Thursday, August 28, 2014

سنان

دلم می‌خواهد بنویسم درد می‌خلد میان جانم. بعد نمی‌دانم این خلیدن از کجا آمده خودش را به ذهنم تحمیل کرده، می‌روم سراغ دهخدا و می‌بینم توضیح داده فرو رفتن سوزن و خار و جز آن چون سنان... بعد می‌فهمم همین است: تو انتخاب نمی‌کنی سنان سینه‌ات را بدرد، پرتاب‌کنندهء نیزه دیگری است و تو فقط متحملی
این می‌شود که گاهی از ناکجاترین جای جهان ناگهان درد می‌خلد میان جانت، انگار که مصلوب می‌شوی و جهان تاریک‌تر از طاقت توست. صاحب سنان درهای پنهان روح تو را می‌شناسد، می‌داند برابر کدام خاطرات  بی‌دفاعی، می‌داند یاداوری کدام تصاویر سرزمین جانت را ویران می‌کند و بدتر از همه می‌داند چه کابوس‌هایی به سراغت بفرستد
در کابوس‌هایم همیشه کسی می‌رود و چیزی یا کسی که برایم با ارزش است را با خود می‌برد. گاهی جنگیده‌ام که نگهش دارم، گاهی التماس کرده‌ام و گاهی مثل دیشب تماشاچی صرف بوده‌ام که برود، ببرد. چونان مسیح بر فراز صلیب که از دست‌گیری پدر هم ناامید است دیگر


برایم گفت دست بردار از پرسیدن چرا من؟ نوک نیزه را ببوس و بگذار از پوست و گوشت و استخوان بگذرد، بعد تو صاحب دردی نه درد مالک تو و جهان باز دگرگونه خواهد شد

No comments:

Post a Comment