Monday, March 2, 2009

ژاک قضا و قدری و اربابش

پنجره های رو به جنوب نورگیری دارد این خانه.صبح بخواهی یا نخواهی حوالی ساعت شش و نیم نور بیدارت می کند و دیگر انتخاب با خودت است که پتو را بکشی روی سرت و بخوابی یا بیدار شوی و به صبح سلام کنی.طبق معمول قصد خوابیدن کردم ولی یادم آمد که دوشنبه است و باید بعدش بروم کلاس و باید ماشین ببرم و بحران جای پارک و اینها...قبل خارج شدن از خانه گفتم حالا که من هفت و ربع می رسم جلوی شرکت و کار بانکی هم دارم و تا ساعت باز شدن بانک یعنی هفت و نیم بی کارم کتاب بردارم با خودم.«ژاک قضا و قدری و اربابش» را برداشتم،رسیدم،خواندم و نشد که بانک بروم و حتی نزدیک بود نشود که بروم شرکت...فاصله گذاری ها،روایت های تو در تو،طنز سرکش همه و همه چنان می کنند که باور نکنید دارید یک رمان متعلق به چند قرن قبل را می خوانید از بس همه چیز تر و تازه است...خداوند روح اقای دیدرو را با اولیا و شهدا و صدیقین و صلحا و ابدال و اوتاد و انبیا و ائمه و اهل بیت و صحابه و سایر نیکان محشور و مشهور فرمایاد

5 comments:

  1. سلام.
    ااااااااااااااااآمین. خدایش بیامرزاد! دوست داشتم خلاصه موضوع رمان را در چند جمله ای می خواندم.
    بحران جای پارک هم که گفتید غم به دلمان سرازیر کرد.

    ReplyDelete
  2. آمین... نخواندیمش...

    ReplyDelete
  3. خوش  به حال دنی بویل و دید رو و بقیه دوستان هنرمندی که اثارشون به سمع ونظر جنابعالی میرسه... وصلوات و تکریم واحترام تو نثارشون میشه.دمت گرم که اینقدر بامرامی پسر جان.

    ReplyDelete
  4. ارباب اون آخر خلفای راشدین رو جا انداختین گفتم یادآوری کنم...

    ReplyDelete
  5. اگه انقد خوبه که.. پس آمـــــــــیـــن

    ReplyDelete