Sunday, April 26, 2009

تمام

آن رقص تلخ حامد اواخر فیلم شب یلدا،باید یک جور مراسم آیینی باشد،یک جور رقص تشرف به مرحله بعد زندگی.زخم را خورده ای،خون جگر هم؛ و حالا می رقصی،می گریی،می گذاری اندوه از تک تک سلول هایت جمع شود،اشک شود و یا نه بشود همان حرکت غمگین دست ها،سر،پاها...می گذاری اندوه بیاید به سطح،بروز یابد و تمام شود فقط آن موقع است که می شود گفت« آخرشه پریا!»


پی نوشت:می روم.من کمی به سکوت احتیاج دارم،به تنهایی،به انزوا...یا خوشحال بر می گردم یا سالم. می بینید؟هر دو سرش برد است.گفتم از اول که این بازی ما هر دو سرش برد است.تا یک مدتی که نمی دانم چقدر،در پناه حق!

35 comments:

  1. امیر حسین..امیر حسین کامیار..هیچی..فقط زود برگرد

    ReplyDelete
  2. خوشحال و سالم برگردی!

    ReplyDelete
  3. تازه ش مگه قرار نیس اینجا تلخ باشه ولی مث عسل؟ حالا که مث عسل نیس اصلن!

    ReplyDelete
  4. خوشحال برگرد و سالم )

    ReplyDelete
  5. شاید باید احترام گذاشت به خواسته ات ولی خودخواهی ام بیشتر از اون ه که دلم بخواد خیلی این سکوت و ادامه بدی...

    ReplyDelete
  6. زنی که بلند فکر می کندApril 27, 2009 at 4:24 AM

    تا آن هنگام که زمین ما را بخورد
    فرصت داریم که باز
    ما
    زمین بخوریم

    ReplyDelete
  7. ارباب ارباب منتظر خبرهای خوش خواهیم بود... نشانه ها رو باید جدی گرفت.. مگر نه؟

    ReplyDelete
  8. موفق و با انرژی برگردین

    ReplyDelete
  9. دختر فروردینApril 27, 2009 at 7:35 AM

    وای نه یکی از دلخوشی های هر روز ما این صفحه است دوست جان زود خوبترشو.

    ReplyDelete
  10. خیر پیش دوست جان !

    ReplyDelete
  11. ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
    پوشیده چه گوییم همینیم که هستیم
    تازه داشتم به این وبلاگ عادت می کردم. امیدوارم زودتر سالم یا رند ومست برگردید.

    ReplyDelete
  12. دلم برات تنگ می شه زود برگرد

    ReplyDelete
  13. دلتنگم و دیدار تو درمان من است
    ...

    ReplyDelete
  14. این روزها همه به سکوت احتیاج دارن همه میرن چه خبره؟؟؟

    ReplyDelete
  15. گردون نگری ز قد فرسوده ماست
    جیحون اثری ز اشک پالوده ماست
    دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
    فردوس دمی ز بخت آسوده ماست
    خیام
    امیدوارم زودتر به آرامش برسی.

    ReplyDelete
  16. این یعنی دگردیسی جان، چون تولد یک پروانه. سرنوشتی محتوم بود برای امیر این چندماهه. خوب و بدش هم تنها برای ناظر بیرونی معنا دارد.  

    ReplyDelete
  17. باری؛ این دگردیسی مبارکت جان برار.

    ReplyDelete
  18. انگار روزهای اردیبهشی بههمه ننمی سازه ... سکوت این روزها چه فراگیر شده
    موفق باشی در این بازی

    ReplyDelete
  19. ببین آزاده که دلش برات تنگ شه دیگه تکلیف بقیه روشنه
    دعا می کنم زود زود به آرامش برسی.. به :آخرش" و بنویسی دوباره

    ReplyDelete
  20. حامد....
    پریا.....
    امیر حسین...
    ......؟

    ReplyDelete
  21. رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...

    ReplyDelete
  22. دختر فروردینApril 28, 2009 at 2:01 PM

    شروع به التماس مینماییم.روز اول سخت بود به خدا برادر.زود باش.

    ReplyDelete
  23. به امید ارامش

    ReplyDelete
  24. از دلخوشیهای روزانه ام بود سر زدن به امیر حسین و تلخ مثل عسلش.
    این خواهش نیست یه دستوره:باید زود برگردی هم سالم هم خوشحال.

    ReplyDelete
  25. برو دادا. بر که می گردی دنیا رو بگیر دستت...

    ReplyDelete
  26. ما که به دلایل امنیتی یه زمانی مجبور شدیم لینکت رو برداریم و باز هم به دلیل سیاسی نویسی شما ما مجبور شدیم از فیوریت هم حذف کنیم و هر روز اسمتان را در گوگل سرچ کنیم و سر بزنیم (آخه من تو یه جای خفن کار می‌کنم).اینا رو گفتم که بدونی بار چه مشقاتی برای خواندن بلاگ شما بر دوش ماست .خلاصه که بنویس .سر هم به ما بزن .خوش باشید

    ReplyDelete
  27. بنویسی یا ننویسی ما سرمان را می زنیم کامنتمان را هم میگذاریم. شد سه روز ها. حواست هست؟

    ReplyDelete
  28. دلم برای نوشته هاتون تنگ شده...
    گاهی حرف دلم بود
    گاهی مرهم زخمم
    گاهی راه پیش روم که خودم نمی دیدمش!!!

    ReplyDelete
  29. سلام
    تازه کشفت کرده بودم.نوشته هات جالبه.چرا دیگه نمی نویسی؟؟!

    ReplyDelete
  30. ارادت داریم ارباب! کی این روزه ننوشتن تموم میشه؟ زندگی بدون امیرانه چیزی کم داره، مستحضر که هستید؟

    ReplyDelete
  31. محمد طه ارگانیApril 29, 2009 at 10:36 AM

    داش امیر حسین خان اگه می دونستی خیلی ها مثل من صبح به صبح که می ان ژشت میزشون همراه با صفحه ی ای میل وبلاگ تو رو باز می کنند این جوری نمی پیچیدی به بازی...چار دیواری اختیاری گفتن اما بالاخره حقوق خوانندگان هم باید رعایت بشود....فلذا بنویس لطفا....سر جدت بنویس...به قول خودت : ((مشمول الذمه(زمح؟ضمه؟ظمح؟زمبه؟)) هستی اگر ننویسی.

    ReplyDelete
  32. دختر فروردینApril 29, 2009 at 2:25 PM

    جون مادرت بنویس .

    ReplyDelete
  33. دلم ریخت..ریزشش رو حس میکنی؟از اینکه رفتید دلم ریخت!فرقی ندارد که چه مدت..حتی اگر دو روز طول بکشد..از این تصمیم ها دلم ریخت..چرا حس و حال همه اینروزها اینجوریه!..کاش اسم این پستت تمام نبود..

    ReplyDelete
  34. به سکوتت احترام میذارم اما در کمال صداقت میگم که نوشته هات و پیگیریت در نوشتن وبلاگت همیشه برام مایه قوت قلب بوده.

    ReplyDelete