ایستاده ام دوباره در یکی از آن پیچ های سرنوشت ساز زندگیم...طبق معمول چند هندوانه برداشته ام و این بار به هیچ قیمتی نمی خواهم بگذارم هیچ کدام از هندوانه هایم بیفتند زمین.عقب ماندگی های تاریخی دارم که باید جبران شوند و کار دلی، هم هست که نمی خواهم رهایش کنم.
فکر اینکه ظرف فقط چند ماه اینده تا چه حد می تواند همه زندگیم تغییر کند،به هیجانم می آورد.خدا کند که از پس خودم بر بیایم که همیشه من خودم بزرگترین ترمز خودم بوده ام!
برایت آرزو می کنم از پسش بربیایی و تازه چرا بر نیایی؟
ReplyDeleteارباب ما قدر یکی دو تا هندونه جا داریم، احیانا اگه دستت خسته شد ما هستیم!
ReplyDeleteچه حرف قشنگی زده عرفان...
ReplyDelete.
هندوانه هایتان به مقصد موصــــــــول!
منم دقیقا تو همچین موقعیتم.
ReplyDeleteولی تفاوت در اینه که من اصلا هیجان زده نیستم.
خسته و عصبی ام.از زمین و زمان اعصابم خورده.
بعضی اوقات حس میکنم یه وزنه خیلی سنگین رومه که اصلا نمیذاره نفس بکشم.
اگه همین الان میگفتن خانوم قبول نشدین تکلیفم برای زندگیم خیلی بیشتر روشن بود.
ولی به جد آرزو میکنم شما همه هندوونه ها رو سالم به مقصد برسونید.تک تکشونو.
چیقد خوش خوشانم شد:)
ReplyDelete