سرمه برای نوشته ام متنی نوشته در وبلاگش.آن کنار بهش لینک دادم و اینجا هم؛تا بشود صداهای دیگری را هم در مورد این ماجرا شنید.فکر کنم در مورد آن واژه «زنک»حق با سرمه باشد که می گوید من آن آدم را قضاوت کرده ام...فکر کنم چراییش را بدانم که چطور شد برآشفتم.حرف هایی هستند کلن برای نگفتن و این چرایی هم می رود در زمره همان حرف ها...اما به نظرم می رسد ما باید مرزی برابر شر برای خودمان قائل شویم.فکر نمی کنم کسی میان ما باشد که دروغ،خیانت،قتل نفس،تجاوز و...را درست بداند.به نظر من شر از مقوله عدمی نیست.شرارت وجود دارد.آدمی می تواند مدیومی برای شرارت شود تا در جهان ما تجلی یابد.بیا سرمه توافق کنیم که می شود خیانتکار،قاتل،متجاوز به عنف را درک کرد اما نمی شود خیانت،قتل،تجاوز را تایید کرد و قضاوت ننمود.حق با سرمه بود:زنک»ی که من نوشتم قضاوت یک انسان بود و غیر منصفانه و حق با من بود وقتی برابر شرارت سنگر بندی کردم و عمل او را تقبیح نمودم.شاید من هم باید یاد بگیرم بین شر و شرور مرز قائل شوم و یادم بماند قضاوت خاص شر است نه شرور!
اول
ReplyDeleteمرز بندی خیر و شر برای ادمها نسبی ه امیر... حالا تو میگی زنک قضاوت تو بود...کما اینکه من معتقدم زنک (یا هر واژه مشابهی ) حق هر ادم خائنی است ... اصلا بیاید مثال بزنیم چه دلایلی میتونه برای خیانت یک زن به مردش وجود داشته باشه... بعد منصفانه فکر کنیم ببینیم دلایل منطقی هستند و توجیه پذیر یا نه...
ReplyDeleteاحتمالا دارم خیلی از نظر خیلی ها سنگدلانه نظر میدم...اما با توجه به اینکه در تمام زندگی ام خیانت رو از نزدیک لمس نکردم اما برام حکم مرگ رو داره...
سلام. مطلب سرمه را که خواندم آمدم و مطالبتان را خواندم. به نظر نمیرسد بشود با این مخالفت کرد که هرگز و تحت هیچ عنوانی مهر تأیید بر خیانت زد. دزدی حتی در نوع رابینهودیاش هم باز دزدی است. حالا اگر بفهمیم که دارد میدزدد تا به فقرا کمک کند باز هم قید میکنیم که «دارد میدزدد» و دارد میدزدد کار پسندیدهای نیست. نهایتش این است که بگوییم ای ول! دزد که به دزد بزنه شاهدزده! و شاید در لحظه بگوییم کارش درسته! ولی برای طبیعت دزدی دزدی است.
ReplyDeleteمیدانید، من کسی را میشناسم که معتقد است خیانت معشوق را بسیار پسندیده میداند! یعنی هر چه مخاطب مهرش بیشتر خیانت کند بیشتر دوستش میدارد. از عجایب روزگار است چون در یک فیلمی که اسمش در خاطرم نیست زن معیشت خود و شوهرش را از خودفروشی تأمین میکرد و یک شب که رسید خانه و شوهرش را با زنی دید برآشفت و او را خیانتکار نامید. خیانت خیانت است و زمان و مکان و شرایط و فلان و بهمان نهایتاً وامیداردمان که «درک» کنیم ولیکن هرگز تأیید نمیشود و اگر در زمانی تأیید شد، مثل بردهداری و کشتار بردهها که توجیهی انجیلی برایش ساخته بودند، به مرور زمان آن تأیید کمرنگ میشود و اع
گاهی واقعاً بستری برای پروردن خیانت وجود ندارد. یعنی خود طرف هم که مینشیند و خوب فکر میکند میبیند لزومی به فلان کار نبوده و داشته زندگیاش را میکرده و کم و کسری هم نداشته، فقط یک حس زیرکانه و موزیی تجربه کردن میافتد به جانش و میخواهد ببیند اگر اینکار را انجام دهد چه میشود. به وضوح چیزی عایدش نمیشود. ولی به مرور به آن عادت میکند و این عادت او را از تعهد اخلاقی و اجتماعیاش در قبال طرف مقابلش باز می دارد و حتی از آن سر باز میزند.
ReplyDeleteخیانت هم مثل خیلی از رفتارهای ناهنجار دیگری، و بیشتر از زمینههای اجتماعی و فرهنگی حتی، زمینهی فکری دارد. تماشای یک فیلم، خواندن یک رمان، شنیدن یک ماجرا توی اتوبوس یا سالن آرایشی کافی است تا اولین جرقه زده شود. آنوقت است که ذهن میکاود تا بهانهای برای توجیه عملش پیدا کند. و چیزی که زیاد است بهانه.
آنچه که هست، خیانت چه از سوی زن باشد چه مرد، به یک اندازه زشت و منزجر کننده است. هر دو از اعتماد هم سو استفاده کردهاند. هر دو در حق دیگری کوتاهی کردهاند. ولیکن، با اینکه زن هستم، معتقدم رنج خیانت برای مرد بسیار سنگینتر است تا زن. و در نتیجه با قسمت عمدهی نوشتههای شما موافقم. حالا اینرا به هر حسابی که بگذارید، من نوعی به عنوان یک زن، خیلی راحت با قضیه کنار میآیم ولی وقتی مردی را تصور میکنم که نمیداند یا بهتر است بنویسم مردد است که مثلاً کودکی که بابا صدایش میزند، از اوست یا از مرد دیگر، میتوانم شدت این تلخی را درک کنم. نهایت رنج من این است که مرد من، با همان لبی که مرا بوسیده است دیگری را نیز بوسیده است و همانگونه معاشقه کرده است که با من. همان جملاتی را به کار برده است که برای من. و و و ... ولی نمیتوانم به عنوان یک مرد تصور کنم، کودکم آیا از آن من است؟ و این نهایت رنج یک مرد است. نهایت رنج یک انسان.
ReplyDeleteجک و دوستش باب تصميم مي گيرندبرای تعطيلات به اسکي برند. با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند
ReplyDeleteپس از دو سه ساعت رانندگي ، توفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
هنگامي که نزديکتر مي شوند مي بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است
زني بسيار زيبا در را باز مي کند. مردان که محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور که مي بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله اين است که من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراکني را آغاز مي کنند
جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما مي تونيم
نيايد ما مي تونيم در استبل بخوابيم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکي ادامه خواهيم داد
ReplyDeleteزن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به استبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
مي افتند
------------------------------------
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت مي کند در آغاز نمي تواند نام و نشانيهايي که در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از کمي فشار به حافظه مي فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب
توفاني به آنها پناه داده بود
پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني که در راه پيست اسکي گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: يادته که ما در استبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟
باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه
جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفي به درون کاخ رفته باشيد و تصادفي سری به آن زن
باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...
ReplyDeleteجک که حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟...تا من .. بهترين دوستت را ..
جک ديگر از شدت هیجان نمي توانست ادامه دهد... ، باب که از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت .. جک... من مي تونم توضيح
بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط مي خواستم .. فقط...حالا چي شده مگه؟
.
.
.
.
.
جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگي مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته
ممنونم امیر حسین. مدتها بود پیش نیامده بود بعد یک گفت و گوی وبلاگی احساس خوبی داشته باشم.
ReplyDeleteدرسته که ما نمی تونیم خودمون رو جای یکی دیگه بزاریم ..درسته که شاید اگه ما هم شرایط مشابهی داشته باشیم ممکنه خیانت کنیم...و خیلی چیزای دیگه...
ReplyDeleteاما خیانت ،خیانته....ازش دفاع نکنیم .با حرف زدن در مورد شرایط و درک کردن و این چیزا از پلیدی این عمل کم نکنیم...
به خدا قسم که خیانت قابل دفاع نیست.
باید گفتمان جذابی از آب در آمده باشد. این طرف که کولاک بود بروم ببینم آنسوی دیوار چه خبر شده
ReplyDeleteاین ختم کلام یعنی باب بحث مسدود شد دیگر امیرحسین؟
ReplyDelete