Sunday, August 21, 2005

قصه مردی که همه چيز را کمی دير ميفهميد

وقتی تمام طول خونت رو بشه با ۱۲ قدم رفت و اومد...وقتی حتی پنجره ی به ازدحام کوچه مثلا خوشبخت نداری که صندليت رو بر عکس بذاری و به بيرون نگاه کنی...وقتی تنها همدم بی طاقتيت بشه صدای مارک انتونی تا اونجايی که حيوونکی از تو ضبط بپره بيرون بگه «داداش ما رو بی خيال اخه هيچ ابلهی يه اهنگو شونصد بار گوش ميکنه که تو ما رو بله»....وقتی...غلط ميکنی به روز خودت اين مياری...منطقا اين نيزبگذرد نه؟

9 comments:

  1. اولللللللل

    ReplyDelete
  2. نمی دونم چی بگم...من وقتی يه چيزايی شبيه اين می خونم اونقدر احساس بدی پيدا ميکنم که نمی دونم چطور توصيفش کنم اما معتقدم وقتی يه خونه اين طورياست که تعريف کردی عشق بين آدمهاش زايده و قابل حس...چون اونا عشق و علاقه را بين وسايل لوکس و خونه های مثل کاخ گم نکردن...از چيزی که گوش ميدن حالا حتی ۱۰۰۰ بار لذت واقعی ميبرن... باور کن شعار نمی دم الان مدتيه عقيده م اينه

    ReplyDelete
  3. سلام...............

    بچه  ها  از  امروز  انجمن  هری  پاتر  کار  خودش رو  به  صورت  رسمی  آغاز  خواهد  کرد

    لطفا  ايميل  خودتون  وارد  خبر  نامه  کرده  و

    منتظر  خبر  بعدی  باشيد
    سر  بزن>>>>>>>>>>>لینک  تو  لینک

    ReplyDelete
  4. خونه قشنگيه که .. خوش بگذرون ..

    ReplyDelete
  5. oh shit. وای بوی موی معشوقه. زير بارون نصفه شب وسط چمنا دو ساعت نشستن و يه در و ديوار نگاه کردن و فهميدن اينکه همه چيزو باختن. بعدشم بعد از خوردن سگيترين چيز دنيا تو خيابونا تا نصفه شب چرخيدن بی هدف. بوی مو معشوقه. لذت لمس دستاش و نوازشش. تو انفرادی به اين فکر کردن که فقط يه چيز توئ دنيا ميخوای تا چندين ماه حبسم تحمل کنی. يه عکس ازش. وای وای. از همه ی اينها متنفر بودن. سياست. کثافت کاری. وای مثل حيوون از بقيه سو استفاده کردن ... shit

    ReplyDelete
  6. هه هه هه. تا حالا اين همه دروغ از خودم يه جا نديده بودم.

    ReplyDelete
  7. گاهی آدم از یه حسی زجر می کشه، ولی نمی خواد اون حس رو تغییر بده. شاید امید به بهتر شدنش... بیم از دست دادنش. دلتنگی...

    ReplyDelete
  8. چرا بايد بگذرد؟ چه سرنوشتی سراغ آدمها اومده؟

    ReplyDelete
  9. بابک ( وبلاگ اوشو سابق)August 23, 2005 at 12:48 PM

    نه ... نم گذره تا جونمون دراد

    ReplyDelete