آن رقص تلخ حامد اواخر فیلم شب یلدا،باید یک جور مراسم آیینی باشد،یک جور رقص تشرف به مرحله بعد زندگی.زخم را خورده ای،خون جگر هم؛ و حالا می رقصی،می گریی،می گذاری اندوه از تک تک سلول هایت جمع شود،اشک شود و یا نه بشود همان حرکت غمگین دست ها،سر،پاها...می گذاری اندوه بیاید به سطح،بروز یابد و تمام شود فقط آن موقع است که می شود گفت« آخرشه پریا!»
پی نوشت:می روم.من کمی به سکوت احتیاج دارم،به تنهایی،به انزوا...یا خوشحال بر می گردم یا سالم. می بینید؟هر دو سرش برد است.گفتم از اول که این بازی ما هر دو سرش برد است.تا یک مدتی که نمی دانم چقدر،در پناه حق!
امیر حسین..امیر حسین کامیار..هیچی..فقط زود برگرد
ReplyDeleteخوشحال و سالم برگردی!
ReplyDeleteتازه ش مگه قرار نیس اینجا تلخ باشه ولی مث عسل؟ حالا که مث عسل نیس اصلن!
ReplyDeleteخوشحال برگرد و سالم )
ReplyDeleteشاید باید احترام گذاشت به خواسته ات ولی خودخواهی ام بیشتر از اون ه که دلم بخواد خیلی این سکوت و ادامه بدی...
ReplyDeleteتا آن هنگام که زمین ما را بخورد
ReplyDeleteفرصت داریم که باز
ما
زمین بخوریم
امیدوارم.
ReplyDeleteارباب ارباب منتظر خبرهای خوش خواهیم بود... نشانه ها رو باید جدی گرفت.. مگر نه؟
ReplyDeleteموفق و با انرژی برگردین
ReplyDeleteوای نه یکی از دلخوشی های هر روز ما این صفحه است دوست جان زود خوبترشو.
ReplyDeleteخیر پیش دوست جان !
ReplyDeleteما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
ReplyDeleteپوشیده چه گوییم همینیم که هستیم
تازه داشتم به این وبلاگ عادت می کردم. امیدوارم زودتر سالم یا رند ومست برگردید.
دلم برات تنگ می شه زود برگرد
ReplyDeleteدلتنگم و دیدار تو درمان من است
ReplyDelete...
این روزها همه به سکوت احتیاج دارن همه میرن چه خبره؟؟؟
ReplyDeleteگردون نگری ز قد فرسوده ماست
ReplyDeleteجیحون اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز بخت آسوده ماست
خیام
امیدوارم زودتر به آرامش برسی.
این یعنی دگردیسی جان، چون تولد یک پروانه. سرنوشتی محتوم بود برای امیر این چندماهه. خوب و بدش هم تنها برای ناظر بیرونی معنا دارد.
ReplyDeleteباری؛ این دگردیسی مبارکت جان برار.
ReplyDeleteانگار روزهای اردیبهشی بههمه ننمی سازه ... سکوت این روزها چه فراگیر شده
ReplyDeleteموفق باشی در این بازی
ببین آزاده که دلش برات تنگ شه دیگه تکلیف بقیه روشنه
ReplyDeleteدعا می کنم زود زود به آرامش برسی.. به :آخرش" و بنویسی دوباره
حامد....
ReplyDeleteپریا.....
امیر حسین...
......؟
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...
ReplyDeleteشروع به التماس مینماییم.روز اول سخت بود به خدا برادر.زود باش.
ReplyDeleteبه امید ارامش
ReplyDeleteاز دلخوشیهای روزانه ام بود سر زدن به امیر حسین و تلخ مثل عسلش.
ReplyDeleteاین خواهش نیست یه دستوره:باید زود برگردی هم سالم هم خوشحال.
برو دادا. بر که می گردی دنیا رو بگیر دستت...
ReplyDeleteما که به دلایل امنیتی یه زمانی مجبور شدیم لینکت رو برداریم و باز هم به دلیل سیاسی نویسی شما ما مجبور شدیم از فیوریت هم حذف کنیم و هر روز اسمتان را در گوگل سرچ کنیم و سر بزنیم (آخه من تو یه جای خفن کار میکنم).اینا رو گفتم که بدونی بار چه مشقاتی برای خواندن بلاگ شما بر دوش ماست .خلاصه که بنویس .سر هم به ما بزن .خوش باشید
ReplyDeleteبنویسی یا ننویسی ما سرمان را می زنیم کامنتمان را هم میگذاریم. شد سه روز ها. حواست هست؟
ReplyDeleteدلم برای نوشته هاتون تنگ شده...
ReplyDeleteگاهی حرف دلم بود
گاهی مرهم زخمم
گاهی راه پیش روم که خودم نمی دیدمش!!!
سلام
ReplyDeleteتازه کشفت کرده بودم.نوشته هات جالبه.چرا دیگه نمی نویسی؟؟!
ارادت داریم ارباب! کی این روزه ننوشتن تموم میشه؟ زندگی بدون امیرانه چیزی کم داره، مستحضر که هستید؟
ReplyDeleteداش امیر حسین خان اگه می دونستی خیلی ها مثل من صبح به صبح که می ان ژشت میزشون همراه با صفحه ی ای میل وبلاگ تو رو باز می کنند این جوری نمی پیچیدی به بازی...چار دیواری اختیاری گفتن اما بالاخره حقوق خوانندگان هم باید رعایت بشود....فلذا بنویس لطفا....سر جدت بنویس...به قول خودت : ((مشمول الذمه(زمح؟ضمه؟ظمح؟زمبه؟)) هستی اگر ننویسی.
ReplyDeleteجون مادرت بنویس .
ReplyDeleteدلم ریخت..ریزشش رو حس میکنی؟از اینکه رفتید دلم ریخت!فرقی ندارد که چه مدت..حتی اگر دو روز طول بکشد..از این تصمیم ها دلم ریخت..چرا حس و حال همه اینروزها اینجوریه!..کاش اسم این پستت تمام نبود..
ReplyDeleteبه سکوتت احترام میذارم اما در کمال صداقت میگم که نوشته هات و پیگیریت در نوشتن وبلاگت همیشه برام مایه قوت قلب بوده.
ReplyDelete