Saturday, August 15, 2009

دوالپایی در آیینه

تلخی این وقت ها که از حد می گذرد، صدایی اجدادی می پیچد در روحم: رها کن. همه چیز را رها کن! کوله بارت را بردار و برو، بی مقصد، بی توشه ی راه، فقط برو! صدا، رفیق قدیمی است.از نمی دانم کی ندیم من است و فتوای فرارش سرلوحه زندگیم!


این اواخر صدایی زنانه آرام به این نفیر سرگردانی در درونم پاسخ می دهد: کجا مرد من؟ از خودت می خواهی به که پناه بری؟


خودم را مثل صلیبی نامریی بر شانه هایم حمل می کنم، همه عمر حمل می کنم. تراژدی زندگیم روبرویی با این غریبه است که همنام من است، دوالپایی نامریی که روحم را می خورد...دارد این روزها فراتر از طاقتم، روحم را می خورد!


می دانم که فرار فایده ندارد. تلخ ترین تلخی این روزها همین است که می دانم گریزگاهی نیست، از خود کجا گریزم؟

No comments:

Post a Comment