Monday, June 22, 2015

آن مرز مبهم سخت

گفته‌ای دوستت دارم و شنیده‌ای نه یا پاسخ مبهمی دریافت کرده‌ای. ابهام، آدمی را ناگزیر می‌کند به تفسیر. این شفافیت است که اجبار به تاویل حرف یا رفتاری را از بین می‌برد. از آن سو اما ابهام بر لذت دل‌بازی می‌افزاید. اصلا تو فرض کن آن مبهم بودن خواسته شدن یا ناخواستنی بودن، خود جان عاشقی است گاهی. در این حال تو هرگز نمی‌توانی مطمئن باشی آن نۀ نخستین یعنی صبر کن ببینم که چقدر جدی هستی یا نه نمی‌خواهمت. 
پیشنهادش روی کاغذ کار می‌کند که به آدم‌ها بگوییم شفاف و واضح رفتار کنید. اما آیا حواس‌مان هست داریم روشی را پیشنهاد می‌کنیم که خلاف هزاران سال تاریخ عاشقی آدمیان است؟ که آن بازی ناز و نیاز، به غریزی‌ترین شکلی در جان ما موکد شده است؟ به صورت نظری این شفافیت آسان است و در مقام عمل نه فقط دشوار که نچسب می‌نماید.
چاره؟ نمی‌دانم. اگر می‌دانستم حتما به اسم خودم ثبتش می‌کردم. فقط می‌دانم گاهی مرز مبهمی هست میان احترام گذاشتن به حریم آن‌که به او دل‌باخته‌ای و جنگیدن برای اثبات این‌که او را از سویدای جان خواسته ای. خودم چه به عقلم رسیده؟ برای اثبات خواستنم بکوشم اما بار دلم را روی دوش کسی که دوستش دارم نگذارم، گروگان نگیرمش، مدیونش نکنم. نه شنیدن برایم بدل به بهانۀ دشمنی نشود، مجوز بدگویی و بدخواهی... به راستی از کدام دوست‌داشتن حرف می‌زنیم وقتی کمر به شکستن شادمانی آنی می‌بندیم که چشمانش برای‌مان نور بوده است؟ سعی کرده‌ام هرچه که شد حرمت دل خودم را لااقل نگه دارم و از یاد نبرم که تمام آن تاب و تب دل‌نشین، مدیون حضور اوست. کدام عاشقی است که نداند غیبت دل‌دار، گاهی پررنگ‌ترین حضورهاست. از سوی دیگر اما کوشیده‌ام نگهبان عزت‌نفس خود باشم. از مغرور بودن الزاما حرف نمی‌زنم، به احترام گذاشتن به دل خود اشاره می‌کنم. اگر که من نمی‌توانم حرمت نگه‌دار دل خویش باشم، چگونه می‌توانم حرمت دل دیگری را حفظ کنم؟
موفق هم بوده‌ام؟ حتما من هم خیلی وقت‌ها خراب کرده‌ام، از پسش برنیامده‌ام، آدمم را آزرده‌ام، هرچه که باشد معشوق بودن هم دردسرهای خودش را دارد...دیگر چه؟ آدم اگر عقل داشت اصلا عاشق نمی‌شد؟ این هم برای خودش حرفی است.

No comments:

Post a Comment