Monday, December 1, 2014

از عکس‌ها و قلب‌ها

1- داشتند می‌رفتند خواستگاری برای عموی کوچک‌تر. کسی پرسید حالاچه شکلیه؟ عمهء بزرگتر دست کرد در کیفش عکس سه در چهار تاخورده‌ای را بیرون آورد و ما همه هوار شدیم سرش تا عروس را زودتر ببینیم. از بیست سال پیش حرف می‌زنم
2- همهء چیزی که از او داشتم یک عکس سیاه سفید بود، حالت مایل صورت و ابروهای پیوسته. تا مدت‌ها که نه دیداری بود و نه گفتگویی، مونسم عکس سیاه و سفید دختری بود هفده ساله که تلخ لبخند می‌زد. سخن از پانزده سال قبل است
3- سرشان را تکیه داده بودند به هم وعکس گرفته بودند. گذاشته بود بک‌گراند کامپیوترش. رفته بودم آنجا، از یارش گفت، پرسیدم خوشحالی؟ جواب نداد. برد مرا به اتاقش، کامپیوتر را روشن کرد و گذاشت آن عکس را ببینم. دیگر هیچ‌وقت زندگیش به آن شادی نبود. به ده سال پیش اشاره می‌کنم.
4- شب پاییزی سردی بود. با هم دور پارک ملت راه رفتیم. فردا می‌خواست با پدر دخترک حرف بزند و چنان مضطرب بود که ترسیدم تا به صبح از دست برود. راه رفتیم، راه رفتیم و حرف زدم برایش، بلکه آرام بگیرد. آرام نشد تا وقتی که صفحهء موبایل نوکیای تاشو‌ را نشانم داد. دختر نشسته تکیه داده بود به رادیاتور اتاقش با موهای سیاه شبق‌گون. گفتم خیر است؛ شر بود. از پنج سال پیش حرف می‌زنم.
5- با تبلت دارد عکسی را نشان مادرش می‌دهد. صفحهء اینستاگرام کسی است. نشسته، ایستاده، در لباس کار، مشغول معاشرت. رو می‌کند به من. می‌پرسد خداییش خوشگله نه؟ چال چانهء دختر را می‌بینم که چه پناه امنی می‌نماید. با اشارهء سر تایید می‌کنم. همین ماه گذشته اتفاق افتاد.
6- از زمانهء عکس فوری سه در چهار تا عصر اینستاگرام و فیس‌بوک، عکس‌ها رکن مهمی از دل‌بازی بوده‌اند و با حضورشان، غیاب را به یاد آورده‌اند، تسلای دل دور و مرهم حسرت چشم. یادآور نبودن آنکه برای شادی، محتاج بودن اوییم. عکس‌ها همیشه بخشی از تاریخ اندوه‌بار قلبند انگار

No comments:

Post a Comment