مهرورز خان میاندازد:همان تظاهر آشکار به ساده زیستی،همان ریتم پوپولیستی،همان عکس مرا نزنید،همان اهمیت بقالی در زندگانی و...بعید می دانم دلم بخواهد به آدمی رای بدهم که برای بودن یا نبودن سازمان مدیریت و برنامه ریزی از اسلام ناب محمدی مایه بگذارد
هنوز امیدوارم خبر صحیح نبوده و خاتمی با ما بماند و اگر نماند من کروبی را به میرحسین موسوی ترجیح می دهم.کروبی با کرباسچی و عبدی و عماد باقی دو چندان مدرن تر از میرحسین اسلام ناب محمدیست...سید اگر نماند،رای من به کروبیست و اگر او هم نماند من قالیباف را به میرحسین ترجیح می دهم.
فکر کن طرف هیچ نشده دارد خاطرات دهه مزخرف شصت را تقدیس می کند
اولین حسی که بعد از شنیدن خبر انصراف خاتمی داشتم حس روز های ١٨ تیر ٧٨ بود.حس اینکه تنها گذاشتمان،با ما نماند.کاری به منصفانه یا غیر منصفانه بودن این حس ندارم،فقط دلم نمی خواست سید،زود عرصه را برابر حرکت آب زیر کاهانه میرحسین خالی کند
بیانیه میرحسین و حرف هایش دقیقن آدم را یاد مهرورز خان میاندازد:همان تظاهر آشکار به ساده زیستی،همان ریتم پوپولیستی،همان عکس مرا نزنید،همان اهمیت بقالی در زندگانی و...بعید می دانم دلم بخواهد به آدمی رای بدهم که برای بودن یا نبودن سازمان مدیریت و برنامه ریزی از اسلام ناب محمدی مایه بگذارد
هنوز امیدوارم خبر صحیح نبوده و خاتمی با ما بماند و اگر نماند من کروبی را به میرحسین موسوی ترجیح می دهم.کروبی با کرباسچی و عبدی و عماد باقی دو چندان مدرن تر از میرحسین اسلام ناب محمدیست...سید اگر نماند،رای من به کروبیست و اگر او هم نماند من قالیباف را به میرحسین ترجیح می دهم.
فکر کن طرف هیچ نشده دارد خاطرات دهه مزخرف شصت را تقدیس می کند
منتظر آژانس بودم که بیایم خانه.ماشین دیر کرد،وقتی رسید رفتم که بدخلقی ام را سر راننده خالی کنم.نمی دانم اول چهره کودکانه راننده منصرفم کرد یا صدای داریوش که از ماشینش می آمد(امروز چه دلتنگم)
منصرف شدم از بد اخلاقی.حرف زدیم تا خود خانه،حرف زدیم و داریوش گوش کردیم.می گفت« داریوش از یه چیزایی می خونه که من می فهمم.این جدیدیا از یه چیزایی می خونن که من نمی فهمم»
حرفمان که تمام شد و رسیدیم؛یادم افتاد هنوز هم هنگام غم،هیچ کسی مثل داریوش و آن کوله بار نوستالژیک آهنگ هایش،کاتالیزور اشک ریختن برای من نمی شود که نمی شود
منتظر آژانس بودم که بیایم خانه.ماشین دیر کرد،وقتی رسید رفتم که بدخلقی ام را سر راننده خالی کنم.نمی دانم اول چهره کودکانه راننده منصرفم کرد یا صدای داریوش که از ماشینش می آمد(امروز چه دلتنگم)
منصرف شدم از بد اخلاقی.حرف زدیم تا خود خانه،حرف زدیم و داریوش گوش کردیم.می گفت« داریوش از یه چیزایی می خونه که من می فهمم.این جدیدیا از یه چیزایی می خونن که من نمی فهمم»
حرفمان که تمام شد و رسیدیم؛یادم افتاد هنوز هم هنگام غم،هیچ کسی مثل داریوش و آن کوله بار نوستالژیک آهنگ هایش،کاتالیزور اشک ریختن برای من نمی شود که نمی شود
گفتند باید از طول فیلم نامه بکاهی.خیلی وقت پیش گفته بودند و اصلن نه دلش بود نه حالش.امشب دیگر از روی اجبار نشستم به کار و هر چقدر اولش سخت بود بعد از گذشت ساعتی کار راحت شد.به یک نگاه خودت تشخیص می دادی کجا زیاده روی کرده ای،کجا نباشد هم امور دنیا می گذرد،کجا را دوباره باید بنویسی تا ضرباهنگ حفظ شود و...
بعد با خودم فکر کردم کاش می شد ما آدم ها با خاطراتمان هم همین کار را می کردیم.هر از چند وقتی،مینشستیم به مرورشان،یک چیز هایی را حذف می کردیم،چیز هایی را اصلاح،چیز هایی را عوض ،تا کوله بارمان سبک شود.کوله باری که پشتمان است،نمی بینیمش ولی از سنگینیش گریزی نیست...کاش می شد،نه؟
گفتند باید از طول فیلم نامه بکاهی.خیلی وقت پیش گفته بودند و اصلن نه دلش بود نه حالش.امشب دیگر از روی اجبار نشستم به کار و هر چقدر اولش سخت بود بعد از گذشت ساعتی کار راحت شد.به یک نگاه خودت تشخیص می دادی کجا زیاده روی کرده ای،کجا نباشد هم امور دنیا می گذرد،کجا را دوباره باید بنویسی تا ضرباهنگ حفظ شود و...
بعد با خودم فکر کردم کاش می شد ما آدم ها با خاطراتمان هم همین کار را می کردیم.هر از چند وقتی،مینشستیم به مرورشان،یک چیز هایی را حذف می کردیم،چیز هایی را اصلاح،چیز هایی را عوض ،تا کوله بارمان سبک شود.کوله باری که پشتمان است،نمی بینیمش ولی از سنگینیش گریزی نیست...کاش می شد،نه؟
فکر کنم به انزوا احتیاج دارم.به زمانی که فقط خودم باشم و ببینم مسیر بعدی را چطور باید انتخاب کنم.به زمانی احتیاج دارم که توش مدام بحث چک و بخر و بفروش و داد و بی داد های این آخر سال نباشد...هر سال همین موقع ها، کار جهنم می شد و جنگ اعصاب ها طاقت فرسا،امسال که خودم هم اصلن جنبه و طاقت این بگیر و ببند ها را ندارم دیگر نور علی نور است همه چیز
*عنوان نام کتابی است از پل آستر
فکر کنم به انزوا احتیاج دارم.به زمانی که فقط خودم باشم و ببینم مسیر بعدی را چطور باید انتخاب کنم.به زمانی احتیاج دارم که توش مدام بحث چک و بخر و بفروش و داد و بی داد های این آخر سال نباشد...هر سال همین موقع ها، کار جهنم می شد و جنگ اعصاب ها طاقت فرسا،امسال که خودم هم اصلن جنبه و طاقت این بگیر و ببند ها را ندارم دیگر نور علی نور است همه چیز
*عنوان نام کتابی است از پل آستر
این حال مزخرف من فقط باختن دیشب را کم داشت...دیدی به بهانه های کوچکی آویزان می شوی برای باقی ماندن روی آب و همیشه این بهانه ها عبثند،بی فایده اند...
پی نوشت:اگر یک روزی تیم های ایرانی یک گل از حریفشان جلو افتادند و نرفتند یازده نفره جمع بشوند در محوطه جریمه خودی،بدان و آگاه باش زمان ظهور آقا امام زمان فرا رسیده است
این حال مزخرف من فقط باختن دیشب را کم داشت...دیدی به بهانه های کوچکی آویزان می شوی برای باقی ماندن روی آب و همیشه این بهانه ها عبثند،بی فایده اند...
پی نوشت:اگر یک روزی تیم های ایرانی یک گل از حریفشان جلو افتادند و نرفتند یازده نفره جمع بشوند در محوطه جریمه خودی،بدان و آگاه باش زمان ظهور آقا امام زمان فرا رسیده است
با اعلام رسمی کاندیداتوری میرحسین موسوی اوضاع انتخابات خیلی آشفته شده،زمزمه هایی از ستاد خاتمی هم شنیده می شود که سید محمد بعد از اعلام کاندیداتوری میرحسین دو دل شده برای حضور در انتخابات...دلم نمی خواهد انصراف بدهد،دلم می خواهد بماند،بماند تا بمانیم با او...سید محمد خاتمی بمان!
با اعلام رسمی کاندیداتوری میرحسین موسوی اوضاع انتخابات خیلی آشفته شده،زمزمه هایی از ستاد خاتمی هم شنیده می شود که سید محمد بعد از اعلام کاندیداتوری میرحسین دو دل شده برای حضور در انتخابات...دلم نمی خواهد انصراف بدهد،دلم می خواهد بماند،بماند تا بمانیم با او...سید محمد خاتمی بمان!
قضیه حتی جالب تر است.وقتی پست قبلی را می نوشتم یک بخش وجودم به شدت مقاومت می کرد برابر این کار...می ترسید.مطلب را پست کردم و نشستم به تفکر که چرا؟انگاره ارایه چهره با صلابت مردانه،مردی که حامل قدرت است،چنان در روان من قوی است که ناخوداگاه باعث رمیدنم از هر گونه ابراز ضعف در این حوزه خاص می شود
در واقع من یک کودک ضعیف در این بخش دارم که به دلیل ترس از قضاوت و اهمیتش برای تجلی تصویر مردانه، به شدت پنهان شده و حتی بعضی وقت ها مدفون گشته است...دفنی چنین عمیق که حتی خودم هم بسیاری وقت ها صدایش را نمی شنوم
پی نوشت:مدت هاست که دلم می خواهد در مورد مردان آنیمایی بنویسم.د رمورد ظلمی که بهشان می شود و تحقیری که تحمل می کنند،فکر کنم وقتش حالا باشد
قضیه حتی جالب تر است.وقتی پست قبلی را می نوشتم یک بخش وجودم به شدت مقاومت می کرد برابر این کار...می ترسید.مطلب را پست کردم و نشستم به تفکر که چرا؟انگاره ارایه چهره با صلابت مردانه،مردی که حامل قدرت است،چنان در روان من قوی است که ناخوداگاه باعث رمیدنم از هر گونه ابراز ضعف در این حوزه خاص می شود
در واقع من یک کودک ضعیف در این بخش دارم که به دلیل ترس از قضاوت و اهمیتش برای تجلی تصویر مردانه، به شدت پنهان شده و حتی بعضی وقت ها مدفون گشته است...دفنی چنین عمیق که حتی خودم هم بسیاری وقت ها صدایش را نمی شنوم
پی نوشت:مدت هاست که دلم می خواهد در مورد مردان آنیمایی بنویسم.د رمورد ظلمی که بهشان می شود و تحقیری که تحمل می کنند،فکر کنم وقتش حالا باشد
زنگ می زند ،چکش را می خواهد،توضیح می دهم که منشی مان نیست،موتوری مان هم ایضن،کسی را بفرست تا چک را بگیرد. صدایش را بالا می برد که تو باید چک را بفرستی.آرام برایش توضیح می دهم که صدایت را بیاور پایین،دلیلی برای عصبانیت نیست.باز به پرخاش ادامه می دهد،صدایم را می برم بالا،حرفش را قطع می کنم و به او یاداور می شوم اصلن عددی نیست که بخواهد تند با من حرف بزند و گوشی را می گذارم...به خودم نگاه می کنم که صدایم لرزان است حالا...بیشتر به خودم نگاه می کنم که بغض ته گلویم است.خنده ام می گیرد که مرد حسابی!دادت را زده ای،تلفن را هم قطع کردی روی طرف،حالا دیگر بغض کردنت برای چیست؟
امیرحسین کوچولویی را می بینم که دعوا بلند نیست،از دعوا می ترسد،نرمش همیشه برایش ارزش بوده و سختی ضد ارزش،تهاجمی نیست...دلم ضعف می رود برای خود کوچولویم و می دانم باید سعی کنم به موقع داد کشیدن را بیشتر و بیشتر یاد بگیرم،حتی به قیمت بغض کردن و لرزیدن صدا
زنگ می زند ،چکش را می خواهد،توضیح می دهم که منشی مان نیست،موتوری مان هم ایضن،کسی را بفرست تا چک را بگیرد. صدایش را بالا می برد که تو باید چک را بفرستی.آرام برایش توضیح می دهم که صدایت را بیاور پایین،دلیلی برای عصبانیت نیست.باز به پرخاش ادامه می دهد،صدایم را می برم بالا،حرفش را قطع می کنم و به او یاداور می شوم اصلن عددی نیست که بخواهد تند با من حرف بزند و گوشی را می گذارم...به خودم نگاه می کنم که صدایم لرزان است حالا...بیشتر به خودم نگاه می کنم که بغض ته گلویم است.خنده ام می گیرد که مرد حسابی!دادت را زده ای،تلفن را هم قطع کردی روی طرف،حالا دیگر بغض کردنت برای چیست؟
امیرحسین کوچولویی را می بینم که دعوا بلند نیست،از دعوا می ترسد،نرمش همیشه برایش ارزش بوده و سختی ضد ارزش،تهاجمی نیست...دلم ضعف می رود برای خود کوچولویم و می دانم باید سعی کنم به موقع داد کشیدن را بیشتر و بیشتر یاد بگیرم،حتی به قیمت بغض کردن و لرزیدن صدا
من اینجا دارم ظلمات را حس می کنم.شب تاریک روح که می گویند باید چیزی مانند همین باشد.روبرو شدن با هیولاهای اعماق،با عمیق ترین ترس ها،شدید ترین رنج ها،من مانده ام تنها برابر تجاوز جهان بیرون به دنیای درون،شاید هم بر عکس تعدی خدایان درونی به زمین اربعه آدم های بیرونی...من رسیده ام یا شاید بهتر بگویم رسانده شده ام به حضور ایزد بانوی کبیر و حالا دارم هر دو جنبه صورت مادر کبیر را می بینم.حضور همزمان بیم و امید و درک ناگهانی اینکه این بیم همان امید است آن امید همین ترس...اولش فکر می کردم رنج دارد تمام می شود،که یک موج نزولی است،که آخرش است اما اشتباه کرده بودم.انگار یک موج صعودی است که دارد لحظه به لحظه قوی تر و ویرانگر تر می شود.
من دارم با تک تک سلول هایم رنج می کشم و در همان لحظه به اینجا که ایستاده ام می بالم.نیاز به زمان دارم که بفهمم باید چه کنم.باید تلاش کنم این نغمه های غیر انسانی به زبانی قابل فهم برای انسان بدل شود.حالا حداقلش می دانم چه بر سر خلاقیتم آمده،می دانم مشکل کجاست،می دانم آنیما،این زیبای مخوف،سهم خودش را از زندگی من می خواهد و من،فقط من می دانم وقتی یک ایزد وارد زندگی یک انسان شود گامی اشتباه کافی است تا دچار سرنوشت سمله شوی،که تجلی خدایی زئوس،او را بدل به تلی از خاکستر کرد...من در یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام ایستاده ام.اینجا،تنها،مانند لحظه تولد یا مرگ!
من اینجا دارم ظلمات را حس می کنم.شب تاریک روح که می گویند باید چیزی مانند همین باشد.روبرو شدن با هیولاهای اعماق،با عمیق ترین ترس ها،شدید ترین رنج ها،من مانده ام تنها برابر تجاوز جهان بیرون به دنیای درون،شاید هم بر عکس تعدی خدایان درونی به زمین اربعه آدم های بیرونی...من رسیده ام یا شاید بهتر بگویم رسانده شده ام به حضور ایزد بانوی کبیر و حالا دارم هر دو جنبه صورت مادر کبیر را می بینم.حضور همزمان بیم و امید و درک ناگهانی اینکه این بیم همان امید است آن امید همین ترس...اولش فکر می کردم رنج دارد تمام می شود،که یک موج نزولی است،که آخرش است اما اشتباه کرده بودم.انگار یک موج صعودی است که دارد لحظه به لحظه قوی تر و ویرانگر تر می شود.
من دارم با تک تک سلول هایم رنج می کشم و در همان لحظه به اینجا که ایستاده ام می بالم.نیاز به زمان دارم که بفهمم باید چه کنم.باید تلاش کنم این نغمه های غیر انسانی به زبانی قابل فهم برای انسان بدل شود.حالا حداقلش می دانم چه بر سر خلاقیتم آمده،می دانم مشکل کجاست،می دانم آنیما،این زیبای مخوف،سهم خودش را از زندگی من می خواهد و من،فقط من می دانم وقتی یک ایزد وارد زندگی یک انسان شود گامی اشتباه کافی است تا دچار سرنوشت سمله شوی،که تجلی خدایی زئوس،او را بدل به تلی از خاکستر کرد...من در یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام ایستاده ام.اینجا،تنها،مانند لحظه تولد یا مرگ!
دیشب داشتم برای جمعی از دوستان در مورد فصل «خدایگان» کتاب قهرمان هزار چهره ژوزف کمپبل حرف می زدم.سخت ترین چیزی بود که من تا بحال خوانده بودم در حوزه روانکاوی و اسطوره شناسی و سخت تر از فهمیدنش،توضیح دادنش بود.آخر های بحث یک دیدگاه عرفانی را مطرح می کرد و با تلفیق روانشناسی و اسطوره به یک دیدگاه عرفانی معرکه می رسید.به طور خیلی مجمل شرح می داد که راه رشد انسان از ملاقات با ایزد بانوی کبیر درون و آشتی با انگاره پدر آسمانی مذکر در روان می گذرد و در نهایت آدمی در میابد این چهره های مختلف،زنانگی ناب و مردانگی خالص،نه دو چیز متفاوت که یکی اند.انسان می فهمد که در سطحی بالاتر از آگاهی،آن خرد برتر، نه مونث یا مذکر که هم مونث و هم مذکر است: در واقع نه مذکر و مونث و هم مذکر و مونث.هضم موضوع برای ذهن های دو دویی ما خیلی سخت است و حق بدهید توضیح دادنش دیگر چقدر سخت تر...سعی کردم هر چه که فهمیدم را بگویم و برای اولین بار شاید واقعن شک داشتم توانسته باشم تصویر درستی بدهم از مطلبی که فهمیدم...این میان جمله ای از بایزید بسطامی در کتاب ذکر شده بود که واقعن تکان دهنده بود:«از بایزیدی،چون ماری که از پوست خویش،بیرون شدم سپس عشق را دیدم و عاشق را و معشوق را و جمله یکی بودند»
در اسطوره های خلقت می خوانیم که از یک دو پدید آمد و از دو سه و از سه همه جهان...در سیر سفر قهرمانی یاد می گیریم از سه گانه من آگاه و زنانگی و مردانگی ناخوداگاه،به دو گانه زنانگی و مردانگی برسیم و از این دو گانگی به وحدانیت زنانگی و مردانگی...به اینکه مادر همان پدر است،پدر همان مادر است،پدر در ماست و ما در پدریم!
پی نوشت:عرفان حوزه بی نهایت جذابی برای من است...بی نهایت جذاب،آنقدر که خواندن متنی از بایزید یا خواجه عبدالله انصاری یا شمس تبریزی تمام عواطف مرا تحریک می کند:به وجدم می آورد،می ترساندم،مومنم می کند،کافرم،آرامم،بر اشفته ام...همه و همه باهم...انقدر انرژی این حوزه برای من عظیم است که از رفتن به سمتش می ترسم و می دانم ترس های ما سرنوشت ما محسوب می شوند
دیشب داشتم برای جمعی از دوستان در مورد فصل «خدایگان» کتاب قهرمان هزار چهره ژوزف کمپبل حرف می زدم.سخت ترین چیزی بود که من تا بحال خوانده بودم در حوزه روانکاوی و اسطوره شناسی و سخت تر از فهمیدنش،توضیح دادنش بود.آخر های بحث یک دیدگاه عرفانی را مطرح می کرد و با تلفیق روانشناسی و اسطوره به یک دیدگاه عرفانی معرکه می رسید.به طور خیلی مجمل شرح می داد که راه رشد انسان از ملاقات با ایزد بانوی کبیر درون و آشتی با انگاره پدر آسمانی مذکر در روان می گذرد و در نهایت آدمی در میابد این چهره های مختلف،زنانگی ناب و مردانگی خالص،نه دو چیز متفاوت که یکی اند.انسان می فهمد که در سطحی بالاتر از آگاهی،آن خرد برتر، نه مونث یا مذکر که هم مونث و هم مذکر است: در واقع نه مذکر و مونث و هم مذکر و مونث.هضم موضوع برای ذهن های دو دویی ما خیلی سخت است و حق بدهید توضیح دادنش دیگر چقدر سخت تر...سعی کردم هر چه که فهمیدم را بگویم و برای اولین بار شاید واقعن شک داشتم توانسته باشم تصویر درستی بدهم از مطلبی که فهمیدم...این میان جمله ای از بایزید بسطامی در کتاب ذکر شده بود که واقعن تکان دهنده بود:«از بایزیدی،چون ماری که از پوست خویش،بیرون شدم سپس عشق را دیدم و عاشق را و معشوق را و جمله یکی بودند»
در اسطوره های خلقت می خوانیم که از یک دو پدید آمد و از دو سه و از سه همه جهان...در سیر سفر قهرمانی یاد می گیریم از سه گانه من آگاه و زنانگی و مردانگی ناخوداگاه،به دو گانه زنانگی و مردانگی برسیم و از این دو گانگی به وحدانیت زنانگی و مردانگی...به اینکه مادر همان پدر است،پدر همان مادر است،پدر در ماست و ما در پدریم!
پی نوشت:عرفان حوزه بی نهایت جذابی برای من است...بی نهایت جذاب،آنقدر که خواندن متنی از بایزید یا خواجه عبدالله انصاری یا شمس تبریزی تمام عواطف مرا تحریک می کند:به وجدم می آورد،می ترساندم،مومنم می کند،کافرم،آرامم،بر اشفته ام...همه و همه باهم...انقدر انرژی این حوزه برای من عظیم است که از رفتن به سمتش می ترسم و می دانم ترس های ما سرنوشت ما محسوب می شوند
من جدن پیشنهاد می کنم همچین سر فرصت وقت بگذارید و پست محاکمه پدرام رضایی زاده را بخوانید...خلاصه ماجرا اینکه انگار از حراست ایران خودرو با ایشان تماس گرفته اند و در مورد یکی از داستان های کتاب شان،مرگ بازی،توضیح خواسته اند.در واقع گفته اند پاشو بیا اینجا توضیح بده و الا...
بعد مغز آدم سوت بلبلی می کشد که حراست ایران خودرو دیگر چه خری است؟اصلن به حراست ایران خودرو چه؟حتمن فردا اگر بنده در وبلاگم بنویسم ماست پگاه نمی خورم باید فی الفور خودم را معرفی کنم به حراست شیر پاستوریزه یا اگر نوشتیم دربان اداره آبیاری گیاهان دریایی رفتارش صحیح نیست،به صورت ضربتی و توی خیابان از طرف حراست اداره آبیاری گیاهان دریایی توقیف می شویم...خدایا ما داریم کجا زندگی می کنیم؟
پی نوشت:وقتی سال ها در مملکت را گل می گیرند که واردات خودرو ممنوع یا تعرفه اش صد در صد،نتیجه این می شود که غول های حرام زاده ای مثل ایران خودرو به وجود می آیند که ماشینی می سازند که گر و گر آتش می گیرد و اگر کسی در این مورد اعتراض کند باید برود حراست فوق الذکر و حساب پس بدهد.بعد حالا آقای مهرورز خان می خواهد از سال آینده به اسم تحول اقتصادی مرا مجبور کند پول بنزین را به نرخ بین المللی بدهم و سوار ماشین قراضه ایران خودرو و سایپا بشوم تا حقوق حراست ایران خودرو خدای ناکرده یکروز دیر نشود.وقتی می گویم قبل از لغو انحصارات،هر گونه آزاد سازی قیمت ها ظلم مضاعف است یعنی این!
من جدن پیشنهاد می کنم همچین سر فرصت وقت بگذارید و پست محاکمه پدرام رضایی زاده را بخوانید...خلاصه ماجرا اینکه انگار از حراست ایران خودرو با ایشان تماس گرفته اند و در مورد یکی از داستان های کتاب شان،مرگ بازی،توضیح خواسته اند.در واقع گفته اند پاشو بیا اینجا توضیح بده و الا...
بعد مغز آدم سوت بلبلی می کشد که حراست ایران خودرو دیگر چه خری است؟اصلن به حراست ایران خودرو چه؟حتمن فردا اگر بنده در وبلاگم بنویسم ماست پگاه نمی خورم باید فی الفور خودم را معرفی کنم به حراست شیر پاستوریزه یا اگر نوشتیم دربان اداره آبیاری گیاهان دریایی رفتارش صحیح نیست،به صورت ضربتی و توی خیابان از طرف حراست اداره آبیاری گیاهان دریایی توقیف می شویم...خدایا ما داریم کجا زندگی می کنیم؟
پی نوشت:وقتی سال ها در مملکت را گل می گیرند که واردات خودرو ممنوع یا تعرفه اش صد در صد،نتیجه این می شود که غول های حرام زاده ای مثل ایران خودرو به وجود می آیند که ماشینی می سازند که گر و گر آتش می گیرد و اگر کسی در این مورد اعتراض کند باید برود حراست فوق الذکر و حساب پس بدهد.بعد حالا آقای مهرورز خان می خواهد از سال آینده به اسم تحول اقتصادی مرا مجبور کند پول بنزین را به نرخ بین المللی بدهم و سوار ماشین قراضه ایران خودرو و سایپا بشوم تا حقوق حراست ایران خودرو خدای ناکرده یکروز دیر نشود.وقتی می گویم قبل از لغو انحصارات،هر گونه آزاد سازی قیمت ها ظلم مضاعف است یعنی این!
ذهنم خالی است.مدتی هست که نوشته هایم خودم را راضی نمی کنند،چاره کار را در ننوشتن ندانستم و گفتم هر چقدر دل و ذهنم یاری کرد می نویسم اما حالا کم کم دارم نگران می شوم.اولش فکر کردم از کم دیدن فیلم و کم خواندن کتاب است که خلاقیت از جانم رخت بسته و رفته به یک ناکجایی که نمی دانم اما حالا دارم می ترسم.طولانی شده...سکوتش مرا می ترساند.سکوتش شبیه سکوت اقیانوسی است که در اعماقش بزرگترین توفان های دریایی به برکندن بنیان هر چیز ثابت مشغولند اما در سطح آب جز آرامشی ساختگی وجود ندارد.دیر یا زود این توفان سطح آب را می روبد و من از این نمی دانم چه می ترسم.اصلن فرض کنید من از این همه نمی دانم دارد کم کم ترس برم می دارد
می ترسم!
ذهنم خالی است.مدتی هست که نوشته هایم خودم را راضی نمی کنند،چاره کار را در ننوشتن ندانستم و گفتم هر چقدر دل و ذهنم یاری کرد می نویسم اما حالا کم کم دارم نگران می شوم.اولش فکر کردم از کم دیدن فیلم و کم خواندن کتاب است که خلاقیت از جانم رخت بسته و رفته به یک ناکجایی که نمی دانم اما حالا دارم می ترسم.طولانی شده...سکوتش مرا می ترساند.سکوتش شبیه سکوت اقیانوسی است که در اعماقش بزرگترین توفان های دریایی به برکندن بنیان هر چیز ثابت مشغولند اما در سطح آب جز آرامشی ساختگی وجود ندارد.دیر یا زود این توفان سطح آب را می روبد و من از این نمی دانم چه می ترسم.اصلن فرض کنید من از این همه نمی دانم دارد کم کم ترس برم می دارد
می ترسم!
عصبانیتم فروکش کرد.خواستم پست قبلی را بردارم دیدم باشد بهتر است تا یادم بماند وقتی آدم داد و بیداد برای چندر غاز نیستم لااقل موقع حساب کتاب سفت و سخت بایستم که کارم به اینجا نکشد یا اگر هم کشید بلد باشم بگویم به خودم که بابا! جگر خان!چهار سال آنجا بودی فکر کن ماهی هزار تومان اضافه اجاره دادی و خلاص!
این هم درس عبرت من!
عصبانیتم فروکش کرد.خواستم پست قبلی را بردارم دیدم باشد بهتر است تا یادم بماند وقتی آدم داد و بیداد برای چندر غاز نیستم لااقل موقع حساب کتاب سفت و سخت بایستم که کارم به اینجا نکشد یا اگر هم کشید بلد باشم بگویم به خودم که بابا! جگر خان!چهار سال آنجا بودی فکر کن ماهی هزار تومان اضافه اجاره دادی و خلاص!
این هم درس عبرت من!
یعنی در زندگی آدم های آشغالی پیدا می شوند که فامیلی شان می شود ملکی و صاحب خانه قبلی آدم هستند و هشتاد هزار تومان پول پیش خانه را پیش خودشان نگه می دارند تا قبض های مختلف را تسویه کنند و بعد سی و پنج هزار تومان بدهکار می شوند و بعد با مزخرف گفتن می خواهند چندرغاز را ندهند و بعد تو میبینی برای سی و پنج هزار تومان دارد اعصابت اندازه سیصد هزار تومان خراب می شود و یارو دارد خودش را جر می دهد و برای لق شدن بعضی اعضای تحتانی طرف آرزو های خیر می کنی و گوشی را می گذاری...کلن به به!
یعنی در زندگی آدم های آشغالی پیدا می شوند که فامیلی شان می شود ملکی و صاحب خانه قبلی آدم هستند و هشتاد هزار تومان پول پیش خانه را پیش خودشان نگه می دارند تا قبض های مختلف را تسویه کنند و بعد سی و پنج هزار تومان بدهکار می شوند و بعد با مزخرف گفتن می خواهند چندرغاز را ندهند و بعد تو میبینی برای سی و پنج هزار تومان دارد اعصابت اندازه سیصد هزار تومان خراب می شود و یارو دارد خودش را جر می دهد و برای لق شدن بعضی اعضای تحتانی طرف آرزو های خیر می کنی و گوشی را می گذاری...کلن به به!
یکی از سخت ترین کار های دنیا توضیح این هیجان،استرس،دلهره و اضطراب هنگام تماشای یک مسابقه فوتبال برای کسی است که اهل فوتبال نیست...نیمه اول تمام شد.یک گل عقبیم و من رسمن جای گلبول قرمز در عروقم آدرنالین جریان دارد...بروید نابودشان کنید بچه ها...باید ببریم،باید باید باید!
پی نوشت:مساوی شد...باز هم بهتر از باخت بود بخصوص که بیست دقیقه ده نفره بازی کردیم...
یکی از سخت ترین کار های دنیا توضیح این هیجان،استرس،دلهره و اضطراب هنگام تماشای یک مسابقه فوتبال برای کسی است که اهل فوتبال نیست...نیمه اول تمام شد.یک گل عقبیم و من رسمن جای گلبول قرمز در عروقم آدرنالین جریان دارد...بروید نابودشان کنید بچه ها...باید ببریم،باید باید باید!
پی نوشت:مساوی شد...باز هم بهتر از باخت بود بخصوص که بیست دقیقه ده نفره بازی کردیم...
١-برای عید، اگر میل ملوکانه مان اقتضا کند حظ وافر نصیب روح و روان خویش گردانیم خرید سریال لاست و مجموعه کتاب نیروی اهریمنی فیلیپ پولمن به عنوان عیدی در دستور کار قرار خواهد گرفت.لاست با زیر نویس آقای جاوید سراغ ندارید؟
٢-جان برارمان رفته سرکار مثل شیر...یک شیری می گویم یک شیری می شنوید،شیر فرهنگی آن هم...کلن شیره
٣-بر ذات اقدس مان بابت بازی امروز شیراوژنان استقلال و دون صفتان ذوب آهن کمی استرس مستولی شده که مبادا چشم زخمی به بیرق همیشه سرفراز قشون قوی شوکت آبی رسد...همگی بگین ماشالا/چشم نخوره ایشالا
۴-رضای قاری زاده!بابا جان!بی تو حتی کری خواندن هم فاقد لذت های از پیش تعیین شده می باشد
۵-هی ژاک و اربابش را می خوانیم و به مخیله مان خطور می کند سانچو را بدهیم و ژاک را بگیریم.بد مصب خوب نوکریست.سانچو اما هی کمر خم شده زیر بار خدمت را به رخ کشیده و تهدید مان می کند که به تامین اجتماعی از دستمان شکایت خواهد کرد.خودمان هم رحم مان می آید که سانچو،نوکر وفادار مان را از کف بدهیم.تا خدا چه خواهد و میلش به که باشد
١-برای عید، اگر میل ملوکانه مان اقتضا کند حظ وافر نصیب روح و روان خویش گردانیم خرید سریال لاست و مجموعه کتاب نیروی اهریمنی فیلیپ پولمن به عنوان عیدی در دستور کار قرار خواهد گرفت.لاست با زیر نویس آقای جاوید سراغ ندارید؟
٢-جان برارمان رفته سرکار مثل شیر...یک شیری می گویم یک شیری می شنوید،شیر فرهنگی آن هم...کلن شیره
٣-بر ذات اقدس مان بابت بازی امروز شیراوژنان استقلال و دون صفتان ذوب آهن کمی استرس مستولی شده که مبادا چشم زخمی به بیرق همیشه سرفراز قشون قوی شوکت آبی رسد...همگی بگین ماشالا/چشم نخوره ایشالا
۴-رضای قاری زاده!بابا جان!بی تو حتی کری خواندن هم فاقد لذت های از پیش تعیین شده می باشد
۵-هی ژاک و اربابش را می خوانیم و به مخیله مان خطور می کند سانچو را بدهیم و ژاک را بگیریم.بد مصب خوب نوکریست.سانچو اما هی کمر خم شده زیر بار خدمت را به رخ کشیده و تهدید مان می کند که به تامین اجتماعی از دستمان شکایت خواهد کرد.خودمان هم رحم مان می آید که سانچو،نوکر وفادار مان را از کف بدهیم.تا خدا چه خواهد و میلش به که باشد
من دارم کم کم رها می شوم از رنجی که شبیه دریاست.جذر و مد دارد.به هنگام جذر نفس اسوده ای میکشی که شکر گذشت و به هنگام مد...به هنگام مد دلت می خواهد جایی میان زمان خودت را گم کنی،از آیینه ها دوری کنی،از خیابان ها،آدم ها،حرف ها...عمیق ترین رنج تمام زندگیم بوده این رنج،مکار ترینشان،هر بار که فکر کردم تمام شده،باز برگشته این بار به شکلی جدید،جانم را سوزانده،قلوه کن کرده قلبم را...قلبم کوچک شده از بس هر بار که تاب رنج نبوده، بخشی از آن را کنده ام و دور انداخته ام...این دفعه اما حس می کنم دارم رها می شوم،خدا کند که پشت بندش دیگر مدی نباشد،دیگر خسته ام خدای صاحب رنج ها!
پی نوشت:قرار بود به نوشته های وبلاگی اسکار بدهیم،کتایون با همین یک جمله«و زندگی گاه یک چاه عمیق می شود که هر چه در آن سقوط می کنیم به تهش نمی رسیم... »برنده اسکار می شد
من دارم کم کم رها می شوم از رنجی که شبیه دریاست.جذر و مد دارد.به هنگام جذر نفس اسوده ای میکشی که شکر گذشت و به هنگام مد...به هنگام مد دلت می خواهد جایی میان زمان خودت را گم کنی،از آیینه ها دوری کنی،از خیابان ها،آدم ها،حرف ها...عمیق ترین رنج تمام زندگیم بوده این رنج،مکار ترینشان،هر بار که فکر کردم تمام شده،باز برگشته این بار به شکلی جدید،جانم را سوزانده،قلوه کن کرده قلبم را...قلبم کوچک شده از بس هر بار که تاب رنج نبوده، بخشی از آن را کنده ام و دور انداخته ام...این دفعه اما حس می کنم دارم رها می شوم،خدا کند که پشت بندش دیگر مدی نباشد،دیگر خسته ام خدای صاحب رنج ها!
پی نوشت:قرار بود به نوشته های وبلاگی اسکار بدهیم،کتایون با همین یک جمله«و زندگی گاه یک چاه عمیق می شود که هر چه در آن سقوط می کنیم به تهش نمی رسیم... »برنده اسکار می شد
سانتیاگو به هنگام مواجه شدن با نشانه ها اوریم و توریم را داشت تا بداند باید چه کند.ما بدون اوریم و توریم چگونه می توانیم نشانه ها را تفسیر کنیم؟
در مواجهه با هر نشانه ای ببینید بخش زنانه و مردانه وجودتان آن را چگونه می بینند.تنها نشانه ای قابل اعتماد و تکیه است که هم مغزتان و هم قلبتان تاییدش کند.منظورم از مغز، منطق مردانه ای است که مثل فانوس جلوی پایمان را روشن می کند.نشانمان می دهد راه چیست و بی راه چه.تشخیص می دهد که در مسیر سفر زندگی مان چه چیز هایی به سمت جلو هدایت مان می کند و چه چیز هایی به عقب باز می گرداند.چه چیز هایی کمک مان می کند رشد کنیم و مسوول زندگیمان شویم و چه چیز هایی می خواهد ما را یک کودک مسوولیت ناشناس نگاه دارد.نشانه ای قابل اعتماد است که عقل مردانه تاییدش کند در مسیر رشد ما قرار دارد
اما عقل مردانه به تنهایی راه درستی برای تشخیص صحت یک نشانه نیست.احساس زنانه هم باید به کمکمان بیاید.عواطف مان نسبت به یک نشانه،زبان بدن مان،آن شهود خالص غریزی همه و همه می توانند نشان دهند نشانه از سمت بخش روشن درون صادر شده یا ما با یک سراب روبروییم.
نشانه هایی قابل اعتمادند که همزمان توسط این عقل و احساس،مردانگی و زنانگی درون تایید شوند...نشانه ها را اگر به درستی دریابیم حتمن دٌر یافته ایم
سانتیاگو به هنگام مواجه شدن با نشانه ها اوریم و توریم را داشت تا بداند باید چه کند.ما بدون اوریم و توریم چگونه می توانیم نشانه ها را تفسیر کنیم؟
در مواجهه با هر نشانه ای ببینید بخش زنانه و مردانه وجودتان آن را چگونه می بینند.تنها نشانه ای قابل اعتماد و تکیه است که هم مغزتان و هم قلبتان تاییدش کند.منظورم از مغز، منطق مردانه ای است که مثل فانوس جلوی پایمان را روشن می کند.نشانمان می دهد راه چیست و بی راه چه.تشخیص می دهد که در مسیر سفر زندگی مان چه چیز هایی به سمت جلو هدایت مان می کند و چه چیز هایی به عقب باز می گرداند.چه چیز هایی کمک مان می کند رشد کنیم و مسوول زندگیمان شویم و چه چیز هایی می خواهد ما را یک کودک مسوولیت ناشناس نگاه دارد.نشانه ای قابل اعتماد است که عقل مردانه تاییدش کند در مسیر رشد ما قرار دارد
اما عقل مردانه به تنهایی راه درستی برای تشخیص صحت یک نشانه نیست.احساس زنانه هم باید به کمکمان بیاید.عواطف مان نسبت به یک نشانه،زبان بدن مان،آن شهود خالص غریزی همه و همه می توانند نشان دهند نشانه از سمت بخش روشن درون صادر شده یا ما با یک سراب روبروییم.
نشانه هایی قابل اعتمادند که همزمان توسط این عقل و احساس،مردانگی و زنانگی درون تایید شوند...نشانه ها را اگر به درستی دریابیم حتمن دٌر یافته ایم
یونگ در کتاب «پاسخ به ایوب» صراحتن ایده( شر از مقوله عدمی است و هر جا که خیر نباشد،یعنی شر)را به چالش کشیده . برای شر اصالتی قائم به ذات قائل می شود.یونگ جمله ای از کلمان رومی،عارف مسیحی،نقل می کند تا نظرش را شفاف سازد«خدا با دو دست بر جهان حکومت می کند:دست راست یعنی مسیح و دست چپ یعنی شیطان».این یعنی حضور همزمان خیر و شر در جهان و کائنات..با این وصف اگر در جهان حضور همزمان خیر و شر،اهورا و اهریمن را شاهدیم آیا روان انسان به عنوان الگویی از جهان فاقد شرارت است؟آیا این بخش شرور قادر به خلق سراب به جای نشانه نیست؟نشانه ها را می توان نوعی همزمانی بین یک پدیده درونی با یک اتفاق بیرونی دانست. در این حالت ما بر مبنای سطح آگاهی و نیاز روان برای نیل به تمامیت، با زنجیره ای از اتفاقات روبرو می شویم که پیوستگی غریبی با عمیق ترین بخش های روان ادمی دارند.به تعبیری با همزمانی،جهان هر آنچه که برای رشد به آن نیازمندیم به ما هدیه می کند.اما آیا هر آنچه که ما به عنوان نشانه می بینیم،هدیه ای از بخش روشن روان است؟
در عمیق ترین لایه های ناخوداگاه ما،دو نیروی بنیادین،به مانند دو روی یک سکه مشغول به کارند.سکه ای که روی روشن و بخش تاریک را همزمان دارد.بخش روشن را می توان کهن الگوی مادر دانست.بخشی از روان که می خواهد به رشد ما کمک کند تا افرادی مسوول و بالغ بوده،خویشتن خویش را محقق سازیم.این بخش روان به مثابه یک مادر نورانی درونی برای ما عمل می کند.در کنار این بخش نورانی نیمه تاریکی نیز در روان ما وجود دارد که می توان آن را عقده مادر نامید.عقده مادر که در اسطوره ها به شکل اژدهایی مخوف تصویر شده است با بکار گیری هزار و یک وسوسه و ابزار مختلف می کوشد تا مانع رشد آدمی شود و او را در امنیت مرداب گونه اش غرق سازد.کهن الگوی مادر، زندگی است و عقده مادر، مرگ؛کهن الگوی مادر سیر آدمی از کودکی بی مسوولیت به بزرگسالی بالغ را راهبری می کند و عقده مادر از به ظاهر بزرگسالان،کودکانی بی مسوولیت و نابالغ می سازد.کهن الگوی مادر، مسیح و عقده مادر شیطان درون روان ما هستند
حالا این شیطان درونی قدرت دارد تا با سر راه قرار دادن برخی نشانه ها ما را از مسیر رشد منحرف کند،ضعیفمان کند،مجبورمان کند دست از تلاش برای رشد برداشته،به امنیت گنداب رحم فرضی بازگردیم.هر بار که در مسیر رشد قرار می گیریم این اژدها با انواع حیله ها می کوشد تلاش ما را با شکست مواجه کند.صبح امتحان، خواب می مانیم،پایان نامه ای که همه کارش انجام شده، ارایه نمی دهیم،رابطه ای که به خوبی پیش میرود را خراب می کنیم و...سانتیاگوی کیمیاگر را به یاد آورید.در گام اول سفر دزدی تمام مایملکش را دزدید.عقده مادر با این حادثه سعی کرد نشانه ای سراب گونه برای سانتیاگو بفرستد تا او را وادار به بازگشت به اسپانیا کند،وادار به بازگشت به امنیت عادی تا راه رشد سانتیاگو مسدود شود.سانتیاگو اما به یاری سنگ های اوریم و توریم ماند،رفت و رسید...اوریم و توریم ما به هنگام مواجهه با هرنشانه چیستند؟
در موردش حرف بزنیم
یونگ در کتاب «پاسخ به ایوب» صراحتن ایده( شر از مقوله عدمی است و هر جا که خیر نباشد،یعنی شر)را به چالش کشیده . برای شر اصالتی قائم به ذات قائل می شود.یونگ جمله ای از کلمان رومی،عارف مسیحی،نقل می کند تا نظرش را شفاف سازد«خدا با دو دست بر جهان حکومت می کند:دست راست یعنی مسیح و دست چپ یعنی شیطان».این یعنی حضور همزمان خیر و شر در جهان و کائنات..با این وصف اگر در جهان حضور همزمان خیر و شر،اهورا و اهریمن را شاهدیم آیا روان انسان به عنوان الگویی از جهان فاقد شرارت است؟آیا این بخش شرور قادر به خلق سراب به جای نشانه نیست؟نشانه ها را می توان نوعی همزمانی بین یک پدیده درونی با یک اتفاق بیرونی دانست. در این حالت ما بر مبنای سطح آگاهی و نیاز روان برای نیل به تمامیت، با زنجیره ای از اتفاقات روبرو می شویم که پیوستگی غریبی با عمیق ترین بخش های روان ادمی دارند.به تعبیری با همزمانی،جهان هر آنچه که برای رشد به آن نیازمندیم به ما هدیه می کند.اما آیا هر آنچه که ما به عنوان نشانه می بینیم،هدیه ای از بخش روشن روان است؟
در عمیق ترین لایه های ناخوداگاه ما،دو نیروی بنیادین،به مانند دو روی یک سکه مشغول به کارند.سکه ای که روی روشن و بخش تاریک را همزمان دارد.بخش روشن را می توان کهن الگوی مادر دانست.بخشی از روان که می خواهد به رشد ما کمک کند تا افرادی مسوول و بالغ بوده،خویشتن خویش را محقق سازیم.این بخش روان به مثابه یک مادر نورانی درونی برای ما عمل می کند.در کنار این بخش نورانی نیمه تاریکی نیز در روان ما وجود دارد که می توان آن را عقده مادر نامید.عقده مادر که در اسطوره ها به شکل اژدهایی مخوف تصویر شده است با بکار گیری هزار و یک وسوسه و ابزار مختلف می کوشد تا مانع رشد آدمی شود و او را در امنیت مرداب گونه اش غرق سازد.کهن الگوی مادر، زندگی است و عقده مادر، مرگ؛کهن الگوی مادر سیر آدمی از کودکی بی مسوولیت به بزرگسالی بالغ را راهبری می کند و عقده مادر از به ظاهر بزرگسالان،کودکانی بی مسوولیت و نابالغ می سازد.کهن الگوی مادر، مسیح و عقده مادر شیطان درون روان ما هستند
حالا این شیطان درونی قدرت دارد تا با سر راه قرار دادن برخی نشانه ها ما را از مسیر رشد منحرف کند،ضعیفمان کند،مجبورمان کند دست از تلاش برای رشد برداشته،به امنیت گنداب رحم فرضی بازگردیم.هر بار که در مسیر رشد قرار می گیریم این اژدها با انواع حیله ها می کوشد تلاش ما را با شکست مواجه کند.صبح امتحان، خواب می مانیم،پایان نامه ای که همه کارش انجام شده، ارایه نمی دهیم،رابطه ای که به خوبی پیش میرود را خراب می کنیم و...سانتیاگوی کیمیاگر را به یاد آورید.در گام اول سفر دزدی تمام مایملکش را دزدید.عقده مادر با این حادثه سعی کرد نشانه ای سراب گونه برای سانتیاگو بفرستد تا او را وادار به بازگشت به اسپانیا کند،وادار به بازگشت به امنیت عادی تا راه رشد سانتیاگو مسدود شود.سانتیاگو اما به یاری سنگ های اوریم و توریم ماند،رفت و رسید...اوریم و توریم ما به هنگام مواجهه با هرنشانه چیستند؟
در موردش حرف بزنیم
به نظر من نشانه ها وجود دارند.هم از لحاظ نظری و هم از جنبه عملی من به حضور نشانه ها در زندگی ام باور دارم اما به همان شدت و حدت معتقدم تفسیر نشانه ها بسیار کار دشواری است.نشانه ها معمولن لحنی دو پهلو دارند و رمز گشایی از آنها کار ساده ای محسوب نمی شود.نشانه ها به رغم سادگی ظاهری،مانند خواب و رویا بر نوعی نماد گرایی متکی اند که تفسیرشان را همزمان سهل و ممتنع نگاه می دارد
از این گذشته،تصور جهانی ساخته شده از خیر محض، که در آن همه نشانه ها از جانب خداوند یا نیروی خیر صادر می شود، کودکانه است.هیچ کدام ما حتی اگر به شیطان ذکر شده در ادیان مختلف معتقد نباشیم نمی توانیم شرارت آشکار جهانی که در آن زندگی می کنیم را نادیده بگیریم و انکار کنیم.شر همپای خیر در جهان ما حضور داشته و هیچ وقت نمی شود مطمئن بود نشانه ای که سر راه ما قرار گرفته آیا از جانب بخش روشن نیرو است یا بخش تاریک آن
حدس می زنم که بحث مان کمی از چارچوب ملموس علمی دور شد.عمری اگر بود در مورد مفهوم روانشناختی خیر و شر از دیدگاه یونگ و روانشناسی تحلیلی در پست بعدی می نویسم.تا آن وقت در سپردن عنان زندگی تان به دست فقط و فقط نشانه ها محتاط باشید
به نظر من نشانه ها وجود دارند.هم از لحاظ نظری و هم از جنبه عملی من به حضور نشانه ها در زندگی ام باور دارم اما به همان شدت و حدت معتقدم تفسیر نشانه ها بسیار کار دشواری است.نشانه ها معمولن لحنی دو پهلو دارند و رمز گشایی از آنها کار ساده ای محسوب نمی شود.نشانه ها به رغم سادگی ظاهری،مانند خواب و رویا بر نوعی نماد گرایی متکی اند که تفسیرشان را همزمان سهل و ممتنع نگاه می دارد
از این گذشته،تصور جهانی ساخته شده از خیر محض، که در آن همه نشانه ها از جانب خداوند یا نیروی خیر صادر می شود، کودکانه است.هیچ کدام ما حتی اگر به شیطان ذکر شده در ادیان مختلف معتقد نباشیم نمی توانیم شرارت آشکار جهانی که در آن زندگی می کنیم را نادیده بگیریم و انکار کنیم.شر همپای خیر در جهان ما حضور داشته و هیچ وقت نمی شود مطمئن بود نشانه ای که سر راه ما قرار گرفته آیا از جانب بخش روشن نیرو است یا بخش تاریک آن
حدس می زنم که بحث مان کمی از چارچوب ملموس علمی دور شد.عمری اگر بود در مورد مفهوم روانشناختی خیر و شر از دیدگاه یونگ و روانشناسی تحلیلی در پست بعدی می نویسم.تا آن وقت در سپردن عنان زندگی تان به دست فقط و فقط نشانه ها محتاط باشید
اولین بار من در کتاب کیمیاگر کوئیلو بود که با این مفهوم آشنا شدم آنجا که کوئیلو مدعی می شود هنگامی که آدمی چیزی را از ته دل بخواهد تمام کائنات برای رساندن او به هدفش مصمم می شوند و با فرستادن نشانه هایی راه رسیدن فرد به آرزویش را هموار می کنند.نشانه ها می توانستند هر چیزی باشند:خوابی که سانتیاگو-قهرمان کتاب کیمیاگر-دید،قوش هایی که در اسمان پرواز کردند،سنگ های اوریم و توریم و...به تعبیر دیگر نشانه می تواند پدیده ای درونی(خواب و رویا،حسی فیزیکی مانند انقباض عضلانی،شهودی درونی و...)یا اتفاقی بیرونی باشد.کمی بعد تر کتابی به نام پیشگویی آسمانی به فارسی ترجمه شد که با بیان برخی اصول تاکید داشت هیچ چیز در زندگی آدمی تصادفی نیست و هر اتفاقی برای هدایت ما به سوی مقصدی مشخص و معین در جهت رشد و سعادت رخ می دهد.به باور جیمز ردفیلد نویسنده کتاب،خداوند با این نشانه ها هر کدام از بندگانش را به سمت کمال هدایت می کند و به نوعی نشانه ها وحی الهی در زندگی انسان ها محسوب می شوند
موضوع نشانه ها برای من وقتی جذاب تر شد که در دوره های یونگ با مفهومی به نام همزمانی آشنا شدم.همزمانی به زبان ساده رخ داد توامان دو واقعه به نحوی است که هیچ یک علت دیگری نمی باشند.مثلن شما به دوستی قدیمی فکر می کنید و او با شما تماس می گیرد.یا ذهنتان درگیر حل مساله ایست و پاسخ را در مجله قدیمی گوشه کمدتان میابید.به تعبیر دیگر یونگ اعتقاد دارد ما در هر سطح از آگاهی که باشیم اتفاقات و افرادی در همان سطح از آگاهی را به سمت خودمان جلب و جذب می کنیم تا در نهایت با درس گرفتن از این شرایط به تمامیت مورد نظر روان خود نزدیک تر شویم
به نظر می رسد مقوله نشانه ها،موضوعی جدی و برای مشرب عرفان طلب ما جذاب و دوست داشتنی است.شخصن در زندگیم بار ها پیش امده که اتفاقاتی نقش نشانه را برایم ایفا کرده اند.اتفاقاتی غریب که پذیرش تصادف محض از سمت آنها کمی برایم غیر ممکن است.با این حساب می توانید مرا جزء معتقدین به وجود نشانه در مسیر زندگی قلمداد کنید.دلم می خواهد کمی در مورد نشانه ها حرف بزنیم:واقعن نشانه ها اصالت دارند؟آیا ما مدام با پدیده های همزمان در حال هدایت هستیم؟آیا می شود به نشانه ها به عنوان عنصر اصلی تصمیم گیری اتکا کرد؟
بیایید در موردش حرف بزنیم
اولین بار من در کتاب کیمیاگر کوئیلو بود که با این مفهوم آشنا شدم آنجا که کوئیلو مدعی می شود هنگامی که آدمی چیزی را از ته دل بخواهد تمام کائنات برای رساندن او به هدفش مصمم می شوند و با فرستادن نشانه هایی راه رسیدن فرد به آرزویش را هموار می کنند.نشانه ها می توانستند هر چیزی باشند:خوابی که سانتیاگو-قهرمان کتاب کیمیاگر-دید،قوش هایی که در اسمان پرواز کردند،سنگ های اوریم و توریم و...به تعبیر دیگر نشانه می تواند پدیده ای درونی(خواب و رویا،حسی فیزیکی مانند انقباض عضلانی،شهودی درونی و...)یا اتفاقی بیرونی باشد.کمی بعد تر کتابی به نام پیشگویی آسمانی به فارسی ترجمه شد که با بیان برخی اصول تاکید داشت هیچ چیز در زندگی آدمی تصادفی نیست و هر اتفاقی برای هدایت ما به سوی مقصدی مشخص و معین در جهت رشد و سعادت رخ می دهد.به باور جیمز ردفیلد نویسنده کتاب،خداوند با این نشانه ها هر کدام از بندگانش را به سمت کمال هدایت می کند و به نوعی نشانه ها وحی الهی در زندگی انسان ها محسوب می شوند
موضوع نشانه ها برای من وقتی جذاب تر شد که در دوره های یونگ با مفهومی به نام همزمانی آشنا شدم.همزمانی به زبان ساده رخ داد توامان دو واقعه به نحوی است که هیچ یک علت دیگری نمی باشند.مثلن شما به دوستی قدیمی فکر می کنید و او با شما تماس می گیرد.یا ذهنتان درگیر حل مساله ایست و پاسخ را در مجله قدیمی گوشه کمدتان میابید.به تعبیر دیگر یونگ اعتقاد دارد ما در هر سطح از آگاهی که باشیم اتفاقات و افرادی در همان سطح از آگاهی را به سمت خودمان جلب و جذب می کنیم تا در نهایت با درس گرفتن از این شرایط به تمامیت مورد نظر روان خود نزدیک تر شویم
به نظر می رسد مقوله نشانه ها،موضوعی جدی و برای مشرب عرفان طلب ما جذاب و دوست داشتنی است.شخصن در زندگیم بار ها پیش امده که اتفاقاتی نقش نشانه را برایم ایفا کرده اند.اتفاقاتی غریب که پذیرش تصادف محض از سمت آنها کمی برایم غیر ممکن است.با این حساب می توانید مرا جزء معتقدین به وجود نشانه در مسیر زندگی قلمداد کنید.دلم می خواهد کمی در مورد نشانه ها حرف بزنیم:واقعن نشانه ها اصالت دارند؟آیا ما مدام با پدیده های همزمان در حال هدایت هستیم؟آیا می شود به نشانه ها به عنوان عنصر اصلی تصمیم گیری اتکا کرد؟
بیایید در موردش حرف بزنیم
پنجره های رو به جنوب نورگیری دارد این خانه.صبح بخواهی یا نخواهی حوالی ساعت شش و نیم نور بیدارت می کند و دیگر انتخاب با خودت است که پتو را بکشی روی سرت و بخوابی یا بیدار شوی و به صبح سلام کنی.طبق معمول قصد خوابیدن کردم ولی یادم آمد که دوشنبه است و باید بعدش بروم کلاس و باید ماشین ببرم و بحران جای پارک و اینها...قبل خارج شدن از خانه گفتم حالا که من هفت و ربع می رسم جلوی شرکت و کار بانکی هم دارم و تا ساعت باز شدن بانک یعنی هفت و نیم بی کارم کتاب بردارم با خودم.«ژاک قضا و قدری و اربابش» را برداشتم،رسیدم،خواندم و نشد که بانک بروم و حتی نزدیک بود نشود که بروم شرکت...فاصله گذاری ها،روایت های تو در تو،طنز سرکش همه و همه چنان می کنند که باور نکنید دارید یک رمان متعلق به چند قرن قبل را می خوانید از بس همه چیز تر و تازه است...خداوند روح اقای دیدرو را با اولیا و شهدا و صدیقین و صلحا و ابدال و اوتاد و انبیا و ائمه و اهل بیت و صحابه و سایر نیکان محشور و مشهور فرمایاد
پنجره های رو به جنوب نورگیری دارد این خانه.صبح بخواهی یا نخواهی حوالی ساعت شش و نیم نور بیدارت می کند و دیگر انتخاب با خودت است که پتو را بکشی روی سرت و بخوابی یا بیدار شوی و به صبح سلام کنی.طبق معمول قصد خوابیدن کردم ولی یادم آمد که دوشنبه است و باید بعدش بروم کلاس و باید ماشین ببرم و بحران جای پارک و اینها...قبل خارج شدن از خانه گفتم حالا که من هفت و ربع می رسم جلوی شرکت و کار بانکی هم دارم و تا ساعت باز شدن بانک یعنی هفت و نیم بی کارم کتاب بردارم با خودم.«ژاک قضا و قدری و اربابش» را برداشتم،رسیدم،خواندم و نشد که بانک بروم و حتی نزدیک بود نشود که بروم شرکت...فاصله گذاری ها،روایت های تو در تو،طنز سرکش همه و همه چنان می کنند که باور نکنید دارید یک رمان متعلق به چند قرن قبل را می خوانید از بس همه چیز تر و تازه است...خداوند روح اقای دیدرو را با اولیا و شهدا و صدیقین و صلحا و ابدال و اوتاد و انبیا و ائمه و اهل بیت و صحابه و سایر نیکان محشور و مشهور فرمایاد
جالب ترین نکته شاید این باشد که به محض هرگونه ناکامی،به طرزی کنترل نشده،دلم می خواهد بروم بخورم.یعنی یک بخورم می گویم یک بخورم می شنوید ها...مثل صدای یک نوار ضبط شده می ماند:«به درک!شب می رویم مثل خرس می خوریم».بعد نگاه می کنی به خودت و به آن کودک هراسان که معتاد شده به پوشاندن ناکامی هایش با غذا...مثل همین حالا که عصبانیت ناشی از بر باد رفتن این مناقصه مهم آذربایجان غربی اعصابم را ریخته بهم و کم مانده مثل همان مار اسطوره ای که دم خودش را می خورد شروع به خوردن خودم کنم...چرا باختن یک مناقصه انقدر مهم شده؟چرا عصبیم؟یکبار باید بنشینم با خودم شفاف شوم چرا ٣ ماهی است که مثل آدم های تازه کار، حساس و آسیب پذیر شده ام برابر شکست های مقطعی کاری...اینطوری نبودم
کلن انگار دل نازک شده ام این چند وقته
پی نوشت غیر مرتبط:هر کامنت حاوی بد و بیراه به شخص شخیص خودمان عمومن تحمل شده و حذف نمی شود.خط قرمز کامنت دانی اینجا توهین به سایر دوستان و خوانندگان است فلذا به صلح سبز، شمبلیله و غیره پیشنهاد می کنم شخص بنده با سطح مقطعی حدود سه متر مربع را رها نکرده و سراغ سایر دوستان نروند تا مجبور به پاک کردن کامنت هایشان نشوم
جالب ترین نکته شاید این باشد که به محض هرگونه ناکامی،به طرزی کنترل نشده،دلم می خواهد بروم بخورم.یعنی یک بخورم می گویم یک بخورم می شنوید ها...مثل صدای یک نوار ضبط شده می ماند:«به درک!شب می رویم مثل خرس می خوریم».بعد نگاه می کنی به خودت و به آن کودک هراسان که معتاد شده به پوشاندن ناکامی هایش با غذا...مثل همین حالا که عصبانیت ناشی از بر باد رفتن این مناقصه مهم آذربایجان غربی اعصابم را ریخته بهم و کم مانده مثل همان مار اسطوره ای که دم خودش را می خورد شروع به خوردن خودم کنم...چرا باختن یک مناقصه انقدر مهم شده؟چرا عصبیم؟یکبار باید بنشینم با خودم شفاف شوم چرا ٣ ماهی است که مثل آدم های تازه کار، حساس و آسیب پذیر شده ام برابر شکست های مقطعی کاری...اینطوری نبودم
کلن انگار دل نازک شده ام این چند وقته
پی نوشت غیر مرتبط:هر کامنت حاوی بد و بیراه به شخص شخیص خودمان عمومن تحمل شده و حذف نمی شود.خط قرمز کامنت دانی اینجا توهین به سایر دوستان و خوانندگان است فلذا به صلح سبز، شمبلیله و غیره پیشنهاد می کنم شخص بنده با سطح مقطعی حدود سه متر مربع را رها نکرده و سراغ سایر دوستان نروند تا مجبور به پاک کردن کامنت هایشان نشوم
١-من اصلاح طلبم و نه انقلابی و نه ناامید.اصلاح طلبی به نظرم یعنی برداشتن گام هایی در عرصه ساخت سیاسی که یا چند قدم بیشتر مرا در راستای اهدافم به جلو ببرد و یا چند قدم کمتر به عقب برگرداند.بر همین مبنا من حتمن رای می دهم
٢-اگر سید محمد خاتمی در عرصه بماند من به او رای می دهم.دلیل و حجت و برهان هم نمی خواهد چون من این مرد را دوست دارم و فکر می کنم بهترین دوران زندگی سی ساله ام را در دوران ریاست جمهوری او گذرانده ام
٣-اگر به هر دلیلی خاتمی در عرصه نماند،به کسی رای می دهم که بتواند تنش زدایی در عرصه بین المللی،بازسازی اقتصاد و گشایش فضای فرهنگی کشور را با گام هایی سریعتر پیش ببرد.
۴-با ترکیب فعلی افرادی که کاندیدا شده اند یا احتمال کاندیداتوری شان وجود دارد اولویت های من بعد از سید محمد خاتمی به ترتیب میرحسین موسوی،کروبی،قالیباف، و علی اکبر ولایتی اند.
۵-از کاندیدایی که به او رای می دهم توقع ندارم ساختار سیاسی را تغییر دهد،یکشبه ما را از یک سیستم مذهبی-سنتی به یک ساختار مدرن دموکراتیک و لیبرال رهنمون شود،در کوتاه مدت یک معجزه اقتصادی را سامان دهد و یا ظرف زمانی اندکی با باراک اوباما فالوده بخورد.از خاتمی یا هر کاندیدایی که به ترتیب فوق در اولویت من اند توقع دارم به گشایش نسبی فضای سیاسی،اجتماعی و فرهنگی کمک کند.پرونده ایران را از شورای امنیت سازمان ملل خارج کند.مانع از تبدیل تنش سیاسی با آمریکا به تنش نظامی شود.با حمایت از بخش خصوصی و اعمال انضباط اقتصادی نرخ تورم و نرخ رشد اقتصادی را به حدود سال ٨٣-یعنی به ترتیب یازده درصد و هفت و نیم درصد-برساند.مانع از اجرای طرح حذف یارانه ها بدون حذف انحصارات دولتی و کاهش نرخ تورم شود
۶-برای انتخاب کاندیدای مورد علاقه ام حاضرم هزینه بدهم.از نوشتن در وبلاگ تا جلب نظر مردمی که در طول روز با آنها سر و کار دارم تا حتی پوستر چسباندن به دیوار و پخش تراکت به وقت لزوم...این بار حاضرم وقت بگذارم و هر کاری که از دستم می آید انجام دهد تا این کابوس شرم اور ۴ ساله دیگر تکرار نشود
فکر کنم برای اولین بار می دانم با توجه به ظرفیت های قانون اساسی و اختیارات ریاست جمهوری باید از کاندیدای مورد علاقه ام چه بخواهم و چه نخواهم.چه کنم که برنده بازی انتخابات باشم و چه کنم که بعد از پیروزی با هزینه کمتر و سهولت بیشتری به این اهداف برسم.
١-من اصلاح طلبم و نه انقلابی و نه ناامید.اصلاح طلبی به نظرم یعنی برداشتن گام هایی در عرصه ساخت سیاسی که یا چند قدم بیشتر مرا در راستای اهدافم به جلو ببرد و یا چند قدم کمتر به عقب برگرداند.بر همین مبنا من حتمن رای می دهم
٢-اگر سید محمد خاتمی در عرصه بماند من به او رای می دهم.دلیل و حجت و برهان هم نمی خواهد چون من این مرد را دوست دارم و فکر می کنم بهترین دوران زندگی سی ساله ام را در دوران ریاست جمهوری او گذرانده ام
٣-اگر به هر دلیلی خاتمی در عرصه نماند،به کسی رای می دهم که بتواند تنش زدایی در عرصه بین المللی،بازسازی اقتصاد و گشایش فضای فرهنگی کشور را با گام هایی سریعتر پیش ببرد.
۴-با ترکیب فعلی افرادی که کاندیدا شده اند یا احتمال کاندیداتوری شان وجود دارد اولویت های من بعد از سید محمد خاتمی به ترتیب میرحسین موسوی،کروبی،قالیباف، و علی اکبر ولایتی اند.
۵-از کاندیدایی که به او رای می دهم توقع ندارم ساختار سیاسی را تغییر دهد،یکشبه ما را از یک سیستم مذهبی-سنتی به یک ساختار مدرن دموکراتیک و لیبرال رهنمون شود،در کوتاه مدت یک معجزه اقتصادی را سامان دهد و یا ظرف زمانی اندکی با باراک اوباما فالوده بخورد.از خاتمی یا هر کاندیدایی که به ترتیب فوق در اولویت من اند توقع دارم به گشایش نسبی فضای سیاسی،اجتماعی و فرهنگی کمک کند.پرونده ایران را از شورای امنیت سازمان ملل خارج کند.مانع از تبدیل تنش سیاسی با آمریکا به تنش نظامی شود.با حمایت از بخش خصوصی و اعمال انضباط اقتصادی نرخ تورم و نرخ رشد اقتصادی را به حدود سال ٨٣-یعنی به ترتیب یازده درصد و هفت و نیم درصد-برساند.مانع از اجرای طرح حذف یارانه ها بدون حذف انحصارات دولتی و کاهش نرخ تورم شود
۶-برای انتخاب کاندیدای مورد علاقه ام حاضرم هزینه بدهم.از نوشتن در وبلاگ تا جلب نظر مردمی که در طول روز با آنها سر و کار دارم تا حتی پوستر چسباندن به دیوار و پخش تراکت به وقت لزوم...این بار حاضرم وقت بگذارم و هر کاری که از دستم می آید انجام دهد تا این کابوس شرم اور ۴ ساله دیگر تکرار نشود
فکر کنم برای اولین بار می دانم با توجه به ظرفیت های قانون اساسی و اختیارات ریاست جمهوری باید از کاندیدای مورد علاقه ام چه بخواهم و چه نخواهم.چه کنم که برنده بازی انتخابات باشم و چه کنم که بعد از پیروزی با هزینه کمتر و سهولت بیشتری به این اهداف برسم.
یعنی من هی از صبح دارم این نوشته را می خوانم و می گذارم چیزی بپیچد در روحم...چیزی که نمی دانم چیست.تورج مدام می گوید روی حس ها اسم بگذارید تا صاحبشان باشید.نمی خواهم رویش اسم بگذارم،نمی خواهم صاحبش باشم.اصلن من مازوخیست، اما انصاف بده آدم می تواند صاحب همچین حسی شود؟لامصب از ظاهرش پیداست تا بخواهی صاحبش شوی می گریزد،محو می شود
از صبح دارم هی این نوشته را می خوانم و می گذارم چیزی جانم را بپیماید...هی می خوانم و با خودم زمزمه می کنم آدم یک وقت هایی می ماند که خودش را لعنت کند،دیگری را نفرین کند،خودش را تحسین کند،سر روزگارش فریاد بزند...آدم یک وقت هایی کلن می ماند!
یعنی من هی از صبح دارم این نوشته را می خوانم و می گذارم چیزی بپیچد در روحم...چیزی که نمی دانم چیست.تورج مدام می گوید روی حس ها اسم بگذارید تا صاحبشان باشید.نمی خواهم رویش اسم بگذارم،نمی خواهم صاحبش باشم.اصلن من مازوخیست، اما انصاف بده آدم می تواند صاحب همچین حسی شود؟لامصب از ظاهرش پیداست تا بخواهی صاحبش شوی می گریزد،محو می شود
از صبح دارم هی این نوشته را می خوانم و می گذارم چیزی جانم را بپیماید...هی می خوانم و با خودم زمزمه می کنم آدم یک وقت هایی می ماند که خودش را لعنت کند،دیگری را نفرین کند،خودش را تحسین کند،سر روزگارش فریاد بزند...آدم یک وقت هایی کلن می ماند!