خوب که نگاه می کنم من همیشه ذاتم مهاجر بوده نه ماندنی. شاید اصلن به تلافی همین فوران میل رفتن است که این همه مهاجرت از ایران برایم سخت می نماید- انگار این خاک مثل یک لنگر مرا نگه می دارد که اگر همین هم نبود چه سرگردان همیشگی می شدم...الان بچه ها رفته اند، مانده ام شرکت و میان اتاقهای نیمه تاریکش قدم می زنم. نگاه می کنم به راه سختی که ظرف یک سال گذشته طی کردم: همهء خون دل خوردن ها و دشواری ها. نگاه کردم به در و دیوار اینجا و از کشف اینکه چقدر دوستش دارم شوکه شدم. کم کم، آهسته آهسته به سان کودکم شده این اسم؛ این جا. شاید اولین بار جهان است که می توانم فکر کنم به جای تمنای سفر، میل ماندن و ساختن این همه آگاهانه در من جاری است، حس عزیز اینکه دارم چیزی می سازم، با ذره ذرهء جانم دارم چیزی می سازم.. و حالش راستش عمیقن خوشایند و خریدنی است.
اینجا جایی است در جهان که مال من است، برای ساختنش خون دل خورده ام و رنج برده ام. اینجا روح من درش جاری است و من این را با هیچ عافیت نزدیکی تاخت نمی زنم. ذات مهاجر من انگار بالاخره جایی قرار گرفته و حالش خوب است. راستش را بگویم به رغم همهء دشواری ها حالم خوب است