Wednesday, September 16, 2015

بیست و پنجم شهریور

دیدی آهنگی میافتد به جانت و تا مکرر حواست را بهش ندهی دست از سرت بر نمی‌دارد؟ دو روز بود ترانۀ « رستنی‌ها کم نیست» فرهاد، همین حکم را برایم داشت. شب گذاشتم که پخش شود، پشت هم بی فاصله، تا طلبش پرداخت شد و رفت. در اولین  آهنگ آن آلبومی که رستنی‌ها را درش یافتم، زمزمه‌ای از فرهاد هست، شعری فولکلوریک در وصف لطف‌علی‌خان زند را نجوا می‌کند: بازم صدای نی میاد، آواز پی‌در‌پی میاد... یادم کشیده شد به آن مستند دیدنی بهمن دارالشفایی، در آخرین سکانسش فرهاد ایستاده در غربت، بیماری تحلیلش برده و دارد همین را زمزمه می‌کند. از آن تصاویر است که دیدنش دل می‌خواهد. در آن چند صحنه زوال آدمی را می‌دیدی که تکیه‌گاهی جز غرورش ندارد و همان غرور، پایانش را باشکوه کرده و یادش را ماندنی تا همیشه. 

No comments:

Post a Comment