Wednesday, April 22, 2009

گاهی لازم نیست آسان زیست

من خودم را می شناسم.این که آدمی بیاید توی زندگیم،زمان بگذرد،فراز و نشیب بسیار تجربه کنید و باز هم قلبم به من بگوید«ببین همه حرف های تو درست، اما من می خواهمش و می خواهم تو بخاطر همین خواستن،قمار که هیچ،رولت روسی هم بازی کنی» چیزی از جنس معجزه است!


از معجزه همین خواستن باید باشد که من نیم ساعت بیشتر است که می نویسم و پاک می کنم که این احتیاط نه از سر ترس یا شک که فقط بخاطر دوست داشتن است.بلور خاطر کسی وقتی انقدر برایت عزیز شد، دو چندان مراعات می کنی تا ترک برندارد...این جوری می شود که این روز ها مدام می نویسم و پاک می کنم و بر خلاف همیشه این،دیوانه ام نمی کند که خودم را دوست دارم وقتی که این طور سرگردان و مردد،مرز های امنیت تو را می جویم تا پا فراتر از آن نگذارم!


وقتی کسی را این طور خواستی،دیگر بار نمی شوی برایش،خار نمی شوی در راهش،حتی خوار هم نمی شوی از رقصیدن یک نفره...این خواستن آداب خودش را دارد،بی قراری های خودش را و دل بازی های خودش را ...من آداب بی قراری این دل بازی را بلدم؛تو دل نگران مشو!

No comments:

Post a Comment