Thursday, September 10, 2015

هجدهم شهریور

روز به دویدن گذشت. هیچ ثمری اگر که نداشته باشد، خستگی دارد و خستگی خوب است. می‌شود آن را مانند سپری برابر این حس بی‌ثمر بودن در دست گرفت و به آن بی‌رمقیِ شامگاهی دخیل بست. رسیدم خانه کمی اتاق روشن خواندم. ترجمه افتضاح اما متن معرکه است. چنان خوب که رنج خواندن آن ترجمۀ مزخرف را تحمل کنی و دست از کلمات بر نداری. این وقت‌ها از دست خودم عصبانی می‌شوم. کمی اگر زبان می‌دانستم می‌شد کتاب‌ها را به متن اصلی خواند و این همه فلاکت نکشید. یک‌جایی مسکوب در خاطراتش کسی را مخاطب قرار می‌دهد که کاش دو سه سال هم بکشی و زبان یاد بگیری. یکی هم باید انگار این را به من بگوید. حالا البته بگوید، وقت از کجا بیاورم؟ شبانه روز را بکنم سی ساعت؟ می‌شود؟

No comments:

Post a Comment