Tuesday, March 10, 2009

قصه آن پسر کوچولو که دعوا دوست نداشت

زنگ می زند ،چکش را می خواهد،توضیح می دهم که منشی مان نیست،موتوری مان هم ایضن،کسی را بفرست تا چک را بگیرد. صدایش را بالا می برد که تو باید چک را بفرستی.آرام برایش توضیح می دهم که صدایت را بیاور پایین،دلیلی برای عصبانیت نیست.باز به پرخاش ادامه می دهد،صدایم را می برم بالا،حرفش را قطع می کنم و به او یاداور می شوم اصلن عددی نیست که بخواهد تند با من حرف بزند و گوشی را می گذارم...به خودم نگاه می کنم که صدایم لرزان است حالا...بیشتر به خودم نگاه می کنم که بغض ته گلویم است.خنده ام می گیرد که مرد حسابی!دادت را زده ای،تلفن را هم قطع کردی روی طرف،حالا دیگر بغض کردنت برای چیست؟


امیرحسین کوچولویی را می بینم که دعوا بلند نیست،از دعوا می ترسد،نرمش همیشه برایش ارزش بوده و سختی ضد ارزش،تهاجمی نیست...دلم ضعف می رود برای خود کوچولویم و می دانم باید سعی کنم به موقع داد کشیدن را بیشتر و بیشتر یاد بگیرم،حتی به قیمت بغض کردن و لرزیدن صدا

5 comments:

  1. مهـــــــــرانMarch 10, 2009 at 11:03 AM

    سلام دوست من
    از وبلاگ شما بازدید کردم خیلی با سلیقه و پر محتوی بود لذت بردم و صمیمانه به شما تبریک می گم.
    خوشحال می شم به بنده هم سری بزنید. مطمئنا نظرات و انتقادات شما بسیار برای من حائز اهمیت و سازنده خواهد بود

    قبلا از حضور گرم شما سپاسگزاری می کنم.

    مهران "کهنه درخت"

    ReplyDelete
  2. اینو هم یاد می گیری رفیق. مثل خیلی چیزای دیگه ای که بلد نبودیم و مجبورمون کردن یاد بگیریم...

    ReplyDelete
  3. این امیر کوچولوی تو نقطه ی مقابل نگین کوچولوی منه.خیلی وحشی و تخسه نگین من!ولش کنی مدام داره پاچه میگیره

    ReplyDelete
  4. سلام امیرجان ؛ خیلی از این نوشته ات حال کردم . همیشه فکر میکردم که چرا من در برابر دعوا زود دست و پام را گم میکنم ( حتی وقتی حق با منه ) !!! خب دارم روش کار می کنم  مثل تو .....

    ReplyDelete
  5. چقد منم همینجوری ام !! دلم برای خودم چقد تنگ شده !! :(

    ReplyDelete