Tuesday, August 28, 2012

کتاب‌ها و آدم‌ها

بعد من
هر که تو را ببوسد
 بر لبانت تاکستانی خواهد یافت
که من کاشتمش
این را نزار قبانی شاعر می‌گوید. . این رجزخوانی عاشقانه انگار قرار است به یادمان بیاورد که ممکن است سالها بگذرد، آدمها بیایند و بروند اما هر بوسه نوعی ثبت جاودانهء لحظه و تملک ابدی گوشه‌ای از جان آدمی‌است. با خودم فکر کردم هنگامی‌که کتابی ما را به خود راه می‌دهد، وقتی کنار بعضی از جملات نشانه می‌گذاریم یا زیر برخی سطور خط می‌کشیم همین ماجرا رخ می‌دهد:  هر که بعد از ما این کتاب را می‌گشاید خواه ناخواه مهمان نوع نگاه ما به این حروف و آن کلمات خواهد شد. انگار با خط‌کشیدن ذیل جملات، نوشتن حاشیه‌ای کنار صفحه ، برای همیشه آن کتاب را از آن خود می‌‌کنی
بعد از من
هر که این کتاب را بگشاید
میان جان صفحاتش
مرا خواهد دید

Friday, August 24, 2012

میرحسین

عزیزی را می‌شناسم که کتابهای شجاع‌الدین شفا و علی دشتی را خوانده ، پر از ابهام و گلایه است نسبت به تاریخ اسلام و زیر بار هیچ تقدسی برای انبیا و اولیا نمی‌رود. همین بزرگوار اما وقتی به تنگنا میافتد نام امامزادهء محلشان را صدا می‌زند: یا حضرت عبدالحق!ء
 از دیشب مدام دارم با خودم زمزمه می‌کنم یا حسین میرحسین ما را نگهدار

Wednesday, August 22, 2012

پیر می‌فروشان

 گفت رویا و کابوس، کودکان توام یک مادرند. گاهی شیرین‌ترین رویاهای جهان بانی عمیقترین کابوس‌ها میشوند و...ء

Thursday, August 16, 2012

سایشم هرگز نمیموند پشت سرش

آدم است دیگر...گاهی حس می‌کند غربتیست. غریب می‌شود آدم با خودش گاهی بی هیچ نور بامدادی که بشود با آنها خستگی را به در کرد

گنجشکک اشی مشی

لب بوم ما نشین...آخ لب بوم ما نشین

Sunday, August 12, 2012

نور الانوار

 میان تاریک‌ترین تاریکیها همیشه نوریست. با خودم فکر می‌کردم چه حال و روز زلزله زدگان آذربایجان به مانند احوال وطن است: اندوهگین،مصیبت‌زده و زیر فشار؛ مانند تک‌تک ما این روزها. بعد جایی خواندم که کودکی میان چادر و در مثلن بیمارستان صحرایی متولد شده و حس کردم حال مادرش را که کودکی در میان رنج و غم به جهان آورده... اما کودکان غم خود خاتم اندوهند. هر کودکی بشارت دهندهء تغییر است و نو شدن. کودکان نماد روح نو شوندهء جهان هستند رمزی برای رستاخیز...فکر می‌کنم شاید این کودک تازه به دنیا آمده هرگز نداند تا چه حد نماد نور شد  در میان روزهای تاریک مردمانش. نداند که میان غم ورزقان، اندوه آذربایجان و ماتم ایران تا چه حد صدای گریه‌های او خنده بر لب ما نشاند. رسیدنت بخیر وارث اندوه، خاتم غم

Thursday, August 2, 2012

آباد

آدم گاهی آباد نیست. هیج ایدهء دیگری ندارم که می‌خواهم چه بنویسم، تو بگو انگار کسی گوش مرا گرفته نشانده اینجا تا که بنویسم آدمی گاهی آباد نیست و این آباد فرق می‌کند با خوشحال، امن یا امیدوار. جنسش جانش جنمش طور دیگریست آباد. آدم آباد اندوهگین باشد یا شاد، کامیاب یا ناکام؛ نور دلش برقرار است...نور نیست میان جانم، شده‌ام شبیه خرس قطبی که با همهء شم و شهودش می‌داند زمستان نزدیک است و هیچش حوصلهء غار نیست تازه غاری اگر که باشد...پر واضح است که خرس قطبی فوق‌الذکر هم آباد نیست. رساندم منظو م از آباد را؟