من اینجا دارم ظلمات را حس می کنم.شب تاریک روح که می گویند باید چیزی مانند همین باشد.روبرو شدن با هیولاهای اعماق،با عمیق ترین ترس ها،شدید ترین رنج ها،من مانده ام تنها برابر تجاوز جهان بیرون به دنیای درون،شاید هم بر عکس تعدی خدایان درونی به زمین اربعه آدم های بیرونی...من رسیده ام یا شاید بهتر بگویم رسانده شده ام به حضور ایزد بانوی کبیر و حالا دارم هر دو جنبه صورت مادر کبیر را می بینم.حضور همزمان بیم و امید و درک ناگهانی اینکه این بیم همان امید است آن امید همین ترس...اولش فکر می کردم رنج دارد تمام می شود،که یک موج نزولی است،که آخرش است اما اشتباه کرده بودم.انگار یک موج صعودی است که دارد لحظه به لحظه قوی تر و ویرانگر تر می شود.
من دارم با تک تک سلول هایم رنج می کشم و در همان لحظه به اینجا که ایستاده ام می بالم.نیاز به زمان دارم که بفهمم باید چه کنم.باید تلاش کنم این نغمه های غیر انسانی به زبانی قابل فهم برای انسان بدل شود.حالا حداقلش می دانم چه بر سر خلاقیتم آمده،می دانم مشکل کجاست،می دانم آنیما،این زیبای مخوف،سهم خودش را از زندگی من می خواهد و من،فقط من می دانم وقتی یک ایزد وارد زندگی یک انسان شود گامی اشتباه کافی است تا دچار سرنوشت سمله شوی،که تجلی خدایی زئوس،او را بدل به تلی از خاکستر کرد...من در یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام ایستاده ام.اینجا،تنها،مانند لحظه تولد یا مرگ!
فعلن اول...
ReplyDeleteرسیدن به این نقطه کلی شهامت و آگاهی طلب..آنیما سهمش رو میخواد همیشه چه بدونیم چه ندونیم..حالا که فهمیدی خودش کمکت میکنه، منظورم اینه که نیمه ی روشن آنیما رو هم فراموش نکن دوست جان.
ReplyDeleteطلب میکنه.. جا افتاد!
ReplyDeleteحرفی ندارم بزنم...فقط میدونم این رنجی خودخواسته است که تو در عین رنج بازهم پیش میری
ReplyDeleteآدم احساس بی سوادی میکنه وقتی پستهاتو میخونه.
ReplyDeleteسهم این زیبای مخوف چیست؟
ReplyDelete