من دارم کم کم رها می شوم از رنجی که شبیه دریاست.جذر و مد دارد.به هنگام جذر نفس اسوده ای میکشی که شکر گذشت و به هنگام مد...به هنگام مد دلت می خواهد جایی میان زمان خودت را گم کنی،از آیینه ها دوری کنی،از خیابان ها،آدم ها،حرف ها...عمیق ترین رنج تمام زندگیم بوده این رنج،مکار ترینشان،هر بار که فکر کردم تمام شده،باز برگشته این بار به شکلی جدید،جانم را سوزانده،قلوه کن کرده قلبم را...قلبم کوچک شده از بس هر بار که تاب رنج نبوده، بخشی از آن را کنده ام و دور انداخته ام...این دفعه اما حس می کنم دارم رها می شوم،خدا کند که پشت بندش دیگر مدی نباشد،دیگر خسته ام خدای صاحب رنج ها!
پی نوشت:قرار بود به نوشته های وبلاگی اسکار بدهیم،کتایون با همین یک جمله«و زندگی گاه یک چاه عمیق می شود که هر چه در آن سقوط می کنیم به تهش نمی رسیم... »برنده اسکار می شد
جیـــــــــــغ جیــــــــــــغ... هورا
ReplyDeleteمن اصلن فکر نمی کردم که بیایم اینجا یکهو ببینم بهم اسکار داده اند و الان مثل کیت وینسلت اشک در چشمانم حلقه زده و صدایم پشت میکروفون دارد می لرزد...
ReplyDeleteتوی این رها شدن از رنج یک حس سبکی خوبی هست...
ReplyDeleteببین امیرحسین!اگه خدای صاحب رنجهارو دیدی یه شکواییه هم من دارم برسون به دستش.تا الان نمیدونستم باید کجا مراجعه کنم اینطوری که تو میگی باید برم سراغ دایره ی رنجها با مسئول اون قسمت صحبت کنم.ولی حال همینم ندارم.
ReplyDeleteکتایون جان تبریک بنده رو هم پذیرا باشید...
ReplyDeleteارباب آدم وقتی می تونه اینطور خوب رنجهاش رو تو قالب کلمات بگنجونه حتما می تونه امیدوار باشه که بالاخره رنجهاش مسحور و مقحور کلمه ها بشن و جادوشون باطل بشه...
ReplyDelete