Sunday, October 26, 2014

کاش بگذاری که دردت برود

گاهی زندگی سخت بی‌رحم است. به امن‌ترین بخش خلوتت دست‌درازی می‌کند و آن را می‌ستاند که بودنش خود امنیت تو بود. گاهی روزگار همان را می‌برد که وجودش، حضورش ؛جانت را روشن می‌کرد و حالا تو مانده‌ای با خانهء تاریک. برایم بگو کدام ماست که غلام خانه‌های روشن نباشد؟
جای خالی هرگز پر نمی‌شود و حقیقت دارد: « اون که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد ». ماییم و تهیای قلب خویش در سوگ آنکه دیدارش نیاز و نماز هر روزمان بود. من می‌دانم که نخست درد است. شک می‌کنی به همه چیز، به دوستی آنکه رفته، به عدالت تقدیر، به ارزش زیستن؛ شک می‌کنی که درد استخوان‌شکن است و طاقت‌سوز. بگذار بگویم برایت، چاره‌ای جز درد کشیدن نیست. تو بگو حکایت انگشت سوخته؛ باید آنقدر بسوزد که دیگر نسوزد.
درد اما می‌گذرد. می‌گذرد؟ اگر که ما بگذاریم، که رهایش کنیم تا برود. درد پرنده است، اهل ماندن نیست، ذاتش مهاجر است. ماییم که گاهی دل را قفس می‌کنیم تا درد را نگاه داریم که درد کشیدن برای‌مان می‌شود رشته‌ای برای وصل به دوست، به آنکه رفته... درد گاهی لعنتی‌طور، می‌شود دلیل وفاداری ما به آنکه که فقدانش جان‌مان را تاریک کرده و از همین جا ساختن قفس شکل می‌گیرد. آنچه که باید می‌رفت، می‌ماند و رفتنی به ماندن وادار شده، چون نفرینی همیشه گریبانگیر است.
باید به وقتش گذاشت درد برود. برود و خویشتن قدیمی ما را با خود ببرد. آنچه که همیشه ماندنی‌ست اندوه است. اندوه بر خلاف درد، ما را به فریاد وا نمی‌دارد، راه نفس نمی‌بندد، شوق زندگی نمی‌ستاند. اندوه یار مهربان همراهی است که به وقت دل‌تنگی،  قلبت را می‌فشارد و یاداوری می‌کند اگر دوست نیست، یادگارش هست؛ همیشه هست، هماره خواهد بود: ما تا همیشه وارثان اندوهیم.
باید گذاشت که درد به اندوه بدل شود؛ باید در قفس درد را گشود و مجالی مهیا کرد تا پرندهء درد جایش را به درخت اندوه بدهد بعد می‌بینی کم‌کم اندوه دستت را می‌گذارد در دست شوق. می‌بینی که جهان نیمهء روشنی هم دارد که از قضا سخت خواستنی است: که رنگ هست، سرود، شعر و بوسه
کاش بگذاری که دردت برود

No comments:

Post a Comment