Friday, February 15, 2013

پلهء آخر

1- ما بی‌ چرا زندگانیم
2- فراموشی گاهی برکت است و گاهی نکبت. وقت‌هایی هست که از یاد بردن ممد حیات می‌شود مثل اوقاتی که ترک شده‌، با چنگ و دندان برابر آن میل به فنا کردن خویشتن ایستاده‌ای و ناگهان فراموش‌کردن خواستنی‌ترین نعمت جهان است. گاهی هم نکبت است: وقتی اصل زندگی را از یاد می‌بری و تن می‌دهی به ملال. ملال باتلاق است، گفته بودم برایت از همان کودکی باتلاق کابوس من بوده؟
3- گاهی مرگ و فقط مرگ می‌تواند به یاد ما بیاورد زندگی کردن چه طعمی دارد. همان زندگی بال و پری دارد به وسعت مرگ یا یک همچین چیزهایی. 
4- هیچ‌کس به خوبی و صداقت مرگ به ما مشاوره نمی‌دهد: یک شب کمی مست کنید  تصور بفرمایید در محضر فرشتهء مرگ هستید. با چشم‌هایش نگاه کنید به کارتان، رابطه، عشق ، بودن و در یک کلام زندگی‌تان. بعد که مستی پرید شاید این همه منحرف شدن از مسیری که حق شما بوده و اکنون حسرت خاک گرفته‌ای بیش نیست احتمالن نفس‌تان را بند می‌آورد
5- من این‌طور مواقع فحش می‌دهم، شما چطور؟
6- گاهی مجبور می‌شم به عکست نگاه کنم تا صورتت یادم بیاد
7- ما مرگ را فراموش می‌کنیم و کسالت بر سر زندگی آوار می‌شود. قلبی که زیستن خود را دوست نمی‌دارد چگونه دوست داشتن دیگری را تاب خواهد آورد؟
8- رهاش کن رییس
9- پلهء آخر را به گمانم لااقل دوبار باید دید
10- چرا حتمن باید بدانیم که در لیست انتظار بوسهء فرشته مرگیم تا اسکیت سوار شویم؟ از شما می‌پرسم: ما به کجا می‌رویم؟

1 comment:

  1. من دارم میمیرم زیر بار ترک شدن، دوست نادیده ی من. برای تاب آوردنش باید چیا بلد بود؟ چطور میشه رهاش کرد؟

    ReplyDelete